eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
فرصت ارسال جواب هفتمین مسابقه به پایان رسید ان شاءالله اسامی شرکت کنندگان فردا در کانالهامون قرار خواهد گرفت 🌹🌹 @kamali220
۶ آبان ۱۴۰۰
🎗 🤹‍♀️ منتظر پاسخش نشدم و گوشی را قطع کردم. اما هر کاری کردم نتوانستم بغضم را هم خفه کنم.ارام اشک هایم روی گونه ام روان شد. _ باران چیه؟ چرا گریه می کنی؟ مگه چی گفت؟....بارا...باران لال شدی؟...تیام بود؟ دستی به صورتم کشیدم و پشت هم دوبار توی صورتم زدم. نه...من نباید گریه کنم. اون من را مثل خواهرش می دونه. پس حالا که این به من ثابت شده منم دیگه نباید به اون فکر کنم... صدایی از ته قلبم فریاد زد: مگه می تونی؟ و این بود جوابم به قلب خرد شده ام: اره می تونم...مگه دنبال یه نشانه نبودم تا ازش مطمئن بشم. حالا مطمئن شدم. پس دیگه ...دیگه هیچ وقت به این عشق خاموش نباید فکر کنم. من اتیشی بودم که هنوز شعله نگرفته خاموش شدم. پس باید خاموش بمانم.ساکت و خاموش. از جایم بلند شدم وکارت را هم داخل کیفم انداختم.به سمت در به ره افتادم که دیدم الهه هنوز سر جاش نشسته.به سمتش برگشتم و گفتم: مگه نمیخواستی بریم بیرون. پاشو دختر. 3 ساعت بیشتر وقت نداریم. قبل از 6 باید خانه باشم آ. الهه مبهوت از رفتار من بلند شد و راه افتادیم.اول از همه به سمت بانک به راه افتادیم تا با عابر برای تیام پول بریزم.بعدش هم به سمت یکی از بزرگترین پاساژهای شهر رفتیم تا کمی خرید کنیم. وارد یکی از مغازه ها شدیم تا الهه تنیکی را که دیده بود را پرو کند. _ باران این چطوره؟ _ نمی دانم به خدا الهه. از طبقه ی اول پاساژ تا اینجا هر چیزی گفتم بهت گفتی نه. یه چیزی انتخاب کن دیگه. _ خاله ی حسام برای بار اول داره من را می بینه. نمی خوام جلوشون بد ظاهر بشم. مخصوصا اینکه من دختر هووی خواهرش هم هستم. _ خانم بی سواد..مادر شما هووی اون خدا بیامرز نیست. اگه زنده بود و کامران با مادرت ازدواج می کرد اونوقت می شد هووش. _ پس الان نسبتشون چی میشه؟ کمی فکر کردم ولی چیزی به نظرم نرسید: چمیدونم تو هم. زن دوم شوهر خواهرش. _ خب این زن دوم که میشه همان هوو. _ الهه خدا خفت کنه که یکم از دستت ارامش داشته باشم. بجنب انتخابت را بکن. همانطور که الهه داشت تنیک ها را نگاه می کرد و حرص فروشنده ی بیچاره را در می اورد به تیام اس دادم. _salame dobare dada . Khastam begam money ro barat varizidam…tashakor konnnnnnn.! چند بار خواستم دادا را پاک کنم. ولی اخر هم سند کردم. برای اون که مهم نبود چی صداش کنم. بیشتر برای خودم مهم بود. میخواستم به خودم ثابت کنم که من دوسش ندارم..یعنی دارم ولی فقط به اندازه ی یک برادر دوم. همین کافی بود. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
۶ آبان ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا امیرالمؤمنین علیه السلام....... شبتون بخیر التماس دعای فرج 💖🌹🌟✨🌙🌹💖
۶ آبان ۱۴۰۰
﷽❣ ❣﷽ دوباره جمعہ شد و دل شده پریشانٺـ دوباره حسرٺـ دیدار برقِ چشمانٺـ بلند مرتبہ شاهِ زمان سلامٌ علیڪ سلام بر تو و بر ماه روے تابانٺـ...!! @shohada_vamahdawiat
۷ آبان ۱۴۰۰
