eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
اى حسين! در كربلا ايستاده ام، پيكر غرق به خون تو را مى بينم، من از دشمنان تو بيزارى مى جويم، من همه آنان را لعنت مى كنم! من از شمر و عُمَرسعد به ابن زياد (فرماندار كوفه) رسيدم. از ابن زياد به يزيد رسيدم و از يزيد به پدرش، معاويه رسيدم. از معاويه به عثمان رسيدم و از عثمان به عُمَر رسيدم. من فهميدم كه عُمَر، ريشه و اساس همه اين ظلم ها مى باشد. دانستم كه اين عُمَر بود كه باعث شد تا بنى اُميّه حكومت و خلافت را بر دست بگيرند و اين گونه اسلام را از مسير خود منحرف كنند. اما به راستى خود عُمَر چگونه به خلافت رسيد؟ چه كسى او را به رهبرى جامعه اسلامى منصوب كرد؟ آيا مردم او را انتخاب نمودند؟ من بايد به سال 13 هجرى بروم، وقتى كه ابوبكر در بستر بيمارى بود، او ديگر اميدى به شفاى خود نداشت. او دستور داد تا مردم در مسجد جمع شوند. به ابوبكر خبر دادند كه همه مردم مدينه در مسجد پيامبر جمع شده اند، ابوبكر از اطرفيان خود خواست تا او را به مسجد ببرند، ابوبكر را به مسجد برده و او را بالاى منبر نشاندند. مسجد سراسر سكوت بود، همه منتظر بودند تا ابوبكر سخن خويش را آغاز كند، او توان سخن گفتن نداشت، فقط چند جمله كوتاه گفت. او به مردم گفت كه عُمَر، خليفه بعد از من است، از او اطاعت كنيد. 💖🌹🦋💖🌹🦋💖🌹🦋 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
☫ 💌 🌹‌شهــید محمود رضا بیضــایی : برای شهیـد شــدن باید شهـادت را آرزو ڪرد من خــودم بـە این یقین رسیده و با اطمینان می‌گویم :هرکس شهید شده خواستہ ڪہ شهید بشود. شهادتِ شهید فقط دســت خـــودش است. @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸فقط برای خدا ✍صدای گلوله از پشت تلفن می آمد، گفت: شنیدم تهران برف سنگینی آمده. آهوها این طور مواقع برای پیدا کردن غذا می آیند پایین فوری مقداری علوفه تهیه کن و بگذار اطراف پادگان که از گرسنگی تلف نشوند. بعدازظهر دوباره تماس گرفت که نتیجه را بپرسد. گفتم: دستور انجام شد. حالا چرا از وسط جنگ با پیگیر غذای آهوها هستید؟ گفت: به شدت به دعای خیرشون اعتقاد دارم... @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💢 اولین تصویر از سرباز شهید دهه هشتادی منتشر شد 💢مقابله با متهم شرور و شهادت پلیس دهه هشتادی در تهران 🔹به گزارش پایگاه خبری شهدای ناجا، ساعاتی قبل تیم عملیاتی پلیس پایتخت در حین ماموریت انتظامی، با متهمی که قصد متواری شدن را داشت درگیر، که متاسفانه طی این درگیری سرباز عبدالجبار مختوم نژاد بر اثر ضربات چاقو درقلب مجروح می گردد. 🔹بر اساس این گزارش، شهید مختوم نژاد که با رشادت و دلاوری فراوان مانع از فرار متهم شده بود بر اثر شدت جراحات وارده به درجه رفیع شهادت نائل گردید 🔹سرباز شهید عبدالجبار مختوم نژاد متولد 1380، مجرد و اهل و ساکن شهر گنبد استان گلستان بود. ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... " چشمم روشن ...چشم پدرت روشن... بدون اجازه ی شوهرت میای خونه ی من ؟! ...پوشیه ات رو چرا نزدی؟ _جا گذاشتم...