💢حتی برای مجرمین هم فداکاری کرد
🔹شهید جواد ویسی سوم آبان 70 در دهدشت کهگلویه و بویراحمد متولد شد. پس از گذراندن دوران متوسطه به استخدام نیروی انتظامی درآمد و در اسفند ماه 90 لباس سبز ناجا را بر تن کرد.
🔹پس از گذراندن دوره آموزشی در رسته آگاهی مشغول خدمت و به استان خوزستان منتقل گردید. مدتی را در اهواز و سپس به بندر امام خمینی منتقل گردیده و در پلیس آگاهی این شهر مسئولیت مبارزه با قاچاق کالا را نیز به عهده داشت.
🔹سی و یکم خرداد 95 در اجرای دستور مقام قضایی برای دستگیری سارقی متواری به همراه رئیس پلیس آگاهی شهر سر بندر سرگرد منوچهر کرمی عازم ماموریت شده و پس از ورود به منزل متهم ، برادر و خود متهم با مامورین درگیر شده ولی جواد و رئیسش بخاطر حضور خانواده متهم در منزل دست به اسلحه نبرده و متهم را دستگیر ولی در اقدامی ناجوانمردانه برادر متهم با اسلحه شروع به تیراندازی نموده و بر اثر اصابت گلوله جواد و رئیسش هر دو به شهادت رسیدند.
➥ @shohada_vamahdawiat
4_5886321196781275224.mp3
10.25M
|⇦•به نام عشق به نام خدا..
#مدح_خوانی زیبا ویژۀ میلاد دُلدُل سوارِ عرب، حضرت امیرالمومنین علی ابن ابیطالب علیه السلام_ حاج مهدی سروری•✾•
┅═┄⊰༻🌼༺⊱┄═┅
علی برای نبّی یعنی
هارون برای موسی!
مُنتهی فقط #علی ست؛
که جانش را در #لیلة_المبیت
فدایِ حفظ جان #نبی_الله میکند
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
ذکر من، تسبیح من، ورد زبان من علی است
جان من، جانان من، روح و روان من علی است
تا علی (ع) دارم ندارم کار با غیر علی
شکر الله حاصل عمر گران من علی است
میلاد امام علی (ع) مبارک
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت271
فاطمه رفت تا با بقیه خوش و بش واحوالپرسی کند. من وسعیده یک جا دورتراز بقیه نشستیم.
ازنگاههای دیگران اذیت می شدم، برای همین یک قرآن برداشتم و شروع به خواندن کردم.
امدن فاطمه طولانی شد. ولی بالاخره امد و کنارم نشست. معلوم بود می خواهد حرفی بزند ولی دو دل بود. بالاخره قرآن را بوسیدم و بستم.
–چیزی می خوای بگی فاطمه؟
–راستش آره، ولی نمی دونم بگم یا نه، شایدالان زمان مناسبی نباشه.
سرم را پایین انداختم.
–بگوفاطمه، این روزا کسی به زمان مناسب اهمیتی نمیده، بخصوص تو این قوم همه راحتن، پس توام راحت باش.
باکلی مِن ومِن گفت:
–راستش زن دایی ازم خواست شماره خونتون روبهش بدم. منم گفتم بایدازخودت اجازه بگیرم.؟
اخم کردم.
–واسه چی؟
–میگه می خواد بامامانت بعدها حرف بزنه.
سوالی نگاهش کردم.
–آخه زن دایی روشنک بهش گفته که انگار...
حرفش را تمام نکرد و غمگین نگاهم کرد.
–فاطمه لطفا درست حرفت روبزن دیگه، گفتی مادر آرش چی گفته؟
–هیچی، آخه قراره بعدا بهت بگم.
–بگو دیگه نگران شدم.
–قول میدی فعلا پیش خودمون بمونه.
–سعی میکنم.
–زن دایی روشنک گفته، انگار تودیگه نمیخوای دوباره با آرش محرم بشی و یک ماهه کلا نمیری بیای، دلیلشم اینه که آرش بهت گفته که میخواد با...دوباره حرفش را نصفه گذاشت و این باربا استرس نگاهم کرد...حدس زدن بقیه ی حرفش زیاد سخت نبود.
"چرا مامان آرش همچین حرفی زده، وقتی باهم نامحرمیم چطوری باهم ارتباط داشته باشیم. نکنه آرش بهشون نگفته تلفنی بامن درارتباطه.
–فاطمه جان ما باهم ارتباط تلفنی داریم، بعدشم الان یک ماهه نامحرمیم دیگه.
فاطمه آهی کشید.
–راحیل یه چیزی یواشکی می خوام بهت بگم قول بده ازم ناراحت نشی.
–باشه، بگو.