🎗 🤹‍♀️ _ سلام خانم برباری...شما کجا اینجا کجا؟ سرم را از روی گوشیم بلند کردم تا ببینم مخاطب کی قرار گرفتم که با شیوا جون روبه رو شدم. _ سلام اقای شیوا ... خوبین شما.؟ پشت بند حرفم نگاهی به اطراف کردم ولی از الهه خبری نبود. _ ممنونم خانم. قدم رنجه فرمودید. _ متشکرم...(من منی کردم و گفتم): ببخشید فضولی می کنم. اینجا مغازه ی شماست؟ _ البته قابل شما را نداره. _ اختیار دارید. صاحبش قابل داره. مغازه ی قشنگیه.مبارکتون باشه. الهه_ باران جان میای اینو ببینی؟ _ به سمت اتاق پرو رفتم و تنیکی که پرو کرده بود را دیدم. یه تنیک که تلفیقی از چند رنگ مشکی و توسی و یاسی بود. واقعا زیبا بود. مخصوصا که استین های سه رب با طرح زیبایی داشت. _ واقعا خوبه؟ _ عالیه...باور کن اگه تو نمی خواستی برداری من برش می داشتم انقدر خوشگله. _ خب تو هم بردار. می دونی که برای من این چیزا اهمیت نداره...بعدشم ما قرار نیست با هم بپوشیم که. _ اوکی. پس زود بیا بیرون. داره دیر میشه. حوصله ی غرغر های بردیا را ندارم. الهه که از اتاق پرو امد بیرون اولین چیزی که توجهش را جلب کرد حضور امین شیوا بود. بینیش و جمع کرد و به من نگاه کرد. من که هر لحظه احتمال برخورد بدی را از جانب الهه می دادم سریعا گفتم: الهه جان اقای شیوا صاحب این مغازه هستند.الهه تغییر رویه داد و با لبخند,کمی سر خم کرد و گفت: به به ...اقای شیوا. سلام عرض کردم اقا. واقعا مغازه عالی ای دارید.چه جنسایی...واقعا مشخصه که صاحب این مغازه حتما اقای متشخصی مثل شما هست. بیچاره شیوا هم که مثل من از رفتار صمیمانه ی الهه تعجب کرده بود فقط به تکان دادن سری اکتفا کرد. به سمت دختری که ایستاده بود و مشکوک ما را نظاره می کرد رفتم و گفتم : میشه رنگ بندی های دیگه ای را از این تنیک ببینم؟ شیوا_خانم بردباری شما هم قصد خرید دارید؟ _ با اجازه ی شما. _ پس صبر کنید تا یکی از بهترین کار هایم را برای شما بیارم. و بعد از حرفش به سمت پله هایی که منتهی به طبقه ی بالا بود راه افتاد. الهه به کنارم امد و با دندان های قفل شده گفت: ببین بهت می گم این پسره مشنگه می گی نه! نگاه کن تو رو خدا. من تحویلش گرفتم رفته برای تو جنس خاص بیاره. حالا اگه از این مدل جدید خوشم بیاد هم نمی توانم بگم این را دیگه نمی خوام. _ چرا؟ _ وا؟! خب روم نمیشه. به لبهای برچیده شدش نگاه کردم و گفتم: هر چیزی که اورد و اگه تو خوشت امد من بر میدارم و بعدا با هم عوض می کنیم.چطوره؟ _ جدا؟ _ اره...هیس داره میاد. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
۷ آبان ۱۴۰۰
همه هست آرزویم شرف لقای مهدی چه خوش است گر ببینم رخ دلربای مهدی همه نازم آن خدا را که نمود او مقدّر من رو سیاه مسکین شوم آشنای مَهدی... 🌻اللهم عجل لولیک الفرج🌻 🌼🍃 @shohada_vamahdawiat
۷ آبان ۱۴۰۰
در ارتفاعات انار بودیم. هوا کاملا روشن شده بود. امدادگر زخم گردن ابراهیم را بست. مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بیسیم بودم. یکدفعه یکی از بچه ها دوید و باعجله آمد پیش من و گفت: حاجی، حاجی یه سری عراقی دستاشونو بالا گرفتن و دارن به این طرف میان! با تعجب گفتم: کجا هستن؟! باهم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم. حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفید به دست گرفته و به سمت ما می آمدند. فوری گفتم: بچه ها مسلح بایستید، شاید این حقه باشه! لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند. من هم ازاینکه در این محور از عراقی ها اسیر گرفتیم خوشحال بودم. با خود فکر کردم حتما حمله خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس عراقی ها و اسارت آنها شده. درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر. یکی از بچه را که عربی بلد بود را آوردم. مثل بازجوها پرسیدم: اسمت چیه، درجه و مسئولیت خودت را هم بگو! خودش را معرفی کرد وگفت: درجه ام سرگرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و اطراف آن مستقر بودند. ما از لشگر احتیاط بصره هستیم که به ایم منطقه اعزام شدیم. پرسیدم چقدر نیرو روی تپه هستند. گفت: الآن هیچی!! چشمانم گرد شد. گفتم: هیچی؟! جواب داد: ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم. بقیه