eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ امام مهدی(عج) : شیعیان ما به اندازهٔ آب خوردنی ما را نمی‌خواهند اگر بخواهند و دعا کنند فرج ما می‌رسد. 📚 کتاب شیفتگان حضرت مهدی تویی بهانه‌ی خورشیــد برای تابیدن تویی بهانه‌ی بــاران برای باریدن... بیا که عدالت مطلق مسیر می‌خواهد سپاه منتظرانت امیــر می‌خواهد..‌. به سرم رحمت بی واسعه یعنی مهدی بهترین حادثه و واقعه یعنی مهدی اخم چشمش علی و خنده‌ زهرا به لبش جمع این جاذبه و دافعه یعنی مهدی @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💢سرباز نمونه 🔹نشسته بودیم توی اتاق و داشتیم با هم حرف می زدیم که دیدم از جا بلند شد. همزمان متوجه ورود پدرم به اتاق شدم. احترام بسیار زیادی برای پدر و مادرم قائل بود . پدر هم بعد از شهادت طاهر زیاد توی این دنیا نماند . ظاهرا می گفت برای اسلام شهید شده و آرام هستم ولی از درون می سوخت . ➥ @shohada_vamahdawiat
نوشته:عذراخوئینی چشمامو که بازکردم مامانم پرده روکنارزده بود نور افتاب چشمامواذیت می کرد هنوزخوابم می اومد غلتی زدم امااین بارسردردم شروع شد اروم ازجابلندشدم این یک هفته خیلی به من سخت گذشت تنهاخوبیش این بودکه ازفضای خونه دوربودم واقعادلم نمی خواست ازپیش خالم برگردم چون بهم گیرنمیدادوسوال پیچم نمی کرد.این تنهایی منوبه خودم اورد،ولی چه فایده علاقه ای که داشتم ازبین نرفت حتی نمی تونستم متنفرباشم بیشتراحساس دلتنگی می کردم رفت وامدم با چادر باعث ناراحتی مامان وبابام شده بود خیلی سعی کردندبامحبت نظرموعوض کننداماازحرفم برنگشتم وقتی دیدندفایده نداره تبدیل به بحث وجدال شد منم دلایل قانع کننده خودم روداشتم اما اهمیتی نمی دادند بیشترنگرانیشون هم بابت مهمونی اخرهفته بود دلشون نمی خواست بااین سروشکل ظاهربشم ،چندوقت پیش سامان تصادف کرد چون بخیرگذشت عمومهمونی ترتیب داده بود.چقدرباخانواده سیدفرق داشتیم اونابرای سلامتیشون نذری می دادند ولی ما شب نشینی راه مینداختیم!! حق داشت منوازخودش دورکنه خانواده هامون هیچ شباهتی بهم نداشتند. خط قبلیم روتوگوشی انداختم چندتاپیام وتماس داشتم که بیشترش ازخانم عباسی بود اما پیامک های لیلاتوجهم روجلب کرد _گلاره جان حتمابهم زنگ بزن. _گوشیت چراخاموشه خیلی نگران شدم. _به خونتون هم زنگ زدم امامادرت گفت رفتی شهرستان!بخداکارواجبی باهات دارم بایدباهم حرف بزنیم. اعصابم خوردشد.ومدام تکرارمی کردم دیگه برام مهم نیست نبایدکنجکاومی شدم... ‌🦋🦋🦋🦋💖🦋🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
باید اینجا حرم درست کنند چار تا مثل هم درست کتتد با امام حسن سزاوار است چند باب الکرم درست کنند @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شبتون آروم و پرستاره 🌟🌟🌟 🌟🌙✨🌟🌙✨
