eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹اسامی شرکت کنندگان در مسابقه ی امروز ۱ علی شوریده از مسجد سلیمان ۲ علی خیر از قم ۳ علی منتظریان از تهران ۴ علی صمدیان از تهران ۵ علی حبیبی از قم ۶ حیدر حیدرلو از نقده ۷ علی حاجی شمسائیاز سبزوار ۸ علی جهانبخت از نهبندان ۹ علی خوشکار از خراسان رضوی ۱۰ علی جلیلیاز سبزوار ۱۱ علی چراغ بیگی از شهرستان هرسین ۱۲ علی کریمی از مازندران ۱۳ علی یونسی از یزد ۱۴ علی نامدار از خرم آباد ۱۵ علی یوسفی از تبریز ۱۶ علی محمدی از شاهرود ۱۷ حیدر قادریان از رشت ۱۸ علی جعفریان از مشهد ۱۹ امیر علی یاری از شهریار ۲۰ علی قادری ۲۱ حیدر سعیدی ۲۲ علیرضا زارعی از کرج ۲۳ علی مهدی فهیمی از کرج ۲۴ علی مولائی ۲۵ علی نصرالله زاده از ساری ۲۶ علی میرزائی از کاشان ۲۹ علی ابراهیمی از کرج ۳۰ علی از مازندران ۳۱ امیر علی اکبرزاده از مشهد سلام دوستان عزیزم عیدتون مبارک اگر نام کسی از قلم افتاده لطفا تا ساعت ۳ برام نامش رو ارسال کنه به این آیدی فقط
مدح - حاج مهدی رسولی (2).mp3
2.79M
🔊 🍃سبک 📝ساقی شبیه ساقی کوثر نیامده... 🎤 🔶 🔶 (ع) <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
سلام دوستان عزیزم عیدتون مبارک قبل از اعلام اسامی برندگان لازمه از طرف خودم از حضور دوستان در کانال هامون تشکر کنم ممنون که با حضور تون ما رو دلگرم میکنید هم برای کار خیر هم برای تهیه ی مطالب مفید و تاثیرگذار🌹🌹🌹 در ضمن جا داره از دوست عزیز و هم کانالی گلمون که هم حزینه مسابقه امروز و هم حزینه ی مسابقه ی قبل رو به پیشنهاد خودشون برای ما ارسال کردند.از خدا برای این دوست عزیزمون بهترین هارو آرزو میکنم.... و دوست دارم شما عزیزان هم برای برآورده شدن حاجاتشون یه صلوات عنایت فرماید...... کمالی @kamali220 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 اینم کانالهای ما برای همه ی سلیقه ها کانال داریم....👇👇 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖====== 🤖         @khandeh_kadeh ❣❣           @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸 @mosbat_andishi <====🔶🌹🔸🌹🔶====> @delneveshte_hadis110 <====🔶🌹🔸🌹🔶====> ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌹اسامی شرکت کنندگان در مسابقه ی امروز ۱ علی شوریده از مسجد سلیمان ۲ علی خیر از قم ۳ علی منتظریان از تهران ۴ علی صمدیان از تهران ۵ علی حبیبی از قم ۶ حیدر حیدرلو از نقده ۷ علی حاجی شمسائیان سبزوار ۸ علی جهانبخت از نهبندان ۹ علی خوشکار از خراسان رضوی ۱۰ علی جلیلیان سبزوار ۱۱ علی چراغ بیگی از شهرستان هرسین ۱۲ علی کریمی از مازندران ۱۳ علی یونسی از یزد ۱۴ علی نامدار از خرم آباد ۱۵ علی یوسفی از تبریز ۱۶ علی محمدی از شاهرود ۱۷ حیدر قادریان از رشت ۱۸ علی جعفریان از مشهد ۱۹ امیر علی یاری از شهریار ۲۰ علی قادری ۲۱ حیدر سعیدی ۲۲ علیرضا زارعی از کرج ۲۳ علی مهدی فهیمی از کرج ۲۴ علی مولائی ۲۵ علی نصرالله زاده از ساری ۲۶ علی میرزائی از کاشان ۲۷ علی بیاتی شهریار ۲۸ علیرضا ثانوی از تهران ۲۹ علی ابراهیمی از کرج ۳۰ علی از مازندران ۳۱ امیر علی اکبرزاده از مشهد ۳۲ علی اکبر وجودت اعلا از قم ۳۳ علی آسبان از قم ۳۴ علی شاهرودی از خرم آباد ۳۵ علی رضا محمودی خوزستان ۳۶ علی اکبر جعفری مشکین شهر ۳۷ علی صفری نادری از کنارک ۳۸ علی بستان شیرین از بندرامام خوزستان ۳۹ علی محقق شریفی ازبهبهان ۴۰ علی صائبی ازنسیم آباد اصفهان ۴۱ علی تیموری اصفهان ممنونم از همه ی عزیزانی که نامشون رو فرستادند از این اسامی ۴ نفر برنده شدند💖💖💖💖💖
