eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
شبتون بخیر 💖🌹🌟✨🌙🌹💖
ناب ترین ڪاناݪ هاے ایتا را دنبال کنید✅ ➖➖➖🔷🔶🔹🔸🔷🔶➖➖➖ 🔴 : هرکس این عمل را انجام دهد و به نرسد ‼️ eitaa.com/joinchat/711917615C57c733ee60 🏴اگه خجالت میکشی تو جمع صحبت کنی اینجا یاد بگیر✓ eitaa.com/joinchat/897908738C30a1928237 🏴☆عاشقانه های یک زن☆ «مشاوره ویژه مجردین و متاهلین» eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb 🏴مزاج_شناسی و آموزش طب سنتی اسلامی eitaa.com/joinchat/3386834946Ca40e0c8a98 🏴کانال طب الائمه eitaa.com/joinchat/359268352C1de9c869fe 🏴♡آموزش گام به گام نقاشی رایگان♡ eitaa.com/joinchat/2020212752Cfd93523493 🏴رایــــــگان⇜ عروســـــــک‌ساز شووووو eitaa.com/joinchat/1987510291Cfe37c96677 🏴استوری مذهبی (ویژه شهادت امام محمد باقر) eitaa.com/joinchat/2560098398Cacc4602d2d 🏴چگونہ غیبـت نکنیــم!؟ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 🏴بیا اینجا ترفند یاد بگیر eitaa.com/joinchat/964689970C0eec6850a1 🏴یا سیدالشهدا eitaa.com/joinchat/3545169980Ca56c4b750e 🏴آموزش طبی حکیم خيرانديش eitaa.com/joinchat/3657826315C2a3b833fb4 🏴عـــاشـــقانــ مـــهــ♡ــــدی{عــج} eitaa.com/joinchat/3567648826C2e83eed008 🏴منبع استوری مذهبی و پروفایل eitaa.com/joinchat/2378301542C28da28686f 🏴♡کانال آموزش نقاشی وکاردستی به کودکان ونوجوانان♡ eitaa.com/joinchat/456523794C65fe4146e6 ☘گروه‌ختم‌ شهدا "بیاد سردار شهید ❤️" eitaa.com/joinchat/3152281617Cd8f0f48c5e چله، دعای عهد، ختم اذکار و... ➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖ لیست ویژه27تیر؛ @Listi_Baneri_110
﷽❣ ❣﷽ فرج گشایش کار است و شاهراه نجات بـرای آمـدن صـاحـب الـزمـان صــلوات اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعجل فرجهم 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🌹💖🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
4_5836672654739769967.mp3
2.13M
🏴 (ع) ♨️معنویت امام محمد باقر(ع) 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
[‪🍀 ﷽ 🍀 🍁 اون مهمونی ، اونی نشد که انتظارشو داشتم. از همون دعوای منو سینا ، دیگه مهمونی بهم نچسبید ، سرم درد گرفت و همون کنار ارغوان موندم و همراه هم کنایه ها رو شنیدیم . _رادوین! تو هم متحجر شدیا.... _اونقدر بدم میاد از زنایی که دست شوهراشونو میگیرن انگار یکی میخواد شوهرشونو هوُرت بکشه بالا. _بالاخره کمال همنشینه دیگه. ارغوان دستمو گرفته بود و گاهی در مقابل این حرفهایی که میدید داره بهمم میریزه ، به جای اینکه مثل همه ی زنای دیگه ای که دیده بودم ، توی اون لحظه سرکوفت بزنه که " دیدی امشب جای من اینجا نبود " آهسته تو گوشم نجوا میکرد : " ولشون کن ، به نظرم دارن حسودی میکنن " و من مونده بودم به چی ؟ به عشقی که نبود ؟ به اخمای من ؟ یا به تن کبود از شکنجه های ارغوان ؟ اینم شد اون مهمونی که فکر میکردم خیلی خاص باشه... آخر شب فرزین ما رو رسوند و رفت. با رسیدن به خونه بعد از اون مهمونی زهرماری ، خستگی و سردرد یکروز دغدغه و کار و افکار پریشون ، با یه سر درد کوفتی به خونه برگشتیم. وقتی خونه رسیدیم مادر هنوز بیدار بود که در حالیکه گره کرواتمو با دست شل میکردم گفتم : _یه قرص بهم بده حالم بده. ارغوان فوری گفت : _نه رادوین جان... اینقدر قرص نخور... خودم سرتو ماساژ میدم تا حالت بهتر بشه. تردید کردم که مادر گفت : _چی چی رو ماساژ میدم... سردردای رادوین عصبیه... با ماساژ که خوب نمیشه. و بعد برایم قرصی آورد. نگاهم یه لحظه رفت سمت ارغوان. هنوز داشت با نگاهش خواهش میکرد که قرص رو نگیرم. نگاهم به قرص ریز کف دست مادر موند. _بگیرش دیگه. با یه حرکت کرواتمو از دور گردنم کشیدم و گفتم : _ولش کن... ارغوان بلده چطور با ماساژ سرمو خوب کنه. مادر با اخم نگاهم کرد: _چه حرفا... باز شب سردردت بدتر نشه ؟ _نمیشه... پس به خیالت دو روزی که شما شمال تشریف داشتی چه جوری آروم گرفتم ؟ مادر گردنشو تابی داد و گفت : _باشه... پس بفرمایید تا ارغوانتون ماساژ بدن. سمت پله ها رفتم که صدام رو بلند کردم : _ارغوان بیا دیگه. پله ی اخر بودم که مادر گفت : _من چند دقیقه باهاش کار دارم. _طولش نده سرم درد میکنه. حتما میخواست غُر اون ماساژی که مانع خوردن قرص شد رو بهش بزنه. مونده بودم تو کارای این مادر! با اونکه با مرگ پدر ، زندگیش به آرامش رسید ، ولی اصرارش به قصاص ارغوان و قاتل بودنش با عقل ناقصم جور در نمیومد. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> 🏴🏴🏴
‏‪🍀 ﷽ 🍀 🍁 🍀ارغوان با دست راستش ، بازویم رو محکم گرفت و مقابل خودش نگه داشت . نگاهش میگفت که هیچ عطوفتی نسبت به من ندارد. _خوب گوش کن ببین چی میگم ، ... رادوین باید هر روز این قرصا رو بخوره... مریضه... ولی خودش چیزی نمیدونه ... پس با من لج نکن و این قرصو بهش بده. با تعجب به قرص ریز و کوچکِ دایره ای کف دست ایران خانم نگاه کردم و فقط محض کنجکاوی پرسیدم : _چرا پس شما دو روز نبودید تونست که... با حرص صداشو تو گلو خفه کرد و توی صورتم گفت : _چقدر زبون نفهمی تو!... خوبه دیدی توی همون دو روز چه به روز خونه زندگیم آورد... مگه ندیدی ؟ ... کلی از وسایلمو شکوند... _اسم قرصش چیه ؟ ... چه مریضی داره ؟ _چکار به اسمش داری تو. _آخه من دیدم که شما این قرصا رو از یه قوطی ساده ی قرصای مولتی ویتامین بهش میدید... پس حتما جلدشو انداختید دور... چرا ؟! فشار پنجه هاش با اون ناخن های تیزش توی بازوم بیشتر شد. _این فضولی ها به تو نیومده... تو فکر کردی کی هستی هان ؟ ... یه دختره ی گدا گشنه بودی... از قصاصت گذشتم ، واست یه مراسم آبرومند گرفتم ، نذاشتم حتی یکی از فامیلام بفهمن که تو قاتل شوهرم بودی... حالا واسه من دُم درآوردی ؟! سرم پایین بود. کلمات خوب داشتند بار منفی اشان را سرم خالی میکردند. سکوتم از رضایت به شنیدن نبود. سکوتم از صبری بود که مدت ها بود که عادت خُلقم شده بود. چاره ای جز سکوت نداشتم. _حالا این قرصو میاندازم توی شربت ، میری این شربتو بهش میدی بخوره. آهی کشیدم و لیوان شربت پرتقال را گرفتم. اما به سکوتم رضایت نداد و باز عمدا گفت: _بگو چشم خانم. _چشم خانم. چقدر سخت ادا میشد ، همان دو کلمه ی ساده . سخت تر از آنکه به وجود دو کلمه ی ساده یِ " چشم " و " خانم " میخورد. همراه لیوان شربت پرتقال سمت اتاق خواب رفتم. اما ذهنم درگیرتر از همیشه بود. این قرص ها و رابطه اش با رادوین.... خودش موضوع هزاران سوال ذهنم بود. سمت اتاق رفتم. پشت در اتاق یه اضطرابی گرفتم که نمیدونم از اون شربت کوفتی بود یا رفتار عصبی و عکس العمل رادوین توی مهمونی. در اتاق رو آهسته باز کردم. رادوین لباس عوض کرده بود و روی تخت دراز کشیده بود. سرش درد میکرد و این کاملا مشخص بود. هیچ دلم نمیخواست اون شربت پرتقال مشکوک رو به رادوین بدم. لیوان شربت رو گذاشتم روی میز آرایشم و سمتش رفتم و آهسته گفتم : 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> 🏴🏴🏴🏴
این روزها که می‌گذرد هر روز احساس می‌کنم که کسی در باد فریاد می‌زند احساس می‌کنم که مرا از عمق جاده‌های مه آلود یک آشنای دور صدا می‌زند آهنگ آشنای صدای او مثل عبور نور مثل عبور نوروز مثل صدای آمدن روز است آن روز ناگزیر که می‌آید روزی که آسمان در حسرت ستاره نباشد روزی که آرزوی چنین روزی محتاج استعاره نباشد ای روز آفتابی ای مثل چشم‌های خدا آبی ای روزِ آمدن ای مثل روز، آمدنت روشن این روزها که می‌گذرد هر روز در انتظار آمدنت هستم اما با من بگو که آیا من نیز در روزگار آمدنت هستم؟ 🌹💖🦋🌻 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