–راستش زن، دایی رسول تو رو واسه بابک درنظرگرفته...خیلی زیاد هم دلش می خواد توعروسش بشی، دایی اینا خیلی خانواده خوبی هستن، نه این که داییم باشه برای من فرقی نمی کنه هم آرش پسرداییمه هم بابک، ولی خانواده بابک تو رومیزارن روی سرشون، قَدرِت رومی دونن. توام که نمی تونی بامژگان بسازی، همون موقع که شوهر داشت چشم دیدنت رونداشت چه برسه حالاکه دیگه جا پاشم سفت کرده. پس اجازه بده شمارهات روبهشون بدم، حالا الان که نه، اصلا میگم چند ماه دیگه زنگ بزنن فقط زن دایی می خواد خیالش راحت باشه.
سرم پایین بود و به حرفهایش گوش می کردم، بغض راه گلویم را بسته بود. حالا متوجه ی دلیل بی محلی مادر آرش شدم، فکرکردم چون عزادار است، حوصله ندارد. به چشم های فاطمه نگاه کردم، واضح نمیدیدمش هالهی اشکی که بی اجازه خودش را به چشم هایم رسانده بود را با پلک زدن دور کردم.
–پس یعنی مامان آرش من رودیگه عروس خودش نمی دونه؟ من که هنوزحرفی نزدم.
فاطمه با بغض نگاهم کرد، همین که نگاهش باچشم هایم تلاقی شدند انگار اشکهایش را پشت پلکهایش نگه داشته بود و با دیدن چشم های ابری من بهشان فرمان باریدن داد.
–راحیل ببخش من رو، نباید می گفتم. باور کن دلم میسوزه، از دست این مژگان و زن دایی حرص میخودم. آخه چرا اذیتت میکنن. خواستم بهت بگم، کسایی هم تو فامیل ما هستن که خوب و بد رو میفهمن. راحیل اگه به بابک جواب مثبت بدی، دلم خنک میشه. باور کن خوشبخت میشی.
–چی میگی فاطمه، من اصلا نمیفهمم. فقط الان دارم فکر میکنم یعنی آرش به مادرش در مورد من تو این مدت حرفی نزده؟
– مگه میشه نگفته باشه، این طرفندهای مادر شوهرته دیگه، فکر نمیکردم زن دایی اینقد خود خواه باشه.
–بهتر بگی نوه خواه.
فاطمه سرش را پایین انداخت و فین فین کرد.
–پس یعنی این نگاهها و پچ پچ ها یعنی این که شایعهی مادر شوهرم رو همه باور کردن؟
فاطمه شانهایی بالا انداخت.
–حرف دیگران چه اهمیتی داره راحیل.
بلندشدم و از فاطمه خداحافظی کردم.
–کجا راحیل به این زودی؟
بابغض گفتم:
–از اینجا میرم تابتونم نفس بکشم.
بدون این که ازکس دیگری خداحافظی کنم به طرف درب مسجد رفتم.
–راستی فاطمه به زن دایی هم بگو واسه پسرش دنبال یه دختر دیگه باشه.
با سعیده سوار ماشینش شدیم و فوری از آنجا دور شدیم.
–سعیده.
–جانم راحیل.
–وقت داری؟
–معلومه که دارم.
–یادته دوسال پیش با بچه ها رفتیم شهدای گمنام، که بالای یه تپه ی بزرگ بود؟
–می خوای بری اونجا؟
–آره.
–اون موقع ما رو با اتوبوس بردن، تا یه جاهایی راهش یادمه...پرسون پرسون میریم دیگه.
به سختی راه را ازاین و آن پرسیدیم و پیدایش کردیم. جادهاش سربالایی بودوکمی ترسناک، ولی سعیده عین خیالش نبود، آنقدر گاز داد تا بالاخره رسیدیم.
هیچ کس جزما آنجا نبود، بادخنکی میآمد، انقدر ارتفاع داشت که کل تهران زیرپایمان بود.
سکوت مطلق بود. تنها صدایی که میامد، صدای تکانهای پرچم بزرگ و بلندی بود که بالای مزار شهدا نصب شده بودو باد، داخلش می پیچید.
دورتا دور مزارها بدون حصاربود، سه مزارکه با چهار پله از زمین جداشده بودند.
کنار مزارشان نشستم و تمام بغضم را خالی کردم
ذکر من، تسبیح من، ورد زبان من علی است
جان من، جانان من، روح و روان من علی است
تا علی (ع) دارم ندارم کار با غیر علی
شکر الله حاصل عمر گران من علی است
میلاد امام علی (ع) مبارک
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💝🎼📸 آوای زیبای شبانه؛ و نمایی از شبستانِ مسجدِ تاریخی نصیر الملکِ شیراز
🍃💖با آرزوی داشتنِ بهترین لحظات در کنار همه عزیزاتون
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت272
گریه هایم که تمام شد همانجا نشستم و به روبرویم زل زدم. باصدای اذان گوشیام دل از مزار شهدا کَندم و بلند شدم. سعیده نبود، چشم چرخاندم دیدم، خیلی دورتر نزدیک درهایی که درانتهای آن محوطه بود ایستاده وچشم به روبرو دوخته. نزدیکش رفتم وصدایش کردم، وقتی برگشت دیدم که چشم هایش پرآب است.
–سعیده اذانه.
