eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
*ختم بسیار بسیار مجرب از امروز ۲۵ بهمن ماه* یک پیشنهاد عالی 👇👇👇 ان شاءالله دعا برای فرج امام زمان علیه السلام در اولویت حوائج همه ما باشد . ختم فوق العاده مجرب 14هزار ذکر شریف " یا جواد الائمه ادرکنی " بردارین از ۲۵ بهمن (یعنی از امروز) تا ده روز بعد که ولادت با سعادت امام جواد الائمه (علیه السلام) است تمام کنید. در این ده روز ان شاءالله روز ولادتشان بهترین عیدی را به شما عطا میفرمایند. میدانید که برای حاجتهای مادی و دنیوی(شغل و مسکن و قرض و ازدواج و ....) توسل به امام جواد الائمه (ع) خیلی کارگشاست.و بسیار مجرب است ؟! دقت بفرمائین ختم 14هزار ذکر شریف یا جواد الائمه ادرکنی "چله" نیست. مهم نیست روزی چند مرتبه فقط آن تعدادش مهم است که 14هزار تا شود. سعی کنید کم و زیادش نکنید. ختمها رو طبق دستور خاصی که گفته شده است قرائت فرمائید. حتما حکمتی دارند. ولی میتوانید تقسیم کنید در این ده روز، یعنی روزی هزار و چهارصد مرتبه بگوئید (یعنی روزی ۱۴ دور تسبیح) تا روز ولادت با سعادت امام جواد (علیه السلام) ختمتان تمام شود. این پیام را اگر تمایل داشتین برای دوستانتان نشر دهید شاید بسیاری از خوبان خداوند اطلاع ندارند اول ماه رجب چه زمانی است و این ختم رو شاید خیلی از خوبان خداوند اطلاع ندارند و ندانند. لازم به ذکر است این ختم بسیار مجرب است و تجربه شده است ان شاءالله که به حق میوه دل امام رضا (علیه السلام) امام جواد الائمه (علیه السلام) حاجت دلتان با حکمت خداوند یکی باشد تا دلتان شاد شود و امام جواد الائمه (علیه السلام) روز ولادت با سعادتشان با دستان مبارکشان عیدیتان را عطا فرمایند اگر این توفیق الهی نصیبتان شد و این ختم مجرب را انجام دادین این بنده حقیر را از دعای خیرتان محروم نفرمائید که بسیار محتاج دعای خیر شما هستم. زیارت کربلا نصیبتان ان‌شاءالله التماس دعای فرج و خیر یا علی مدد 🌹🤲🤲🤲 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸           @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
اگـر به واسطه خونم حقی برگردن دیگران داشته باشم به خدای کعبه قسم‌ از مـــردان بی‌غیرت و زنان بی‌حیا نمیگذرم. شادی روح پاک همه شهدا <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
آن نور به سوى آسمان مى رود و بار ديگر سكوت و تاريكى همه جا را فرا مى گيرد. محمّد(ص) در وجودِ خود، گرمايى مى يابد، گويى كه آتشى در درونش افروخته باشند. او سر به سجده مى برد و با خداى خويش سخن مى گويد. اكنون او از جاى برمى خيزد، عباى خود را بر دوش مى اندازد و به راه مى افتد. او كجا مى خواهد برود؟ او هر سال تا پايان ماه رجب در اين غار مى ماند; امّا امشب او ديگر نمى تواند اينجا بماند. آن صداى آسمانى محمّد(ص) را دگرگون كرده است، او مى خواهد نزد خديجه برود، فقط خديجه است كه مى تواند در اين لحظه به او كمك كند. محمّد(ص) از كوه پايين مى آيد، گويا همه هستى به او سلام مى كنند: "سلام بر تو اى رسول خدا". بار ديگر آن نور آسمانى را مى بيند كه با او سخن مى گويد: "اى محمّد! تو پيامبر خدايى و من جبرئيل هستم!" محمّد(ص) آرام آرام، دردمند و خسته به سوى خانه مى رود، سرش درد