🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_پنجاه_پنج....
برنگشتم و او روی ساعد دستش نیم خیز شد و از بالای
شانه ام به من خیره. سنگینی نگاهش به جای لبانم روی
چشمانم بود، چرا؟
_بابا خب وقتی مادر گفت که بهش گفتی عصبی
شدم...میخواستم خودم بهش میگفتم دیگه.
و مکثی کرد و باز با لحنی که میکشید عمدا تا خواهشش را
بیشتر جلوه دهد گفت:
_ارغوان....با من حرف بزن جان رادوین.
جانش را هم فدای کالمم کرد و اشکی توی چشمانم کشید
که از چشمش پنهان نماند.
_لعنتی اونطوری گریه نکن ، روانی میکنی منو ... به جان
تو حواسم بود نزنم....میگم به جان تو....
از کی تا حاال جان من عزیز شده بود؟ این سکوت طوالنی
صبرش را برد و وادارش کرد تا بازویم را سمت خودش
بکشد.
نگاهم فقط چند ثانیه در چشمانش اثر خود را گذاشت.
نمیدانم اشک نشسته در نگاهم متاثرش کرد یا حالت مغموم
چشمانم. سرم را تخت سینه اش کشید . صورتم روی سینه
اش نشست و عطرش داشت با سرمای مطبوع یخی ، آرامم
میکرد که گفت:
_ارغوان... اخه المصب تو که دیدی بهم ریختم چرا نرفتی
از اتاق بیرون؟
جوابش را ندادم . دلم همین لحظه را میخواست که به
اندازه ی همه ی عمرم کشیده میشد.دستش روی موهایم
لغزید و با نوازش سر پنجه هایش داشت قلب ترک برداشته
ام را مداوا میکرد. چند دقیقه ای به سکوت گذشت که شانه
ام را گرفت و مرا عقب کشید و اینبار نگاهش روی لبم
خیره ماند. با انکه درد بدی داشت ضرب دستش اما ایندفعه
لبم را خونی نکرده بود. رد غم نگاهش که با پشیمانی گره
خورده بود، توی صورتم بود که لبانش را به لبانم کشید و در
میان بوسه ای نرم گفت:
_تو نمیدونی چقدر عذاب میکشم وقتی ....
وقتی را نگفته گذاشت وقت دیگر. من هم اصراری برای
شنیدن نداشتم. میدانستم وقت نگفته اش همان دقیقه ای
خشمگینی است که از خود بی خود میشود.گذاشتم لبانش
اثر کند روی درد لبانم. روی قلب متاثرم و روی افکاری که
باز بیقرار و مشوش بود.اگرچه با تاخیر نگاهش روی لباس
دلبرانه ای که پوشیده بودم نشست اما بالاخره دید و آرام در
هاله ای از پشیمانی ، جبران کرد. با گفتن آن جمالت
قشنگی که همیشه تشنه ی شنیدنش بودم.
_تو داری دیوونه ام میکنی ... این نگات منو مسخ میکنه
.... این لبات برام طعم شهد بهشته .... ارغوان....
میخوامت.... لعنتی ، تو با من چکار کردی ؟
چقدر شنیدن این حرفها را دوست داشتم. انگار تسکین دردم
بود و دستش برخلاف ساعتی قبل با احساس و مالطفت
روی گونه ام کشیده شد . و بی وقفه میان حرفهایش ،
بوسه ای به لبانم میزد تا شهد شیرین بهشتی اش را بنوشد
و من چقدر ساده میبخشیدم. بدون حتی شاخه ای گل ...یا
کادویی گرانقیمت.