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
از این دوستان تقاضا دارم به آیدی زیر شماره کارت ارسال کنند تا جایزه اشون براشون واریز بشود.... ۲۵ علی نصرالله زاده ۲۸ علیرضاثانوی ۳۱ امیر علی اکبرزاده ۳۶ علی اکبر جعفری مبارکتون باشه🌹🌹🌹🌹 @Yare_mahdii313
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
لطفا با همون آیدی که نام تون رو ارسال کردید شماره کارت بدید لطفا
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
واریزی آقای مقدم مبارک تون باشه🌹🌹🌹🌹🌹 @kamali220
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
ــ اى ابوطالب! حتماً خبر دارى كه برادرزاده تو، دين ما را خرافه مى خواند و پدران ما را گمراه و نادان مى داند. ــ حالا شما از من چه مى خواهيد؟ ــ آيا عُماره را مى شناسى؟ ــ آرى، همان كه پسر وليد است. ــ او زيباترين جوان عرب است. ما مى خواهيم او را از پدرش بگيريم و به تو بدهيم. آيا او را به عنوان فرزند خوانده خود قبول مى كنى؟ ــ شما براى چه اين كار را مى كنيد؟ ــ ما از تو مى خواهيم تا محمّد را به ما بدهى و ما او را به جرم اهانت به مقدّسات به قتل برسانيم. ــ واى بر شما! اين چه پيشنهادى است؟ ــ ما زيباترين جوان عرب را به تو مى دهيم تا فرزند تو باشد. ــ شما فرزندِ خود را به من مى دهيد تا من او را در ناز و نعمت بزرگ كنم و از من مى خواهيد كه جگرگوشه خود را به شما بدهم تا او را به قتل برسانيد! بدانيد كه من، هرگز چنين كارى نمى كنم. رهبران شهر در جلسه مهمّى دور هم جمع شده اند. قرار است آنها در مورد مقابله با دين اسلام تصميم بگيرند: ــ تا كى بايد صبر كرد؟ محمّد به مقدّسات ما توهين مى كند. ــ بايد هر چه زودتر فتنه اى را كه محمّد و ياران او روشن كرده اند، خاموش كرد. اگر آنها را به حال خود بگذاريم، مردم به قداستِ بت ها شك خواهند كرد. ــ بايد جوانان را از محمّد دور نگه داريم. مواظب باشيد كه جوانان دور او را نگيرند. ــ كاش مى شد محمّد را اعدام مى كرديم، آن وقت، همه حساب كار خودشان را مى كردند. ــ تا زمانى كه ابوطالب زنده است كشتن محمّد امكان ندارد! جلسه به طول مى انجامد. سرانجام اين تصميم گرفته مى شود: اكنون كه قتل محمّد براى ما ممكن نيست، ياران او را شكنجه كرده و آنها را به قتل برسانيد. اين گونه است كه شكنجه و قتل ياران پيامبر قانونى مى شود. نگاه كن! رهبران مكّه دستى به ريشِ سفيد خود مى كشند. آنها خيال مى كنند به زودى كار اسلام تمام است! 🌹🌹🌹🌹☘🌹🌹🌹🌹 @shohada_vamahdawiat @hedye110
4_5807529845642495618.mp3
3.87M