در آخرین سفر محمد به کردستان، برای بد رقه تا نزدیکی ماشین رفتم. وقتی می خواستم او را ببوسم و خداحافظی کنم، با حجب و حیای خاصی سرش را پایین انداخته بود. این کار او مایه تعجب من شد ولی چیزی نگفتم. در کردستان به یکی از دوستانش گفته بود وقتی مادرم می خواست مرا ببوسد، به صورت مادرم نگاه نکردم. می ترسیدم محبت فرزند و مادر مانع از رفتنم شود و از راه خدا باز بمانم، چرا که این بار حتماً شهید خواهم شد... ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🖤مولا جان،یابن الحسن(عج) آجرک الله فی مصیبه جد مظلومتان امام محمد باقر(ع) شبي ميان همين روضه ها قبولم کن به حرمت غم آل عبا قبولم کن🙏 درون سينه ي من حبّ مرتضي جاريست به حق فاطمه و مرتضي قبولم کن🙏 براي اينکه به وصل تو دلربا برسم گذاشتم همه را زير پا، قبولم کن🙏 ز لطف بي حدت آقا که کم نمي آيد بيا کرم کن و اين دفعه را قبولم کن🙏 گناه کرده ام آقا، ببخش، شرمنده😔 قبول، من بدم امّا شما قبولم کن🙏 سلام منتقم کشته هاي دشت منا به غربت شهداي منا، قبولم کن🙏 به حق آن شهدايي که تشنه جان دادند شبيه تشنه لب کربلا، قبولم کن🙏 به ناله هاي جگر سوز حضرت باقر به روضه خوان غم نينوا قبولم کن🙏 به لحظه هاي پر از ماجراي کوفه و شام به رأس رفته روي نيزه ها قبولم کن🙏 @shohada_vamahdawiat
اى حسين! يزيد از همان لحظه اوّلى كه به خلافت رسيد، مى خواست خون تو را بريزد و تو را در شهر مدينه به قتل برساند. يزيد مى دانست كه تو هرگز خلافت او را قبول نخواهى كرد، براى همين اين نامه را به فرماندار مدينه (وليد بن عُتبه) نوشت: "آگاه باش كه پدرم، معاويه از دنيا رفت. او رهبرى مسلمانان را به من سپرده است. وقتى نامه به دست تو رسيد حسين را نزد خود حاضر كن و از او براى خلافت من بيعت بگير و اگر از بيعت خوددارى كرد او را به قتل برسان و سرش را براى من بفرست".83 يزيد به خيال خود مى خواست تو را غافلگير كند و تو را در همان مدينه به قتل برساند، امّا خواست خدا چيز ديگرى بود، تو بايد به كربلا بيايى و پيام تو اين گونه به تمام جهانيان برسد. من يزيد را لعنت مى كنم، زيرا او بود كه فرمان قتل تو را داد، اين واقعيّت تاريخ است و هيچ كس نمى تواند آن را انكار كند. اى حسين! امروز عاشوراست، و اينجا ايستاده ام و بر مظلوميّت تو اشك مى ريزم. بايد به آينده بروم، وقتى كه سر تو را براى يزيد به شام مى برند. چه مى بينم، اين جا قصر يزيد است و او اكنون بر تخت خود نشسته و بزرگان شام را دعوت كرده است تا شاهد جشن پيروزى او باشند. سربازان، سر تو را داخل قصر مى برند. يزيد دستور مى دهد سر را داخل طشتى از طلا بگذارند، و در مقابل او قرار دهند. همه در حال نوشيدن شراب هستند و يزيد نيز، مشغول بازى شطرنج است. نوازندگان مى نوازند و رقّاصان مى رقصند. مجلس جشن است و يزيد با چوب بر لب و دندان تو مى زند و خنده مستانه مى كند و شعر مى خواند: لَعِبَت هاشم بالمُلكِ فَلا***خبرٌ جاءَ وَ لا وَحيٌ نَزَل... بنى هاشم با حكومت بازى كردند، نه خبرى از آسمان آمده است و نه قرآنى، نازل شده است! كاش پدرانم كه در جنگ بَدر كشته شدند، زنده بودند و امروز را مى ديدند. كاش آنها بودند و به من مى گفتند: "اى يزيد، دست مريزاد!". آرى! من سرانجام، انتقام خون پدران خود را گرفتم! همگان از سخن يزيد حيران مى شوند كه او چگونه كفر خود را آشكار نموده است. در جنگ بدر بزرگان بنى اُميّه با شمشير حضرت على(ع)، به هلاكت رسيده بودند و از آن روز بنى اُميّه كينه بنى هاشم را به دل گرفتند. آنها همواره در پى فرصتى براى انتقام بودند و بدين گونه اين كينه و كينه توزى به فرزندان آنها نيز، به ارث رسيد. امّا مگر شمشير على(ع) چيزى غير از شمشير اسلام بود؟ مگر بنى اُميّه نيامده بودند تا پيامبر(ع) را بكشند؟ مگر ابوسُفيان در جنگ اُحُد قسم نخورده بود كه خون پيامبر را بريزد؟ على(ع) براى دفاع از اسلام، آن كافران را نابود كرد. مگر يزيد ادّعاى مسلمانى نمى كند، پس چگونه است كه هنوز پدران كافر خود را مى ستايد؟ چگونه است كه مى خواهد انتقام خون كافران را بگيرد؟ اكنون معلوم مى شود كه چرا تو حاضر نشدى با يزيد بيعت كنى. آن روز كسى از كفر يزيد خبر نداشت، امّا امروز همه متوجّه شده اند كه اكنون كسى خليفه مسلمانان است كه حتّى قرآن را هم قبول ندارد! 💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🍀 ﷽ 🍀 🍁 _سرتو ماساژ بدم ؟ با تکان سرش در حالیکه چشماشو بسته بود حرفمو تایید کرد. کنارش نشستم و گفتم : _سرتو بذار روی پاهام. اطاعت کرد و من بسم اللهی گفتم و سر پنجه های دستم رو روی سرش گذاشتم و آهسته حرکت دادم. چند ثانیه بعد صداش رو شنیدم. آرامتر از قبل. _حساب اون کثافت آشغالو میرسم. نجواکنان گفتم : _لطفا بهش فکر نکن.... نفس عمیق بکش... به چیزای خوب فکر کن. با حرص گفت : _من چیز خوبی تو زندگیم ندارم... یه شبم اومدم خوش باشم که اون عوضی گند زد به حالم. صدایم از حد نجوا هم پایین تر رفت. _یعنی... من یه اتفاق خوب تو زندگیت... نیستم ؟!. نشنید که اگر میشنید عکس العملی نشون میداد و من باز با ذکر " یا لطیف " به کارم ادامه دادم که یکدفعه سر بلند کرد و نشست مقابلم. نگاهش جدی بود و همراه همیشگی اون نگاه ، همان اخمی بود که توی صورتش آمده بود. چند ثانیه ای نگاهم کرد و گفت : _چکار میکنی واقعا ؟! متعجب نگاهش کردم. اونقدر جدی پرسید که شوکه شدم : _هیچی به خدا... فقط ماساژ دادم. _لعنتی چکار میکنی که آروم میشم ؟! اونقدر شوکه شدم که آب گلویم رو به زحمت قورت دادم ولی اتصال نگاهمو ازش نگرفتم و گفتم : _چند تا ذکر گفتم فقط. چشماشو تنگ کرد و خیره ام شد. زوم کرده بود روی صورتم که گفت : _فقط ذکر بلدی ؟ منظورشو نفهمیدم. _ یعنی چی ؟ _یعنی فقط با یه ذکر و ماساژ میتونی شوهرتو آروم کنی ؟ لبخند روی لبام نم نمک شکفت. گونه هام سرخ شد و آهسته گفتم : _نه خب... همان " نه خب " را شنید و بی درنگ کامل چرخید سمتم. _آرومم کن ارغوان... شاید این جمله برای من ارزشش از هزار بار گفتن دوستت دارمی که از او میشنیدم ، بیشتر بود. این اولین درخواست همسرم بود. و شاید اولین باری که بدون تنش و عصبانیت ، نامم را صدا زد. بعد از آن دفاع جانانه ی مهمانی ، دلم خواست جبران کنم. خودم را جلو کشیدم به سمتش و به هزار زحمت گفتم: _با یه روش همسرانه... نه ؟ چشم بستم تا شرم مانعم نشود. لبانم را مهمان بوسه ای کردم که حلال بود و آنشب طعم خوش شیرینی داشت. برخلاف همیشه سرد نبود. عصبی نبود. حتی وحشیانه لبانم را شکار نکرد. این آرامشش ، اشتیاق را در وجودم به شعله کشید. اگر چه یک هفته از حادثه ی تلخ اولین رابطه مان میگذشت ، اما انگار اینبار... با دفعه ی قبل فرق داشت. ترس مبهمی که از دفعه ی قبل در وجودم ریشه کرده بود ، با آرامش رادوین ، از یادم رفت. محدودیت ها رفت. ممنوعه ها رفت. من هم به این آرامش نیاز داشتم به اندازه ی آغوشی که اینبار سخت مرا در خود جای داد و نوازشی که آرام آرام جای کبودی های بنفش شده ی روی تنم نشست و کلماتی که اولین بار بود میشنیدم. اولین های قشنگی که مدت ها برایش بغض کردم. صبر کردم و حالا به گوش جان میشنیدم. " میدونی چقدر تو فکرمی ؟ " " چشمات مستم میکنه " " تو چی داری دختر ؟ که... " و نگفت راز مبهمی را که مبهم ماند و من اصراری برای فاش شدنش نکردم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
همه جا روشن شد و از دور درخشید مهتاب! نکند آمده‌ای؟ بی‌خبرم! برخیزم! نکند آمده‌ای منتظَرم؟! من منتظِرم!! @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب ها آرامشی دارند✨ از جنس خدا✨ پروردگارت همواره با تو همراه است✨ امشب از همان شب‌هایی‌ست که برایت یک شب بخیر✨ خدایی آرزو کردم✨ شبتون بخیر✨ 💖🌹🌟✨🌷🌹💖