نیروها را هم فرستادم عقب، الن تپه خالیه! با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چرا؟! گفت: چون نمیخواستند تسلیم شوند. تعجب من بیشتر شد و گفتم: یعنی چی؟! فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید: این الموذن؟! این جمله احتیاج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم : موذن؟! اشک در چشمانش حلقه زد. با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه میکرد: به ما گفته بودن شما مجوس و آتش پرستید. به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله میکنیم و با ایرانی ها می جنگیم. باور کنید همه ما شیعه هستیم. ما وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند و اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شمارا شنیدم که باصدای رسا و بلند اذان میگفت، تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمومنین (ع) را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت میجنگی. نکند مثل ماجرای کربلا... ❤️ ادامه دارد @shohada_vamahdawiat
۷ آبان ۱۴۰۰
🌷مهدی شناسی ۲۵۴🌷 🌹... و اعلام التقی...🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 ☘ﺍﻋﻼ‌ﻡ ﺟﻤﻊ ﻋﻠﻢ ﺍﺳﺖ. ﻋﻠﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﻧﺸﺎﻧﻪ.ﺑﻪ ﭘﺮﭼﻢ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﻋﻠﻢ.ﭼﻮﻥ ﻧﺸﺎﻧﻪ‌ﯼ ﯾﮏ ﺧﺎﮎ ﻭ ﯾﮏ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺍﺳﺖ.ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻣﺎ ﺍﻋﻼ‌ﻡ ﻫﺴﺘﯿﻢ.ﻣﺎ ﻧﺸﺎﻧﻪ‌ﻫﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ☘ﺷﻤﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺸﺮﻑ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯾﺪ ﻣﺪﯾﻨﻪ،ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯾﺪ ﺑﺎ ﻭﻫﺎﺑﯽ‌ﻫﺎ ﺑﻪ ﺧﺼﻮﺹ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﻗﺒﻮﺭ ﺍﺋﻤﻪ‌ﯼ ﺑﻘﯿﻊ.ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺩﺍﺋﻢ ﺑﺎ ﭘﺮﺧﺎﺵ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻦ.ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﻧﺎﯾﺴﺖ.ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍ! ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺷﺮﮎ ﺍﺳﺖ... ☘این ﻧﻤﯽ‌ﻓﻬﻤﺪ ﭼﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ! ﺍﮔﺮ ﻣﯽ‌ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻧﻤﯽ‌ﮔﻔﺖ.ﻣﮕﺮ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺟﺰ ﺍﯾﻦ ﮔﻔﺘﻨﺪ؟ﺍﺋﻤﻪ‌ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ،ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻓﺸﺎﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺘﻨﺪ:ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍ.ﺳﺮﺍﻍ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ. ☘ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻃﯽ ﮐﻨﯽ؛ﮐﻨﺎﺭ ﻫﺮ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﯿﺮﺍﻫﻪ‌ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﻣﺎ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﯾﻢ.ﻣﺎ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻫﺴﺘﯿﻢ.ﻣﺎ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﯿﻢ ﺍﺯ ﮐﺪﺍﻡ ﻃﺮﻑ ﺑﺮﻭﯼ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺧﺪﺍ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯽ. ☘ﺍﯾشان ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﮑﺮﺩﻧﺪ. ﺍﻣﺎﻡ ﺳﺠﺎﺩ ﻣﯽ‌ فرماید:" ﺍَﻗَﻞُّ ﺍﻻ‌َﻗَﻠّﻴﻦْ" (ﺻﺤﻴﻔﻪ ﺳّﺠﺎﺩﻳﻪ/ ﺩﻋﺎﻱ47) ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﺮ ﮐﻤﺘﺮﯼ ﮐﻤﺘﺮ ﻫﺴﺘﻢ.