#پروردگارا❤️
دستم را بگیر که دست آویز ندارم
عُذرَم را بپذیر که پای گریز ندارم
#خدایا_دوستت_دارم
#التماس_دعا_برای_ظهور
➡️🌷🌼💝
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
هدایت شده از تبادلات لیستی بنری سنتری ۱۱۰ تبادل
ناب ترین ڪاناݪ هاے ایتا را دنبال کنید✅
➖➖➖🔷🔶🔹🔸🔷🔶➖➖➖
💕اگه میخوایی هزاران رمز خوب #همسرداری و #تربیت_فرزند رو بشناسی👈یه سر بزن 😊👇
eitaa.com/joinchat/3459514378Ca66f30224f
⛳️احکام، اسرا، آثار، آداب ودانستنی های نماز
eitaa.com/joinchat/332070913C6cfce71bab
⛳️کسایی که دنبال روزشمار دقیق میگردن
eitaa.com/joinchat/3681681410C3e9cfb4859
⛳️تلنگر مذهبی
eitaa.com/joinchat/1740898305C1b457154a7
⛳️احادیث۱۴معصوم،تفسیرآیاتقرآن
eitaa.com/joinchat/2067857410C2adc10030d
⛳️مجموعه ای از داستان وحکایات آموزنده
eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
⛳️آدرسِ امام_زمان کجاست؟! کجا میشه حضرت رو پیدا کرد؟
eitaa.com/joinchat/2994601997C52c0bdbc8a
⛳️صوت دلنشین نهجالبلاغه"روزی شرح یک حکمت
eitaa.com/joinchat/2855665682Cc04673bf9f
⛳️آرامش حس حضور خداست
eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a
⛳️تفاوت شهـــوت زن و مرد از منظر حضرت علی (ع)
eitaa.com/joinchat/3153199115C27b8baac89
⛳️چگونہ غیبـت نکنیــم!؟
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
⛳️♡آموزش گام به گام نقاشی رایگان♡
eitaa.com/joinchat/2020212752Cfd93523493
⛳️فتنـــه_های_آخـــرالزمان
eitaa.com/joinchat/3596812291C5bffef7aba
⛳️♡کانال آموزش نقاشی وکاردستی به کودکان ونوجوانان♡
eitaa.com/joinchat/456523794C65fe4146e6
⛳️حـس آرامـش بـا یـاد پـروردگار
eitaa.com/joinchat/1993277442Ce1e0ec17d2
⛳️گنجـــــهاے معنـــــوے
eitaa.com/joinchat/3198681104C2fc8fb24a4
⛳️ذکرهای گره گشا وتوسل مجرب به زمان عج
eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
⛳️《تفسیرآسان *جمعه مسابقه*
☆هدیه نقدی☆》
eitaa.com/joinchat/1362690062C752fb4e28d
⛳️اسرار الهی آرامش (استادشجاعی، استادپناهیان، محمدرضا رنجبر)
eitaa.com/joinchat/3278307328Cea4aca301a
⛳️مسائل شرعی اتاق خواب《#ویژه_متاهلین》
eitaa.com/joinchat/2371223552Ca5be77fd53
🤔😴علت خواب های آشفته و مشوش چیست؟جواب آیت الله جاودان🧔🏻👇
eitaa.com/joinchat/1350369280Cba31a11fa4
#بهترین کانال مـــدافعان حرم☝️😍
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖
لیست ویژه20اسفند؛ @Listi_Baneri_110
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت313
–دلت نمیخواد چی؟
نگاهم را در چشمهایش چرخاندم نم داشتند. من هم بغض کردم و سکوت کردم.
دستش را کشید و منتظر نگاهم کرد.
دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینهاش گذاشتم و بغضم را رها کردم.
–مامان دلم نمیخواد ریحانه زیر دست کس دیگهایی بزرگ بشه، اون به من عادت کرده. میخوام مادری رو با اون تجربه کنم. اجازه میدید؟
مادر هم دستهایش را دور تنم حصار کرد و گفت:
–میتونی راحیل؟ به سختیهاش فکر کردی؟ یک عمر زندگیه ها...
سرم را بلند کردم.
–نمیخوام به سختیهاش فکر کنم. فقط میخوام شما پشتم باشید، اونوقت همه چی برام راحت میشه. مثل وقتی که از آرش جدا شدم، اگر حمایتهای شما نبود نمیتونستم.
مادر دستی به موهایم کشید و نگاهش رویشان ثابت ماند. چشمهایش پرآب شد و گفت:
–هر چیزی رو آدمها اول باید خودشون بخوان، تو خواستی منم کمکت کردم.