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ صدها گله پيش يار بردن عشق است با عشق تو چوب طعنه خوردن عشق است ❤️ای قلب تپنده جهان، مولا جان يکبار تو را دیدن و مردن عشق است #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
‪🍀 ﷽ 🍀 🍁 زير قطرات ریز دوش آب گرم ، داشتم از ذوق با خودم حرف میزدم. مگه من چی می‌خواستم از زندگی ؟ زندگی که اسمش شده بود قصاصم ، و ظاهرش زندگی زناشویی! ... چه انتظاری ازش می‌رفت ؟ اما من داشتم در ازای تک‌تک لحظه‌هایی که گریه‌ام رو توی بالشت زیر سرم خفه کرده بودم و به بغض خاموش توی سینه‌ام مدام یادآوری می‌کردم که " این سختیا حقمه... قصاصمه... خون یه آدم رو ریختم " ، اشک شوق می‌ریختم و مدام کلمات رادوین که شاید فقط لفظی بود بدون روح پر تپش قلبی که در آن جاری شود ، زمزمه می‌کردم : _ گفت ارغوانم ؟ ... گفت چشمام مستش میکنه ؟ ... با من بود ؟! زیر کفی که از سر و صورتم سرازیر شده بود و موجب بستن چشمام شده بود ، تمام دردام رو شستم... با غسلی که واجب بود و با انجامش طهارت ، مثل وضویی که برای نماز می‌گرفتم ، بر جسم و روحم ، اثر می‌گذاشت. هنوز چشمام بسته بود که حس سرمایی عجیب زیر دوش آب گرمِ حمام به تنم نشست! صورتم رو شستم و چشم گشودم... رادوین توی چهارچوب شیشه‌ای حمام ، دست به سینه داشت نگاهم می‌کرد. اونقدر از دیدنش غافلگیر شدم که جیغ کوتاهی کشیدم و گرمای شرم و حیا هم به داغی قطرات ریز دوش آب گرم اضافه شد. پوزخندی زد و گفت : _با خودت حرف می‌زنی ؟! لبام توی حالت سکوت و جواب جمع شد که خنده‌ی بی‌صدایی کرد. این اولین خنده‌ای بود که به لبانش می‌دیدم! زیر نگاهش تند و تند دوش گرفتم و حوله‌‌ام را پوشیدم و در حالیکه با شرم بی‌منطقی درگیر بودم و سرم را عمدا ولی به بهانه بستن کمربند حوله‌ی لباسی‌ام پایین گرفته بودم ، مقابلش ایست کردم. _می‌خوای یه چایی بیارم بخوری ؟ _نه همون شربت پرتقال رو... فوری سرم بالا اومد و گفتم : _نه... اون نه... دیگه گرم شده... خواستم از کنارش رد بشم که نگذاشت. عمدا راهم رو بست و آهسته ، کلمه به کلمه نجوا کرد: _باز... حالت بد شده ؟ حال من!! مگر می‌شد حال من با توجه او بد میشد...!! _نه... خوبم . سر پایین جواب دادم و باز خواستم رد شوم که نگذاشت و سرش را عمدا جلوی صورتم پایین کشید : _فکر کنم اینهمه حیا هم دیگه افراط باشه... نه ؟ سرم پایین بود که با لبخندی که داشت به خنده تبدیل میشد ، جواب دادم : 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
‪🍀 ﷽ 🍀 🍁 _نه... من ازت خجالت نمی‌کشم. با خنده گفت : _کی بود زیر دوش ، تا منو دید ، جیغ زد و دستاشو سپر بدنش کرد!!! آب شدم از شرم و با همون سر پایین گفتم : _برم یه چایی بیارم. انگار نمیخواست بذاره من از اون در شیشه‌ای حمام بیرون برم! سر بلند کردم و نگاهم توی چشماش یه دور زد... این طرز دقیق نگاهش حالمو بدجوری بهم می‌ریخت. نه اینکه بترسم ، نه... ضربان می‌گرفت قلبی که همیشه آروم می‌زد ! گرما می‌گرفت تنی که سرد بود و لبخند به لبی می‌نشست که همیشه غمگین بود. لباش آروم بهم خورد : _از اون بوسه‌های آرامش بخشت که امشب خوب اثر داشت ، یکی بهم بده... در ازای قرصی که از مامان نگرفتم. خنده ام بلند شد و اشتیاقم به درجه آخر رسید...