eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊|شهید محمدهادی ذوالفقاری : 💢چشم گناهکار... 🔹من‌یقین‌دارم‌چشمی‌که‌به‌نگاهِ‌حرام‌عادت‌ کندخیلی‌چیزهاراازدست‌می‌دهد ، چشمِ،گناهکارلایقِ‌شهادت‌نمی‌شود.. 🥀 یاد شهدا با ذکر 🌷 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
⛔️عمل رياكار بالا نمى رود . ✨پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم فرمودند :  إنّ المَلَكَ لَيَصعَدُ بعَملِ العَبدِ مُبتَهِجا بهِ ، فإذا صَعِدَ بحَسَناتِهِ يقولُ اللّه ُ عزّ و جلّ : اجعَلُوها في سِجِّينٍ إنّهُ لَيسَ إيّايَ أرادَ بِها . فرشته با خوشحالى عمل بنده را بالا مى برد و چون كارهاى نيكش را بالا برد ، خداوند عزّ و جلّ مى فرمايد : آنها را در سجّين .حديث گذاريد ؛ اين كارها براى من انجام نشده است . 📚الكافي : ۲/۲۹۵/۷ @shohada_vamahdawiat
از عشق زمینی تا آسمانی خاطره‌ی فرمانده شهید حججی ( ) شش سالی که مرتضی برای خواستگاری از من وقت گذاشته بود،اتفاقات عجیبی برایش رخ داده بود 💕خودش برایم تعریف می کرد : « اون روزها می خوندم و می گفت خدایا فاطمه رو راضی کن . روزه می گرفتم و می گفتم خدایا فاطمه رو راضی کن. نماز مستحبی خدا فاطمه راضی بشه و ... ❤️ چندین بار پیش اومد که تنهایی به بیابان های بیرون شهر می رفتم. راه می رفتم و تنهایی شروع می کردم به دعا خوندن سقفم آسمون بود و زیر پام کویر. ❤️ به خدا می گفتم : خدایا! چیکار کنم این دختر راضی بشه کم کم سکوت و تنهایی و صدای حیوانات و... من رو می گرفت و من رو به فکر قبر و قیامت و... می انداخت. به جایی رسیدم که به خدا می گفتم من کی هستم تو کی هستی من قراره تو این دنیا چیکار کنم.. فاطمه این نه گفتن های تو باعث شد من از یک عشق زمینی به عشق آسمونی برسم»😍 💞بعضی اوقات به مرتضی می گفتم : « ای کاش زودتر به تو جواب مثبت داده بودم » امّا مرتضی می گفت : « نه تو من رو ساختی» 📚برشی از کتاب ساقیان حرم خاطرات فرمانده نابغه <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
20.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[ ] 🎙 ✔️الہـۍعَظـم‌البـلاء(دُعاۍ‌فـَرَج)... خدا کند که مرا با خدا کنی آقا ز قید و بند معاصی جدا کنی آقا دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش خودت برای ظهورت دعا کنی آقا 💞🌿💞🌿💞🌿💞🌿💞🌿 💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 راحیل خیلی خوش شانسه که... از جایم که بلند شدم حرفش نصفه ماند. گوشی‌ام رابرداشتم و گفتم: –اصلا خودم باهاش حرف می زنم. شماره برادرم را گرفتم. با بوق اول برداشت و عصبانی گفت: –بله چرا جدیدا مدام عصبانی است. آب دهانم را قورت دادم و با لحن شادی گفتم: – درود بر برادر عصبانیه خودم، احوال شما؟ یه کم نرم شد. – سلام، فرمایش؟ کم نیاوردم و گفتم: –می خوام برادر عزیزم رو امروز برای صرف شام به یه رستوران لاکچری دعوت کنم تا دوتایی یه اختلاتی بکنیم. بعد سعی کردم کلمات را کمی کشیده وادبی تربگم و ادامه دادم: –لطفا قدم روی چشم هایم بگذاریدوبر من حقیر منت بگذارید و این دل غم دیده رو شاد بفرمایید و قبول کنید، ای تنها برادرم، در این روزهای سخت برایم پدری کنید و پشت مرا خالی نکنید. خودم از حرف هایم خنده ام گرفته بود، خشن گفت: – خیلی خب، مزه نریز میام. آدرس رو پیامک کن. بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد. با تعجب به صفحه گوشی‌ام نگاه کردم که، مژگان پقی زد زیر خنده. –یعنی معرکه ای آرش، این اراجیف رو از کجا سر هم کردی؟ بعد اونم چقدر تحویلت گرفت نه؟ ــ بادی به غب غبم انداختم و گفتم: – بهت توصیه می کنم لِم شوهرت رو به دست بیار.