–الانم میخوام مامان.
–باید خودت رو واسه حرفهای دیگران هم آماده کنی، شاید حرفهایی از جنس حرفهای اون روز خواهرت.
همان لحظه سعیده وارد اتاق شد و به طرفمان آمد.
–ای بابا چی شده؟ شما هم باشگاه گریه راه انداختید؟
مادر با لبخند گفت:
–آره، فقط یکی یدونه خال هندی وسط ابرومون کم داریم.
–خاله واسه راحیل میخوام خاگینه درست کنم، آرد کجاست؟
مادر جای آرد را گفت.
فوری گفتم:
–سعیده جعفری هم توش بریزا.
سعیده دستش را در هوا چرخاند.
–برو بابا جعفریم کجا بود.
مادر گفت:
–خشکش رو داریم الان میام بهت میدم.
سر سفره همگی غذای دست پخت سعیده را میخوردیم که مادر گفت:
–امروز که زهرا خانم زنگ زده بود بعد از عذر خواهی گفت:
–برادرم وقتی فهمید که از راحیل خواستگاری کردم ناراحت شد. گفت اول باید با شما مطرح میکردم. نباید ذهن راحیل رو مشغول میکردم. برای همین من به شما زنگ زدم که کسب تکلیف کنم.
سعیده گفت:
–بابا عجب آدم فهمیدهاییه این کمیل خان. بعد چشمکی به اسرا زد.
اسرا پشت چشمی نازک کرد و حرفی نزد.
مادر ادامه داد؛
–خلاصه بعد از کلی توضیح دادن و حرف زدن قرار شد دو روز دیگه بهشون جواب بدیم.
سعیده لقمهاش را قورت داد و پرسید:
–نظر خودتون چیه خاله؟
مادر مکثی کرد و گفت:
–باطن عمل که خوبه، به خصوص که راحیل هم موافقه، منتها صبر و شجاعت زیادی میخواد. بعد نگاه عمیقی به اسرا انداخت.
–یه اتحاد خانوادگی هم میخواد. چون ممکنه حرف و حدیث زیاد شنیده بشه. مثلا این که دخترت چی کم داشت که دادیش به مردی که بچه داره. یا حرفهایی که الان فکرش رو هم نمیتونید بکنید ولی ممکنه گفته بشه. حرفهایی که دل هر کس رو میشکنه. برای همین راحیل باید بازم فکر کنه، همه چیز رو باید سبک سنگین کنه بعد جواب بده.
اسرا پوفی کرد و گفت:
–من به تصمیم راحیل کاری ندارم، ولی موندم تو کار خدا.
سعیده گفت:
–دوباره این شروع کرد.
اسرا کمی از سفره فاصله گرفت و گفت:
–نه سعیده باور کن نمیخوام از راحیل ایرادی بگیرم. چطور میشه که یکی مثل این آقا با داشتن یه بچه، همچین حوری گیرش بیاد. تازه یک سال هم ایشون پرستار بچش باشه. بعد اونوقت زنش رو که دوستش نداشته تو تصادف از دست بده، بعد عاشق یکی مثل خواهر من که آفتاب ندیده بشه، مهم تر از این که خواهر منم قبول...
مادر کشیده گفت:
–اسرا!
–مامان جان برام سواله دیگه، چرا بعضیها اینقدر شانس دارن. اونوقت اون آرش بدبخت یه عمر باید با یکی زندگی کنه که...
چپ، چپ، به سعیده نگاه کردم. احساس کردم هر چه با او در مورد همسر سابق کمیل درد و دل کردهام کف دست اسرا گذاشته است.
مادر گفت:
–چرا به این فکر نمیکنی که ریحانه تو این سن مادرش رو از دست داده. اصلا چرا به این فکر نمیکنی که تو خودت این همه نعمت دورت ریخته ولی دیگران ندارن. همین دستی که باهاش غذا میخوری، میدونی کسایی هستن که حسرت داشتنش رو میخورن. من نمیدونم تو چرا با اون چپ افتادی؟
اسرا سرش را پایین انداخت و گفت:
– نمیدونم مامان احساس میکنم راحیل براش زیاده.
–تو بهش حسادت میکنی دخترم، بهتره خودت رو تنبیهه کنی.
اسرا فوری گفت:
–فردا رو روزه میگیرم.
–نه، تنبیهی که دردت بیاد. روزه خیلی کمه. چون خیلی وقته این فکر ازت جدا نمیشه.