☀️ قطعه زیبا در مدح امیرالموئمنین فارسی _ عربی 🎙حسن کاتب الکربلایی <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📚💫 شاید خیلیــــامون اسم شهید ڪاظم عــــاملو رو تابحال نشنیده باشیم و از عــــــارفانه هایش بی خبر باشیم ... کتاب «سه ماه رویایی» به شرح زندگینامه و خاطرات شهید کاظم عاملو پرداخته است. 🌱کاری از گروه فرهنگی شهـــید ابراهیم هادے🌱 کاظم بارها و بارها در خلسه و مکاشفه خدمت امام زمان (عج) رسید و بارها با ایشان همراه بود. با دوستان شهیدش تکلم داشت و مقامات بهشتی شهدا را مشاهده می کرد و ... 🔴پیشنــــــهاد میکنم حتمــــا حتمــــا این کتابو بخونین خیلــــــے جالب و زیباست👌🏻 <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 274 آرش* جوری نگاهم می‌کرد که احساس کردم حرفهای خوبی نمی‌خواهد بگوید. بالاخره بعد از کلی مِن ومِن گفت: –برنامه ات چیه آرش؟ باتعجب نگاهش کردم وگفتم: –قراره حرف بزنیم دیگه. –نه، کلا، آینده رو می‌گم. –فردا بریم آزمایش، بعدشم عقد دیگه... –به مامانت برنامه‌ات روگفتی؟ ازکلمه ی مامانت احساس خطر کردم. ترسیدم راستش را بگویم، ترسیدم بگویم مادرم بارها ازمن خواسته که اجازه بدهم به راحیل زنگ بزند وبرایش توضیح بدهد که ما دیگر نمی توانیم باهم ازدواج کنیم. مادر میگفت به نفع خود راحیل است. می‌دانستم حرفهای مادر مال خودش نیست. او هم راحیل را دوست داشت. ولی بین دو راهی مانده بود. هر بار که مادر این حرف را میزد، می گفتم من بدون راحیل نمی توانم زندگی کنم. اگر شما می‌گویید با مژگان محرم بشوم خب می‌شوم. اما من فقط راحیل را می‌خواهم. البته هر چند وقت یک بار فریدون هم فشار می‌آورد. –آره گفتم. –خوب نظرشون چیه؟ –مگه مهمه راحیل؟ مگه ما می خواهیم با نظر این و اون زندگی کنیم؟ ناراحت شد. –مادرآدم این و اون نیست. پس مادرت راضی نیست. اتفاقا مامان منم راضی نیست. بعد کمی مِن و مِن کرد و ادامه داد: –البته نه که ناراضی ناراضی باشه‌ها، ولی خب راضی راضیم نیست. نزدیک پارکی شدیم. احساس کردم تمرکزی برای رانندگی ندارم. کنارخیابان پارک کردم و پیاده شدیم. ناخودآگاه دستم به طرف دستش رفت. فوری دستش را کشید. –ببخشید حواسم نبود. چقدردستهایش را می‌خواستم. دستهایم را در جیبم گذاشتم و آرام آرام شروع به قدم زدن کردیم. –اگه من مامانا رو راضی کنم مشکل حله؟ –مشکل ما حل شدنی نیست آرش. –چه مشکلی؟ من که مشکلی نمی بینم. –نمیبینی چون من نخواستم مشکلی به وجود بیاد. چون از هر حرفی، هر بی احترامی گذشتم، به خاطر تو و به خاطرخیلی چیزهای دیگه. ولی دیگه نمی تونم، حرف یه عمر زندگیه ، یه روز دوروز نیست. من فکرهام روکردم، همه‌ی جوانب روهم سنجیدم. صدایش می‌لرزید، حال خوبی نداشت. –ما نمی تونیم ادامه بدیم آرش، باید همینجا تمومش کنیم. خشکم زد همانجا ایستادم و با وحشت نگاهش کردم. نگاهش به زمین بود. –چی میگی راحیل، حالت خوبه؟ به دور دست خیره شد. –چیزی رو گفتم که تو جراتش رو نداری بگی. من نظرمامانت رو می دونم، به حرفش گوش کن آرش. هم خانواده هامون مخالفن هم عاقلانترین کارهمینه. "نکنه مامانم بی اجازه من بهش زنگ زده" –مامانم بهت زنگ زده؟ –نه. –پس از کجا میگی؟ پوزخندی زد و گفت: –فکرکنم فقط من این موضوع رونمی دونستم که دیروز به لطف فامیلاتون فهمیدم. حالا اون زیاد مهم نیست، مهم اینه که بهترین کار همینه که گفتم. اصلا نیازی به زنگ زدن مامانت نیست. ماشالا اونقدر زبون نگاهشون قابل فهم و گیراست که اصلا نیازی به حرف زدن ندارن. به خاطر آرامش همون بچه‌ایی که از وقتی سوار ماشین شدیم فقط در موردش حرف زدی میگم. به خاطر مادرت و آرامش هر دومون. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 حرفهایش داشت دیوانه‌ام می کرد. گفت تصمیمم را گرفته‌ام، نمی فهمیدمش. –راحیل چی داری میگی؟ چرا این تصمیم روگرفتی؟ من می فهمم توی این مدت خیلی اذیت شدی، ولی عقد که کردیم من برات جبران می کنم. اصلاهرکاری که توبگی همون روانجام می دم. باالتماس نگاهم کرد و بعد با لحنی که عصبانی بود گفت: –من فقط ازت می خوام فراموشم کنی وبری با مژگان ازدواج کنی وبرای سارنا پدری کنی، همین. آرش، لطفا حقیقت روقبول کن ما نمی تونیم با شرایطی که به وجود امده ازدواج کنیم. حیران نگاهش کردم و او ادامه داد: –می دونم واسه توام سخته، توام باید فداکاری کنی، به خاطرمادرت، به خاطر بچه‌ی کیارش، به خاطر حمایت از مژگان...آرش توبهتر از من می دونی که ما حتی سرخونه زندگیمونم بریم بازم باید تو مواظب مژگان باشی شاید بیشتر از قبل چون دربرابرش مسئولی... مگه محرم شدن الکیه، فردا میگه من زنتم تو نسبت به من وظیفه داری...می دونم این حرفها تلخه ولی واقعیته... لطفا کمی منطقی به قضیه نگاه کن. آرش هر دومون باید این گذشت روبکنیم، برای این که چند نفر راحت زندگی کنن. این خود خواهیه که ما فقط به این فکر کنیم که به هم برسیم ودیگران برامون اهمیتی نداشته باشن. دیگر نتوانست حرف بزند، لرزش صدایش آنقدر زیاد شده بود که ترجیح داد ادامه ندهد. به نیمکتی که آن نزدیکی بود اشاره کردم وهر دو نشستیم. صورتش را با دستهایش پوشاند. صدای گریه‌اش در گوشم پیچید. کاش محرم بودیم. دستانش را می‌گرفتم و آرامش می‌کردم. گرچه خودم بیشتر به آرامش احتیاج داشتم. –راحیل تو رو خدا گریه نکن، اصلافکر نمی کردم امروز این حرفها رو ازت بشنوم. سرش را بلندکرد و اشکهایش را پاک کرد. – منم فکر خیلی چیزها رو نمیکردم، ولی شد. زیادی به خیلی چیزها اطمینان داشتم. –چطوری فراموشت کنم راحیل؟ یه کارنشدنی ازمن می خوای؟ این همه خاطره روچیکارکنم... بلند شد و نفس عمیقی کشید. من هم بلندشدم. هم قدم شدیم. –خاطره‌ها رو میشه کم‌کم از ذهنمون پاک کنیم، هیچ کس مثل من و تو نمی فهمه این کارچقدرسخته، ولی ما باید بتونیم آرش، به خاطرخدا. الان جدا شیم آسیب کمتری می‌بینیم. چون این وصلت آخرش جداییه... –راحیل چی میگی؟ –باید کم‌کم هر چیزی که یاد آور روزهای گذشته هستش رو از زندگیمون حذف کنیم. من اولین قدم رو برداشتم و تمام عکسامون رو پاک کردم. –چیکارکردی؟ فوری گوشی را درآوردم وگالریی‌اش را نگاه کردم. حتی یک عکس هم نگذاشته بود بماند. –میشه یه دقیقه گوشیت روبدی؟ –دیگه چیزی توش ندارم که...