توی مطب دکترم. _خب برو پس بگیر. _رادوین خیلی غر میزنه اونو میزنم واسه همین .... _اگه شوهرت راضی نیست نزن...حجابت که کامله...اونو به اصرار پدرت میزدی که مزاحم نداشته باشی حالا صاحب اختیارت شوهرته ... اگه میگه نزن ، نزن ، در ضمن بعد از دکترم میای وسایلتو جمع میکنی میری خونت ، هر وقت شوهرت اجازه داد برمیگردی ." _پس داری به طالقم فکر میکنی؟ صدای رادوین در گوشم نشست . باالخره سکوتش را شکست . در ماشین ، انهم بعد از چند دقیقه که کلی اخمش را نشانم داد و دلهره به جانم انداخت و مرا از افکارم بیرون کشید . نگاهم سمتش رفت. مچ دست چپش را روی فرمان گذاشته بود و با آن ساعت مچی گرانقیمتش که از زیر آستین لباسش بیرون زده بود، و آن اخمی که گرچه گرهش محکم بود ولی با لحن آرام صدایش در تناقض بود.همچنان نگاهش میکردم. توقع عصبانیتی مهار نشدنی از او داشتم و این حد از آرامش بعد از بیرون آمدن از مطب دکتر از او بعید بود.سرش را از نگاه ممتد من سمتم چرخاند و چند ثانیه ای نگاهش را وقفم کرد. آن نگاه هم تایید تفسیر آرامشش شد. _اینو بهت میگم که دیگه یه بار دیگه جلوی من حرف از طالق نزنی... یه بار دیگه همچین حرفی بشنوم سگ میشم ها. سرم را سمت پنجره چرخاندم و باز جهت فلش افکارم را سوق دادم سمت مشغله های پر درد سرم . رادوینی که معلوم نبود باز به مطب دکتر افکاری میرود یا نه؟ این سوال ذهنم را بی جواب گذاشتم و وسط نگاه های گاه و بی گاه رادوین از سکوت غیرمنطقی ام ، با آنکه قصدم برگشت به خانه بود ، گفتم: _منو ببر خونه ی مادرم. صدایش کمی باال رفت: _باز داری روی اعصابم میری ها. _قرارمون همین بود...تا دکتر نری برنمیگردم. بلند فریاد کشید: _لعنتی من که همین الان باهات اومدم مطب اون دکتر روانی. _دیدم...کلا من حرف زدم و تو مجسمه ای از اخم بودی؟! _بالاخره که اومدم. عصبانیتش داشت ظهور پیدا میکرد ولی من باید حرفهایم را میزدم. _ببین رادوین ... تا درست و حسابی درمانت رو شروع نکنی من توی خونه ات نمیمونم...اگه الانم باهات بیام باز از اون خونه میرم. نگاه تندی حواله ام کرد و گفت: _خب بابا تو هم خر گیرآوردی ، سوارش شدی ...میرم ولی هروقت دلم خواست. از من بعید بود ولی شدم .عصبی شدم و اولین بار سرش فریاد کشیدم: _دلم خواست نداریم...اگه به دلت باشه سال بعد میری...دوباره برات یه وقت میگیرم. _پس دفعه ی قبلم وقت گرفته بودی ؟ دستم رو شد تا آمدم جواب بدهم نعره کشید: _لعنتی منو با برنامه کشوندی مطب دکتر؟ _با برنامه یا بی برنامه ...رادوین حالم بده ...سر این چیزا داد نکش که منو مضطرب کنی ...نشنیدی دکترم چی گفت؟...اضطراب نه برای من خوبه نه این بچه. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
♥️لحظه هاتون آروم 🦋خونه هاتون گرم از محبت ♥️آسمون دلتون ستاره بارون 🦋خواب تون شیرین ♥️شبتون خوش 🌹💖🌙✨🌟💖🌹
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام شبتون بخیر منتظر مسابقه ی بعدی با باشید💖🌹💖🌹