–خب چیکار کنم؟ میخواهید یک هفته روزه بگیرم؟
مادر گفت:
–نه، اگر این دوتا با هم محرم شدن، نصف پساندازت رو برای کمیل یه چیزی میخری و به عنوان کادوی عقد بهش میدی.
اسرا با چشمهای گرد شده مادر را نگاه کرد.
با صدای اذان مغرب مادر بلند شد و رفت.
سعیده با لبخند و خیلی آرام گفت:
–وای بر دهانی که بیموقع باز شود. والا...حالا داری از حسادت میترکی خب تو دلت نگهش دار، واسه من فیلسوف شده، هی میگه تو کار خدا موندم. خدام تو کار تو مونده.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
➡️🌷🌼💝
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت314
الان خریدن لب تاب منتفی شد خوبت شد؟
پس من چی بگم، من زدم یارو رو ناقص کردم اونوقت راحیل داره سرو سامون میگیره.
هیچکس هم به ما نگفت خرت به چند من. تازه یارو به راحیل گفته اصلا نمیخواد قیافهی من رو ببینه بگو آخه اگه من نبودم، تو...
از سر سفره
بلند شدم و دیگر نشنیدم. فقط صدای ریز ریز خندیدنشان میآمد.
*آرش*
وقتی مادر گفت که جلوی در دانشگاه دیده که راحیل سوار ماشین مردی شده، احساس کردم تمام شدهام. مگر چقدر توان داشتم. مرگ کیارش، جدایی از راحیل.. حال بد مادر. مریضی سارنا و حالا نامزدی راحیل... گاهی به خودم امیدواری می دادم شاید معجزهایی شود و راحیل کوتاه بیاید، راحیل می گفت ناامیدی بدترین چیز در دنیاست...
ولی وقتی بعد از عقد حقیقت ماجرا را از دهان مادر شنیدم، فهمیدم چقدر امید واهی به خودم میدادم. حال بد آن روزهایم مادر را به رحم نیاورد تا حقیقت ماجرا را بگوید. آنقدر صبر کرد تا ما عقد کنیم. بعد دیگر عذاب وجدان اجازه نداد زندگی کنم. من راحیل را سرزنش کرده بودم.
دلم می خواست با او تماس بگیرم و بپرسم آیا مرا بخشیده؟ ولی وقتی هر بار یاد قولی میافتم که به مادرش دادهام منصرف میشوم.
آن روز که سبدگل نرگس را برای عذرخواهی برایش فرستادم، مادرش زنگ زد. گفت حق نداشتم این کار را انجام دهم، گفت راحیل تازه حالش خوب شده بود چرا این کار را کردی؟ گفت اگه واقعا دوستش دارم دیگر کاری نکنم که گذشته برایش یادآوری شود.
از وقتی مادر گفت نامزد کرده هر روز به مزار شهدای گمنام میروم، جایی که راحیل میگفت برایش آرامش میآورد. برایش آرزوی خوشبختی می کنم. خودم هم آرام میشوم.
یک روز طبق معمول از اتاق بیرون امدم تا سرکار بروم. همین که سارنا را در آغوش مادر دیدم به طرفش رفتم و بوسیدمش.سارنا و مادر تنها امیدم برای زندگی بودند.
صدای جیغ و داد مژگان را میشنیدم که که با یکی تلفنی صحبت می کرد و الفاظ بدی به کار می برد.
باتعجب به مادر نگاه کردم و پرسیدم:
–چی شده؟
مادر سرش را تکان داد و گفت:
– فریدونه دیگه، رفته اونور بازم دست از سر اینا برنمی داره.
–چرا؟ چی میگه؟ مژگان که میگفت دوباره شکایتی داره، چطوری رفته؟
–زمینی رفته، بابا اینا اینقدر آشنا ماشنا دارن که... معلوم نیست اونجا رفته چه غلطی کرده که پول کم آورده، حالا می خواد مژگان روزورکنه که خونه ایی روکه چندسال پیش پدر مژگان برای بچه هاش خریده وکنارگذاشته بفروشه و پولش رو براش بفرسته. خونه هم به نام سه تاشونه، مژگان و خواهر برادرش. مژگان میگفت، دیگه باباشم بهش پول نمیده.
–خب بفروشن سهم اون روبفرستن.
–خب فریدون راضی نیست، میگه کل پول خونه روبفرستید چون موقع خرید خونه اکثر پولش رو خودش داده.
–خواهر مژگان راضیه؟
–مژگان میگه اون حوصله ی دعوا نداره میگه بدیم بره دست از سرما برداره. واسه همین فریدون هر روز به مژگان زنگ میزنه تا کوتا بیاد وراضی به فروش بشه.