بی میل گوشی را به طرفش گرفتم، فوری به صفحه‌ی شخصی‌ام رفت و عکسهایی که قبلا من یا خودش برای هم فرستاده بودیم را هم پاک کرد. –البته می دونم اگه بخوای می تونی عکسهارو دوباره برگردونی، ولی این کاررونکن، من راضی نیستم. اخم هایم را در هم کردم و دیگر حرفی نزدم، برای خودش تصمیم گرفته بود. چه باید می‌گفتم. کلا تمام ذوقم کور شد. سوارماشین شدیم، کجا می‌رفتم دیگر هیچ انگیزه ایی نداشتم، از چه حرف می زدیم، دیگر آینده‌ایی نداشتیم. همینطور زل زدم به فرمان و غرق افکارم شدم. –میشه من روبرسونی خونه. –نگاهش کردم. دلخور بودم، نمی‌دانم از راحیل یا مادرم، یا مژگان، یا حتی کیارش که همچین مسئولیتی به عهده‌ام گذاشته. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
واریزی علیرضا ثانوی مبارکشون باشه...🌹🌹🌹
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
واریزی آقای جعفری مبارکشون باشه...🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
واریزی آقای نصرالله زاده مبارکشون باشه 🌹🌹🌹
خدایا همانطور که شب را مایه آرامش قرار دادی قرار دلهاے بیقرار ماباش وجودمان را لبریز آرامش کن شناختمان را فزونے بخش شب زمستانیتون آرام 🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
1_324271782.mp3
1.78M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 دستهایم را از فرمان آویزان کردم و سرم را رویش گذاشتم. –همیشه می ترسیدم، ازنبودن تومی ترسیدم. راحیل یه راهی پیدا کن. –پیداکردم بهترین راه همونیه که گفتم... مانده بودم چکارکنم، راحیل درست می گفت ولی من طاقتش را نداشتم، بدون راحیل مگر می‌شود زندگی کرد. بغض گلویم را گرفته بود. صاف نشستم وسعی کردم آرام باشم. ولی مگر میشد، همه‌ی زندگیت از دستت برود وتو آرام باشی... گوشه‌ی چادرش را به بازی گرفته بودو اشکهایش بی صدا یکی یکی روی چادرش می ریخت. –راحیل. نگاهم کرد. حالت چشم‌هایش قلبم را سوزاند. اشاره کردم به چشم هایش وگفتم: –می خوای دیونه‌ام کنی؟ یک برگ دستمال کاغذی برداشتم وسعی کردم بدون این که دستم با صورتش تماس داشته باشد اشکهایش را پاک کنم. نگاهش را روی صورتم چرخاند وگفت: –من ناراحت خودم نیستم، ناراحتی تو، اشکم رو در میاره. –نفسم را بیرون دادم. –اینجوری حالم بدتر میشه، حرف بزن. سکوت نکن، فقط تومی تونی حالم روخوب کنی. راحیل خیلی زود بود، زمان خوبی روانتخاب نکردی برای گفتن این حرفها، کاش یه فرصتی بهم می‌دادی... متعجب نگاهم کرد. –فکرمی کردم خودت هم به همین نتیجه رسیدی، چون این اواخرکمتر زنگ میزدی ومثل قبل نبودی... راست می گفت. –راحیل تو اونقدر خوب بودی که فکر می کردم بااین قضه کنار میای... نگاه پرازغمی خرجم کرد و دوباره بغض کرد. –حتما پیش خودت گفتی سرم که خلوت شدمیرم سراغ راحیل، اون همیشه هست. همیشه می بخشه، همیشه کوتامیاد، این انصاف بود؟ –دروغ چرا، دقیقا همین فکرها رو می کردم، پیش خودم می گفتم دنیا بهم سخت بگیره من فقط یه نفر رو دارم که من رو درک می کنه، فقط یه نفرهست که حرفهام رو می تونم بهش بزنم، فقط راحیله که پیشش آرامش دارم. راحیل من تو این دنیا فقط تو رو دارم. تو بگو که این انصافه؟ سرم را تکیه دادم به صندلی وادامه دادم: –راحیل من بدون تو نمی تونم، خودت هم که نباشی خاطراتت من رو میکشه. عکسها رو پاک کردی فکرمم می تونی پاک کنی؟ –آرش لطفا کمک کن، بدترش نکن. از این که در مورد من اینطور فکر می‌کردی واقعا متاسفم. در مورد من که دیگه تموم شد، ولی دیگه با هیچ کس این کار رو نکن. وقتی یکی حواسش بهت هست و مراعاتت رو میکنه، نشونه‌ی این نیست که همیشه هست. همه‌ی ما آدمیم و ناراحت می‌شیم. هیچ وقت از احساسات دیگران سو‌استفاده نکن. سرم را با شرمندگی پایین انداختم. درست می‌گفت، چه داشتم که بگویم. –راحیل من سواستفاده ... دستش را به علامت سکوت بالا برد و گفت: –الان کسی دنبال مقصر نیست. فقط باید درست ترین کار رو انجام بدیم. – باشه، کاش یه جا بریم کمی آروم بشم بعد بیشترباهم حرف بزنیم. –یه جایی هست، وقتی میرم اونجا آروم میشم، ولی نمی دونم توخوشت بیاد یا نه. لبخند تلخی زدم. –وقتی عاشق یکی هستی، عاشق تک تک چیزهایی میشی که اون دوست داره، اگه توآروم میشی، پس حتما منم میشم. باآدرسی که داد راه افتادم. یک جای مرتفع وسرسبز، جاده اش شیب تندی داشت، آخر جاده که زیادطولانی نبود، جایگاه قشنگی بودکه داخلش سه تامزار بود. راحیل گفت: –شهدای گمنامند ولی پیش خدا از همه نامدارترند. یک خانواده سرمزارنشسته بودند، بانزدیک شدن ما بلند شدند و رفتند. راحیل خیره شده بود به سنگ قبرها وزیرلب چیزی زمزمه می کرد. من هم بافاصله کنارش نشستم. یک حس خاصی داشتم. من هم زل زدم به مزارها...به چیزی جز راحیل نمی توانستم فکرکنم، خاطراتی که باراحیل داشتم یکی یکی ازذهنم عبور می کرد، کاش حداقل امروز محرم بودیم... سرم را روی سنگ مزار روبرویم گذاشتم و دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. "خدایا حالا که پیدات کردم چرا تمام زندگیم رو غم گرفته..." نمی دانم چقدر گذشت، سرم را که بلندکردم. راحیل نبود. احتمالا داخل ساختمانی که کمی دورتر بود. رفته است. به انتهای محوطه رفتم. از آنجا به شهر چشم دوختم. آرامترشده بودم. یک لیوان آب در همان لیوان مسی کذایی جلویم گرفته شد. بادیدنش ناخوداگاه لبخند روی لبهایم نشست. لیوان را گرفتم وگفتم: –ممنون. (اشاره ایی به لیوان کردم)دیگه غر نیست. او هم لبخند زورکی زد و گفت: –بالیوان مامان عوضش کردم، آخه لیوانامون شبیهه همه. آب را که خوردم نگاهی به لیوان انداختم. –میشه این پیش من باشه؟ –واسه چی؟ –چون من رو یاد اون روز میندازه، یاد شیطونیات... ازحرفم خوشش نیامد. لیوان را از دستم گرفت وگفت: –می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟ –بگو. –لطفا هرچیزی که تو رو یاد گذشتمون میندازه رو یه جا بزارکه هیچ وقت نبینیش. وقتی تعجبم را دید، دنباله‌ی حرفش را گرفت. –منم همین کار رو می کنم. –چرا؟ –برای این که زندگی کنیم. –توکه اینقدر سنگ دل نبودی راحیل. –گاهی لازمه، برای مجازات دلی که سر به راه نیست. لبخند زدم و نگاهش کردم. –کلمه ی مجازات روکه دیگه نمیشه از لغت نامه حذف کرد، میشه؟ به روبرو خیره شد. –راحیل این کلمه همیشه تورویادم میاره 🍃