ناب ترین ڪاناݪ هاے ایتا را دنبال کنید✅ ➖➖➖🔷🔶🔹🔸🔷🔶➖➖➖ 💥دعایی اکسیر 💥 🔴دعایی از آیت الله بهجت برای و eitaa.com/joinchat/711917615C57c733ee60 ✴️دنیــاے‌ عروســک + آموزش100٪ رایگان eitaa.com/joinchat/1987510291Cfe37c96677 ✴️چگونہ غیبـت نکنیــم!؟ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 ✴️عـــاشـــقانــ مـــهــ♡ــــدی{عــج} eitaa.com/joinchat/3567648826C2e83eed008 ✴️آموزش طبی حکیم خيرانديش eitaa.com/joinchat/3657826315C2a3b833fb4 ✴️فتنـــه_های_آخـــرالزمان eitaa.com/joinchat/3596812291C5bffef7aba ✴️گلچین پروانه های وصال eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5 ✴️صوت‌ دلنشین نهج‌البلاغه"روزی شرح یک حکمت eitaa.com/joinchat/2855665682Cc04673bf9f ✴️آشپزخانه ی من و تو eitaa.com/joinchat/317063169C2ceccdeddd ✴️مجموعه ای از داستان وحکایات آموزنده eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 ✴️حـس آرامـش بـا یـاد پـروردگار eitaa.com/joinchat/1993277442Ce1e0ec17d2 ✴️ بقیه‌الله به چه معناست؟ eitaa.com/joinchat/2994601997C52c0bdbc8a ✴️باید بلد باشی باچه ترفندی_همسرت رو جذب خودت کنی اینجا خجالت ممنوعه eitaa.com/joinchat/3459514378Ca66f30224f ✴️گنجـــــهاے معنـــــوے eitaa.com/joinchat/3198681104C2fc8fb24a4 ✴️احادیث۱۴معصوم،تفسیرآیات‌قرآن eitaa.com/joinchat/2067857410C2adc10030d ✴️ذکرهای گره گشای مجرب و درمان با قرآن eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ✴️《تفسیرکوتاه‌وآسان {همراه با هدیه نقدی}》 eitaa.com/joinchat/1362690062C752fb4e28d ✴️ایــده های بانوان eitaa.com/joinchat/309329921C08037d5e04 ✴️تلنگر مذهبی eitaa.com/joinchat/1740898305C1b457154a7 ✴️روز شمار دقیق می خواهی بیا اینجا eitaa.com/joinchat/3681681410C3e9cfb4859 ✴️منبـعِ‌استـورۍ‌نآبِ‌‌مَذهبـۍوامآم‌زمـانی و‌والپیپـرزیبـا eitaa.com/joinchat/1262092289C1a30cab0ac ✴️کانال نماز خیلیا رو نمازخون کرده eitaa.com/joinchat/332070913C6cfce71bab ✴️مسائل شرعی " "ویــژه مــتاهلین" eitaa.com/joinchat/2371223552Ca5be77fd53 🕊 گروه‌ختم‌ شهدا "بیاد سردار شهید ❤️" eitaa.com/joinchat/2873753617Cd47092aa02 اینجا حال دل همه خوبه😌😍 ➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖ لیست ویژه29اردیبهشت؛ @Listi_Baneri_110
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ای رفته سفر، یوسف گمگشته کجایی هیهات از این خون دل و درد جدایی دنیا شده لبریز ز ظلم و ستم و جور ای کاش خــدا امـر کنـد تا که بیایی #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄ 💜به نام خداوند لوح و قلم 💖حقیقت نگار وجود و عدم 💙خدایی که داننده رازهاست 💚نخستین سرآغازِ، آغازهاست سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 💖🌹🌻🦋❤️💐