–سرش را تکان داد و به طرف سرویس بهداشتی راه افتادیم.
نمازمان را در حسینهایی که در آنجا ساخته شده بود خواندیم، دوباره به محوطه آمدیم. از آن بالا برای چند دقیقه چشم به شهر که مثل هیولایی آدم ها را درکام خودش کشیده بود دوختیم. سوارماشین شدیم.
–کجا بریم راحیل؟
–خونه دیگه.
–میگم بریم یه ساندویچی چیزی بخوریم بعد بریم خونه. مهمون من.
نگاهش کردم.
–به نظرت ازگلوم پایین میره؟
–باید بره راحیل. غصه نخور، اگه آرش تو رو بخواد مادرش ومژگان رو با اون بچه ی بد قدم رومیزاره کنار رو میاد سراغت، اگرم این کارو نکردکه لیاقت تو رو نداشته، پس بی خیال. مشکل آرش اینه که همه رو یه جا میخواد که اگه این طور بود تو نباید قبول کنی...
– اون بچه که گناهی نداره، بد قدم چیه. شاید آرشم حق داره، خب مادرشه، بعد سرم را پایین انداختم و گفتم:
–اون به خواست من، قسم خورده که هیچ وقت دل مادرش رو نشکنه.
سعیده من فکرهام رو کردم، ببین اگه من کنار بکشم، کلا اتفاقهای خوبی برای اون خانواده میوفته، مادر آرش راغب نیست به این ازدواج، البته از اولشم همچین راضی نبود. به خاطر آرش حرفی نزد. دلش میخواد آرش با مژگان ازدواج کنه و خیالش از بابت نوه و عروسشون راحت باشه.
شاید اونم حق داشته باشه، کارش عاقلانس، مژگانم که می دونم از خداشه، امروز فقط به زبون نگفت ولی چشم هاش دادمیزدند برای گفتن این حرفها.
سعیده بابغض نگاهم کرد.
– ولی این بیانصافیه، پس تو چی؟
–خدای منم بزرگه... اشکهایم خودشان را ازچشم هایم به بیرون پرت کردند و مجال ندادند حرف دیگری بزنم.
–راحیل، من بابت اون روز معذرت میخوام. درسته بهت گفتم آرش رو ولش کن. ولی حالا که عذاب تو رو میبینم دلم نمیاد بهت ...
حرفش را بریدم و گفتم:
–سعیده بس کن. باید کاری انجام بشه که به نفع همه باشه. دل رو ول کن.
سعیده جلوی یک فلافلی نگه داشت.
–میرم می گیرم، میام.
باصدای زنگ گوشیام از کیفم بیرون آوردمش، آرش بود.
–الو.
–راحیل توکجارفتی؟ فاطمه میگفت نیومده گذاشتی رفتی. کمی سکوت کردم وبعد گفتم:
–بیشتر نتونستم بمونم. نگران پرسید:
–صدات چراگرفته؟ وقتی سکوتم را دید پرسید:
–کسی اونجا چیزی بهت گفته ناراحت شدی؟
بی تفاوت به حرفش پرسیدم:
–مراسم تموم شد؟
–آره. امدم دنبالت دیدم نیستی. الان کجایی؟
–با سعیده بیرونم.
–آدرس بده میام دنبالت.
–نه آرش، امروز نه، فردا قرارمی زاریم تاباهم حرف بزنیم.
–پس حداقل بگوچرا ناراحتی؟
–فردا میگم.
–تافردا که من هزار تا فکر و خیال می کنم.
–چیز مهمی نیست، نگران نباش.
نفس عمیقی کشید.
–فرداصبح زودمیام دم درخونتون دنبالت.
زودقطع کرد و دیگر نگذاشت حرفی بزنم.
سعیده امد و به زور ساندویچ را به خوردم داد و بعد به سمت خانه راه افتادیم.
همین که به خانه رسیدیم سعیده به مادر گفت:
–خاله کاش نمیرفتیم. مامانم گفت نریدها، درست میگفت. بعد همه چیز را برای مادر تعریف کرد.
مادر با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
–اگر خواستم برید، برای این که خواستم راحیل خودش با گوشهاش بشنوه و با چشمهاش ببینه، دهن مردم رو که نمیشه بست. باید خودش میدید که مادر آرش دیگه راضی به این ازدواج نیست. حتی اگه به زبون هم نگه.
–ولی خاله، اگه راحیل واقعا بخواد مادر شوهرش کاری نمیتونه بکنه. راحیل خیلی راحت میتونه با آرش...
جدی گفتم:
–ولی من نمیخوام. بعد همانطور که از کنار سعیده بلند میشدم گفتم:
–پا روی دلم میزارم، ولی نمیخوام یه خانواده رو به هم بریزم. فردا پس فردا مادرش بیفته سکته کنه با اون قلبش بگن، تو از بس حرصش دادی اینطوری شد.
سعیده حرصی گفت:
–ولی اونا دارن بهت ظلم میکنن. تو نباید کوتا بیای.