گرفته و دهانش خشك شده است. گويا بزرگ ترين امانت هستى را بر دوش خود مى يابد. او برگزيده آسمان است و بايد مردم را به سوى نور ببرد، مردمى را كه در تاريكى و پليدى ها غرق شده و به عبادت سنگ ها رو آورده اند. راه زيادى تا خانه مانده است، كاش اين راه مقدارى كوتاه تر بود! كاش خديجه كنارش بود و او را يارى مى كرد! تو از خواب مى پرى. نمى دانى چه شده است. خيلى نگران هستى. به دلت افتاده است كه همسرت، محمّد(ص) تو را به يارى مى خواند. نكند براى او اتّفاقى افتاده باشد؟ او تنهاى تنها در آن بالاى كوه چه مى كند؟ برمى خيزى و دست هايت را به سوى آسمان مى گيرى و مى گويى: اى خداىِ ابراهيم! خديجه تو را مى خواند، همسرم را يارى كن! ساعتى مى گذرد و تو هنوز دعا مى كنى. ناگهان صداى در خانه به گوش مى رسد. در اين وقت شب چه كسى در خانه تو را مى كوبد؟ اين صداى كوبيدن در برايت آشناست. فقط محمّد(ص) در را اين گونه مى كوبد. لبخندى مى زنى و به سوى در مى روى و آن را باز مى كنى. محمّد(ص) را مى بينى كه به تو سلام مى كند، جوابش را مى دهى. چرا محمّد(ص) اين چنين بى رمق است؟ چرا بدنش گرمِ گرم است؟ دست او را مى گيرى و به سوى اتاق مى برى. او در بستر خود قرار مى گيرد. تو كنارش مى نشينى و دستى بر پيشانيش مى كشى. محمّد(ص) هم به تو نگاه مى كند. او در كنار تو آرام مى گيرد. تو امشب تنها پناه محمّد(ص) هستى! تو هميشه آرامش را به محمّد(ص) هديه مى كنى. او در كنار تو به خواب مى رود، در بالاى سر او مى نشينى، به چهره زرد او نگاه مى كنى. نمى دانى چه شده است. افسوس كه محمّد(ص) توان سخن گفتن نداشت وگرنه براى تو مى گفت كه چه شده است. فردا او همه چيز را براى تو مى گويد. تو محرم راز محمّد(ص)هستى! دلت گواهى مى دهد كه اتفاق خوبى افتاده است. ❤️❤️❤️❤️🌹❤️❤️❤️❤️ @shohada_vamahdawiat @hedye110
💢 مهمان نواز 🔹دخترم تازه به دنیا آمده بود . حال بدی داشتم . مرتب ناله می کردم و از حال می رفتم . علی اصغر و مادرش مشغول رسیدگی به من بودند که صدای در خانه بلند شد . 🔹شب برفی و بسیار سردی بود . مادر شوهرم رفت و در را باز کرد . مرد همسایه مان بود : کرسی برقی ام خراب شده . به علی آقا بگید بیاد درستش کنه برام .خانمش مریضه . نمی تونه بیاد . ولی من این موقع شب چی کار کنم؟ تا صبح یخ می زنم . علی اصغر که صدایشان را شنیده بود بلند شد و از اتاق بیرون رفت . چند دقیقه بعد طنابی آورد و با ملحفه هایی که داشتیم وسط اتاق پرده کشید : شوفر محله است. تا صبح مهمون ماست ! ➥ @shohada_vamahdawiat
تورا‌ من چشم در راهم....🕊 <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍سخنرانی حاج اقا دانشمند 💠 موضوع: همه حرفاتو فقط به خدا بگو ‌‌‌‌ <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 طولی نکشید که آرش با سینی بزرگی برگشت. سینی را روی زمین جلوی من گذاشت. خودش هم روبرویم نشست وگفت: –برای این که سروصدانشه همه چی روباجاش آوردم وتوی ظرف نریختم. ترسیدم بیدارشون کنم. (اشاره کردبه بیرون از اتاق) پنیر، کره، مربا، همه را با ظرفشان اورده بود. شروع به لقمه درست کردن کرد. من هنوز هم مات حرفهایش بودم. لقمه‌ایی درست کرد و جلوی دهانم گرفت وگفت: –بخور راحیل، فکرهیچی رونکن. فقط نگاهش