تا بعد از ظهر در اتاق رامش بودیم . رادوین کنار من به
خواب رفته بود که در اتاق با ضرب باز شد. ایران خانم بی
در زدن در را باز کرده بود و با نگاه طلبکارانه اش گفت:
_شما مگه خودتون اتاق ندارید اومدید توی اتاق بچه ی
من ؟ و بعد قدمی به داخل برداشت. خدا را شکر که لباسم مناسب
بود . روی تخت نشستم تا جوابی بدهم که رادوین دستم را
کشید سمت خودش و در مقابل نگاه مادرش ، با چشمانی
همچنان بسته و صدایی خواب الود جواب داد:
_ولش کن بیا پیش من.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
گناه....🕊🌱
التماس دعاے شهادتـــ🌹
#فرزندان_آقا
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
3.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عاشق باشید....🕊🌱
التماس دعاے شهادتـــ🌹
#فرزندان_آقا
#سربازان_حاج_قاسم
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
3.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺~•دارهکمکمتموممیشہ
یہسالچشمانتظاریمونــ💔
#دستمارآبهمحرݥبرساݩیدفقط~•
۸روز مانده به محرم...
➥ @shohada_vamahdawiat
#سلامبرخورشید
#صفحهچهلدوم
اى ابوبكر! تو براى پيروزى مهاجران بر انصار به دو دليل اشاره كردى: اوّل: زودتر ايمان آوردن مهاجران به پيامبر ، دوّم: فاميل بودن مهاجران با پيامبر .
اى ابوبكر ! با اين دو دليلى كه آوردى على(ع) بيش از همه شما شايستگى خلافت را دارد . مگر تو قبول ندارى على اوّلين كسى كه به پيامبر ايمان آورد؟ اگر شايستگى خلافت به فاميل بودن با پيامبر است على(ع) كه پسر عموى پيامبر است .
اى ابوبكر ! مگر بارها پيامبر نفرمود: "على ، برادر من در دنيا و آخرت است"
اى ابوبكر! به فرض كه اصلا روز غديرى هم در كار نباشد، با سخنان تو، خلافت به على(ع) مى رسد.
لحظاتى مى گذرد، يكى از ميان جمعيّت از جا برمى خيزد، او عُمَر است، او مى خواهد براى مردم سخن بگويد . سخن او كوتاه و مختصر است: "اى مردم ، بياييد با كسى كه از همه ما پيرتر است بيعت كنيم ".
به راستى منظور عُمَر كيست ؟
آيا سنّ زياد ، مى تواند ملاك انتخاب خليفه باشد ؟ آخر چرا اين مردم به دنبال سنّت هاى غلط روزگار جاهليّت هستند؟
بعد از لحظاتى، عُمَر به سخن خود ادامه مى دهد و مى گويد: "بياييد با ابوبكر بيعت كنيم" .
همه نگاه ها به سوى عُمَر و ابوبكر خيره مى شود . عُمَر به سوى ابوبكر مى رود و مى گويد: "اى ابوبكر ، تو بهترين ما هستى ، دستت را بده تا با تو بيعت كنم" .
نگاه كن ! عُمَر دست ابوبكر را مى گيرد و مى گويد: "اى مردم ! با ابوبكر بيعت كنيد" .
و اين گونه است كه عُمَر با ابوبكر بيعت مى كند و بعد از آن، مردم هم با ابوبكر به عنوان خليفه بيعت مى كنند.
🌷💐☘🌷💐☘🌷💐☘🌷
#سلامبرخورشید
#زیارتعاشورا
#انتخابات
#نشرحداکثری
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#متن_خاطره👇👇👇
🌸آخرین روزهای سال ۶۲ بود که خبر شهادت پدرم به ما رسید. بعد از یک هفته عزاداری، مادرم با بستگانش برای برگزاری مراسم یاد بود به زادگاه پدرم، شهرستان خوانسار رفتند.
🌺من هم بعد از هفت روز به مدرسه رفتم. همان روز برنامه امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند: والدین باید امضاء کنند.
🌼آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید کارنامه مرا امضاء کند به خواب رفتم.
🌸پدرم را در خواب دیدم که مثل همیشه خندان و پر نشاط بود. بعد از کمی صحبت به من گفت زهرا آن برگه را بیاور تا امضاء کنم. برگه را به او دادم و پدر شروع کرد به نوشتن و امضا کردن!