شانهایی بالا انداختم و به طرف اتاق راه افتادم:
–دیگه خودشون میدونن و خداشون. نکنه انتظار داری با یه پیر زن مردنی مبارزه کنم؟
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت273
آن شب حرفهایی که می خواستم به آرش بگویم را چندبار با خودم مرور کردم. باخودم فکر کردم بعد از شنیدن حرفهایم چه عکس العملی از خودش نشان میدهد...
صبح زود تازه آفتاب رونمایی کرده بود که آرش تلفن زد و گفت، چنددقیقه دیگر میرسد. آماده شوم و پایین بروم.
فوری آماده شدم. برای دیدنش دلم لک زده بود. آنقدر دل تنگش بودم که یک لحظه شک کردم در گفتن حرفهایی که آماده کرده بودم.
جلوی درخانه که رسیدم به خودم تلنگری زدم وچند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم در ذهنم موقعیت خودم و خانواده آرش را از نظر بگذرانم.
آرش ازماشین پیاده شد و دسته گل خیلی قشنگی را به طرفم گرفت وسلام کرد.
جوابش را دادم. تردیدکردم در گرفتن دسته گل، جلوترامد و گفت:
–قابل نداره.
حسابی به خودش رسیده بود، پیراهن مشگی تنش نبود، لباس ستی که آن روز برایش خریده بودم را پوشیده بود. چقدر برازندهاش بود. همان آرش سرزندهی من شده بود. چقدردلم برایش رفت.
دسته گل را گرفتم و تشکر کردم. لبخند زد. گوشهی چادرم را دو دستی گرفت و روی صورتش گذاشت ونفس عمیقی کشید و گفت:
–این یه ماه برام یه قرن گذشت راحیل، دلم برات یه ذره شده بود.
دلم بد جور لرزید. غصه هایم یادم امد، حرفهایی که می خواستم بگویم، همهشان به فکرم هجوم آوردند و شیرینی دیدنش را تلخ کردند. ناخواسته غم در چشم هایم ریخت. آرش نگاهی به من انداخت و به طرف ماشین رفت. درش را باز کرد.
–،بیابشین تعریف کن ببینم چی شده. چرا خوشحال نیستی؟ برای عوض کردن جو، گلها را بو کردم.
–چقدرقشنگن. بعد نفسم را بیرون دادم و آرامتر گفتم:
–تو همیشه خوش سلیقه بودی. دستش را روی فرمان ستون کرد و سرش را به آن تکیه داد و به چشمهایم زل زد.
صورتم داغ شد.
برای این که از آن حال و هوا بیرون بیاییم پرسیدم:
–راستی بچه چطوره؟
–ذوق کرد و گوشیاش را از جیبش درآورد و عکسهایش را نشانم داد. یک بچهی خیلی ریز و ضعیف داخل یک اتاقک شیشهایی کوچک قرار داشت.
–چقدر کوچیکه.
–آره، خب زود دنیا امده. دکتر گفت اگه خوب تغذیه بشه، زود وزن میگیره.
–میشه گوشیت روبدی؟
گوشیاش را دستم داد و ماشین را روشن کرد و راه افتاد و بعد شروع کرد در مورد سارنا حرف زدن.
–میتونم ورق بزنم؟
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
–متعلق به خودته، اجازه گرفتن میخواد؟
لبخند زدم و انگشتم را روی صفحهی گوشیاش سُر دادم. عکسها یکییکی از نظر گذراندم. در یکی از عکسها مژگان کنار اتاقک شیشهایی با لباس بیمارستان ایستاده بود و لبخند میزد و با رضایت به دوربین نگاه میکرد. به نظر افسرده با ناراحت نمیآمد. حسود نبودم ولی آن لحظه این حس نمیدانم از کجا خودش را به من رساند. طاقت نداشتم، نتوانستم تحمل کنم و آن عکس را پاک کردم. در عکس بعدی مژگان دسته گل قشنگی در دست داشت و همان لبخند روی لبهایش بود. چقدر گلهای آن دسته گل شبیه همین دسته گل من بودند. نگاهی به دست گل خودم که روی پایم بود انداختم و بعد آن عکس را هم پاک کردم. بعد از چند عکس از نوزاد به عکسهای خودمان رسیدم. تمام عکسهای خودم و آرش را از گوشیاش پاک کردم. باید کمکش می کردم.
آرش همانطور که از روزهای آیندهی سارنا میگفت نگاه مشکوکی به گوشیاش انداخت. کارم تمام شده بود، صفحهی گوشی را خاموش کردم و تحویلش دادم.
–خب حالا زود بگو راحیل که از دیشب فکر و خیال دیونم کرده. دیروز چی شده بود؟
مامان از دستت ناراحت شده بود که همینجوری رفتی.
میگفت اون از روز خاک سپاری اینم از امروز.