ﮐﯽ ﻣﯽ‌ﺁﯾﻢ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻤﺘﺮﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﻨﻢ؟ 🔶ﭘﻮﺳﺖ ﺳﯿب،ﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ.ﭘﻮﺳﺖ ﭘﺮﺗﻐﺎﻝ،ﭘﺮﺗﻐﺎﻝ ﺭﺍ.ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺣﻔﻆ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﮑﻨﺪ،ﻋﺮﺏ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻭَﻗﯽ می گوید. ﻭَﻗﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻤﮏ و ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪ‌ﯼ ﭼﯿﺰﯼ. 🔶ﺗﻘﻮﯼ ﯾﺎ ﺗُﻘﯽ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﯾﺸﻪ ﺍﺳﺖ. ﺗﻘﻮﺍ ﯾﻌﻨﯽ ﺁﻥ ﭼﻪ ﻣﺎﯾﻪ‌ﯼ ﺣﻔﻆ ﻭ ﺣﺮﺍﺳﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ.ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﻘﻮﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺮﺟﻤﻪ‌ﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺮﻫﯿﺰﮔﺎﺭﯼ ﺗﺮﺟمه ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ، ﺗﺮﺟﻤﻪ‌ﯼ ﺭﺳﺎ ﻭ ﺩﻗﯿﻘﯽ ﻧﯿﺴﺖ. 🔶 ﺗﻘﻮﺍ ﯾﻌﻨﯽ ﭘﺎﺭﺳﺎﯾﯽ. ﭘﺎﺭﺳﺎﯾﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻥ. ﻫﺮ ﭼﻪ بگردیم،ﯾﮏ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﭘﯿﺪﺍ کنیم،ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺍﮊﻩ‌ﯼ ﭘﺎﺭﺳﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﻣﺤﺎﻭﺭﺍﺕ ﺧﻮﺩﻣﺎن،ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻭﺍﮊﻩ می رسیم. ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﻭﻟﯽ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﻟﻐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﺑﮑﻨﯿﻢ و ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﻫﻢ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﯽ‌ﮐﻨیم. 🔶ﺳﮓ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾند ﭘﺎﺭﺱ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﺑﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩﺵ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﮑﻨﺪ؟ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﯽ ﺑﮑﻨﺪ. ﺍﺯ ﺁﻥ ﺣﺪﻭﺩﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﺵ ﺍﺳﺖ. ﭘﺎﺭﺱ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻥ. ﺣﺎﻻ‌ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﺭﺱ ﮔﺎﻫﯽ ﻣﺨﻔﻒ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﭘﺎﺱ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﺍﺳﺖ. ﭘﺎﺱ ﻣﺨﻔﻒ ﭘﺎﺭﺱ ﺍﺳﺖ. 🔶ﺗﻘﻮﺍ ﯾﻌﻨﯽ ﭘﺎﺭﺳﺎﯾﯽ و ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻥ.پاس نفس دادن.ﻣﻨﺘﻬﺎ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻟﻮﺍﺯﻣﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻻ‌ﺯﻣﻪ ﺍﺵ ﭘﺮﻫﯿﺰﮔﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ.ما ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿم ﺧﻮﺩماﻥ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﺑﮑﻨﯿم،ﺍﺯ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺮﻫﯿﺰ ﺑﮑﻨﯿم. 🔶ﺣﺎﻻ‌ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻧﻤﺎﻥ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﺑﮑﻨﯿﻢ؟ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﺑﮑﻨﯿﻢ؟ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺍﯾﺖ‌ﻫﺎﯼ ﺍﯾشان ﻓﺮﻣﻮﻝ‌ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ. ◀️◀️پس امام زمان ﻧﺸﺎﻧﻪ‌ ای ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻘﻮﺍ و ﭘﺎﺭﺳﺎﯾﯽ می رسانند... 💖🌹🦋💖🌹🦋 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