به نام خدایی که در راه او کشته می‌شوم و عاشقانه به سویش می‌شتابم. باید رفت و رفت، تا به ماندن رسید تا جاودانه شد؛ من در بستر اسلام ، و در بستر تشیع، سرخ به خون خفتم تا خفتگان و بازی خوردگان شیطان را از خواب غفلت بیدار کنم... شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سن شهادت: 16 سال اهل شهرستان بهبهان ⃣1⃣ کمک به فقرا 🍃زنگ تفریح بود که دیدیم یکی از بچه ها که هیکل لاغر و نحیفی داشت وسط حیاط افتاد و غش کرد. مثلا یک جنازه دراز کشیده بود و تکون نمی خورد. بچه ها آب ریختن روی صورتش و کمی پلک هایش باز شد. حبیب الله هم چند تا نان خامه و یک بیسکویت خرید و برای آن دانش آموز آورد. او با ولع آنها را می خورد. بعدش رو کرد به حبیب الله و گفت: ممنون چند روزی بود هیچی نخورده بودم. حبیب الله گفت: برای چی؟ نوجوان گفت دو شب هست غذا نخوردیم. چیزی تو خونمون نبود. 🍃یکباره صدر تا ذیل حبیب الله زیر و رو شد. انگار با تبر بزرگی کوبیدند توی قلبش. رفت پشت دیوار مدرسه و یک دل سیر گریه کرد! حبیب الله بهم گفت: بنده خدا چند روزه غذا نخورده، خدا می دونه چند شبه گرسنه بودن و من و تو با شکم سیر و خیال راحت می گیریم می خوابیم. رفتیم قلک هایمان را شکستیم و پولهایش را داد به آن خانواده. 🍃حبیب الله بعدش بهم گفت: مگر پیامبر نگفته هر کس شب سیر بخوابد و همسایه اش گرسنه بماند مسلمان نیست؟ چرا ما الان باید بفهمیم این خانواده فقیر و محتاج بوده؟ چرا تا به حال از آنها غافل بوده ایم؟ از آن به بعد قلک هایمان را می شکستیم و تابستان ها هم که کار می کردیم، حبیب الله سهم عظیمی از آن پول را می برد و به آن خانواده می داد. هیچ زمانی هم آن دانش آموز متوجه کمک کردن حبیب الله به خانواده اش نشد. 📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 67 الی 69 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🔵توصیه امام زمان (عج) به خواندن "صحیفه سجادیه" ✳️محدث عظیم و سالک وارسته مرحوم مجلسی اول می‌فرماید: ☀️« در اوایل جوانی مایل بودم نماز شب بخوانم، اما نماز قضا بر عهده‌ام بود و به همین دلیل احتیاط می‌کردم و نمی‌خواندم. خدمت شیخ بهائی رحمه الله عرض نمودم، فرمود: « نماز قضا بخوان.» 🔰 اما من با خود می گفتم نماز شب خصوصیات خاصِ خود را دارد، و با نمازهای واجب فرق می‌کند. 🎇یک شب بالای پشت بام خانه ام در خواب و بیداری بودم، که امام زمان (علیه السلام) را در بازار خربزه فروشان اصفهان در کنار مسجد جامع دیدم. ✨با شوق و شعف نزد او رفتم و سوالاتی کردم از جمله خواندن نماز شب. فرمود:« بخوان!» 🔰عرض کردم: « یابن رسول الله، همیشه دستم به شما نمی‌رسد! کتابی به من بدهید که به آن عمل کنم.» 🌺فرمود: « برو از آقا محمد تاج کتاب بگیر!» در خواب گویا او را می‌شناختم؛ رفتم کتاب را از او گرفتم و مشغول خواندن بودم و می‌گریستم که از خواب بیدار شدم. ⚡️از ذهنم گذشت که شاید محمد تاج همان شیخ بهائی است و منظور امام از تاج، این است که شیخ بهایی ریاست شریعت را در آن دوره به عهده دارد. 🔆نماز صبح را خواندم و خدمت ایشان رفتم. دیدم شیخ با سید گلپایگانی مشغول مقابله ی صحیفه سجادیه است. 🌹بعد ناگهان یاد جایی که امام را در آن ملاقات کرده بودم،افتادم و به کنار مسجد جامع رفتم. 