🌺فردا صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم از خواب دیشب چیزی یادم نبود. اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می کردم، ناگهان چشمم به آن برنامه افتاد. باورم نمی شد. اما حقیقت داشت!!
در ستون ملاحظات کارنامه دست خط پدرم بود که با رنگ قرمز نوشته بود :
"#این_جانب_نظارت_دارم.
#سید_مجتبی_صالحی"
#و_امضاء_کرده_بود.
بعدها برای اینکه شبهه ای پیش نیاید امضا و نوشته کارنامه توسط علما و اداره آگاهی مورد تایید قرار گرفته و به رویت امام خمینی رسید و آن برگه در #موزه_شهداء_تهران در معرض دید بازدیدکنندگان قرار دارد.🙏🌸
📙برگرفته از کتاب شهیدان زنده اند. اثر گروه شهید هادی
#سلامبرخورشید
#زیارتعاشورا
#انتخابات
#نشرحداکثری
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💖🍃🌸🍃💖🍃🌸
گفتم: دلم گرفته و ابرهای اندوهش سیل آسا می بارد.💔
آیا نمی خواهی با آمدنت پایان خوشی بر دلتنگیم باشی.🧡
گفتی بگو:❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣
گفتم: روز آمدنت نبودم، روز رفتنت هم نبودم،💔
اما حالا با التماس از تومی خواهم که روز ظهورت باشم؟
گفتی بگو:❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣
گفتم: تو که گفتی با غم شیعیانت دلتنگ می شوی، 💔
اما من سوختم و از تو خبری نشد؟💔
گفتی: بگو: ❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣
گفتم: چه روزها و چه شبها این دعا را
زمزمه کرده ام اما تو نیامدی.💔
گفتی: صدای تپش های قلبت را بشنو،
اگر از جان برایت عزیزترم با هر صدای تپش قلبت باید
زمزمه کنی❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
میشه یک روزی بیاد که خادم حرم بشم
خادم حرم باشم پیش شاه کرم باشم
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_پنجاه_شش....
خجالت زده باز افتادم در اغوش رادوین که صدای فریاد
ایران خانم به هوا خواست:
_خجالتم نکشید.... اینجا رو به گند و کثافت کشیدید ...بلند
شو رادوین ببینم.
جلوتر امد و عمدا خم شد و لباس رادوین را روی ملحفه ای
که رویش کشیده بود ، زد.
_بهت میگم بلند شو...
رادوین نیم خیز شد و با اخم به او نگاهی انداخت.
_کی گفته همینجوری سرتو بندازی بیای تو ؟...اتاق رامش
هست که هست ...مگه نمیبینی در داره؟
ایران خانم که انگار اصال توقع همچین برخوردی از رادوین
آن هم مقابل من نداشت ، با حرص گفت:
_خوب گوش کن ببین چی میگم....همین فردا از خونه ی
من میرید بیرون... دیگه نه میتونم تو رو تحمل کنم نه زنت
رو...واسه من همه کاره ی خونه شدی ؟!...به شیرین دستور
میدی واسه زن تو غذا درست کنه...به من دستور میدی
توی خونه ی خودم کجا برم و کجا نرم ؟.... همین فردا از
اینجا میرید.
انگار این حرف برای رادوین خیلی سخت تمام شد.
پوزخندی زد و کامل نشست روی تخت.
_باشه...با اونکه انگار یادت رفته از بابا جدا شدی و بعد از
مرگش سهمی از ارث و میراثش نبردی ، ولی باشه.... این
خونه مال تو ... من کارگاه ها رو دارم. حساب بانکی بابا رو
هم دارم... میرم تا تو بمونی خونه ات.