۷ آبان ۱۴۰۰
فقط لباس زمان ما هم مثل همیشه، رسم و رسوم ازدواج زیاد بود. ریخت و پاش هم که بیداد می کرد. ولی ما از همان اول ساده شروع کردیم؛ خریدمان یک بلوز و دامن برای من بود و یک کت و شلوار برای مرتضی. چیز دیگری را لازم نمی دانستیم. به حرف و حدیث ها و رسم و رسوم هم کاری نداشتیم؛ خودمان برای زندگیمان تصمیم می گرفتیم. همین ها بود که زندگیمان را زیباتر می کرد. شهید سید مرتضی آوینی بانوی ماه 2، ص12 مقام معظم رهبری یکی از موجبات سعادت خانواده ها و اشخاص، این است که تقیدات زاید و تجملات زیادی و پرداختن بیش از اندازه به امور مادی، از زندگی ها دور شود. مطلع عشق، ص98 @shohada_vamahdawiat
۷ آبان ۱۴۰۰
﷽❣ ❣﷽ دلم برای تو تنگ است ای سرا پا خوب دلم برای تو تنگ است مثل تنگ غروب چه لحظه‌های غریبی که بی تو می‌گذرند چه روزگار عجیبی‌ست بی‌تو ای‌ محبوب 💚 ➥ @shohada_vamahdawiat
۸ آبان ۱۴۰۰
🎗 🤹‍♀️ به شیوا که از پله ها پایین می امد نگاه کردم. پسره بدی نبود. خوشتیپ و خوش قیافه هم بود. چشم و ابرو مشکی بود با موهایی به همان رنگ. ولی رنگ پوستش کاملا با رنگ چشم و ابرویش تضاد داشت. و همین سفیدیش بود که باعث می شد همیشه الهه مسخره اش کنه و بگه شفته است. با نگاهش قافلگیرم کرد و باعث شد سرم را به زیر بیندازم. _ خب خانم بردباری...اینم تنیکی که مد نظرم بود تا نشان شما بدم. به دستش نگاه کردم و دهانم یک متر باز ماند.تنیک طوسی ای با یقه ی دلبری...با استین هایی که روی ان تا ساعد بود و از زیر گشاد می شد و تا مچ دست ادامه داشت. طرح ساده اما شیکی دور یقه اش را گرفته بود که زیباییش را دو چندان کرده بود. هر چی فکر کردم به این نتیجه رسیدم که انقدر پول همراهم نیست که بتوانم ان بلیز را بخرم...مانده بودم اگر بگم خوشگل نیست که میگه خاک بر سر بی سلیقه ات...اگر هم تعریف کنم مجبورم بخرم. و مطمئنا همانطور که خوشگل بود قیمت خوشگلی هم داشت. _ خانم بردباری از چشماتون می توانم بفهمم که خوشتون امده. من از سلیقه ی شما مطمئن بودم . بعد از صحبتش بدون اینکه نظر من فلک زده را هم بپرسد رو به فروشنده اش کرد و گفت: خانم صفوری این تنیک را برای خانم بردباری بسته بندی کن. می خواستم خودم را از طبقه ی سوم پاساژ پرت کنم پایین.به الهه نگاه کردم که دیدم اون مشنگ هم داره با تلفن حرف می زنه. برگشتم به سمت امین که دیدم با دوتا ساک روبه روم ایستاده. _ خانم بردباری این برای شماست. امیدوارم از خریدش پشیمان نشوید و باز هم به این مغازه پا بگذارید. خودم را زدم به بی خیالی. فوقش از کارت تیام بر می داشتم و بعدا باهاش حساب می کردم. ساک را ازش گرفتم و گفتم: واقعا ممنونم. خیلی زیباست. متشکرم که کمکون کردید. چقدر باید پرداخت کنم؟ اخمهایش را توی هم کرد و گفت: این چه حرفیه خانم بردباری؟ مگه شما غریبه هستین. من باید خوشحال هم باشم که شما به مغازه ی من امدید. این هدیه ایست از طرف من به شما. نه جدی جدی این الهه میگه این پسره خیلی پر روئه راست میگه ها. اخه یکی نیست بگه اخه شیوا جون تو چیکاره ی منی که به من هدیه میدی؟ شیطونه میگه یه خشم اژدها بیام شلوار لازم بشه ها. قیافمو کمی توی هم کردم و گفتم: ممنونم. نظر لطف شماست..ولی ترجیح می دم حساب کنم. _ این چه حرفیه خانم بردباری؟ مگه من میذارم؟ ساک را روی پیشخوان گذاشتم و گفتم: پس مجبورم برم از جای دیگه خرید کنم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
۸ آبان ۱۴۰۰