🔰در آنجا آقا حسن تاج را دیدم که از آشنایان قدیم بود.مرا که دید گفت: « ملا محمد تقی! من از دست طلبه ها به تنگ آمده‌ام. کتاب را از من می‌گیرند و پس نمی‌دهند. بیا برویم خانه یک سری کتب به تو بدهم.» ⭐️مرا به خانه‌اش برد، در اتاقی را باز کرد و گفت:« هر کتابی را که می‌خواهی بردار!» کتابی را برداشتم؛ ✅ناگهان دیدم همان کتابی است که دیشب در خواب دیده بودم. 🌺«صحیفه سجادیه »🌺 بود. به گریه افتادم. برخاستم و بیرون آمدم. گفت:« باز هم بردار!» گفتم:« همین بس است.» مرحوم مجلسی دوم می‌فرماید: 🌺« مجلسی اول چهل سال از عمر خود را، صرف ترویج صحیفه کرد و انتشار این کتاب توسط او باعث شد که اکنون خانه‌ای نیست که صحیفه در آن نباشد. 🌟این حکایت بزرگ باعث شد بر صحیفه شرح فارسی بنویسم که عوام و خواص از آن بهره‌مند شوند @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🥀 کاشکی هیچ‌وقت حضورِآقا‌رو ندید‌نگیرم وَ از محضرش غایب نشینم، چرا که‌‌ غیبت از ماست وَ حضور او همیشگی ست. | @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 💖🌹🌻🦋❤️☘
نوشته:عذراخوئینی ، قبل سفرفکرهمه چیزروکرده بودم ازخوراکی گرفته تاچنددست لباس همه روتوساک جمع کردم باتری اضافی هم برای گوشیم برداشتم چون مسیرطولانی بودبایدخودم روسرگرم می کردم.هیچ ذهنیتی ازاین سفرنداشتم فقط می دونستم پرازفضای معنویه که من خیلی احتیاج داشتم. بیشتربچه هاازپایگاه خودمون بودندخوشبختانه خانم عباسی هم باماهمسفرشد موقع اومدن نتونستم بامامان وبابام خداحافظی کنم چون زودترازمن رفته بودند. شایدفکرمی کردنداینطوری بهترتنبیه میشم!بااینکه ازبی محلی ولحن سردشون خیلی ناراحت می شدم امااین دلیلی نمی شدازاعتقادم وقولی که به خداداده بودم برگردم تنبیه ازاین بدترهم نمی تونست نظرم روعوض کنه. بعد18ساعت تومسیربودن بلاخره به منطقه ای برای اسکان رسیدیم البته بین مسیرتوقف داشتیم ولی کوتاه بود. ازخستگی زیادخیلی زود خوابم برد نزدیکای صبح برای اذان بیدارشدم نمازجماعت روکه خوندیم به سمت مناطق عملیاتی رفتیم خانم عباسی از زندگینامه شهید آوینی برامون گفت چیزهایی که برای اولین بارمی شنیدم هنوزتوبهت بودم باهرقدمی که برمی داشتم حس وحال عجیبی پیدامی کردم به قول خانم عباسی شهدایه روزی ازهمین جاعبور کردند بایدبدونیم جاپای چه کسانی میذاریم. بعضی هاپابرهنه راه می رفتند وتوحال وهوای خودشون بودند. راوی خیلی قشنگ ازشهدایادمی کرد صدای گریه هابلندشده بود روایتی ازجنگ می گفت که دل ادم به دردمی اومد زمانی که خانوادم توبهترین شرایط درس می خوندند وزندگی می کردند یه عده برای همین ارامش جونشون روکف دستشون میذاشتند ومردونه می جنگیدند. همه جاتاچشم کارمی کردانبوه غباربودوخاک. روی خاک افتادم ازدرون خالی شدم برای لحظه ای همه تعلقات دنیایی ازدلم رفت من بودم واین زمین پاک واسمان خداکه حالا به من نزدیک تربود... روزبعدبه سمت شلمچه حرکت کردیم شلمچه پرازحرف های نگفته بود تنهااسمی که ازاین سفرزیادشنیده بودم وعطرخوش وحس قشنگی