چطور میگفتم که تحمل کردن حرفهای دیگران صبر ایوب میخواهد که من ندارم. چطور میگفتم نگاه مادرت از حرفهای فامیلت هم بدتر است. چطور حرفهایی که شنیده بودم را برایش توضیح میدادم.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌹اسامی شرکت کنندگان در مسابقه ی امروز
۱ علی شوریده از مسجد سلیمان
۲ علی خیر از قم
۳ علی منتظریان از تهران
۴ علی صمدیان از تهران
۵ علی حبیبی از قم
۶ حیدر حیدرلو از نقده
۷ علی حاجی شمسائیاز سبزوار
۸ علی جهانبخت از نهبندان
۹ علی خوشکار از خراسان رضوی
۱۰ علی جلیلیاز سبزوار
۱۱ علی چراغ بیگی از شهرستان هرسین
۱۲ علی کریمی از مازندران
۱۳ علی یونسی از یزد
۱۴ علی نامدار از خرم آباد
۱۵ علی یوسفی از تبریز
۱۶ علی محمدی از شاهرود
۱۷ حیدر قادریان از رشت
۱۸ علی جعفریان از مشهد
۱۹ امیر علی یاری از شهریار
۲۰ علی قادری
۲۱ حیدر سعیدی
۲۲ علیرضا زارعی از کرج
۲۳ علی مهدی فهیمی از کرج
۲۴ علی مولائی
۲۵ علی نصرالله زاده از ساری
سلام دوستان عزیزم عیدتون مبارک
اگر نام کسی از قلم افتاده لطفا تا ساعت ۳ برام نامش رو ارسال کنه به این آیدی فقط👇👇👇
@Yare_mahdii313
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🌹اسامی شرکت کنندگان در مسابقه ی امروز
۱ علی شوریده از مسجد سلیمان
۲ علی خیر از قم
۳ علی منتظریان از تهران
۴ علی صمدیان از تهران
۵ علی حبیبی از قم
۶ حیدر حیدرلو از نقده
۷ علی حاجی شمسائیاز سبزوار
۸ علی جهانبخت از نهبندان
۹ علی خوشکار از خراسان رضوی
۱۰ علی جلیلیاز سبزوار
۱۱ علی چراغ بیگی از شهرستان هرسین
۱۲ علی کریمی از مازندران
۱۳ علی یونسی از یزد
۱۴ علی نامدار از خرم آباد
۱۵ علی یوسفی از تبریز
۱۶ علی محمدی از شاهرود
۱۷ حیدر قادریان از رشت
۱۸ علی جعفریان از مشهد
۱۹ امیر علی یاری از شهریار
۲۰ علی قادری
۲۱ حیدر سعیدی
۲۲ علیرضا زارعی از کرج
۲۳ علی مهدی فهیمی از کرج
۲۴ علی مولائی
۲۵ علی نصرالله زاده از ساری
۲۶ علی میرزائی از کاشان
۲۹ علی ابراهیمی از کرج
۳۰ علی از مازندران
۳۱ امیر علی اکبرزاده از مشهد
سلام دوستان عزیزم عیدتون مبارک
اگر نام کسی از قلم افتاده لطفا تا ساعت ۳ برام نامش رو ارسال کنه به این آیدی فقط
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حضرت_علی ع
#نهج_البلاغه
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
مدح - حاج مهدی رسولی (2).mp3
2.79M
🔊 #صوتی
🍃سبک#مدح
📝ساقی شبیه ساقی کوثر نیامده...
🎤#حاج_مهدی_رسولی
🔶#روز_پدر
🔶 #میلاد_حضرت_علی (ع)
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
سلام دوستان عزیزم عیدتون مبارک
قبل از اعلام اسامی برندگان لازمه از طرف خودم از حضور دوستان در کانال هامون تشکر کنم ممنون که با حضور تون ما رو دلگرم میکنید هم برای کار خیر هم برای تهیه ی مطالب مفید و تاثیرگذار🌹🌹🌹
در ضمن جا داره از دوست عزیز و هم کانالی گلمون که هم حزینه مسابقه امروز و هم حزینه ی مسابقه ی قبل #خطبه_غدیر رو به پیشنهاد خودشون برای ما ارسال کردند.از خدا برای این دوست عزیزمون بهترین هارو آرزو میکنم.... و دوست دارم شما عزیزان هم برای برآورده شدن حاجاتشون یه صلوات عنایت فرماید......