باعصبانیت گفتم:
–اون حوصله ی دعوانداره مژگان داره...
به طرف اتاق مادر رفتم. در را باز کردم و با اخم مژگان را نگاه کردم. با دیدن من حرفش را قطع کرد و با تعجب نگاهم کرد و آرام پرسید:
–آرش جان کاری داری؟ صدای عربدهی فریدون از پشت خط میآمد:
–اون شوهر بی عرضت نمی تونه یه خونه برات بخره، به من چه مربوطه چرا چشم به مال من دوختی...گوشی را با خشم از دستش گرفتم و گفتم:
–چی واسه خودت داری می بافی...
کمی سکوت کرد و صدایش را کمی پایین ترآورد و گفت:
–مژگان روراضی کن خونه روبفروشه، اینجا گیرم.
–دوباره اونجا چه گندی زدی؟
–به تومربوطه؟ کاری روکه گفتم انجام بده.
–تو چرا فکرمی کنی همه نوکرت هستن؟ فرار کردی اونور بازم دست از این کارات برنمی داری؟
پوزخندی زد و گفت:
–توام مثل اون دختره نرو رو منبر بابا. خوبه چندماه بیشترباهم نبودید اینقدر روت تاثیر گذاشته.
–دهنت روببند درست حرف بزن.
–حیف که شانس آورد، وگرنه می خواستم بلایی سرش بیارم که الان تو به پاهام بیوفتی. البته الانم دیرنیست، نقشه ها واسش دارم. حرفش که تمام شد قهقهه زد.
باچشم های گردشده به مژگان نگاه کردم وگفتم:
–این داره درمورد راحیل حرف میزنه؟ بعد با فریاد پرسیدم:
– این چیکار به راحیل داره؟
مژگان دست وپایش را گم کرد و گفت:
–به خدا هیچی، می خواداعصابت روخردکنه اینجوری می گه، اون مست کرده، اونقدر از این آت و آشغالا میخوره پاک دیوانه شده. بعد گوشی را از دستم کشید و خاموش کرد و گفت:
–اون همیشه بلوف میزنه، حرفهاش رو باور نکن.
از کارهای فریدون خبرداشتم واز کیارش درموردش خیلی چیزها شنیده بودم. آدم کثیفی بود.
دلم شور زد و نگران شدم. باید فریدون را به هر نحوی شده به اینجا میکشاندم و لو میدادمش.
–مژگان.
–جانم.
روی تخت مادر نشستم و گفتم:
–میشه یه خواهشی ازت بکنم.
خوشحالی از چشم هایش بیرون زد.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
@shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اینم لطف یکی از دوستان کانال به خادمای کانال🌷🌷🌷
ممنونم دوست عزیز حضور شما و پیامهای دلگرم کننده تون به ما انرژی میده🌹🌹🌹🌹🌹
@Yare_mahdii313
+میگفت:
هر کی دوست داره
بَرای امام زَمانش
تیکه تیکه بِشه صلوات:)💔
#سالگردشهادت
#شهیدحجتاللهرحیمی
➡️🌷🌼💝
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ
آيا شما مى خواهيد خداى مهربانِ خويش را خوشحال سازيد؟
آيا دوست داريد كه به راز خشنودى خداوند پى ببريد؟
به راستى بهترين راه براى اين كه ما بتوانيم خدا را خوشنود كنيم چيست؟
آرى، براى اينكه بتوانيم خدا را خوشنود سازيم راه هاى مختلفى وجود دارد امّا من مى خواهم به شما كمك كنم تا بهترين راه آن را بيابيد.
من مى خواهم شما را با اين راز آشنا كنم.
اميدوارم كه شما بعد از خواندن اين كتاب بتوانيد در زندگى خود تحوّل مثبتى ايجاد كنيد و گام هاى بلندى به سوى سعادت برداريد.
هر روز باهم برگی از کتاب راز خوشنودی خدا رو باهم ورق میزنیم👇👇👇👇
#رازخشنودیخدا
#میخواهمخداراخشنودکنم
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالشهداءومهدویت
#نویسندهمهدیخدامیان
#نشرحداکثری
#التماسدعا
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#رازخشنودیخدا
#برگدوم
خداى مهربان برنامه مشخّصى براى زندگى ما قرار داده است و اگر ما به دستورات خداوند عمل كنيم به سعادت دنيا و آخرت مى رسيم.
البتّه هر كار خوبى پاداش مخصوص خود را دارد براى مثال نماز ستون دين است و به عنوان معراج مؤمن معرّفى شده است.
