📩
◄ #ڪـــــلام_شهـــــید
🍁شهید رضا شڪری پور:
ڪار ڪردن تو ممـلکت امام زمان
(عج) رو عشقه! #هرجا لازم باشه
حاضــرم ڪار ڪنم چہ فرماندهے
درجنگ چه ڪارگری در ڪارخانه.
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
مداحی آنلاین - بیرق و پرچم مدیون زینب - سیدمجید بنی فاطمه.mp3
6.97M
🌸 #میلاد_حضرت_زینب(س)
💐بیرق و پرچم مدیون زینب
💐عالم و آدم مجنون زینب
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
👏 🌺👏🌺👏🌺👏🌺👏🌺
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
✨﷽✨
🌼تولد زینب(س) و گریه پیامبر
✍زینب کبرى (س) روز پنجم جمادى الاول سال ۵ یا ۶ هجرت در مدینه چشم به جهان گشود.
خبر تولد نوزاد عزیز، به گوش رسول خدا (ص) رسید. رسول خدا (ص) براى دیدار او به منزل دخترش حضرت فاطمه زهرا (س) آمد و به دختر خود فاطمه (س) فرمود: دخترم ، فاطمه جان ، نوزادت را برایم بیاور تا او را ببینم.
فاطمه (س) نوزاد کوچکش را به سینه فشرد، بر گونه هاى دوست داشتنى او بوسه زد، و آن گاه به پدر بزرگوارش داد. پیامبر (ص) فرزند دلبند زهراى عزیزش را در آغوش کشیده صورت خود را به صورت او گذاشت و شروع به اشک ریختن کرد. فاطمه (ص) ناگهان متوجه این صحنه شد و در حالى که شدیدا ناراحت بود از پدر پرسید: پدرم ، چرا گریه مى کنى ؟! سول خدا (ص) فرمود: گريه ام به اين علت است كه پس از مرگ من و تو، اين دختر دوست داشتنى من سرنوشت غمبارى خواهد داشت ، در نظرم مجسم گشت كه او با چه مشكلاتى دردناكى رو به رو مى شود و چه مصيبتهاى بزرگى را به خاطر رضاى خداوند با آغوش باز استقبال مى كند.
👈🏼در آن دقايقى كه آرام اشك مى ريخت و نواده عزيزش را مى بوسيد، گاهى نيز چهره از رخسار او برداشته به چهره معصومى كه بعدها رسالتى بزرگ را عهده دار مى گشت خيره خيره مى نگريست در همين جا بود كه خطاب به دخترش فاطمه (س) فرمود: اى پاره تن من و روشنى چشمانم ، فاطمه جان ، هر كسى كه بر زينب و مصايب او بگريد ثواب گريستن كسى را به او مى دهند كه بر دو برادر او حسن و حسين گريه كند.
📚خطابه زينب كبرى (س) پشتوانه انقالب امام حسين (ع) صفحات ۵۵-۵۷ اثر دانشمند محترم محمد مقيمى از انتشارات سعدى ، به نقل از طراز المذهب ، ص ۳۲ و ۲۲
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
2333252319.mp3
7.97M
🔊 #مولودی
🎶 ای یار حسین...
🎤 #محسن_عرب_خالقی
#میلاد_حضرت_زینب
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
💔📿🥀🌾🌼🌼🌾🥀📿💔
#دلنوشته_مهدوی 💞
#مهدے_جانم ❤
#سلام؛
📿 می خواهم سجده هایم را طولانی تر کنم ...
گويى خدا تکه ای از آسمان را در خاک نهان کرده که هر بار در گوشش زمزمه می کنی صدایت به گوش عرش بلندتر می رسد.
می خواهم سجده هایم را بلندتر کنم
چون آسمانی ها آشناترند با این سجده ها، وقتی؛ در این خاک، صدای دعایم را می پیچد می دانند که محتاجم، به اجابتش و میدانم خدایم فرمود: "بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را"
آری؛
ما محتاجیم، محتاج به ظهورتان
خدا كند سرمان را كه از روی این مهر بر مى داریم، شما را در کنار قبله گاهمان ببینیم.
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج 🤲
سلام احتیاج دلهای محتاج ✋🌼
💯 @shohada_vamahdawiat🔙
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت133
شنبه هنوز پایم به دانشگاه نرسیده بود، سوگند جلویم سبز شدو بغلم کردو تبریک گفت.قبلا برایش همه چیز را تعریف کرده بودم و تبریک گفته بود، ولی به قول خودش هیچ چیز حرف زدن رو در رو نمیشه.
به سر تا پایم نگاهی کردو گفت:
– بالاخره کار خودت رو کردی نه؟
به افق خیره شدم و لبخندزدم.
بوسه ایی از گونه ام کردو گفت:
ان شاالله خوشبخت بشی عزیزم.
در محوطه سارا را دیدم، سلام دادم و احوال پرسی کردم، خیلی سرد جواب دادو پیشمان نماندو رفت. نگاهی متعجبی به سوگند انداختم و گفتم:
–حالش خوب نیست؟
سوگند شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–اینم معلوم نیست چشه، نه به اون که هر وقت بهم زنگ می زنه سراغ تو رو می گیره و میگه از راحیل خبر داری یا نه، نه به این که اینجوری باهات احوالپرسی می کنه.
ــ از تو حال من رو می پرسه؟ خوب چرا به خودم زنگ نمی زنه؟
سوگند کیفش رو از روی دوشش سر داد روی دستش و گفت:
— چی بگم والا، آدم که از دل دیگران خبر نداره، فقط خدا می دونه.