فکر نمیکردم کل کل ساده ی بین رادوین و ایران خانم به
قهر مادر و فرزندی منجر بشه ولی شد . شاید خود ایران
خانمم این فکر رو نمیکرد تا اینکه سه چهار روز بعد وقتی
رادوین از کارگاه برگشت و طبق عادت اون چند روزش بی
سالم نشست روی مبل جلوی تلویزیون ، عمدا بلند گفت:
_ارغوان وسایل خودت و منو جمع کن یه خونه پیدا کردم ،
فردا میریم اونجا.
نگاهم اول چرخید سمت ایران خانم که با همان جلمه ی
رادوین ماتش برد. اما کمی بعد با عصبانیت جواب داد:
_به سلامت ... منتت رو نمیکشم که بمونی
و بعد نگاهش سمت من آمد و اشاره کرد. سمت پله ها
میرفت که دوباره برگشت و با یک نگاه جدی بی صدا لب
زد:
_بیا دیگه.
دنبالش رفتم که سمت اتاق خودش رفت و بعد از بستن در
اتاق با همان عصبانیت گفت:
_فکر نکن دارم التماستونو میکنم ... نه ...من نگران حال
رادوینم...باهاش حرف بزن از خر شیطون بیاد پایین ... این
حالش خوب نیست ...دو روز از اون قرصایی که بهش میدم
نخوره ، وحشی میشه.
_الان چندین روزه که از اون قرصا نخورده.
اخمی کرد و صدایش بالا رفت:
_تو از کجا میدونی اخه ؟... من قرصا رو توی چایی اش
میریزم.
وا رفتم انگار . پس قرصا توی شربت پرتقال قبل از خواب
رادوین نبود؟ یا شایدم اون شربت ها فقط برای رد گم کنی
بود ؟سکوتم رو که دید عصبی تر شد:
_میشنوی چی میگم... به صالحتون نیست از این خونه
برید...احمق بازی در نیار ...یه شب تو خواب خفه ات میکنه ها.
نفسم را از بین لبانم فوت کردم و گفتم:
_باهاش حرف میزنم ولی خودتون خوب میدونید که رادوین
بخواد کاری رو انجام بده میده.
چشم چپش را برایم تنگ کرد و گفت:
_دو به همزن نباش ...به نفعت نیست.
_نیستم ...بهتره دیدتونو عوض کنید.
اینرا گفتم و از اتاقش بیرون امدم.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_پنجاه_هفت....
اخر شب وقتی توی
اتاقمان با رادوین تنها شدم گفتم:
_حالا مادرت یه چیزی گفته تو چرا لج کردی؟
در حالیکه سرش توی گوشیش بود جوابم رو داد:
_این چند روزه خیلی چیزا روی اعصابمه یکیش مادره...
نمیخوام یکی از همین روزا باهاش درگیر بشم...بریم از این
خونه بهتره.
از جا برخاستم و سمتش رفتم.روی تخت دراز کشیده بود و
ساعد دستش زیر سرش بود و نگاهش وصل به صفحه ی
گوشیش که کنارش دراز کشیدم و به صفحه ی گوشیش
نگاهی کردم . داشت با فرزین چت میکرد که گفتم:
_حاال یه چند روزی بگذره مادرتم آروم میشه ...بی خیال
شو.
نگاهش رو سمتم گرفت و با یکی از اون لحن های جدیش
که اللم میکرد گفت:
_یه بار دیگه بخوای روی حرفم حرف بزنی یکی
میخوابونم زیر گوشتا.
نگاهش با همان جدیت کالمش در چشمانم بود که دل
نازکم باز ترکی خورد . حتی از یک تهدید کالمی !...
خواستم برخیزم از روی تخت که گوشیش را پرت کرد
پایین تخت و مرا با قدرت کشید سمت خودش.
_خب حاال تو هم ...نزده قهر میکنی چرا ؟
دلخوری اندکم با نوازش دستش روی موهایم برطرف
شد.اما کالمش همچنان تلخ بود:
_وسایلو جمع کن فردا یا پس فردا کلید خونه رو میگیرم...