کمالی
@kamali220
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
اینم کانالهای ما برای همه ی سلیقه ها کانال داریم....👇👇
#شهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======
#خندهکده🤖
@khandeh_kadeh
❣❣
#کمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
#مثبتاندیشی
@mosbat_andishi
#دلنوشتهوحدیث
<====🔶🌹🔸🌹🔶====>
@delneveshte_hadis110
<====🔶🌹🔸🌹🔶====>
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌹اسامی شرکت کنندگان در مسابقه ی امروز
۱ علی شوریده از مسجد سلیمان
۲ علی خیر از قم
۳ علی منتظریان از تهران
۴ علی صمدیان از تهران
۵ علی حبیبی از قم
۶ حیدر حیدرلو از نقده
۷ علی حاجی شمسائیان سبزوار
۸ علی جهانبخت از نهبندان
۹ علی خوشکار از خراسان رضوی
۱۰ علی جلیلیان سبزوار
۱۱ علی چراغ بیگی از شهرستان هرسین
۱۲ علی کریمی از مازندران
۱۳ علی یونسی از یزد
۱۴ علی نامدار از خرم آباد
۱۵ علی یوسفی از تبریز
۱۶ علی محمدی از شاهرود
۱۷ حیدر قادریان از رشت
۱۸ علی جعفریان از مشهد
۱۹ امیر علی یاری از شهریار
۲۰ علی قادری
۲۱ حیدر سعیدی
۲۲ علیرضا زارعی از کرج
۲۳ علی مهدی فهیمی از کرج
۲۴ علی مولائی
۲۵ علی نصرالله زاده از ساری
۲۶ علی میرزائی از کاشان
۲۷ علی بیاتی شهریار
۲۸ علیرضا ثانوی از تهران
۲۹ علی ابراهیمی از کرج
۳۰ علی از مازندران
۳۱ امیر علی اکبرزاده از مشهد
۳۲ علی اکبر وجودت اعلا از قم
۳۳ علی آسبان از قم
۳۴ علی شاهرودی از خرم آباد
۳۵ علی رضا محمودی خوزستان
۳۶ علی اکبر جعفری مشکین شهر
۳۷ علی صفری نادری از کنارک
۳۸ علی بستان شیرین از بندرامام خوزستان
۳۹ علی محقق شریفی ازبهبهان
۴۰ علی صائبی ازنسیم آباد اصفهان
۴۱ علی تیموری اصفهان
ممنونم از همه ی عزیزانی که نامشون رو فرستادند
از این اسامی ۴ نفر برنده شدند💖💖💖💖💖
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
از این دوستان تقاضا دارم به آیدی زیر شماره کارت ارسال کنند تا جایزه اشون براشون واریز بشود....
۲۵ علی نصرالله زاده
۲۸ علیرضاثانوی
۳۱ امیر علی اکبرزاده
۳۶ علی اکبر جعفری
مبارکتون باشه🌹🌹🌹🌹
@Yare_mahdii313
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
لطفا با همون آیدی که نام تون رو ارسال کردید شماره کارت بدید لطفا
4_5857321491699336526 (2).mp3
7.13M
🎵سرود_ای مطربمهتاب رو
#حاج_مهدی_رسولی
#روز_پدر
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#بانوی_چشمه
#برگپنجاهچهارم
ــ اى ابوطالب! حتماً خبر دارى كه برادرزاده تو، دين ما را خرافه مى خواند و پدران ما را گمراه و نادان مى داند.
ــ حالا شما از من چه مى خواهيد؟
ــ آيا عُماره را مى شناسى؟
ــ آرى، همان كه پسر وليد است.
ــ او زيباترين جوان عرب است. ما مى خواهيم او را از پدرش بگيريم و به تو بدهيم. آيا او را به عنوان فرزند خوانده خود قبول مى كنى؟
ــ شما براى چه اين كار را مى كنيد؟
ــ ما از تو مى خواهيم تا محمّد را به ما بدهى و ما او را به جرم اهانت به مقدّسات به قتل برسانيم.
ــ واى بر شما! اين چه پيشنهادى است؟
ــ ما زيباترين جوان عرب را به تو مى دهيم تا فرزند تو باشد.
ــ شما فرزندِ خود را به من مى دهيد تا من او را در ناز و نعمت بزرگ كنم و از من مى خواهيد كه جگرگوشه خود را به شما بدهم تا او را به قتل برسانيد! بدانيد كه من، هرگز چنين كارى نمى كنم.
رهبران شهر در جلسه مهمّى دور هم جمع شده اند. قرار است آنها در مورد مقابله با دين اسلام تصميم بگيرند:
ــ تا كى بايد صبر كرد؟ محمّد به مقدّسات ما توهين مى كند.
ــ بايد هر چه زودتر فتنه اى را كه محمّد و ياران او روشن كرده اند، خاموش كرد. اگر آنها را به حال خود بگذاريم، مردم به قداستِ بت ها شك خواهند كرد.
ــ بايد جوانان را از محمّد دور نگه داريم. مواظب باشيد كه جوانان دور او را نگيرند.
ــ كاش مى شد محمّد را اعدام مى كرديم، آن وقت، همه حساب كار خودشان را مى كردند.
ــ تا زمانى كه ابوطالب زنده است كشتن محمّد امكان ندارد!
جلسه به طول مى انجامد. سرانجام اين تصميم گرفته مى شود: اكنون كه قتل محمّد براى ما ممكن نيست، ياران او را شكنجه كرده و آنها را به قتل برسانيد.
اين گونه است كه شكنجه و قتل ياران پيامبر قانونى مى شود.
نگاه كن! رهبران مكّه دستى به ريشِ سفيد خود مى كشند. آنها خيال مى كنند به زودى كار اسلام تمام است!