به سالن که رسیدیم آرش را دیدم که با دوستهایش مشغول صحبت بود. با دیدن ما فوری به طرفمان امدو سلام کرد و دستش را دراز کرد طرفم برای دست دادن. با تردید دستم را جلو بردم. دستم را محکم گرفت و فشار داد، کمی دردم امد ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم.
سوگند با لبخند به آرش سلام دادو تبریک گفت و به طرف کلاسش رفت.
آرش آنقدر مهربان نگاهم کرد که یک لحظه زمان و مکان را فراموش کردم و غرق نگاهش شدم.
با فشاردوباره ایی که به دستم وارد کرد آخی گفتم و اخمی کردم.
خنده ایی کردو گفت:
–درد گرفت؟ به خاطر این بود که دیر کردی و تلفنتم جواب ندادی و نگرانم کردی خانم.
ــ ببخشید دیشب دیر خوابیدم. گوشیمم جا گذاشتم خونه. بعد نگاهی به دستهایمان که در هم گره خورده بود انداختم و گفتم:
–میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟
ــ شما جون بخواه، چرا خواهش، شما دستور بفرمایید.
ــ میشه توی دانشگاه دستهای هم رو نگیریم.
باتعجب گفت:
–ماکه محرمیم.
ــ درسته، ولی همه که نمی دونند.
بعدشم دانشگاه محیطش با جاهای دیگه فرق می کنه.
دستش را شل کرد و منهم آرام دستم را از دستش بیرون کشیدم. درآخرین لحظه فشاری به دستش دادم. لبخندی زدو به طرف کلاس راه افتادیم.
نزدیک کلاس که شدیم گفت:
–پس حالا که گوشیتم جا گذاشتی سر یه ساعت مشخصی که می گم بیا کنار ماشین، تابا هم بریم. یه وقت اگه ندیدمت از الان بگم، که دوباره زیر پام علف سبز نشه.
بعد از قرار گذاشتن وارد کلاس شدیم. چند تا از پسرها با دیدن ما شروع به صوت وکف زدن، کردند. کمکم بقیه ی بچه ها هم همراهیشان کردندو کلی کلاس را شلوغ کردند. من که اصلا انتظارش را نداشتم هاج و واج مانده بودم. ولی آرش انگار زیاد هم جا نخورده بودو با خنده و شوخی همراهیشان می کرد. همه باهم بادا بادا مبارک باد می خواندند.
آرش کنار گوشم گفت:
– کی چند دقیقه پیش می گفت، همه که نمی دونند؟
همانطور با بهت نگاهش کردم و گفتم:
– چطوری تو این فرصت کم به همه خبر دادید؟
یعنی خبر اسوشیدت پرس باید بیاد از شما...
دختر ها دیگه نگذاشتند حرفم را تمام کنم، دورم جمع شده بودند و تبریک می گفتندو سربه سرم می گذاشتند.
یکی از بچه ها که من اصلا سنمی با او نداشتم گفت:
– رحمانی، از وقتی شنیدم تو با آرش نامزد کردی شاخام خیلی اذیتم می کنه. آخه چطوری میشه؟ آرش باهمه ی دخترها می گفت و می خندید و خوش و بش می کرد اِلا تو، من حتی یه بارم شمارو باهم ندیدم اونوقت چطوری آخه...جلل الخالق.
من فقط لبخند زدم ولی سوگند یه فیگور فیلسوفانه ایی به خودش گرفت و گفت:
–اگر عشق، عشق باشه، اصلا نیازی به حرف زدن نداره.
بچهها همه باهم خندیدند.
همان موقع استاد وارد شدو همه سرجاهایشان نشستند.
آرش ماشین را روشن کردو راه افتاد. هنوز چند دقیقه ایی نگذشته بود که گفت:
–موافقی بریم پارک؟
ــ باشه.
نگاهی به من انداخت ودستم را گرفت، از حرکت ناگهانیاش تعجب کردم و این از نگاه تیز بینش دور نماندو گفت:
– اینجا که مجازه نه؟
تبسمی کردم و گفتم:
–اختیار من دست شماست، اگه منم گاهی چیزی می گم، فقط یه نظره، تصمیم گیرنده همیشه شمایید آقا.
نگاهش رنگ تعجب گرفت و ماشین را کنار زد و دستم را رها کردوترمز دستی را محکم کشیدو گفت:
– چی گفتی؟
من هم با استرس گفتم:
–حرف بدی زدم؟
دوباره دستم را گرفت و بوسه ی محکمی رویش نشاندو گفت:
– نه، فقط من زیاد جنبه ندارم، حداقل موقعی که دارم رانندگی می کنم، از این حرفها نزن.
خندیدم و گفتم:
–آهان، حالا منظورتون رو فهمیدم.
اخم شیرینی کردوگفت:
– اینقدرم شما، شما نکن.
وقتی سکوتم را دید دنباله ی حرفش را گرفت و گفت:
–اینجوری که میگی احساس راحتی نمی کنم.
سرم را پایین انداختم.
ــ فکر کنم کمی زمان ببره.
✍#بهقلملیلافتحی پور
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خدایا
🌷هر شب به آسمان نگاه می کنم
💫و می اندیشم
🌷در این آرامش شب
💫چه بسیار دلها
🌷که غمگین و پر اضطرابند
💫خدایا تو آرام دلشان باش
🌷خدایا شبم را بایادت بخیر کن
💫شبتون پر از
حِسِ خوبِ آرامــش 💫🌷
🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙
❤️ #شب_یلدا
''بسماللهالرحمنالرحیم''
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک الْمُشْتَکى، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