باز ملتهب کرد قلبم را. بوسه‌ای هدیه‌اش کردم. رادوین انگار اونشب خودش نبود! حتی شک کردم که عقلش سر جاش باشد... شایدم مست بود و من بی‌خبر. بالاخره از آن در شیشه‌ای که قفلش با بوسه‌ای باز شد ، گذشتم و لباس پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. خانه در سکوت فرو رفته بود که چایساز را روشن کردم و دو لیوان چای با شیرینی روی سینی گذاشتم و برگشتم به اتاق. تا سینی رو روی پاتختی گذاشتم ، لیوان شربت رو دست رادوین دیدم. شاید چند جرعه‌ای نوشیده بود که فوری لیوان رو از میان حلقه‌ی دستش بیرون کشیدم و گفتم : _اینو نخور چایی آوردم. و بعد فوری محتوای لیوانو توی روشویی حمام خالی کردم و با خیال راحت لیوان خالی شده را روی میز آرایش گذاشتم. رادوین هنوز از این حرکتم ، در شوک بود که برای رفع این حالتش ، سینی را روی تخت گذاشتم و رو در رویش نشستم و گفتم : _این چایی خوش عطر، تقدیم به آقای خوش خُلق امشب . تکیه زد به بالشت پشت سرش. _پس همیشه بد خلقم ؟... آره ؟ خراب کردم باز. _نه خب انگار امشب یکی دیگه شدی... توی مهمونی وقتی اونطوری جلوی همه فریاد زدی " دور زنم جمع نشید " یه لحظه قند توی دلم آب شد... من عاشق اون میم مالکیت آخر کلامتم. با یه نیشخند پرسید : _زنم رو میگی ؟ ... یعنی یه میم ساده اینقدر ذوق داره!!! نگاهم رو وقف چشماش کردم : _نداره ؟ ... مگه زنا از شوهراشون چی می‌خوان ؟ ... همون میم ساده‌ی توی کلامشون که یعنی حمایت ، یعنی پناه ، یعنی مالکیت بی چون و چرا. اخمی توی صورتش اومد... من که حرف بدی نزدم! چرا ناراحت شد ؟! ترجیح دادم سکوت کنم تا باز با حرفی دلخور یا عصبیش کنم. لیوان چایمان را در سکوت خوردیم و بعد رادوین بی تشکر یا شب بخیر پشتش را به من کرد و خوابید ! اما من... نه. مادر می‌گفت مردا موقع خواب از همیشه گوششون شنواتره. کنارش دراز کشیدم و آهسته پنجه‌ی دست راستمو توی موهاش فرو کردم و در حینی که نوازشش می‌کردم ، زمزمه کردم : _رادوین جان... واسه امشب ازت ممنونم... از اون حمایت توی مهمونی گرفته تا... و نمیشد بعد تا را دقیق بگویم... مکثی کردم و ادامه دادم : _وجود امشبت برای من سرشار از آرامش بود. و بعد، آخر جمله‌ام رو وصل کردم به بوسه‌ای روی پیشانیش و گرمای تب دارش رو به جون لبهام خریدم و خودم رو به کمرش چسب زدم و سرم رو بین دو کتفش گذاشتم و اهسته گفتم : _همیشه حامی من باش... پناهم باش... آرامش من باش. و چشمانم را، در لطافت محض آرامشی عمیق به دست خواب سپردم که اونشب بیداری من ، تعبیر رویای صادقه‌ای بود که هنوز باورش نکرده بودم! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
در بند معصیت باز ، آقا ببین اسیرم فکری به حال من کن، حالا که سر به زیرم آقا قبول دارم، دردسرم برایت اما ردم نکن که، بیچاره وفقیرم میترسم ازشبی که ، توبه نکرده باشم در حین ارتکاب، جرم و خطا بمیرم محتاج یک نگاهم ، درمانده بین راهم ای کاش که بیافتد ، تنها به تو مسیرم فرقی نکرده اینجا ، بد یا که خوب باشم در خانه راه دادی ، گفتی که می پذیرم حالا که از فراقت ، اشکم دوباره جاریست پاکم کن وببخشم ، ای سرور و امیرم با اذن مادر تو، در روضه ها نشستم تا باز هم براتِ ، کرببلا بگیرم @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
به راستى چه كسى يزيد را به عنوان رهبر مسلمانان انتخاب نمود؟ چه كسى او را به عنوان خليفه معرّفى كرد؟ اين كار، كارِ معاويه بود، معاويه قبل از مرگ خويش براى يزيد از مردم بيعت گرفت و او را خليفه بعد از خود معرّفى كرد. معاويه تلاش زيادى نمود و به بزرگان جهان اسلام پول و وعده هاى زيادى داد و كارى كرد كه آنان با يزيد بيعت كردند. معاويه پايه گذار همه ظلم هايى كه يزيد انجام داد. معاويه از پذيرفتن حكم على(ع) سرباز زد و با على(ع) جنگ نمود و خون هاى زيادى از مسلمان را ريخت، او با نقشه خود امام حسن(ع) را مسموم نمود و حجر بن عدى را (كه يكى از ياران باوفاى على(ع) بود) مظلومانه شهيد كرد و باعث كشته شدن عمّار در جنگ "صفّين" شد، او دستور داد تا بر همه منبرها على(ع) را ناسزا بگويند... من يزيد و پدرش معاويه را شناختم. من از آنان بيزار هستم، اكنون مى خواهم ابوسفيان را بشناسم. ابوسفيان، پدرِ معاويه است، او پدربزرگِ يزيد است. ابوسفيان كسى