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 حرفی نزد. فقط برای مهار اشکهایش تند تند پلک زد. همین که خواستیم سوار ماشین شویم. گوشی‌اش زنگ خورد، صفحه اش را نگاه کرد و از ماشین فاصله گرفت. سوارماشین شدم. حالم بهتر شده بود. انگار فشار از روی قلبم برداشته شده بود. نگاهی به اطراف انداختم، اینجا واقعا زیبا بود. انرژی مثبت از درختهایش از زمین و آسمانش احساس میشد. با خودم فکر کردم گوش کردن به یک موسیقی چاشنی این سبک و آرام شدنم می‌شود. تصادفی آهنگی را پلی کردم. به صندلی تکیه دادم. با شروع شدن موسیقی ناخوداگاه چشم‌هایم را بستم. دوباره مصیبتی که داخلش قرار گرفته بودم به ذهنم هجوم آورد. هرچه فکر می‌کردم نمی‌توانستم زندگی‌ام را بدون راحیل تصور کنم. رابطه‌ام باراحیل چیزی بود فراتر از عشق، چیزی فراتر از دوست داشتن... متن این ترانه قاتلی شده بود برای بریدن رگهایی که همین چند دقیقه پیش با آمدن به این مکان خون داخلشان پمپاژ شده بود. نگه داشتن بغضم کارسختی شد. "کجـا باید بــــرم… یه دنیا خاطره ات، تورو یادم نیــــاره؟●♪♫ کجــا باید بـــرم… که یک شب فکرِ تو، منوُ راحت بـــذاره؟●♪♫ چه کردم با خـــودم، که مرگ و زندگی برام فرقی نـداره؟!●♪♫ محاله مثلِ من، توی این حالِ بد، کسی طاقت بیـــاره…●♪♫ کجــا باید برم… که توو هر ثانیه ام، تو رو اونجا نبینـــم؟!●♪♫ کجــا باید برم… که بازم تا ابد، به پایِ تو نشینـــم؟!●♪♫ قراره بعدِ تو؛ چه روزایی رو من، تو تنهــایی ببینـــم... روی تکرار گذاشته بودم و بعد از تمام شدن آهنگ دوباره ازاول می‌آمد. سرم را روی فرمان گذاشتم و دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم رابگیرم... گریه‌ام به هق هق تبدیل شد. بعد از چند دقیقه راحیل در را بازکرد و نشست و گوش سپردبه آهنگ... با شنیدن اسمم از دهانش سرم را از روی فرمان بلندکردم. با چشم‌های اشکی جعبه دستمال کاغذی را جلویم گرفته بود. –میشه خاموشش کنی؟ گوشی‌ام را برداشتم و آهنگ را قطع کردم. –یادته یه روز بهت گفتم بعضی آهنگ ها ما رو از حقیقت زندگی دورمی کنن؟ الان دقیقا این آهنگ همین کار رو کرد. قول بده دیگه گوش نکنی. ماشین را روشن کردم. –راحیل حقیقت زندگی من همینه... سرش را پایین انداخت. –این جوری فکر نکن. احتیاج به زمان داریم هردومون، بااین کارها سخت تره...این چیزا کمکی بهت نمیکنن. فقط تحلیلت میبرن. گوشی‌اش دوباره زنگ خورد، صفحه‌اش را نگاه کرد و اخم هایش در هم رفت. فکر کنم سایلنتش کرد. عصبی بود. –چراجواب نمیدی؟ –ولش کن. حتما او هم حوصله‌ی هیچ چیز و هیچ کس را نداشت. توی راه هیچ کدام حرفی نمی‌زدیم. نگاهش کردم. او هم نگاهم کرد. لب زد: –خوبی؟ دلخور گفتم: –بگم خوبم؟ همه‌ی روزهای خوبم با توبود. هرچقدرم بد بودم، خوب شدنم پیش تو بود. می پرسی: خوبی؟ چطوری بگم "خوبم" که بیشتر به دلت بشینه راحیل؟ اصلا چطوری می تونم خوب باشم؟ دوباره بغض کرد. رنگش پریده بود. کاش به هم مَحرم بودیم. نگاهم را به روبرویم هدایت کردم. دوباره در سکوت غرق شدیم. نزدیک یک آب میوه فروشی نگه داشتم و برایش آب میوه خریدم. لیوان را به طرفش گرفتم. –رنگت پریده، بخور. نگاهی به من انداخت. یک جور بامزه ایی ولی جدی گفت: –خودتم رنگت پریده. –واسه خودمم می گیرم، اول تو بخور. لیوان را از دستم گرفت و گفت: –منتظر می‌مونم بگیری بیاری با هم بخوریم. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