دیدی زیادم سخت نبود. اخمی کردو گفت: –حوصله داریا، من نمی تونم هر روز واسش شعر بگم. من نمی دونم چرا شما دوتا اصلا شبیهه هم نیستید؟ هر چقدر تو مهربونو و صبوری، اون برعکسه... خندیدم و گفتم: –والا قبل از این که تحویل شما بدیمش دقیقا شبیهه من بود، مثل دوقلوهای افسانه ایی... بعد چشم هایم را ریز کردم. – دیگه چه بلایی سرش آوری که داداش بدبختم رو جنی کردی، من نمی دونم. اخم کرد. – چیکارش کردم، اون همش گیر میده، به یه مهمونی رفتن با دوست هامم ایراد می گیره. نمی تونم همش ور دلش باشم که... با تعجب گفتم: – برادرِ به ظاهر روشن فکر من گیر میده؟ نگو که برام غیرقابل باوره، مگه میشه؟ به لحنم رنگ شوخی دادم. –اینا همه برمی گرده به مهارت های شوهر داری که فکر کنم شما واحدش رو پاس نکردی. جاری دار، که شدی یادت میده. – یه کم وقت کردی ازش تعریف کن...این کیارش باید بیاد واحد زن داری رو پیش جنابعالی پاس کنه. مامان و مژگان در آشپزخانه مشغول شام درست کردن بودند شنیدم مژگان قضیه زنگ زدن مرا برای مادر تعریف می‌کند. مامان با نگرانی گفت: – وای مژگان بیا ماهم باهاشون بریم، نکنه اونجا دعواشون بشه. وارد آشپزخانه شدم. – مامان جان، اینقدر نگران نباش. حواسم هست، حرفی نمیزنم که دعوا بشه. بعدشم مگه ما بچه مهده کودکی هستیم که تو یه مکان عمومی دعوا کنیم؟ مژگان با تمسخر گفت: – آهان پس شما تو مکانهای خصوصی به جون هم میوفتید؟ با دلخوری گفتم: – مژگان خیلی بی انصافی، من افتادم به جون اون؟ بعد از اینکه این همه حرف بارمن و راحیل کرد، دلش خنک نشدو ... مژگان سرش را به علامت تایید تکان دادو گفت: – خب ممکنه الانم همون اتفاق بیوفته. نچی کردم. – این بار مواظبم حرفی نزنم که عصبانی بشه. خیالتون راحت. مامان نگاهش رنگ التماس گرفت و گفت: –نمیشه بگی بیاد خونه، همینجوری که میگی با آرامش، اینجا حرف بزنید؟ دست هایش را گرفتم و گفتم: – مامان جان، اصلا نگران نباشید. بهتون قول میدم اتفاقی نیوفته. ما می خواهیم حرف های مردونه بزنیم تو خونه نمیشه. بعد دستهایش را آرام رها کردم وبا قیافه ی مضحک و صدای آلن دلونی ادامه دادم: –"خود همون رستوران تاثیر بسزایی در کوتاه امدن برادرم داره. من می شناسمش ومی دونم که چقدر ظواهر ومادیات براش اهمیت داره...کلاسش بهش اجازه نمیده که توی یه رستوران شیک و لاکچری، که اکثرا آدم های بسیار، های کلاس میان اونجا، رفتار خشن وغیر شیکی از خودش نشون بده." هر دوشون از حرف هایم به خنده افتادند و مژگان گفت: –کاش کیارشم یه کم سیاست تو رو داشت. اخم کردم. –بابا اینقدر نزن تو سر مال دیگه، برادر همه چی تمومم رو بردی، عصبی و کج و کولش کردی، حالا هم به جای این که خودت باهاش حرف بزنی و کم کاریاتو جبران کنی، منو تو خرج انداختی، همشم میگی برادرت اینجوریه، اونجوریه ... پول شام امشبم میزنم به حسابت. مژگان رو به مادر با اعتراض گفت: –مامان می بینی چی میگه؟ مامان اخمی به من کردو با مهربانی روبه مژگان گفت: –شوخی میکنه مادر، تو آرش رو نمی شناسی؟ قیافه ام را متفکر کردم و دستم را به کانتر تکیه دادم و گفتم: –بعد از مرگم متوجه میشید که چه حرف های پر مغزی زدم و شما یک عمر به شوخی گرفتید. مامان کفگیر را برداشت و با صدای کشیده و تهدید آمیز گفت: – آرش...بعد هم به طرفم خیز برداشت. که من فرار رو برقرار ترجیح دادم و در حال دویدن گفتم: –مامان من میرم دوش بگیرم، حوله ام رو برام میاری؟ ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 @shohada_vamahdawiat ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸طرح‌جدید ‌شهیدمصطفی‌صدرزاده❤️ 💰هزینه‌استفاده‌: 🔉قرائت‌دعای‌فرج 😍به‌نیابت‌ازشهید ''بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم'' 👤الہے‌عظم‌البلاء...