که هنوزنرسیده وجودم روپرکرد باحرف های راوی انگاربه گذشته پرتاب می شدیم تودوره ای که نبودیم اماحالااون لحظه هابرامون زنده میشد... هرکسی گوشه ای باخدای خودش مشغول رازونیازبود عده ای هم مشغول سینه زنی بودندباسربندهای یاحسین،شعرهای قدیمی رومی خوندندوگریه می کردند اینجاهمه یک دل ویک رنگ شده بودندبوی بهشت رومی شداستشمام کرد من هم کفش هام رودراوردم وروی این خاک شوره زاراهسته قدم میزدم یک نفربافاصله زیادی ازبقیه روی خاک هانشسته بود چفیه ای جلوی صورتش گرفته بود چنان گریه می کردکه تمام وجودم لرزید، دیدن این صحنه اون هم دراین فضاطبیعی بنظرمی رسید امانمی دونم چراتوجهم روجلب کرد نزدیک تررفتم قلبم توسینه بی قراری می کرد..... 🦋🦋🦋🦋💖🦋🦋🦋🦋 ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110 <====🔶🌹🔸🌹🔶====>
نوشته:عذراخوئینی. هنوز از پایگاه بیرون نیومده بودم که یکی از خانم ها صدام کرد _خانم عباسی گفت تصمیمت قطعی شد زودتراطلاع بده تا اسمت تولیست نوشته بشه.سرم روبه تاییدحرفش تکون دادم،باید اول مادرم رودرجریان میذاشتم هرچندمطمئن بودم راضی نمیشد اسم راهیان نور روبارهاشنیده بودم اماتاحالابرام پیش نیومده بودبه همچین سفری برم،یعنی واقعاشهدامنوطلبیده بودند؟من که چیزی درموردشون نمی دونستم تنهاشهیدی که می شناختم پدرسیدبود. داشت بارون می اومد نفس عمیق کشیدم تاازاین طراوت وپاکی لذت ببرم یکی ازدوستای دوران دبیرستانم رودیدم ازماشین مدل بالاش پیاده شد بایاداوری گذشته اعصابم بهم ریخت.بخاطررفاقت ازدرس وزندگیم میزدم تاکنارشون باشم امادرست ازهمون ادماضربه خوردم بهترین لحظاتم به پوچی گذشت اولش منونشناخت همش می پرسیدگلاره خودتی؟.نگاهش به ظاهرم بوداصلاباورش نمی شد. _اگه بابات پولدارنبودمی گفتم حتماجایی استخدام شدی که تغییرلباس دادی.راستی هنوزهم ترس ازرانندگی داری؟!.خندش بیشترحرصم رودراورد ولی سعی می کردم اروم باشم ای کاش حداقل می گفت خودش باعث این ترسم شده!.توتصادفی که چندسال پیش داشتم مقصربود.بعدازاون دیگه پشت فرمان نرفتم!. جلوی اولین تاکسی روگرفتم وسوارشدم تاکی می خواستم ازگذشتم فرارکنم بلاخره بخشی از زندگیم بودبایدکنارمی اومدم نه اینکه خودم روعذاب بدم گوشیم زنگ خورد کیفم رو زیرو روکردم تاتونستم پیداکنم بادیدن اسم لیلا مرددموندم! تماس رفت روپیغامگیر._سلام گلاره جان من جلوی درخونتونم بایدباهم حرف بزنیم.فقط اگه میشه زودبیا!. دلهره به جونم افتاداضطرابم بیشترشد.نزدیک خیابونمون بخاطرتصادف ترافیک شده بود کرایه روحساب کردم وپیاده شدم وبقیه مسیررودویدم به کوچه که رسیدم دیگه نایی برام نمونده بود.... چایی رومقابلش گذاشتم وکنارش نشستم لبخندی زدوتشکرکرد چندلحظه ای به سکوت گذشت انگارهیچ کدوم تمایلی به حرف زدن نداشتیم دل تودلم نبودهمش می ترسیدم چیزی شده باشه!. بلاخره خودش سکوت روشکست وگفت:_همون شبی که نذری داشتیم فرداش محسن می خواست راهی سفربشه البته مامانم اطلاع نداشت قراربودموقع رفتنش بگیم!. حرفش روقطع کردم وعجولانه گفتم:_کجامی خواست بره؟!. _سوریه برای دفاع ازحرم،خیلی وقت بوداین تصمیم روداشت چندباری هم سفرش جورنشد!. کاملاگیج شدم اخه توسوریه جنگ بود. _بعداینکه توباعجله رفتی محسن خیلی گرفته بنظرمی رسید سوال پیچش کردم اولش طفره رفت امابعدش بهم گفت ناخواسته باعث شده دلت بشکنه!