به نام خالق پیدا و پنهان که پیدا و نهان داند به یکسان به نام خداوند دادار پاک پدیدآور آدم از آب و خاک🌹🌹 با نام و یاد او دفتر امروزمون رو باز می‌کنیم... الهی به امید تو....... 💖🌻🌷🌻💖🌻🌷🌻💖🌻💖
روز مَـــــــرد نـداشــــتـنـد؛ بلکه روزها را مــــــردانــه سـاخــتـنـد ... تـنـها جورابـشـــان ســوراخ نـبـود بلکه پیکـــــری ســـوراخ شده از گـلولـه و ترکــــش داشـــتـنـد ... پـاس میــداریــم یاد مــــردان واقعی ســـرزمیـنـمـــان را روز مرد بر همه شهدا گرامی باد شادی روح پاکشان #صلوات #روز_مردترین_مردان_سرزمینم_مبارک #ماه_رجب #این_الرجبیون #شهدا‌ءو‌مهدویت <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
آيا بلال را مى شناسى؟ همان جوان سياه پوست كه وقتى زيبايى اسلام را ديد مسلمان شد. او به پيامبر علاقه زيادى دارد. آفتاب بر ريگ ها تابيده است و آن را داغِ داغ كرده است. پيراهن بلال را از بدنش بيرون مى كنند و او را روى ريگ هاى داغ قرار داده و سنگِ داغ و بزرگى را روى سينه اش مى گذارند. ــ اى بلال! بگو كه لات و عُزّى، دختران خدا هستند. بگو كه آنها را دوست دارى. ــ اَحَد! اَحَد! خدا يكى است، او شريكى ندارد. من فقط به خداى يگانه ايمان دارم. ــ آن قدر تو را مى سوزانيم تا از عقيده ات دست بردارى. تو بايد به آنچه ما مى گوييم اعتقاد داشته باشى. تو فقط يك جمله بگو كه اين بت ها، شريك خدا هستند. آن وقت تو را رها مى كنيم. ــ اَحَد! اَحَد! خدا يكى است، او شريكى ندارد. بلال زير همه شكنجه ها طاقت مى آورد، بايد او را شكنجه روحى داد. بايد او را ذليل و خوار نمود. ريسمانى را بر گردن بلال بيندازيد و او را در شهر بگردانيد! اين سزاى كسى است كه ديگر، دختران خدا را دوست ندارد! نگاه كن! ياسر و سميّه را از خانه بيرون آورده اند، همه مردم جمع شده اند، يكى سنگ مى زند و ديگرى ناسزا مى گويد. ابوجهل فرياد مى زند: اين سزاى كسانى است كه پيرو محمّد شده اند! جرم اين زن و شوهر اين است كه بت ها را قبول ندارند. در اين شهر همه بايد مثل ما فكر كنند. هيچ كس حق ندارد به گونه ديگرى فكر كند. آفتاب سوزان مكّه مى تابد، ياسر و سميّه را در آفتاب مى خوابانند و سنگ ها را بر روى سينه آنها قرار مى دهند. لب هاى آنها از تشنگى خشك شده است. كسى به آنها آب نمى دهد. ابوجهل فرياد مى زند: ــ بگوييد كه بت ها را قبول داريد. ــ لا إله إلاّ الله; خدايى جز الله نيست. ــ مگر با شما نيستم؟ دست از عقيده خود برداريد. ــ لا إله إلاّ الله. ــ به محمّد ناسزا بگوييد وگرنه كشته مى شويد! ــ محمّد رسول الله. فرشتگان همه در تعجّب از استقامت اين دو نفرند. همه نگاه مى كنند، سميّه لبخند مى زند، ما خون مى دهيم; امّا دست از اعتقاد خود برنمى داريم. ابوجهل عصبانى مى شود، شمشير خود را برمى دارد و آن را به سمت قلب آسمانى سميّه نشانه مى گيرد. خون فوّاره مى زند، اين خون اوّلين شهيد اسلام است كه زمين را سرخ مى كند. بعد از مدّتى، ياسر هم به سوى بهشت پر مى كشد. پایان 🌻🌻🌻🌻💖🌻🌻🌻🌻 @shohada_vamahdawiat @hedye110