#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتهفدهم
_ چند جلسه ی اول و عادی بود...یعنی یه جورایی نمیتونستم روحیه اش را بعد از این همه سال تشخیص بدم...دلم برای همون حسامی که اگه بچه ها با هم جمع می شدیم همیشه طرف دار من و سارا خواهرش بود. و من همیشه چقدر حسادت میکردم به سارا که برادر داره و من از این نعمت بی بهره بودم.
بعد از چند جلسه یخ حسام هم دیگه اب شده بود . میخندید. حین درس میخندید. منم که اون موقع سنی نداشتم. فقط 16 سالم بود. باران باورت نمیشه اگر بگم از تمام روز های هفته سه شنبه ها و پنج شنبه ها را که حسام به خانه امون میومد و یادمه. چه روزایی. وقتی می دید خسته شدم ادامه نمی داد و سعی میکرد با تجدید خاطره ها و شوخی و خنده من را سرگرم کند تا خستگیم در بره.
و همان پسر باعث و بانی ازدواج مادرم با کامران شد. یادمه که چند باری می دیدم که کامران به بهانه های شرکت و مشورت با مامان میاد خونه ی ما. ان زمان به یکی از بچه های مدرسمون که خیلی هم باهاش صمیمی بودم جریان را گفتم ... از زندگیم خبر داشت. وقتی جریان را بهش گفتم گفت که کامران قصد دارد که با مامانم ازدواج کند. ان روز انقدر به این حرفش خندیدم که از گوشه های چشمم اشک امد پایین. باور نمی کردم. تا اینکه برام از عمه ی کوچیکش که بیوه شده بود و دوست چندین ساله ی شوهرش به خواستگاریش امده بود گفت. دیگه از خنده اشک نمیریختم. دیگه از هق هق هام اشک می ریختم. هاله بهم گفت شاید هم اشتباه کرده باشه. پس بهتره یواشکی به مکالمه ی مامان و کامران گوش بدم. یادمه یک هفته ی بعد کامران دوباره سر و کله اش پیدا شد. به بهانه ی درس عذر خواهی کردم و امدم توی اتاقم و گوش هامو چسبوندم روی در. باران... باران... باران... نمیدونی برام چقدر سخت بود که التماس های کامران را بشنوم و سکوت کنم
الهه کاملا حالت عصبی پیدا کرده بود. گریه میکرد...بلند بلند باران باران میگفت...چند بار در میان هق هق هاش بابا بابا کرد و دیگه طاقت نیاورد و خودشو میون دست هام پناه داد....
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
#یا_بقیه_الله
درد ما از هجر یوسف
کمتر از یعقوب نیست
او پســر گم کرده بود
و ما پـدر گم کرده ایم
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتهجدهم
خودمم حال مناسبی نداشتم. همراه باهاش گریه میکردم. ولی فقط من بودم که گریه می کردم. الهه زجه میزد. ناله میکرد...
_ باران....بابامو میخوام. خیلی زود ازم گرفتش...( چشمای اشکیشو بهم دوخت )
و گفت: باران...پدر داشتن چه طعمی داره؟ ( منتظر پاسخ من نشد...اصلا انگار من را نمی دید...و فقط خودش بود و خودش) باران خیلی شیرینه...خیلی. باران چقدر سخته که 9 سال این طعم و بچشی و بعد....باران میگن از گشنه باید بگیری بدی به سیر. اون که طعمشو هیچ وقت نچشیده ....هیچ تجربه ای ازش نداره. ولی اون که طعمشو...بوشو...صداشو....لالایی گفتناشو...پناه اغوششو...امنیتشو حس کرده باشه...حتی برای یک بار...دیگه از یاد نمی بره...
هق هق میکرد و نمی توانست درست حرف بزنه...
_ نمی فهمی ...نمی فهمی وقتی روز جشن تکلیف...توی مدرسه...همه با مامان باباهاشون امده بودن و من تازه داغ دار بابام بودم...
(شروع کرد بلند بلند گریه کردن و داد زدن....انگار میخواست عقده های چندین ساله ی توی دلشو خالی کند...دیگه سعی در ارام کردنش نداشتم...دلم می خواست غم توی دلش خالی بشه...)
_ خدااااااااااااا....خداااااا اااا....چرا؟ چرا؟ باران من بابامو میخوام. من ...با..بامو میخوام.