می گفت صبرنکردی تا حرف هاش رو کامل گوش کنی.تاحالااینطوری ندیده بودمش اصلااروم وقرار نداشت!.نمی دونم چی بهت گفته فقط ازت می خوام حلالش کنی. باچشمانی گردشده بهش خیره شده بودم هضم چیزهایی که شنیدم برام سخت بود دلم گواهی خبربدی میداد.... ادامه دارد... 💖💖💖💖🌻💖💖💖💖 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
☑️ . نوشته:عذراخوئینی. . لیلاموقع رفتن بازازم خواست داداشش روحلال کنم.بااین حرفش خجالت زده شدم،سیدکاری نکرده بودکه من ببخشمش!فقط واقعیت روبرام روشن کرد مقصرخودم بودم که رویاپردازی کردم. _ازوقتی این سفرش به مشکل خورده خیلی ناامیدوسرخورده شده.چندروزیه ازش خبری نداریم قم هم برنگشته همه نگرانشیم... دلبسته کسی شده بودم که خاص وعجیب بودنمی تونستم درکش کنم چطوری می تونست ازعزیزانش دل بکنه وراهی سفری بشه که معلوم نبودبازگشتی داره یانه. الانم خدامی دونست کجارفته فقط تنهادعام این بود صحیح وسلامت باشه تصوراینکه براش اتفاقی افتاده باشه دیوونه ام می کرد... روسریموباسنجاق خوشگل،لبنانی بستم گل سنجاق ازدورخودنمایی می کرد چادرموسرم کردم تواینه به خودم لبخندی زدم وازاتاق بیرون اومدم. بابام با لب تابش سرگرم بود مامانم هم طبق معمول باتلفن حرف میزد انگارنه انگارقراربودبریم خونه عموبهرام. تک سرفه ای کردم نگاهشون سمتم چرخید.ازبی تفاوتیشون لجم گرفت گفتم:_اینطوری نمی تونیدنظرموعوض کنیدفقط دلم رومی شکنید.حالاکه من زوداماده شدم شمابی خیال نشستید؟!. تلفن روقطع کردوبالحن سردی گفت:_غروبی رفتیم سرزدیم، یه بهونه ای هم برای امشب اوردم!. جلوتررفتم اصلانگام نمی کرد. _بهونتون منم؟!مگه کارخلافی کردم. _شاهکارت که یکی دوتانیست.اولش چادری میشی بعدمیگی می خوام برم راهیان نور! لابدفرداهم می خوای خانم جلسه بشی.تاوقتی که ظاهرت این شکلی باشه من باهات جایی نمیام!... به بابام نگاهی انداختم چقدرسردوبی تفاوت شده بودندانگارکه تواین خونه غریبه ام دیگه مثل قبل نازم خریدارنداشت تحمل این فضابرام سخت بود. بی هدف توخیابون قدم میزدم بعدِسیدحالانوبت خانوادم بودکه طردم کنند.بیشتردوستام روهم بخاطراین پوشش ازدست دادم.تنهادلخوشیم به همین سفربودشایدباکمک شهدا زندگیم به روال عادی برمی گشت...... ادامه دارد.... @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
وقتی میخواست درس بخواند،از پایگاه خارج می‌شد و در سرمای راهرو می‌نشست. چراغ های راهرو در شب روشن بود. 🌹میگفت:این درس را برای خودم می‌خوانم.درست نیست از نوری که هزینه آن از طریق بیت المال پرداخت می‌شود،استفاده کنم. شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو 💖🌹🌻🦋❤️