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ دیریست که آواره ی دشتی آقا رفتی و دوباره برنگشتی آقا ... شاید که تو آمدی و دیدی خوابیم از خیر تماممان گذشتی آقا... شرمندتیم مولا😞 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🔰راز زندگی 🛑در افسانه ها آمده روزی که خداوند جهان را آفرید فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند. یکی از فرشتگان به پروردگار گفت: آن را در زمین مدفون کن. فرشته دیگری گفت: آن را در زیر دریاها قرار بده. سومی گفت: راز زندگی را در کوه ها قرار بده. ولی خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم، فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند در حالی که من می خواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد. در این هنگام یکی از فرشتگان گفت: فهمیدم کجا، ای خدای مهربان راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده. زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند و خداوند این فکر را پسندید. <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 از حمام که بیرون امدم و وارد اتاقم شدم. در کمدم را باز کردم. پیراهن سفید ابریشمی‌ام نبود. از همانجا تقریبا فریاد زدم: – مامان اون پیرهن سفیدم کجاست؟ مادر گفت: –اونو می خوای چیکار؟ ــ مامان جان فکر کنم پیراهن رو می پوشن. ــ لوس نشو منظورم اینه الان میخوای چیکار؟ قبل ازمن مژگان گفت: – لابد میخواد حسابی آلاگارسون کنه دیگه ... مادر وارد اتاق شدو گفت: – اونو که دادمش اتو شویی. تن پوشم را در تنم محکم تر کردم و گفتم: –مامان لطفا برید بیرون، اون که تمیز بود. همونجور که بیرون می رفت گفت: – به خاطر جنسش گفتم خشکشویی اتو کنه بهتره. شاید هفته دیگه لازم شد که بپوشی. ــ باشه یه چیز دیگه می پوشم. باخودم گفتم: «پس مامان حواسش به هفته ی دیگه هست.» انگار مادر از من امیدوار تراست. پیراهن شیک دیگری پوشیدم و عطر همیشگی‌ام را زدم و از اتاقم بیرون رفتم. مژگان با دیدنم گفت: – دیگه داری کم‌کم مثل آقا دامادا میشیا. لبخندی زدم و گفتم: – اگه امروز اوکی رو از خان داداشم بگیرم هفته ی دیگه همین موقع ها به عنوان داماد میریم خونه ی عروس خانم. سرش را کج کرد و گفت: –عروسم خوشگله؟ بهت می خوره؟ ــ به نظر من که زیباترین دختریه که تا حالا دیدم. مژگان نگاهی به مادر که با لبخند رضایتی محو من شده بود انداخت و گفت: – آره مامان؟ خوشگله؟ مادر لبخندش را جمع کرد و لبهایش را بیرون داد و گفت: –بد نیست، به هم میان. با تعجب گفتم: – بد نیست؟ مامان دیگه مادرشوهرگری درنیار. راحیل مثل فرشته هاست. مژگان اخم مصنوعی کردو گفت: –حالا ببینم اونم مثل تو اینقدر واست غش و ضعف می کنه؟ از سوالش یکم جا خوردم و خجالت کشیدم. با خونسردی گفتم: –مگه محرمیم که غش و ضعف بره. حالا من جلو شما این حرف هارو میزنم، جلوی اون مثل یه جنتل من، واقعی رفتار می کنم. مژگان خندید وگفت: – ببین همه ی روهاتو بهش نشون بده‌ها، مثل داداشت یه سری هاش رو نگه نداری بعد از ازدواج رو کنی، طرفت شوک زده بشه. حرفش به من بر خورد و گفتم: –اگه زنم عمل شوک آوری انجام بده، عکس العمل شوک آوری هم ازم می بینه دیگه، این یه مسئله ی کاملا طبیعیه. ــ پس گذشت رو واسه چی گذاشتن؟ با سر تایید کردم و گفتم: – به نکته ی خوبی اشاره کردی. من گذشت رو کلا سر لوحه‌ی زندگیم قرار دادم، وگرنه الان با خان دادشم شام بیرون نمی رفتم. مادر خنده ایی کرد و گفت: –چون الان کارت پیشش گیره، وگرنه نمی‌رفتی. با تعجب گفتم: – مامان! شما طرف پسرتی یا عروست؟ یه کم واسه این عروستم مادر شوهر گری دربیار دیگه، چرا فقط واسه اون کوچیکه درمیاری؟ هر دو خندیدند، بعد مادر رو به مژگان کردو گفت: –مادر یه کم برو تو اتاق من دراز بکش، باید بیشتر مواظب خودت باشی. مژگان لبخندی زدو بلند شدو موقع رد شدن از کنارم، مشتی حواله‌ی بازویم کرد و گفت: – موفق باشی. دستم را گذاشتم روی بازویم و گفتم: –فردا پس فردا جلو راحیل از این حرکتا نکنیا اون خیلی حساسه. بی تفاوت به حرفم به طرف اتاق رفت. بعد از رفتن مژگان، مادر با اشاره صدایم کردو با اخم گفت: – اینقدر جلوی مژگان از اون دختره تعریف نکن ناراحت میشه، الان بارداره حساسه مراعات کن دیگه. حالا راحیل خوشگل هست یا نیست، مبارکه خودت باشه. اینقدر این چیزارو نگو. باتعجب نگاهش کردم: – مامان! واسه مژگان مادری، واسه راحیل نامادری؟ خیلی تابلو طرفش رو میگیریا... تو صورتم براق شد. –من به خاطر خودت گفتم، سعی کن کلا آتیش حسادتش رو شعله ور نکنی، چون خودتم توش می سوزی. الان تو متوجه این چیزا نمیشی ولی حرف من رو گوش کن و رعایت کن. خندیدم. – مامان جان اکثر حرف های ما شوخیه، شما زیاد جدی نگیر. ــ به شوخیم نگو. دستم را روی چشمم گذاشتم وگفتم. – چشم. بعد بوسیدمش و خداحافظی کردم. قبل از روشن کردن ماشین، به راحیل پیام دادم که: «دعا کن به خیر بگذره، دارم میرم با برادرم صحبت کنم.» بعد از این که ماشین را داخل پارکینک رستوران پارک کردم، به طرف رستوران راه افتادم. دربانی که جلوی در ایستاده بود تا کمر خم شدودر را برایم بازکردو خوش امدگویی کرد. وارد که شدم، یک نفر دیگر به استقبالم امدو راهنماییم کرد. گفتم: – یه جای دنج می خوام، یه میز دونفره. رستوران به دو قسمت سنتی و مدرن تقسیم شده بود. قسمت سنتی شلوغ بود. برای همین اشاره به یک میز، که گوشه‌ی سالن بودکردم و گفتم: –اونجا خوبه. صندلی را برایم عقب کشید. نشستم و گفتم: –برای سفارش بایدصبر کنم مهمونم بیاد. تعظیمی کردو رفت. گوشی‌ام را از جیبم درآوردم و چکش کردم. راحیل پیام داده بود: «انشاالله هر چی خیره همون بشه.» گاهی از این بی خیالی‌اش لجم می گرفت. ولی پیامش آرامش را در من تزریق کرد. به کیارش زنگ زدم و پرسیدم: – کجایی؟ گفت: –چند دقیقه ی دیگه میرسم. صفحه‌ی گوشی‌ام را خاموش کردم و فکر کردم که چه 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 @shohada_vamahdawiat
7.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥آیا تنها آمادگی یاران، برای ظهور امام زمان کافی است⁉️ <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
2-Monajat - Hajmahdirasuli - Haftegi9811103 - Sarallahzanjan(1).mp3
21.02M
🎼 در لجن‌زار معاصی از بها افتاده‌ام؛ دور از مولای خود در تنگنا اُفتاده ام ... 🌸🌱 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>