eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
 خُدایا ستاره‌های آسمانت را سقف خانه دوستانم ڪن  تا زندگیشان مانند ستاره بدرخشد "شبتون بخیر" 🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ از تمـام بودنــے ها... تــــو فقـط از آن مــن باش! ڪہ بـہ غیــر با تــو بــودن دلــــم آرزو نـــدارد! #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام صبحتون بخیر دیروز به لطف خدا دو ختم قران کامل گرفته شد....۱۰۳۲۱ 💐صلوات گرفته شد... ان شاءالله از تک تک دوستان عزیزم قبول باشه.... لیست ختم قران هر روز فقط تو کانال کمال بندگی گذاشته و سنجاق می‌شود باز هم تاکید می‌کنم سعی کنید جاهای خالی رو پر کنید تا ختم قران منظم پیش برود... امروز سعی کنید جزء های ۹ تا ۲۷ رو انتخاب کنید💖 از همه ی دوستان التماس دعا دارم 🌹🌹🌹🌹 @kamali220           ↪️💖🌻🌹           @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 یک هفته‌ایی از عقدمان گذشت. آماده شده بودم تا طبق معمول هر روز ساعت هفت کمیل بیاید و با هم به محل کارمان برویم. ساعتم را نگاه کردم پنج دقیقه ایی تا هفت مانده بود. پیراهنی را که در این یک هفته برای کمیل دوخته بودم را داخل کیسه ی هدیه‌ی دسته دار زیبایی گذاشتم. پیراهن پاره‌ی کمیل را به سوگند داده بودم تا شبیه همان رنگ و طرح پارچه‌ایی برایم بخرد. البته پارچه‌ایی که سوگند خریده بود کمی رنگش فرق داشت. نتوانسته بود مثل آن گیر بیاورد. امروز می خواستم پیراهن را به کمیل بدهم و یک جورهایی هنرم را هم به رخش بکشم. نگران بودم که نکند فیت تنش نباشد، یا دوختم توی تنش ایرادی داشته باشه. چنددقیقه ایی جلوی درایستادم. از دوردیدم که لبخندبه لب پشت فرمون نشسته و چشم از من برنمیدارد. جلوی پایم ترمز کرد. همین که سوار ماشین شدم بعد از سلام واحوالپرسی، پرسید: –ازکی جلوی درمنتظرید؟ –سه چهاردقیقه ایی میشه. لبخندش محوشد. –دیگه جلوی درنیایید، من همین که رسیدم بهتون زنگ میزنم و میگم که پایین بیایید. –چرا؟ قیافه ی مهربانی به خودش گرفت. –نیا خانم، چون بادیگاردت بهت میگه. تعجب زده نگاهش کردم. انگار یک آن تصمیم گرفت صمیمیت بیشتری خرجم کند. –شمادیگه زیادی نگرانید. به طرفم چرخید و جزجزء صورتم را از نظر گذراند و بعد دستش را نزدیک صورتم آورد و چندتارمویی که ازکنار روسری‌ام بیرون امده بودند را با انگشت داخل فرستاد. –کار از محکم کاری عیب نمی کنه خانم خانما. چقدرم روسریت رو همیشه قشنگ می بندی. خیلی بهت میاد. حالا چرا مغنعه‌ی اداره رو نمی‌پوشی؟ نگاهم ازچشمهایش به روی یقه‌اش لغزید، قلبم یک آن غافلگیرشد، گرمای انگشتهای دستش باصورت یخ زده ام حس خوبی به من داد. ازکارش خجالت زده شدم و آرام گفتم: – گاهی می پوشم، ولی کلا مغنعه رو دوست ندارم. چهارسال دانشگاه درس خوندم، حتی یک روزم مغنعه نپوشیدم. سایه‌بان ماشین را پایین زدم تا روسری ام را مرتب کنم وباخودم زمزمه کردم. –موی کوتاه این دردسرهارم داره دیگه، مدام میان بیرون. همانطورکه ماشین را راه می انداخت گفت: –اصلا بهت نمیادموهات کوتاه باشن. آهی کشیدم و با حسرت گفتم: –خیلی بلندبود، کوتاهش کردم. –عه؟ چه کاری بود، آخه چرا؟ سرم را پایین انداختم. –یه وقتهایی لازمه دیگه، واسه رشد بهتر. مهربان تر از همیشه نگاهم کرد. –من که تا حالا بدون روسری ندیدمت، ولی کلا به نظرم موی کوتاه خیلی بهت بیاد. امروز کمیل چرا اینطوری حرف میزد؟ درست می‌گفت تو این مدت هر دفعه همدیگر را دیدیم حجاب داشتم. البته نه با چادر ولی روسری سرم بود. طوری که صدای همه درآمده بود و خودم هم عذاب وجدان گرفته بودم. شاید کمیل به این نتیجه رسیده که رفتار خودش باعث می‌شود که من با او راحت نباشم. احتمالا امروز تصمیم دیگری برای رفتار با من گرفته بود. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 نزدیک شرکت، بودیم که کمیل پرسید: –موافقی امروز یه جعبه شیرینی بخریم و یه شوک به همه بدیم؟ دیگه باید همه نسبت ما رو بدونن. –نمی‌دونم هر جور خودتون صلاح میدونید. احتمالا این حرفتون ربطی به فریدون نداره؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: –بی‌ربطم نیست. دیروز پیام داده بود برگشته ایران. فهمیده شکایتت رو پس نگرفتی. وقتی نسبتمون رو بهش گفتم باور نکرد. گفت اینجوری میگم که با تو کاری نداشته باشه. فنی زاده گفت پیداش میکنه. نگران نباش حالا دیگه اون از ما می‌ترسه، چون اگه خودش رو نشون بده، به ضرر خودشه. –شما هر روز به هم پیام میدید؟ –بیشتر اون این کار رو می‌کنه. گاهی واقعا با حرفهاش اعصابم رو به هم میریزه و باعث میشه منم جوابش رو بدم و بترسونمش. از قنادی نزدیک شرکت یک جعبه شیرینی بزرگ خرید و روی صندلی عقب گذاشت و گفت: –تنها قنادیه که صبح خیلی زود مغازه‌اش رو باز میکنه. شیرینیهاشم حرف نداره. هدیه‌اش را آماده کردم و به محض سوار شدنش کیسه‌ی هدیه را مقابلش گرفتم. –بفرمایید. این مال شماست. خودم دوختمش، امیدوارم خوشتون بیاد. با لبخند گفت: –برای منه؟ –بله، ناقابله. هدیه را از دستم گرفت و گفت: –همین که شما افتخار میدی و هر روز با من همراه میشی خودش بزرگترین هدیس. حالا مناسبت این هدیه چیه؟ جلوی خنده‌ام را گرفتم و گفتم: –به مناسبت پاره شدن پیرهنتون. خندید. –اگه بدونم با پاره شدن پیرهنم بهم توجه می‌کنی، هر روز یه بهانه‌ایی جور می‌کنم و برات پیرهنم رو پاره می‌کنم. هر دو خندیدیم. موقع باز کردن کادو مدام تعریف و تمجید می‌کرد. –حداقل وقتی پوشیدید و اندازتون بود تعریف کنید. اینجوری بعدا باید همه‌ی تعریفاتون رو پس بگیرید. دستم را گرفت و روی چشم‌هایش گذاشت. –هر چه از دوست رسد نیکوست. دستهایی که به خاطر من این لباس رو دوخته باید روی چشم نگهشون داشت. ممنونم‌ عزیزم. قلبم خودش را به قفسه‌‌ی سینه‌ام ‌کوبید. صورتم داغ شد. –شرمندم نکنید، قابل دار نیست. هدیه را باز کرد و با تحسین گفت: –به‌به خانم هنرمند. چقدر رنگ قشنگی داره. این عالیه خانم. بعد نگاه عاشقا‌نه‌اش را به چشم‌هایم چسباند و گفت: –می دونی این یعنی چی؟ بالبخند نگاهش کردم. –نه. –یعنی من خوشبخت ترین آدم روی زمینم. لبخندم جمع شد، باورم نمیشد، کمیل چقدر راحت درمورد خوشبختی حرف میزد، چقدر خوشبختی را آسان گرفته بود. یعنی من می توانستم خوشبختش کنم؟ –چقدر به همه چی زیبا نگاه ‌می‌کنید... یه پیراهن دوختن کمترین کاری بود که می‌تونستم انجام بدم. او هم لبخندش جمع شد و چهره‌اش را غم گرفت. آهی کشید و گفت: –کوچکترین کارت برام دنیا می‌ارزه. چطوری برات بگم از روزهایی که بدون تو گذروندم. شبهایی رو که با رفتنت برام یلدا شدند. من الان قدرثانیه ثانیه‌ی لحظه هام رو با تومی دونم. راحیل تومعجزه ی زندگی منی، ازهمون اول هم مثل یه معجزه وارد زندگیم شدی. محال بود خانواده‌ات با این طرز تفکر اجازه بدن تو بیای ومراقب ریحانه باشی، اونم یک سال و اندی. نگاهش را در چشمانم چرخاند. –واقعا مثل معنی اسمت حورالعینی برای من. سرم را پایین انداختم. –ولی معنی اسمم اینی که گفتیدنیست. –شما،هم، نامِ یکی از فرشته های خدایید. حورالعین هم یعنی فرشته. بعدپیراهن را روی صندلی عقب گذاشت و دوباره تشکرکرد. – رفتیم خونه می پوشم. مطمئنم خودش روفیت تنم میکنه، چون بادستهای تو دوخته شده. از تعبیرش خجالت کشیدم. راستی امروز با هم میریم خونه‌، هم ریحانه دلش برات تنگ شده، هم حاج خانم و حاج آقا ازم قول گرفتن که ببرمت. .ماشین را داخل پارکینگ شرکت برد و گفت: –فقط امروز رو من جلوتر میرم تو چند دقیقه بعد بیا. می ترسم همه پَس بیوفتن یهو ما رو با هم ببینن. به طرف آسانسور راه افتاد. گفتم: –پس من یه تلفن میزنم و بعد میام بالا. عه؟ شیرینی رونبردید. برگشت وگفت: –مگه برام حواس میزاری. جعبه شیرینی رابرداشت، پیراهن را هم گذاشت روی جعبه و گفت: –نمی تونم صبرکنم تاخونه، میرم بالا می پوشمش. از حرفش خوشحال شدم و گفتم: پس صبرکنید وقتی من امدم بپوشید، می‌خوام ببینم چطوریه توی تنتون. دستهایش را روی چشمش گذاشت و رفت. بعداز رفتنش همانطورکه شماره‌ی شقایق را می گرفتم به این فکرکردم که کمیل چقدر امروز یکی دیگر شده بود. یاد حرف آن روز مژگان افتادم که گفت، گاهی آدمها مهربانیهای خاصشان را نگه می دارند برای آدم‌های خاص زندگیشان. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
‌ 🔴🌖حتی حضرت نوح علیه‌السلام در حال غـــرق شدن بود تا آنکـــه... 🌕 آقا امام صادق علیه‌السلام فرمودند: وقتی نوح «ع» سوار کشتی شد و از غرق شدن ترسید گفت: «خدایا! از تو می‌خواهم به حقّ محمّد و آل محمّد مرا از غرق‌شدن نجات دهی»! و خدا او را نجات داد. «الصّادق: إِنَّ نُوحاً لَمَّا رَکِبَ فِی السَّفِینَهًِْ وَ خَافَ الْغَرَقَ قَالَ اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ (لَمَّا أَنْجَیْتَنِی مِنَ الْغَرَقِ فَنَجَّاهُ اللَّهُ عَنْه.» 📗تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۰، ص۶۰ 📗أمالی للصدوق، ص۲۱۸ 🌕 و نیز در روایتی حضرت رضا علیه السلام فرمودند: وقتی نزدیک بود نوح علیه السلام غرق شود، خدا را به حقّ ما سوگند داد و خدا غرق ‌شدن را از او دفع کرد. «الرّضا علیه السلام: لَمَّا أَشْرَفَ نُوحٌ علیه السلام عَلَی الْغَرَقِ دَعَا اللَّهَ بِحَقِّنَا فَدَفَعَ اللَّهُ عَنْهُ الْغَرَقَ.» 📗وسایل الشیعه، ج۷، ص۱۰۳ 🌖خدایا! به حق محمد و آل محمد -صلوات الله علیهم‌ اجمعین- ما را از غرق شدن در دریای گمراهی و تاریکی و فتنه‌های عظیم و سخت آخرالزمان نجات بده!! به رحمتک یا ارحم الراحمین → ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
•💠| صَومُ شَعبانَ يَذهَبُ بوَسواسِ الصَّدرِ و بَلابِلِ القَلبِ… •💠| روزه‌ے ماه شعبان، وسوسه‌هاے سينه و پريشانی‌هاے دل را از بين مى‌برد..! امیر‌المؤمنین(؏)💛 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