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ای همه هستی فدای نام زیبای شما آسمان هرگز نبیند مثل و همتای شما کاش می شد کاسه چشمان ما روزی شود جایگاه اندکی خاک کف پای شما #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
نوشته:عذراخوئینی ، قبل سفرفکرهمه چیزروکرده بودم ازخوراکی گرفته تاچنددست لباس همه روتوساک جمع کردم باتری اضافی هم برای گوشیم برداشتم چون مسیرطولانی بودبایدخودم روسرگرم می کردم.هیچ ذهنیتی ازاین سفرنداشتم فقط می دونستم پرازفضای معنویه که من خیلی احتیاج داشتم. بیشتربچه هاازپایگاه خودمون بودندخوشبختانه خانم عباسی هم باماهمسفرشد موقع اومدن نتونستم بامامان وبابام خداحافظی کنم چون زودترازمن رفته بودند. شایدفکرمی کردنداینطوری بهترتنبیه میشم!بااینکه ازبی محلی ولحن سردشون خیلی ناراحت می شدم امااین دلیلی نمی شدازاعتقادم وقولی که به خداداده بودم برگردم تنبیه ازاین بدترهم نمی تونست نظرم روعوض کنه. بعد18ساعت تومسیربودن بلاخره به منطقه ای برای اسکان رسیدیم البته بین مسیرتوقف داشتیم ولی کوتاه بود. ازخستگی زیادخیلی زود خوابم برد نزدیکای صبح برای اذان بیدارشدم نمازجماعت روکه خوندیم به سمت مناطق عملیاتی رفتیم خانم عباسی از زندگینامه شهید آوینی برامون گفت چیزهایی که برای اولین بارمی شنیدم هنوزتوبهت بودم باهرقدمی که برمی داشتم حس وحال عجیبی پیدامی کردم به قول خانم عباسی شهدایه روزی ازهمین جاعبور کردند بایدبدونیم جاپای چه کسانی میذاریم. بعضی هاپابرهنه راه می رفتند وتوحال وهوای خودشون بودند. راوی خیلی قشنگ ازشهدایادمی کرد صدای گریه هابلندشده بود روایتی ازجنگ می گفت که دل ادم به دردمی اومد زمانی که خانوادم توبهترین شرایط درس می خوندند وزندگی می کردند یه عده برای همین ارامش جونشون روکف دستشون میذاشتند ومردونه می جنگیدند. همه جاتاچشم کارمی کردانبوه غباربودوخاک. روی خاک افتادم ازدرون خالی شدم برای لحظه ای همه تعلقات دنیایی ازدلم رفت من بودم واین زمین پاک واسمان خداکه حالا به من نزدیک تربود... روزبعدبه سمت شلمچه حرکت کردیم شلمچه پرازحرف های نگفته بود تنهااسمی که ازاین سفرزیادشنیده بودم وعطرخوش وحس قشنگی که هنوزنرسیده وجودم روپرکرد باحرف های راوی انگاربه گذشته پرتاب می شدیم تودوره ای که نبودیم اماحالااون لحظه هابرامون زنده میشد... هرکسی گوشه ای باخدای خودش مشغول رازونیازبود عده ای هم مشغول سینه زنی بودندباسربندهای یاحسین،شعرهای قدیمی رومی خوندندوگریه می کردند اینجاهمه یک دل ویک رنگ شده بودندبوی بهشت رومی شداستشمام کرد من هم کفش هام رودراوردم وروی این خاک شوره زاراهسته قدم میزدم یک نفربافاصله زیادی ازبقیه روی خاک هانشسته بود چفیه ای جلوی صورتش گرفته بود چنان گریه می کردکه تمام وجودم لرزید، دیدن این صحنه اون هم دراین فضاطبیعی بنظرمی رسید امانمی دونم چراتوجهم روجلب کرد نزدیک تررفتم قلبم توسینه بی قراری می کرد..... 🦋🦋🦋🦋💖🦋🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>