🌹🌹🌹🌹☘🌹🌹🌹🌹
#بانوی_چشمه
#حضرت_خدیجه_سلامالله
#ایام_فاطمیه
#شهادت_حضرت_زهرا_سلامالله
#شهداءومهدویت
#کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#نشر_حداکثری
#کپی_آزاده
#چهارمینمسابقه
@shohada_vamahdawiat
@hedye110
4_5807529845642495618.mp3
3.87M
☀️ قطعه زیبا در مدح امیرالموئمنین فارسی _ عربی
🎙حسن کاتب الکربلایی
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#معرفےڪتاب📚💫
شاید خیلیــــامون اسم شهید ڪاظم عــــاملو رو تابحال نشنیده باشیم و از عــــــارفانه هایش بی خبر باشیم ...
کتاب «سه ماه رویایی» به شرح زندگینامه و خاطرات شهید کاظم عاملو پرداخته است.
🌱کاری از گروه فرهنگی شهـــید ابراهیم هادے🌱
کاظم بارها و بارها در خلسه و مکاشفه خدمت امام زمان (عج) رسید و بارها با ایشان همراه بود. با دوستان شهیدش تکلم داشت و مقامات بهشتی شهدا را مشاهده می کرد و ...
🔴پیشنــــــهاد میکنم حتمــــا حتمــــا این کتابو بخونین خیلــــــے جالب و زیباست👌🏻
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت 274
آرش*
جوری نگاهم میکرد که احساس کردم حرفهای خوبی نمیخواهد بگوید. بالاخره بعد از کلی مِن ومِن گفت:
–برنامه ات چیه آرش؟
باتعجب نگاهش کردم وگفتم:
–قراره حرف بزنیم دیگه.
–نه، کلا، آینده رو میگم.
–فردا بریم آزمایش، بعدشم عقد دیگه...
–به مامانت برنامهات روگفتی؟
ازکلمه ی مامانت احساس خطر کردم. ترسیدم راستش را بگویم، ترسیدم بگویم مادرم بارها ازمن خواسته که اجازه بدهم به راحیل زنگ بزند وبرایش توضیح بدهد که ما دیگر نمی توانیم باهم ازدواج کنیم.
مادر میگفت به نفع خود راحیل است. میدانستم حرفهای مادر مال خودش نیست. او هم راحیل را دوست داشت. ولی بین دو راهی مانده بود. هر بار که مادر این حرف را میزد، می گفتم من بدون راحیل نمی توانم زندگی کنم. اگر شما میگویید با مژگان محرم بشوم خب میشوم. اما من فقط راحیل را میخواهم. البته هر چند وقت یک بار فریدون هم فشار میآورد.
–آره گفتم.
–خوب نظرشون چیه؟
–مگه مهمه راحیل؟ مگه ما می خواهیم با نظر این و اون زندگی کنیم؟
ناراحت شد.
–مادرآدم این و اون نیست. پس مادرت راضی نیست. اتفاقا مامان منم راضی نیست. بعد کمی مِن و مِن کرد و ادامه داد:
–البته نه که ناراضی ناراضی باشهها، ولی خب راضی راضیم نیست. نزدیک پارکی شدیم. احساس کردم تمرکزی برای رانندگی ندارم. کنارخیابان پارک کردم و پیاده شدیم.
ناخودآگاه دستم به طرف دستش رفت. فوری دستش را کشید.
–ببخشید حواسم نبود. چقدردستهایش را میخواستم. دستهایم را در جیبم گذاشتم و آرام آرام شروع به قدم زدن کردیم.
–اگه من مامانا رو راضی کنم مشکل حله؟
–مشکل ما حل شدنی نیست آرش.
–چه مشکلی؟ من که مشکلی نمی بینم.
–نمیبینی چون من نخواستم مشکلی به وجود بیاد. چون از هر حرفی، هر بی احترامی گذشتم، به خاطر تو و به خاطرخیلی چیزهای دیگه. ولی دیگه نمی تونم، حرف یه عمر زندگیه ، یه روز دوروز نیست. من فکرهام روکردم، همهی جوانب روهم سنجیدم.
صدایش میلرزید، حال خوبی نداشت.
–ما نمی تونیم ادامه بدیم آرش، باید همینجا تمومش کنیم.
خشکم زد همانجا ایستادم و با وحشت نگاهش کردم.
نگاهش به زمین بود.
–چی میگی راحیل، حالت خوبه؟ به دور دست خیره شد.
–چیزی رو گفتم که تو جراتش رو نداری بگی. من نظرمامانت رو می دونم، به حرفش گوش کن آرش. هم خانواده هامون مخالفن هم عاقلانترین کارهمینه.
"نکنه مامانم بی اجازه من بهش زنگ زده"
–مامانم بهت زنگ زده؟
–نه.
–پس از کجا میگی؟
پوزخندی زد و گفت:
–فکرکنم فقط من این موضوع رونمی دونستم که دیروز به لطف فامیلاتون فهمیدم. حالا اون زیاد مهم نیست، مهم اینه که بهترین کار همینه که گفتم.
اصلا نیازی به زنگ زدن مامانت نیست.