در با سرعت باز شد و به کمد پشت در برخورد کرد. لیلا جون با رعب و وحشت وارد شد و به تک دخترش که فریاد میزد و در اغوش من باباشو میخواست...دختر 19 ساله ای که ده سال بود از پدرش دور مانده بود...دختری که فقط یک چیز را در ان لحظه از خدا میخواست...و ان هم یک چیز غیر ممکن..." پدرش" را...........می نگریست
..الهه فریاد میزد...زجه میزد...و بلند بلند پدرش را صدا میزد
_ بابا علی...کجایی؟ بابا علی برا دخترت خواستگار پیدا شده...بابا علی کجایی؟ بابا علی تو را خداااااااا ...بابا علی خواب بد دیدم...میشه شب پیشت بخوابم...بابا علی دلم برات تنگ شده ...بابا علی تو که مهربون بودی...بابا علی بیا ببین دخترت میخواد عروس بشه...بابا علی شب عقدم بگم با اجازه ی کی....
بابا علیم....
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
💢آیا این پلیس را می شناسید؟؟
🔹شهید عبدالرسول قربانی پنجم اسفند ۱۳۴۹ در شهر رستم استان فارس متولد می شود.
🔹او در دوران جوانی در منطقه جنگی فاو علیه دشمن می جنگد. پس از اتمام جنگ در سال ۶۸ وارد دانشکده افسری شده و با اخذ درجه ستواندومی در رسته آگاهی در تهران مشغول خدمت می شود.
🔹در سال ۷۴ ازدواج کرده و ثمره این ازدواج دو فرزند می شود. وی به عنوان رئیس پلیس اطلاعات مدت هشت را در استان بوشهر خدمت می کند .
🔹او در سال ۸۲ به استان فارس منتقل شده و به عنوان رئیس پلیس اطلاعات شیراز مشغول خدمت می شود.
🔹 فروردین ۸۸ رئیس دایره جنایی شیراز سرهنگ صمد بیات توسط اشرار گروگانگیر به شهادت می رسد، عبدالرسول به دلیل تجاب بالا به این سمت گمارده می شود.
🔹او برای به دام انداختن این باند مخوف یک سال شبانه روز کار می کند تا اینکه در بیست و ششم اسفند ۸۸در درگیری با این گروه مخوف، پس از انهدام کلیه گروه به اصابت گلوله ای نیز به درجه رفیع شهادت نائل می گردد.
#شهدای_ناجا
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🌷مهدی شناسی ۲۴۳🌷
🌹... و ﺳُﻼَﻟَﺔَ ﺍﻟﻨَّﺒِﻴِّﻴﻦ...🌹
🔸زیارت جامعه کبیره🔸
💠عرب ها به ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻝ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﯾﺪ سلالة می گویند.ﮔﻼﺏ ﺍﺯ ﺩﻝ ﮔﻞ ﺩﺭ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﭘﺲ ﮔﻼﺏ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺳﻼﻟﻪﯼ ﮔﻞ.
🔷 ﭼﻮﻥ ﺳﻼﻟﻪ ﺍﺯ ﺭﯾﺸﻪﯼ ﺳﻞ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻥ است. ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺳَﻞَّ ﺳَﻴْﻒَ ﺍﻟْﺒَﻐْﻲِ ﻗُﺘِﻞَ ﺑِﻪِ (ﻧﻬﺞ ﺍﻟﺒﻼﻏﻪ، ﺣﮑﻤﺖ 349) ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻏﻼﻑ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﮑﺸﺪ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﮐﺸﺘﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ.
💠ﭘﺲ ﺳﻼﻟﻪ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻩ.به ﮔﻼﺏ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﺩﻝ ﮔﻞ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﺳﻼﻟﻪ.یعنی گلاب خلاصه ی گل است.
🔷وقتی می گوییم سلالة پیامبران یعنی هر چه خوبی و خصلت نیکو در انبیا بوده،عصاره ی ناب آن در وجود مقدس امام مهدی علیه السلام جمع شده است...
🦋🌹💖🦋🌹💖🦋🌹💖
#مهدی_شناسی
#قسمت_243
#جامعه_کبیره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
•
.
با اینڪھ موقعیت خوبـے داشتم ،
هر بار بھ خواستگارۍ مـےرفتیم بہ مشکلـے بر میخوردیم!🚶🏿♂
برایِ تولد شھیدهـٰادی بر سر مزار یادبودش رفتـھ بودم؛😀
بـھ عڪسش خیره شدم و گفتم:
من از شما ڪادو میخوام(:🙁🖐🏿
یِ کارۍ ڪن دفعـھ بعدی با همسرم بـھ دیدنت بیاییم😅🌱
روز بعد،،یڪۍ از از دوستان خـٰانوادهای را بـھ من معرفـے ڪرد!😊 خاستگارۍ بـھ خوبـے پیش رفت،مشکلـے وجود نداشت،قرار شد برایِ صحبت های خصوصـے بـھ اتاقـے برویم،بـھ محض اینڪھ وارد اتاق شدیم،چشمم بہ تصویر بزرگ آقا ابراهیم روی دیوار افتاد😐♥️
از ایشان پرسیدم :
چطور شھیدهـآدی را میشناسید؟!