است كه پيامبر بارها و بارها او را لعنت كرده است، زيرا او براى نابودى اسلام تلاش زيادى نمود. او در سال دوم هجرى با سپاهى به جنگ پيامبر آمد و جنگ بدر واقع شد و خدا سپاه اسلام را يارى نمود. در سال سوم هجرى نيز فرمانده سپاه كفر در جنگ احد بود. صداى او در احد پيچيده بود كه از بت ها به بزرگى ياد مى كرد، او تصميم داشت تا آن روز، هر طور كه هست پيامبر را به قتل برساند، امّا خدا پيامبرش را حفظ نمود. در سال پنجم هجرى هم ابوسفيان، جنگ احزاب را فرماندهى مى كرد، او با قبيله ها و يهوديان حجاز سخن گفت و آنان را براى جنگ با پيامبر تشويق نمود و سپاه بزرگى با فرماندهى او به سوى مدينه هجوم بردند كه اين بار هم موفّق نشدند كارى از پيش ببرند. در سال هشتم، پيامبر شهر مكّه را فتح نمود و ابوسفيان مسلمان شد، امّا او هرگز دست از كينه و دشمنى با پيامبر برنداشت. او حتّى يك بار با دوستان خود تصميم گرفت تا پيامبر را به قتل برساند. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🔻سال‌هاي 58 و 59 معمولا نهار را در محل کار مي خورديم. قبل از ظهر، يکي از همکاران نهار را از آشپزخانه‌ي سپاه مي‌آورد. بعد از اقامه‌ي نماز سفره را پهن مي کرديم. دور سفره مي نشستيم و نهار مي خورديم. يک روز که طبق معمول سفره را انداختيم، محمد بلند شد. گمان کردم مثل هميشه روزه است. نهار خورديم و مشغول کار شديم. کمي بعد يکي از دوستان با سيني چاي وارد اتاق شد و آن را روي ميز گذاشت. محمد به طرف ميز رفت و استکان چاي را برداشت. با تعجب پرسيدم: « مگر روزه نيستي ؟!»      پاسخ داد: « نه، نيستم.» گفتم : « چرا نهار نخوردي؟ » سکوت کرد.  🔻من هم اصرار کردم. وقتي متوجه شد دست بردار نيستم، گفت: « قانوناً نهار سپاه را افرادي مي خورند که از صبح تا بعد از ظهر يکسره کار مي کنند.» گفتم: « تو هم از صبح در محل کار بودي.» گفت: « بله، بودم .ولي امروز مدتي درگير مسائل شخصي و خانوادگي شدم . بنابراين تمام وقت براي سپاه کار نکردم و نمي توانم نهار سپاه را بخورم!  🌷 ●ولادت : ۱۳۳۳/۳/۳۰ کرمان ●شهادت : ۱۳۵۹/۹/۱۳ مهاباد @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
من یک دختر مذهبی هستم … من حق دارم ایام فاطمیه لباس مشکی تنم کنم (حتی تابستون)  و کسی حق ندارد به من بگوید تو همش در غم و ماتم به سر می بری! من یک دختر مذهبی هستم … من حق دارم محرم که می شود زنگ تلفن همراه خودم را مداحی بگذارم  و کسی حق ندارد به من بگوید تو انسان افسرده ای هستی! من یک دختر مذهبی هستم … من حق دارم عکس شهید را به عنوان پس زمینه گوشی ام انتخاب کنم  و کسی حق ندارد با دیدن عکس شهید به من پوزخند بزند! من یک دختر مذهبی هستم … من حق دارم به جای سینما رفتن شبهای جمعه گلزار بروم  و کسی حق ندارد به تمسخر بگوید که شماها را فقط باید در قبرستان پیدا کرد! من یک دختر مذهبی هستم … من حق دارم که دوست نداشته باشم اسم بازیگرهای هالیوودی  و فوتبالیست ها ی خارجی را بدانم  و کسی حق ندارند من را انسان عقب افتاده ای بداند! من یک دختر مذهبی هستم … من حق دارم هر کجا عکس رهبرم را دیدم به او ابراز ارادت کنم   و اشکهایم جاری بشود به خاطر مظلومیت های آقا  و کسی حق ندارد چپ چپ به من نگاه کند! من یک دختر مذهبی هستم … من حق دارم توی خط واحد بجای گوش دادن اندی و ….، مداحی حاج منصور گوش بدم  و حق دارم وقتی راه میرم بجای اینکه زل بزنم تو صورت پسرای مردم سرم پایین باشه  و کسی حق ندارد به من بگوید ” چقدر املی “! من یک دختر مذهبی هستم … من معنای لذت بردن از زندگی را می دانم… من یک دختر مذهبی هستم … من معنای شادی و خنده را می دانم… من یک دختر مذهبی هستم … من انسان غمگین و افسره ای نیستم… من یک دختر مذهبی هستم … من از زندگی به شیوه خودم لذت می برم… 🦋💖🌹🌻❤️ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💢 شهیدی که شهره ایران شد 🔹پاسدار گل میرزا بختیاری کسی که در عملیات به هلاکت رساندن موسی خیابانی مرد شماره دو سازمان مجاهدان خلق نقش بسزایی داشت. 