آرى، نماز رحمت خداوند را به سوى انسان نازل مى كند و حتماً شنيده اى كه بهترين كارها نزد خدا، نماز مى باشد.
امّا از شما چه پنهان من تا به حال نديده و نشنيده ام كه چون بنده اى نماز بخواند خود خدا با او سخن بگويد و به او وعده بهشت بدهد.
شايد بگويى آخر مگر مى شود كه خدا به خاطر خواندن چند ركعت نماز با بنده اش سخن بگويد؟ شما چه نويسنده پر توقعى هستى!
شايد حق با شما باشد اين نمازهايى كه من مى خوانم خيلى كار دارد تا مورد قبولِ درگاه خداوند قرار گيرد تا چه رسد كه به خاطر اين چند ركعت نماز، خدا با من حرف بزند. امّا تو مى دانى آرزو كه بر جوان عيب نيست! در اين دنيا هر كس آرزويى دارد ما هم يك بار هوس كرديم خدا با ما سخن بگويد.
آيا شما به من كمك مى كنيد تا من به اين آرزوى خود برسم؟
البتّه خودم هم خوب مى دانم كه اين آرزوى بزرگى است امّا تو مى دانى بزرگى انسان ها به بزرگى آرزوى آنها است.
بعضى ها آرزو دارند كه خانه خوب، ماشين خوب و ... داشته باشند، خوب قيمت آنها هم به اندازه قيمت آن خانه و ماشين و ... است.
امّا اگر من و تو آرزويمان، جذب مهربانى خدا باشد قيمت و ارزش ما به اندازه ارزش مهربانى خدا خواهد بود!
فكر مى كنم كه شما هم با من هم عقيده شده ايد و مى خواهيد با هم كارى كنيم كه خدا با ما سخن بگويد و مهربانى خويش را به ما ارزانى نمايد؟
💖💖💖💖🦋💖💖💖💖
#رازخشنودیخدا
#میخواهمخداراخشنودکنم
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالشهداءومهدویت
#نویسندهمهدیخدامیان
#نشرحداکثری
#التماسدعا
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
بسم الله الرحمن الرحیم
سوالات مسابقه #بانوی_چشمه ویژه عید بزرگ مبعث 🌹🌹🌹🌹
1⃣ یکی از قانون هائی که عرب ها برای طواف کعبه وضع کرده بودند چه بود؟؟
2⃣ نام سه بت را که بت پرستان آنها را دختر خدا مینامند را بگوئید؟؟
3⃣ خانه ای که خیمه ی آبی رنگ بر روی آن نصب شده است چه نام دارد؟؟ و خانه ی کیست؟؟
4⃣ حضرت خدیجه سلام الله علیها چند سال داشت و نام سه تا از خواستگارهای ایشان را بیان کنید؟؟
5⃣ حضرت خدیجه سلام الله علیها به چه نیت به فعالیت اقتصادی مشغول بود ؟؟
6⃣ جاهای خالی را پر کنید ⬇️
خديجه به خداى يكتا ايمان دارد و از همه بت ها بيزار است. او به آرمان بلند خود فكر مى كند. او مى خواهد وقتى........... ظهور كند بتواند بدون هيچ مزاحمى............. همان ..............(ع) است.
7⃣ ابوطالب به چه منظور به دیدار حضرت خدیجه سلام الله علیها آمده است و چه تقاضای دارد؟؟.
8⃣ مژده ای که مَیسِره به حضرت خدیجه سلام الله علیها داده بود چه بود؟
9⃣ جاهای خالی را پر کنید⬇️
او به ياد سال ها پيش مى افتد، روزى كه مسافرى از شام به مكّه آمده بود تا زادگاه ........ را ببيند.
هنوز طنين صداى آن مسافر در گوش خديجه است: .......... در اين شهر ظهور خواهد كرد و به آيين بت پرستى پايان خواهد داد".
🔟 برخيز! اى كه عبا به خود پيچيده اى! برخيز!
برخيز و مردم را آگاه كن!
خداى خود را به بزرگى ياد كن! این صدای کیست که به گوش محمد (ص) میرسد؟؟
🦋🦋🦋🦋🦋🦋
هفت جواب صحیح در قرعه کشی شرکت داده میشود🌹🌹
جوابهاتون رو تا عید بزرگ مبعث به آیدی زیر ارسال کنید....👇👇👇👇
@Yare_mahdii313
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام
فقط تا ساعت ۹ شب فرصت ارسال جواب مسابقه رو دارید عجله کنید🌹🌹🌹🌹🌹
@Yare_mahdii313