گفتند: شھید هادی همرزم پدرم بوده!😮
هفتـھ بعد با همسرم برای تشڪر بـھ ڪنار مزار یادبودش رفتیم(:🙋🏻♂
همسرم هم مثلِ من از آقا ابراهیم خواستـھ بود تا یڪ همسر برایش انتخاب کند.🕶
📙برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم۲
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🔔 ثواب گره گشایی از کار مردم
✍حضرت رسول اکرم علیه السلام فرمودند:
«کسی در راه حاجت مؤمن تلاش کند،
گویا نُه هزار سال خدا را عبادت کرده
است؛ در حالی که روزها را روزه و شبها را
در حال قیام (نماز) بوده است»
📚بحارالانوار،ج۷۱،ص۳۰۲،ح۴۰
این ثواب عجیب یعنی تا میتوانی
دستگیر مردم باش نه مچ گیر
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتبیستم
دیگه اشکام قابل کنترل نبود....پا به پاش اشک میریختم.. انگار اشک های الهه هم تمام نشدنی بود. هیچ وقت فکر نمی کردم دختر شیطون دانشکده....دختری که توی این چند ماه عاشق شیطونیا و خنده های بی ریاش شده بودم...انقدئر غم توی دلش باشه. نگاهم به سمت در افتاد. لیلا جان با کمر خمیده روی زمین نشسته بود و همپای دخترش در سکوت اشک میریخت. و در پشت لیلا جون...در کمال تعجب اقا کامران را دیدم که به چهار چوب در تکیه داده و برای زجه های غریبانه ی دختر دوست سابقش و همسر فعلی اش اشک میریزد. الهه هنوز هم گریه میکرد...هق هق می کرد و بابا علیشو صدا می کرد.
بلند شدم و ارام از کامران و لیلا جون خواهش کردم بیرون بروند.در را هم بستم. و به کنار الهه برگشتم. دیگه کافی بود. نباید میگذاشتم بیشتر از این خودشو زجر بده.
_ الهه جونم...عزیزم ...کافیه دیگه.خب؟
الهه نگاهی بهم کردو سرشو پایین انداخت و گفت:
انروز شنیدم که کامران از مامانم میخواست که باهاش ازدواج کند. می گفت به خدا از علی اجازه گرفتم ... خیلی چیزا گفت..که الان خاطرم نیست. مامانمم بهش گفت تو پسر بزرگ داری. پسرا غرور دارند. نذار با اردواج دوباره ات احساس کند غرورش شکسته. ...
الهه سکوت کرد و ارام سرشو بالا اورد و خیره شد بهم. و گفت:
و ان زمان بود که عشق حسام برای همیشه در دل من خشکید. باران میدونی چی شنیدم؟
به نشانه ی ندانستن سرم را تکان دادم که گفت:
_ کامران به مامان گفت که حسام خودش این پیشنهاد را داده.
اگه بخوام راستگو باشم می توانستم این حدس و بزنم...والبته زده بودم.بدون حرف خیره شده بودم به الهه و حرفی نمی زدم. اما بعد از مدتی که گذشت متوجه شدم الهه هم تمایلی به ادامه ی حرف هایش نداره. پس با نشان دادن اینکه کاملا بی تفاوتم به باد شوخی زدم.
_ الهه این جا داره یه قتلی انجام میشه
الهه سرش را بلافاصله بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد. با حالت دحشتناکی ادامه دادم: البته به سبک حیاط وحش...( چشماهیم را گرد کردم و زل زدم بهش)
_ چی میگی تو..حیاط وحش یعنی چی؟
_ خسته نباشی.تو با این سنت نمی دونی که حیاط وحش به چه معنیه؟
_ احمق نیستم. ولی اخه چه ربطی داره به این چیزایی که من تعریف کردم؟
نفسم را با صدا دادم بیرون و گفتم : برو بابا...من کی گفتم ربط به اون چیزایی که تو گفتی داره؟
_ پس به چی ربط داره؟
یک نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم و گفتم: به شکم بنده. بابا روده بزرگه روزه کوچیک رو خورد.
دستش را بلند کرد و بدون رو در بایسی زد توی سرم. من که دردم امده بود چپ چپی نگاهش کردم و گفتم: دیوونه چته تو ؟ باز زنجیر پاره کردی؟
_ جون به جونت کنن ادم نمیشی. اخه بی مزه حداقل میخوای شوخی کنی شوخی با مزه بکن. هرهر . خندیدم.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
این روزا و شبها زیاد به امیرالمومنین علیه السلام سلام کنید......
به حضرت زهرا سلام الله علیها فرمود: این مردم نه تنها به من سلام نمیکنند بلکه جواب سلام علی رو هم نمیدهند.........
السلام علیک یا امیرالمؤمنین علیه السلام.....
شبتون بخیر التماس دعای فرج
➥ @shohada_vamahdawiat
💖🌟✨🌙💖