کردم، لقمه را از دستش گرفتم و به طرف دهان خودش بردم، لقمه را از دستم گرفت ونصف کرد. –نصف تو، نصف من، دوباره آن لقمه‌ی نصفه را جلوی دهانم گرفت. هنوز آن نصفه‌ی دیگر را خودش نخورده بود. منتظربود اول من بخورم. نصفه لقمه ایی که جلویم گرفته بود را فوری از دستش گرفتم و توی دهانش گذاشتم. غافلگیرشد و آن نصفه‌ی دیگر که در دستش بود را در دهانم گذاشت و با لبخند نگاهم کرد وگفت: –راحیل توهمیشه زرنگ ترازمن بودی وَبعدبرای درست کردن لقمه‌ی دیگری، دستش را به طرف سینی برد، لقمه را آرام، آرام می جویدم ونگاهش می کردم. آرش خیلی فرق کرده بود، خدایا این چش شده، مرگ کیارش باآرش چه کرده بود. دردش را احساس می کردم ولی نمی فهمیدم، یادگریه های دیشبش استرس و بعد بغض به گلویم آورد ونشد لقمه ام را قورت بدهم. بغضم اشک شد و روی دستش که لقمه‌ی دوم را گرفته بود چکید. بادیدن اشکهایم نی‌نی چشم هایش به رقص درامد، برای جلوگیری از ریزش اشکهایش نفس عمیقی کشید. "تو ازکی اینقدر نازک دل شدی آرش." امدکنارم نشست وگفت: –اینجوری مواظب خودتی؟ اینجوری قول دادی؟ جون من برات مهم نیست راحیل؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم واشکهایم را پاک کردم وگفتم: –خیلی مونده ازت خوش قول بودن رویادبگیرم آقا. دستش را روی شانه ام انداخت ونگاهم کرد. –تو که می گفتی من برای یاد گرفتن همه چی برنامه ریزی می کنم، این یادگرفتن روبزار اول لیست برنامه‌هات، باشه؟ چشم هایش را کاویدم. نگاهش را از من گرفت و به لقمه ی دستش داد. با اصرار لقمه را در دهانم گذاشت؛ بعد یک نان لواش کناردست من گذاشت ویکی کناردست خودش. با مهربانی و لبخند نگاهم گرد. –هرکس زودترنونش روتموم کنه اون یکی بایدبراش جایزه بخره. –چی بخره؟ –نظر خودت چیه؟ انتخابی باشه خوبه؟ –اهوم، ولی زیادگرون نباشه. انتخابی یعنی هرچیزی می تونه باشه، حتما که خریدنی نیست. بی تفاوت به حرفش نگاهی به نانها انداختم و لبخند لاغری زدم وگفتم: –چه مسابقه ی عادلانه‌ایی، اینجوری که من هنوز اولین لقمه رو نخوردم تونونت روتموم کردی بااون لقمه های مردونت. نان دیگری برداشت. –باشه جهنم وضررمن دوتا نون، تو یدونه. نان دیگری برداشتم وکنار دستش گذاشتم. –این الان عادلانس. باچشم های گردشده نگاهم کردوگفت: –مگه با گاو طرفی؟ لپش را کشیدم و گفتم: –منظورت ازنوع دریاییشه؟ با شنیدن حرفم یک لحظه غم چشم هایش را گرفت، شاید جریان عکس سودابه یادش امد. ولی فوری لبخندزد و گفت: –باشه بابا، من که خدای از خود گذشتگی‌ام اینم بهت ارفاق می کنم. یک، دو، سه، شروع. همانطور که شروع به لقمه گرفتن کردم گفتم: –جناب خدای از خودگذشتگی یه نگاهی به نایلون نونا هم بنداز. واسه بقیه هیچی نمونده‌ها. باید بری براشون بخری. من اصلانمی توانستم تند‌‌تند غذا بخورم. ولی آرش نصف نان لواش را برداشت ولقمه درست کرد وسریع در دهانش گذاشت و همانطور گفت: –تو بخور نگران نباش، میرم میخرم. ازطرز خوردنش خنده ام گرفته بود، ولی نمیشد بخندم عقب می‌افتادم، او نان دومش را شروع کرده بود ولی من تازه لقمه‌ی اولم هم تمام نشده بود. نصف نانم تمام شد و او نان سومش را شروع کرد و با دهان پرگفت: –حالا اگه یکی آب بخواد ودرحال خفه شدن باشه چی؟ –خب بره آب بخوره. –قبوله؟ بعدا جرزنی نکنیا، بگی مامانم گفته وسط غذا نباید آب بخوریما. با چشم هایم تایید کردم. با عجله بیرون رفت و با یک پارچ آب برگشت و باآخرین تکه‌ی نانش لقمه گرفت و تقریبا به کمک آب پایین فرستاد؛ بعددراز کشید نفسش را عمیق بیرون داد. –من بُردم. من آخرین لقمه‌ام را در دهانم گذاشتم وگفتم: –منم بُردم. –نخیر تو توی دهنت هنوز هست دیگه قرار نشد جِربزنیا. لقمه ام را به زور قورت دادم: –واقعا مسابقه ی نفس گیری بود. –خب حالا باید فکر کنم ببینم جایزه چی بخوام ازت. سینی را نزدیک در گذاشتم و من هم کنارش دراز کشیدم وگفتم: –این همه جون کَندم آخرشم باختم. از روی تخت یک بالشت برای زیرسرم آورد وگفت: –می خوای توروبرنده اعلام کنم؟ حالا ما یه بار اونم توخوردن برنده شدیما؛ ناراحتی؟ –ناراحتیش واسه اون وقتیه که یه جایزه ی گرون بخوای... سرش را روی بالشت من گذاشت و چشم هایش را بست. –معدم پُرشد، خوابم گرفت. خمیازه ایی کشید و دنباله‌ی حرفش را گرفت: –ملاحظه ات هم می کنم، نگران نباش. <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شبتون بخیر و مهدوی التماس دعای فرج از همگی 🌹🌹🌹🌹 🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ کاری که کرد #عشق تو تقدیرمان نکرد گریه برای دوری تو سیرمان نکرد... ما را ببخش اینکه غمت پیرمان نکرد دست #گناه، امام زمان گیرمان نکرد...! العجل... العجل... فرج مولا صلواتـــــــ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 آن روز آرش مرا به خانه‌مان برد. چون می خواستم دوش بگیرم ولباس هایم را عوض کنم. روز بعد که مراسم روز سوم کیارش بود؛ برای دیدن آرش لحظه شماری می کردم. در این یک روز و نصفی که ندیده بودمش خیلی دل تنگش بودم، چندبارخواستم زنگ بزنم اما با خودم فکرکردم حتما سرش خیلی شلوغ است که خودش تماس نگرفته، پس من هم مزاحمش نشوم. فقط صبح روز ختم زنگ زدم وپرسیدم: –آرش جان اگه کاری هست زودتر بیام برای کمک. آرش گفت: –نه راحیل کاری نیست. فقط صبح میریم بهشت زهرا. –پس منم بیام باهاتون دیگه... –نه عزیزم، میای اذیت میشی... ازحرفش تعجب کردم. فکر می کردم خوشحال شود وحتی بگوید خودم میایم دنبالت. ولی بعد فکر کردم حتما خیلی گرفتار است. بالاخره کلی مسئولیت گردنش است. دلم می خواست کنارش باشم و کاری برایش انجام دهم ولی درست نمی دانستم چه کمکی ازدستم برمی‌‌آید. باسعیده ومادر وخاله به مسجد رفتیم. مسجدخیلی بزرگی بود. دورتا دورش را صندلی چیده بودند. هنوزکسی نیامده بود جز فاطمه و زن دایی‌اش. زن دایی بادیدنم ازجایش بلندشد و به طرفم امد. با هم روبوسی کردیم. کلی تحویلم گرفت. بعد پرسید: –راحیل جان مامانت کدومه؟ من هم مادر را نشانش دادم و به زن دایی معرفی‌اش کردم. بامادر هم روبوسی کرد و ازمن پیشش تعریف کرد. کارهایش برایم عجیب بود. نگاهی به فاطمه انداختم، نگاهش را از من دزدید. دستش را گرفتم و بردمش جلوی در ورودی و پرسیدم: –به نظرت زن دایی زیاد تحویلمون نمی گیره؟ –بی تفاوت به حرفم پرسید: –راحیل چند روز تا تموم شدن محرمیتت باآرش مونده؟ مشخص بود سعی دارد حرف را عوض کند. –یک هفته، چطور؟ –می خواهید چیکار کنید؟ –نمی دونم...الان آخه چه وقت این حرفهاست؟ سرش را پایین انداخت. –آرش چیزی نگفته؟ –بیچاره آرش تواین همه بدبختی اصلا فکرنکنم فکرکرده باشه به این موضوع، چه برسه درموردش حرف بزنه. آهی کشید وگفت: –بیا بریم بشینیم. –نه من اینجا میمونم. خرما و حلوا رو که آوردن می‌گیرم پذیرایی می‌کنم. خانمی را نشانم داد. –اون خانمه مسئول پذیراییه فکرکنم نیازی نیست تو وایسی. –خب باشه، جلوی در بمونم بهتره، من که مهمون نیستم. –پس برم دوتا صندلی بیارم، باهم بشینیم همینجا. هنوز حرفش تمام نشده بود که پسردایی ‌اش با ظرفهای بزرگ خرما و حلوا جلوی درظاهرشد و با دیدن من خیلی مودبانه سلام کرد. ازدیدنش جاخوردم وجواب سلامش را دادم. دستم را درازکردم به طرف دیسهای پیرکس وگفتم: –بدین من می برم داخل. با لبخند عمیق نگاهم کرد و گفت: –نه، سنگینه برای شما، گفتن بدم به خانمی که اینجا مسئول پذیراییه. ازنگاهش خجالت کشیدم وسرم را پایین انداختم و دیگر حرفی نزدم. فاطمه جلو رفت و آرام گفت: –اون خانمه که فعلا داره خودش روباد می زنه، فکرکنم بایدخودمون پذیرایی کنیم، آقا بابک بده من می برم. ظرفها را به فاطمه داد. –میرم بقیه‌اش روهم بیارم، بعدسرش را به طرف من چرخاند. –اگه چیزی نیاز بود، من همین پایین پله ها هستم، صدام کنید براتون میارم. خیلی آرام گفتم: –ممنون. "یادمه اون بارکه خونه ی آرش اینا امده بود، سربه زیرتربود. چرا اینجوری شده". بابک چند باردیگر هم به بهانه‌های مختلف بالا امد. من هر بار که صدای پاهایش را می شنیدم، فاطمه را جلو می فرستادم؛ خودم هم جایی می ایستادم که نتواند مرا ببیند، نگاهش معذبم می کرد. زن داییِ فاطمه هم یکی دوبار پیشمان آمد و با مهربانی از من خواست بروم کنارش بنشینم و زیاد اینجا سرپا خودم را خسته نکنم. دفعه‌ی آخر که آمد گفتم: – زندایی جان کاری نمی کنم خسته بشم، بالاخره اینجا باایستم بهتره. زندایی نفس عمیقی کشید و گفت: –هرجور راحتی عزیزم، ولی کیه که قدر بدونه، قدرزر، زرگر شناسد، قدرگوهر، گوهری. این را که گفت رفت. من هم هاج و واج نگاهش کردم؛ بعد رو به فاطمه گفتم: –منظورش چی بود؟ –فاطمه آهی کشید و گفت: –چی بگم. همچی بدم نگفت. منظورش اینه که قدر تو رو خانواده شوهرت نمیدونن. گنگ نگاهش کردم و به این فکر کردم که الان تو این شرایط چه وقت این حرفهاست. سعیده، خاله و مادر را زودتر برد و گفت که کار دارد باید برود. بعداز مراسم با مادر آرش کنار ماشین ایستاده بودیم تا آرش بیاید و ما را برساند. چند نفر از آقایان برای تسلیت گفتن خودشان را به مادرشوهرم رساندند. بین آنها پدر و برادر مژگان هم بودند، برادر مژگان بعد از تسلیت گفتن کمی عقب ترایستاد و به من زل زد. نگاهش مرا می ترساند، نگاهش تحقیر، خشم و کمی عصبانیت داشت. با امدن مژگان برادرش کنارش ایستاد و با هم شروع به پچ پچ کردند. بعدازچند دقیقه مژگان سرش را به علامت منفی برای برادرش تکان داد؛ بعد به طرف ماشین آرش امد تاسوار شود؛ ولی برادرش درحالی که خشمش را کنترل می کرد دستش را گرفت وبه طرف ماشین خودشان هدایتش کرد. مژگان هم رفت و داخل ماشین پدرش نشست. @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
23.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مفتی وهابی که شیعه شد پیشنهاد ویژه هم اهل سنت و هم شیعیان ببینند <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>