دیگه هم حرف مادر و پیش نکش.... که واقعا یکی میزنم
تو دهنتا.
جرات نکردم مخالفت کنم. دلم ثبات همین آرامش فعلی را
میخواست . این شد که برخالف تصور ایران خانم ، دو روز
بعد به خانه ای که رادوین اجاره کرده بود رفتیم .خانه ای
مبله و زیبا با متراژ متر که برای من زیادی بزرگ بود. یه
احساس استقالل خوبی داشتم. اینکه حاال من بودم و خانه
ی خودم...من بودم و دلبری هایی که میشد دور از چشم
ایران خانم برای رادوین داشته باشم.با اجاره ی آن خانه ی
مبله ، اسباب کشی هم نداشتیم و فقط با دو چمدان لباس
به خانه ی جدید نقل مکان کردیم.چرخی در خانه ی جدید
زدم و با ذوق قبل از آمدن رادوین ، در همان مهلت چند
دقیقه ای که داشتم تا او با صاخب ملک تسویه کند ، از
چمدان لباس هایم یه شومیز گل سرخی پوشیدم و ترجیح
دادم سفیدی پاهایم را برای همسرم به نمایش بگذارم و تا
پوشیدن آن ساپورت مشکی که هیچ اثری از سفیدی پوستم
باقی نمیگذاشت.کار سختی نبود . پوشیدم یک شومیز و
زدن یک رژ صورتی .موهایم را هم رها کردم و تنها با تلی
پارچه ای از روی صورتم کنار زدم.
سمت اشپزخانه رفتم و نگاهی به یخچال خالی انداختم که
صدای بسته شدن در خانه امد. سرکی از کنار یخچال به
سالن کشیدم. پلیورش را در اورد و روی یکی از مبل ها
انداخت که گفتم:
_یخچال خالیه.
بی نگاهی سمت من با خستگی مبهمی جواب داد:
_الان که حوصله ندارم ...بذار تا شب میرم خرید.
دلم یک رژه ی عاشقانه خواست. سمت سالن رفتم و
درست مقابل رادوینی که توی مبل راحتی فرو رفته بود
ایستادم و گفتم:
_اخه میخوام شام درست کنم.
نگاه تیزش روی من چرخید.
_لعنتی ...تو کی وقت کردی تیپ بزنی ؟!
لبخندی زدم و با نازی که امید داشتم دلش را نرم کند
گفتم:
_وقت زیادی نبرد...اخه شوهر من با یه رژ ساده و یه
تونیک کوتاهم دلش میره.
ای کشیده ای گفت و یکدفعه سمتم حمله کرد. واقعا
ترسیدم. شاید قلبم حتی ایست هم کرد ولی با شنیدن
صدایش نفسهایم بعد آن جیغ بلندی که از ترس کشیدم ،
منظم شد.
_لعنت به این دل من که پیش تو هم لو رفته .
دایره دستانش محکم شده بود دور کمرم که با خنده گفتم:
_آی ...کمرم
_نخند که همین وسط خونه یه بلایی سرت در میارما.
میدانستم کدام بال را میگوید که با شیطنت گفتم:
_پس بی زحمت زودتر که به نماز ظهرم برسم .
انگار همین اجازه ام را کم داشت که با حرصی که دلم را
میبرد بوسه ای با طعم خشونت از من گرفت و گفت:
_هیچ فکر نمیکردم زیر اون پوشیه و چادر یه دختر به این
شیطونی باشه...لامصب هر روز اینجوری ازم دل ببری که
چیزی از دلم نمیمونه.
صدای خنده ام بلند شد که
حرص بیشتری گفت:
_دِ نخند بهت میگم ...منو اینقدر جری نکن.
نگاهم در چشمانش نشست که گفتم:
_قول بده بهم که نوبت بگیرم میای با من.
_الان وقتش نیست. گفتم:
_قول بده رادوین...تو رو خدا.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>