‌🌷مهدی شناسی ۱۸۳🌷 🔷زیارت آل یاسین 🔷 🌹السلَام علَیک حینَ تُصبِح و تُمسی🌹 🍃در این فراز از زیارت به امـام سـلام مـی دهـیم در آن هنگـامی کـه صـبح می کند. صبح در لغت یعنی اول روز. 🍃در این فراز به امام سلام می دهیم هنگامی از اوقات که امام داخل مساء یعنی اول شب و تاریکی شب می شوند. 🍃علت اهمیت دو لحظه اول صبح و اول شب: 1⃣عرضه اعمال ما محضر امام زمان در این دو هنگام انجام می پذیرد. در حدیثی امام رضا فرموده اند:"مـا امامـان هـر صـبح و شـام اعمال شیعیانمان بر ما عرضه می گردد، پس هر تقصیری که در اعمال آنان باشـد عفـو و بخشـش از آن را از خداوند خواستار میشویم، و هر کار خوب و پیشرفتی در اعمالشان ببینـیم از خداونـد بـرای صاحب آن عمل پاداش خواهیم خواست." 🍃پس بسیار زیبا است در این لحظات با اماممان که واسطه صدور و وصـول رحمـت و فـیض و عنایـات الهی هستند مرتبط بوده و با ادب و حالت التجاء و دعا به ایشان سلام دهیم . 2⃣ این دو هنگام لحظاتی است که انسانها خیلی اشتغال به امور دنیا ندارند و فراغت برای ذکـر و دعـا و نماز بیشتر است. 🍃پس لازم است حال که فراغتی از برای دعا و زیارت برایمان پدید آمده عنیمت شمرده و آن را صرف امام زمانمان نماییم. شاید بتوان گفت به حسب ظاهر این فراغت برای امام هم پدید آمده باشد و در این لحظات در واقـع داریم با امام زمانمان همنوا و همصدا می شویم. ما به امام و امام به خدا روی آورده و او را می خواند. 3⃣در این دو وقت قدرت خداوند به نمایش گذارده میشود. چرا که شب را می آورد و روز را می برد. 🍃پس جا دارد برای کُرنش در برابر این عظمـت و قـدرت،در برابر تجلّیِ حقیقیِ خداوند یعنی امام ،خاضعانه و خاشعانه بایستیم و ادب و احترام خویش را در قالب و پیکر یک سلام بـه محضـر امام تقدیم نماییم. 🌹🌹🌹🌹🦋🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸 تلفن خیلی زنگ خورد، تا این که شقایق جواب داد. –به به سلام راحیل خانم. عه ببخشید خانم رحمانی. کلمه‌ی "رحمانی" را با تاکید و کمی با صدای بلند گفت. پس کجایی تو؟ لنگ ظهر شدا، درسته رئیس هوات رو داره ولی دیگه سواستفاده نکن. –سلام خوبی؟ توی پارکینگم، الان میام. –وا! توی پارکینگ چیکارداری؟ مگه ماشین خریدی؟ –نه بابا، من اصلارانندگی بلدنیستم. مکثی کرد و گفت: –البته جدیدا یه چیزهایی شنیدم ولی باورم نشد. گفتم امروز که امدی از خودت بپرسم. –چی شنیدی؟ –این که با از ما بهترون میری و میای. هنوز یه ماه نشده که امدی اینجا دل بعضیها رو بردی. خندیدم و گفتم: –به من از این وصله‌ها نمی‌چسبه. امروز با شوهرم امدم. هینی کشید و گفت: –تو کی شوهر کردی که من خبر ندارم؟ سرکاریه؟ –چند دقیقه دیگه که دیدیش میفهمی سرکاری نیست. –عه؟ راحیل واقعا می‌گی؟ عجب آب زیر کاهی هستی؟ بیام پایین ببینمش؟ باخنده گفتم: –خودش امد بالا. کمی سکوت کرد و گفت: –اوه، اوه، رئیستم تشریف آورد. الان از جلوی اتاق من و سحر رد شد. امروز خوش اخلاق تر به نظر میاد تازه یه جعبه شیرینی هم دستش بود. دیدی خبری که اون دفعه بهت گفتم درست بود. امروزم می خواد شیرینیش روبهمون بده. بعد باافسوس ادامه داد: –اینم پرید رفت،اینم یکی رو، زیرسرداشته که کسی رومحل نمی داده. ببینم تو کی بهمون شیرینی میدی؟ باید ناهار بدیا. همینطورحرف میزد، بعد دوباره مکثی کردو پرسید: –راستی توچی گفتی؟ گفتی اقاتون می‌خواد بیاد بالا؟ شوهرت می خوادبیاد اینجا چیکار؟ راحیل چی... حرفش را بریدم. –شقایق جان! صبحونه چی خوردی؟ به منم مهلت بده. حالا دیگه آقا کمیل فقط شده رئیس من؟ باصدای مضحکی گفت: –جان...کمیل؟ چشمم روشن، شوهر کردی چه ریلکس شدیا. حالا کو این آقاتون؟ من ازاینجا در آسانسور رو می بینم کسی نیومد. توی دلم از این که اینجوری سرکار بود بهش می خندیدم. –وا!شقایق الان ازجلوت رد شد. –نه جون تو، کسی نیومده، اصلا آسانسور درش بستس. بعد خندید. –نکنه گیرکرده توی آسانسور، همین اول کاری بی شوهر شدی رفت. –زبونت رو گاز بگیر، خدانکنه. دیگر نمی توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. –واقعا که چقدرتوباهوشی، فقط ادعا داری... سکوت کرد. احساس کردم با خودش فکرمی کند و تکه های جورچین یافته‌های ذهنش را کنار هم قرارمیدهد. –چقدر خنگی دختر. الان می‌خوام یه خبری بهت بدم که تا آخر عمرت تعجب کنی. ناگهان فریاد زد. –راحیل چی میگی؟ یعنی، یعنی آقای معصومی وتو...یعنی شمادوتا باهم... خندیدم. –باورم نمیشه راحیل، جون من راست می گی؟ راحیل می کشمت، این همه وقت من رو سر کارگذاشتی؟ خیلی بدجنسی، چرا ازاول بهم نگفتی؟ راستش یه چیزایی در موردتون شنیده بودم، ولی باور نکردم. آخه تو همچین دختری نیستی. وای چه خبر داغی، الان اینجا رو می‌ترکونم. همان لحظه یک خانم چادری کنارم ایستاد و پرسید: –شما راحیل خانم هستید؟ باتعجب گفتم: –بله. –ببخشید یه نفر بیرون باشما کار داره. با تعجب نگاهی به در پارکینگ انداختم. –اونجا که کسی نیست. –چرا بیرون کنارخیابون هستن. بعدخودش جلو راه افتاد و من ‌هم بدون فکر دنبالش. شقایق هم از آنور خط، مدام خط ونشان برایم می کشید. –راحیل بیا بالا دیگه، توپارکینگی همش صدات قطع و وصل میشه. تو بیا، من می دونم و تو. –باشه قطع کن. بعد اینکه تلفن را قطع کردم. موقعیتم را بهترسنجیدم کمی استرس گرفتم. باخودم گفتم بهتره "به کمیل اطلاع بدم." هما‌نطورکه شماره‌ی کمیل را می‌گرفتم وسرم در گوشی‌ام بود، بدنبال آن خانم ازپارکینگ کوچک شرکت خارج شدیم و به کنار خیابان رسیدیم. گوشی را روی گوشم گذاشتم ومنتظر شدم. خانم رفت. همینطورکه باتعجب به رفتنش نگاه می کردم، یادم آمد که کمیل گفته بود فریدون برگشته. قصد برگشت کردم که بادیدن فریدون با آن لبخند دندان نمای چندشش خشکم زد. یک مردتنومند هم پشت سرش ایستاده بود، که قیافه‌ی خشن وترسناکی داشت، باسیبیلهایی که در اولین نگاه خیلی به چشم می‌آمد. صدای کمیل را از پشت خط شنیدم. –حورالعین من تشریف بیار دیگه... زبانم قفل شده بود، نمی توانستم حرف بزنم. فریدون جلوتر امد. –چیه خشکت زده، من که کاریت ندارم. صدای فریادکمیل را شنیدم. –یاامام زمان، توکجایی راحیل؟ او جلو می‌آمد و من عقب عقب میرفتم. تک و توک رهگذر ها هم با تعجب از کنارمان رد می شدند. باخودم گفتم "تابهم نزدیکترنشده باید فرار کنم. نکنه اون گردن کلفت رو هم باخودش آورده که من رو بدزدند. از این هر کاری برمیاد. " پابه فرارگذاشتم، همه ی قدرتم را در پاهایم جمع کردم و تا می توانستم دویدم. او هم دنبالم می‌آمد، –من که کاریت ندارم، چرا فرار می‌کنی؟ آنقدر نزدیکم شده بود که حرفهایش را واضح می‌شنیدم. فریاد زد: –تو که اینقدر می‌ترسی چرا شکایتت رو پس نگرفتی؟ صبر کن. کاریت ندادم لعنتی. فقط بگو، اون راست میگه زنش شدی؟ @shohada_vamahdawiat
تمام رازهایت را  به الهه شب بگو که امین است و سِر نگهدار و آرامشی عمیق می‌بخشد شاید سایه ی خداست دوستی آرام و مامن جانها شبتون بخیر و در پناه خدای مهربون ✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