🔹شهید بختیاری در آن عملیات به بهانه کار بنایی وارد منزل موسی خیابانی می‌شود، پس از یک روز و نیم خیابانی به منزل باز می‌گردد، وی توسط اسلحه‌ای که در کیسه بنایی خود جاسازی کرده بود به سوی این منافق شلیک می‌کند و از ناحیه دست او را مجروح می‌کند و سرانجام این ملعون با خوردن سیانور به هلاکت می رسد. 🔹 این عملیات بقدری مهم بود که خبر کشته شدن خیابانی توسط این دلیر مرد دلفانی تیتر نخست روزنامه‌های آن دوران شد. منافقین کوردل تا مدت‌ها برای انتقام از وی کمین می‌کردند اما شگردهای شهید بختیاری مانع رسیدن منافقین به اهداف پلیدشان می‌شد. ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 چقدر خوب میشد آدم ها همیشه در بهترین ساعت های عمرشان ، محکوم به حبس ابد میشدند! یا اصلا همان ثانیه های عزیزشان را در جعبه ی شیشه ای عمرشان جاری میکردند تا مدام تکرار شود... تکرار شود... اما نه... گاهی همین تکرارها هم دل آدم را میزند. انگار چاره ای نیست ، که بهترین ها و بدترین ها با هم جمع شوند در جعبه ای به اسم خاطرات. آنشب به یاد ماندنی هم نماند و به صبحی دگر ختم شد. اما من انگار ، همیشه همان بودم ، همان ارغوان صبور که چه رادوین بهترین میشد یا نه ، با شوق یا تلقین ، قصاصم را زندگی میکردم. پاییز بود و سرما. بعد از انشبی که برایم شروع یک رویا بود ، حس تلخ سختی ها ، کمی از زهرش کاست. اما به ثبات نرسید. چند وقتی رادوین به مهمانی ها نرفت. اما ایران خانم ترتیب یک مهمانی خانوادگی را داد و انگار این سخت تر از پذیرش مهمانی دوستانه ی رادوین بود. تحمل وجود کسی مثل آیدا برایم سخت تر از تحمل کنایه های ایران خانم بود. نمیدانم چطور متوجه شد که قرص هایی که گاهی در شربت رادوین میریخت ، دیگر به او نمیدهم. البته شاید ، دانستنش سخت نبود . چون روزی نبود که صدای رادوین بلند شود که : _ارغوان.... سرم درد میکنه. و این یعنی مرا میطلبید تا با فشار سر پنجه های دستم ، آرامش کنم که موفق هم بودم ولی انگار اینکارم اصلا به مذاق ایران خانم خوش نمیامد. برای مهمانی خانوادگی که مهمانانش فقط توران ، خاله ی رادوین بود و آیدا دختر خاله اش ، با کمک شیرین خانم ، غذا درست کردم. از کوفته گرفته تا سوپ جو و فسنجان. وقتی همه ی کارها تمام شد به اتاق برگشتم تا دوش بگیرم و لباس عوض کنم. چهلم رامش تازه تمام شده بود و بساط مشکی پوشی جمع شده بود ، به همین خاطر بعد از یک دوش آب گرم ، یه بلوز دکمه دار آبی فیروزه ای با شلوار جین مشکی ام پوشیدم و موهایم که هیچ رنگی به خود نداشت ، دم اسبی بستم. سرمه ای کشیدم و رژی زدم که در اتاق باز شد. ایران خانم بود. نگاه تیزی بهم انداخت و جلوتر آمد . _چرا کاری که بهت گفتمو انجام ندادی ؟ چرخیدم مقابلش. _کدوم کار ؟ _چرا قرصای رادوینو بهش نمیدی ؟ مکثی کردم و مصمم گفتم : _من اینکارو نمیکنم... تا ندونم برای چی باید اون قرصا رو بخوره... بهش قرص نمیدم. در کمتر از آنی ، یک طرف صورتم سوخت. _دختره ی پرو... به تو نیومده واسه من تعیین تکلیف کنی... من میگم باید قرصاشو بخوره بگو چشم. سرم رو پایین گرفتم و باز گفتم : _شرمنده... من نمیتونم. فریادی سرم کشید که از شدتش چشمام بسته شد : _تو هم دیوونه شدی انگار... میگم رادوین مریضه... باید قرصاشو بخوره... چرا متوجه نمیشی ؟! سر بلند کردم و گفتم : _مریضیش چیه ؟ به من بگید... بهش چیزی نمیگم. عصبی تر شد و باز با همان فریاد جواب داد : _لازم نیست تو چیزی بدونی... همون موقع در اتاق باز شد و رادوین در چهارچوب در ایستاد. _من چی ؟ ... من چی نباید بدونم ؟! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>