ماشالا اونقدر زبون نگاهشون قابل فهم و گیراست که اصلا نیازی به حرف زدن ندارن.
به خاطر آرامش همون بچهایی که از وقتی سوار ماشین شدیم فقط در موردش حرف زدی میگم. به خاطر مادرت و آرامش هر دومون.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت275
حرفهایش داشت دیوانهام می کرد. گفت تصمیمم را گرفتهام، نمی فهمیدمش.
–راحیل چی داری میگی؟ چرا این تصمیم روگرفتی؟ من می فهمم توی این مدت خیلی اذیت شدی، ولی عقد که کردیم من برات جبران می کنم. اصلاهرکاری که توبگی همون روانجام می دم.
باالتماس نگاهم کرد و بعد با لحنی که عصبانی بود گفت:
–من فقط ازت می خوام فراموشم کنی وبری با مژگان ازدواج کنی وبرای سارنا پدری کنی، همین.
آرش، لطفا حقیقت روقبول کن ما نمی تونیم با شرایطی که به وجود امده ازدواج کنیم.
حیران نگاهش کردم و او ادامه داد:
–می دونم واسه توام سخته، توام باید فداکاری کنی، به خاطرمادرت، به خاطر بچهی کیارش، به خاطر حمایت از مژگان...آرش توبهتر از من می دونی که ما حتی سرخونه زندگیمونم بریم بازم باید تو مواظب مژگان باشی شاید بیشتر از قبل چون دربرابرش مسئولی...
مگه محرم شدن الکیه، فردا میگه من زنتم تو نسبت به من وظیفه داری...می دونم این حرفها تلخه ولی واقعیته...
لطفا کمی منطقی به قضیه نگاه کن.
آرش هر دومون باید این گذشت روبکنیم، برای این که چند نفر راحت زندگی کنن. این خود خواهیه که ما فقط به این فکر کنیم که به هم برسیم ودیگران برامون اهمیتی نداشته باشن.
دیگر نتوانست حرف بزند، لرزش صدایش آنقدر زیاد شده بود که ترجیح داد ادامه ندهد.
به نیمکتی که آن نزدیکی بود اشاره کردم وهر دو نشستیم. صورتش را با دستهایش پوشاند. صدای گریهاش در گوشم پیچید.
کاش محرم بودیم. دستانش را میگرفتم و آرامش میکردم. گرچه خودم بیشتر به آرامش احتیاج داشتم.
–راحیل تو رو خدا گریه نکن، اصلافکر نمی کردم امروز این حرفها رو ازت بشنوم.
سرش را بلندکرد و اشکهایش را پاک کرد.
– منم فکر خیلی چیزها رو نمیکردم، ولی شد. زیادی به خیلی چیزها اطمینان داشتم.
–چطوری فراموشت کنم راحیل؟ یه کارنشدنی ازمن می خوای؟ این همه خاطره روچیکارکنم...
بلند شد و نفس عمیقی کشید.
من هم بلندشدم. هم قدم شدیم.
–خاطرهها رو میشه کمکم از ذهنمون پاک کنیم، هیچ کس مثل من و تو نمی فهمه این کارچقدرسخته، ولی ما باید بتونیم آرش، به خاطرخدا. الان جدا شیم آسیب کمتری میبینیم. چون این وصلت آخرش جداییه...
–راحیل چی میگی؟
–باید کمکم هر چیزی که یاد آور روزهای گذشته هستش رو از زندگیمون حذف کنیم. من اولین قدم رو برداشتم و تمام عکسامون رو پاک کردم.
–چیکارکردی؟ فوری گوشی را درآوردم وگالرییاش را نگاه کردم. حتی یک عکس هم نگذاشته بود بماند.
–میشه یه دقیقه گوشیت روبدی؟
–دیگه چیزی توش ندارم که...بی میل گوشی را به طرفش گرفتم، فوری به صفحهی شخصیام رفت و عکسهایی که قبلا من یا خودش برای هم فرستاده بودیم را هم پاک کرد.
–البته می دونم اگه بخوای می تونی عکسهارو دوباره برگردونی، ولی این کاررونکن، من راضی نیستم.
اخم هایم را در هم کردم و دیگر حرفی نزدم، برای خودش تصمیم گرفته بود.
چه باید میگفتم. کلا تمام ذوقم کور شد. سوارماشین شدیم، کجا میرفتم دیگر هیچ انگیزه ایی نداشتم، از چه حرف می زدیم، دیگر آیندهایی نداشتیم.
همینطور زل زدم به فرمان و غرق افکارم شدم.
–میشه من روبرسونی خونه.
–نگاهش کردم. دلخور بودم، نمیدانم از راحیل یا مادرم، یا مژگان، یا حتی کیارش که همچین مسئولیتی به عهدهام گذاشته.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
شهداءومهدویت
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت275 حرفهایش داشت دیوانهام می کرد. گفت تصمیمم را گرف
اینم عیدی دوستانی که مدام میگن پارت بیشتری بزاریم🌷🌷🌷