❤بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ❤ بسم الله الرحمن الرحیم بگو اگر دوستدار حقی و نغیر او انگشت من با ذهن من یکی شد صد آفرین به او و خالق تنها او تو هم برای خیر الامور خود ای جوان بسم الله بگو 🌹💖🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ دلیل این همہ غیبت ڪجاست اے مولا بگو ڪہ این همہ دورے رواست اے مولا نظاره ڪردن آن چهره ے دل آرایت تمام حاجت این بینواست اے مولا #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... سرش را از من برگرداند و نفس عصبی اش را سمت پنجره فوت کرد و کمی بعد با لحن مناسب تری گفت: _حاال االن با من میای خونه بعد در مورد اون دکتره حرف میزنیم. باز عصبی شدم. داشت دورم میزد تا از مطب دکتر و درمان فرار کند . _رادوییییییین. چنان با حرص اسمش را زیر زبانم کشیدم که حتی خودشم متعجب شد. _چته ؟!...بیخودی چرا حرص میخوری؟...ایندفعه خودت داری خودتو حرص میدیا. لحظه ای چشم بستم و به حال خراب جسمی و روحیم فکر کردم. هوا انگار در ماشین کم بود. ضعف داشتم. شایدم قند خونم افتاده بود و هنوز بعله ی درست و حسابی از رادوین برای رفتن به مطب دکتر نگرفته بودم. همانطور که چشم بسته بودم گفتم: _حالم بده .... _چته ؟ _یه شکالت بهم بده...یه چیز شیرین. _مگه صبحونه نخوردی؟ حوصله جواب دادنش را نداشتم . نه حوصله اش را و نه توانش را. _رادوین....زود باش...بده حالم. توقف ماشین را احساس کردم و دری که محکم بسته شد.الی چشمانم را باز کردم. سمت سوپر مارکت جنب چهارراه رفت و من به زحمت حواسم را به هزار و یک چیز پرت میکردم بلکه کف ماشینش را کثیف نکنم . شاید این شروع ویارم بود. و چه بدموقعی را برای ظهور انتخاب کرده بود. برگشت . باز مثل روزی که مرا به سونو برده بود یه مشمای پر خوراکی دستم داد. با دستانی که بی جهت میلرزید یه کیک و ابمیوه از داخل مشما برداشتم و با اولین گازی که به کیک زدم و اولین جرعه ای که از ابمیوه چشیدم چشمانم رو بستم و سرم را تکیه ی پشتی صندلیم کردم. چشم بسته کیک و ابمیوه ام را خوردم و گفتم: _قول بده... کالفه پرسید: _دیگه چی میگی ؟ _قول بده میری دکتر. _واااای ...به خدا هیچ روزی مثل امروز خودمو کنترل نکردم که سگی نشم ...اینقدر روی نِروَم نباش. باز با همان حال خرابی که چندان جا نیامده بود گفتم: _رادوین نمیمونم ...به خدا نمیمونم ...قول بده. تقریبا فریاد زد اما خفه. _لعنتیییییی.....قول میدم بابا ...کچلم نکن. و بعد زیر لب غر زد: _خرم کردی هیچی نگفتم ...سوارم شدی هیچی نگفتم ...لعنتی افسار منو گرفتی هی میتازونی؟ خنده ام گرفت. بی حال و بی رمق گفتم: _دوستت دارم ...فقط واسه خودت میگم ...نمیخوام زجرتو ببینم. نمیدانم من رام شدم که به خانه برگشتم یا رادوین که برخالف همیشه و عادت همیشگی اش، صبور و آرام بود. همان روز وقتی دنبال چمدانم به خانه ی مادر رفتم و بعد به خانه برگشتم ، رادوین با دستوری که صادر کرد، خبر بارداری ام را به مادرش هم داد. _شیرین خانم ....از این به بعد از ارغوان میپرسی که واسه شام و ناهار چی درست کنی؟ _چرا ؟! این چرا را شیرین نگفت . این چرا از سمت ایران خانم بود و رادوین همانطور که لم داده بود روی مبل راحتی بلند گفت: _دکتر گفته هرچی میلش میکشه بخوره؟ صدای ایران خانم هم بالا رفت: _منم خیلی چیزا میلم میکشه ... رادوین سرش را سمت باالی مبل کشید و به مادرش نگاهی کرد و جواب داد: _شما مگه بارداری؟ نگاه ایران خانم چند ثانیه ای روی صورت رادوین ماند 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... و بعد سمت من آمد. طولی نکشید که رادوین سرگرم دیدن فوتبال شد و ایران خانم با چشم اشاره کرد همراهش بروم. اطاعت کردم. از پله ها بالا رفت و مرا دنبال خودش به اتاقش کشاند. وارد اتاق که شدم در را بست و با عصبانیتی که برای من توجیهی نداشت گفت: _اشتباه بزرگی کردی... من تموم سعیم رو کردم که رادوین سمتت نیاد تا الاقل وقتی طالق گرفتی اسم زن مطلقه روت نیاد...ولی خرابش کردی. _چرا باید طالق بگیرم ؟ با حرص صورتش را توی صورتم جلو کشید: خواستم کمکت کنم تو هی گند زدی ...اگه میخوای بالیی￾پسر من مریضه ...نمیخوام بالیی سرت بیاره ...هر چی من سر خودت و بچه ات نیاد میری میندازیش. _من اینکار و نمیکنم ...قصد طالقم از رادوین ندارم ...رادوینم راضی کردم که درمانش رو پیش یکی از بهترین دکترای روانپزشکی شروع کنه. تمام صورتش از خشم قرمز شد. _تو چکار کردی دختره احمق!! حتی فکرش را هم نمیکردم که ایران خانم از شنیدن خبر شروع درمان رادوین اینقدر عصبی شود. با دو دست مرا هل داد سمت در . محکم به در خوردم که به من توپید: _هیچ میدونی چه گندی زدی؟...کی بهت گفت همچین غلطی کنی ....من خودم داشتم داروهاشو بهش میدادم ...نیاز به دکتر نداشت. _رادوین شوهرمه ...باید دنبال کارهای درمانش میبودم ....در ضمن من دیگه نمیذارم رادوین اون قرصا رو بخوره. یک دفعه طرف راست صورتم سوخت: _دختره ی بیشعور... رادوین پسر منه ...هیچ کی مثل من دلسوزش نیست.... کاری نکن واست یه آتیشی درست کنم که حالت جا بیاد.... دیگه واسه درمانش اصرار نمیکنی... دیگه پیگیر درمانش نمیشی... این مزاحم کوچولو رو هم میری میندازی ...واسه بچه دار شدن وقت زیاده. نگاهم روی خشم نشسته در چشمانش بود که مصمم گفتم: _من هیچ کدوم از این کارا رو نمیکنم. عصبی تر از قبل توی صورتم فریاد زد: _دیوونههههههه. همان موقع با صدای رادوین از طبقه ی پایین بحث بی ثمر ما به پایان رسید: مصمم تر از قبل بعد برخورد بی منطق ایران خانم ، پیگیر درمان رادوین شدم. بعد از ناهار این فرصت پیش امد . میدانستم که رادوین بعد از ناهار استراحت میکند. به اتاقمان برگشتم و قبل از آمدنش با سیاست دلبرانه ای تصمیم به راضی کردنش گرفتم. یک تونیک کوتاه با ساپورت مشکی نازک پوشیدم.موهایم را مجدد شانه کردم و فقط یک رژ زدم. حاال خوب میدانستم نقطه ضعفش لبانم است. اصال به آرایش اهمیتی نمیداد اما با یک رژ ساده یا قرمزی که به لبانم میکشیدم ، بدجوری تو چشمش میامدم. این چند ماه زندگی مشترک اگرچه سخت گذشت اما انگار ارزش داشت برای شناخت رادوینی که چه روزها و شبهایی را برای شناختش گریه نکردم و التماس خدا را . و حاال حتی از پشت همان اخم و عصبانیت هایش یا همان نگاه تندش یا لعنتی گفتن هایش ، حال قلبش را میفهمیدم. شاید عاشق نبود ولی دوستم داشت. وابسته ام بود. با همان یک شبی که پیشش نبودم ، خوب میدانستم چطور تنظیم خوابش را بهم زدم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>