eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
ای سوره نور موسی جعفر ممدوحه هل‌اتی پس از مادر مهر تو مدال سینه مریم کوی تو بهشت ساره و هاجر قم از قدمت مدینةالزهرا قبر تو مزار دخت پیغمبر معصومه‌ای و به چارده معصوم همه عمه و خواهری و هم دختر هم می‌بالد جواد از این عمه هم می‌نازد رضا به این خواهر بر جان تو دختر کلام‌الله از زینب و فاطمه سلام‌الله @shohada_vamahdawiat                      
مداحی آنلاین - دهه‌ی کرامت - رهبر معظم انقلاب.mp3
2.65M
♨️دهه‌ی کرامت 👌 بسیار شنیدنی 🎙رهبر معظم انقلاب @shohada_vamahdawiat                      
16.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با اختلاف به یادماندنی ترین تصویر قرن روز دختر مبارک 🌸🌸🌸
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت نود و شش ✨از حیاط سرسبز دارالحکومه می گذشتیم. با حرف های قنواء به این فکر افتادم که ریحانه پس از شنیدن خبر سلامتی حماد و خلاص شدنش از سیاه چال، چقدر خوشحال شده. 🍁برایم دردآور بود که ریحانه به خاطر نجات حماد، از من سپاسگزار باشد. احتمال می دادم در میهمانیِ روز جمعه، به این خاطر از من تشکر کند و بخواهد از وضع و حال حماد برایش بگویم. اگر به او می گفتم که حماد سالم و سرحال است، فکر می کرد خوابش به تعبیر شدن نزدیک شده. از دلم گذشت: آیا تقدیر این است که خواب او با کمک من، تعبیر شود و به همسر دل خواهش برسد؟ به خودم نهیب زدم: تو اگر به ریحانه علاقه داری، باید خوشحالی و سعادت او برایت از هر چیز دیگر، مهم تر باشد. این خودپرستی است که او را تنها به این شرط، خوشبخت بخواهی که با تو ازدواج کند. اگر او با حماد به سعادت می رسد، باید به ازدواج آنها راضی باشی. این نهیب، مثل مشک آبی بود که روی کوهی از آتش بریزند. این توجیه و دلداری ها نمی توانست آرام و راضی ام کند. با یادآوردن ایمانی که ابوراجح به خدا داشت، آرامشی در خودم احساس کردم. در دل به خدا گفتم: بگذار کارهایم فقط برای رضای تو باشد. تو هم مرا به آنچه رضای توست، راضی و خوشحال کن! امینه از کنار نرده های طبقه دوم، دست تکان داد. منتظر ما بود و میمون ها را در بغل داشت. خواستم بروم که قنواء گفت:حالا وقت آن است که واقعیت را به تو بگویم. وارد اتاق که شدیم، روی سکو نشستم. خسته شده بودم. _امیدوارم نمایش تازه ای در کار نباشد، باور کنید اصلا حالش را ندارم! قنواء نیز نشست. امینه را کنار خود نشاند و دستش را در دست گرفت. _حق با توست. آنچه در این چند روز شاهدش بودی، یک نمایش بود. همانطور که دیروز گفتم، وزیر، مرد جاه طلبی است. سعی کرده پسرش رشید را عین خودش بار بیاورد. تا حدی هم موفق شده. رشید و امینه به هم علاقه دارند. امینه دختر یتیمی است که در خانه وزیر بزرگ شده و آنجا خدمتکاری کرده. پنج سال پیش، من به امینه علاقه مند شدم. وزیر موافقت کرد که امینه با من زندگی کند و ندیمه ام باشد. رشید با این کار موافق نبود. پدرش او را متقاعد کرد که امینه به دردش نمی خورد و باید به فکر ازدواج با من باشد. ازدواج من و رشید، کاملا به نفع وزیر است. با این پیوند، موقعیت او نزد پدرم تضمین می شود و رشید به ثروت و قدرت می رسد. قنواء لحظه ای امینه را به سینه فشرد و ادامه داد: این حرف ها را امینه به من گفت. من هم تصمیم گرفتم با یک نمایش، وزیر و پسرش را سر جایشان بنشانم و همه را دست بیندازم. باید وانمود می کردم که به جوانی لایق و زیبا، علاقه دارم و می خواهم با او ازدواج کنم. تو را برای این نقش در نظر گرفتم. تو هم ثروتمند و زیبا بودی و هم از خانواده ای اصیل و خوش نام. یک بار که خودم را به شکل کولی ها درآورده بودم و فال می گرفتم، تو را دیدم. به مغازه می رفتی. تعقیبت کردم. یکی را فرستادم تا درباره ات تحقیق کند. وقتی فهمیدم نوه ابونعیم زرگری و پدربزرگت علاوه بر چند مغازه و نخلستان، مال التجاره فراوانی را به کاروان ها سپرده تا برایش تجارت کنند، قرعه به نام تو افتاد. ترتیبی دادم تا برای خرید به مغازه تان بیاییم. بقیه ماجرا را خودت می دانی. هم می خواستم مرتب به دارالحکومه بیایی و هم نمی خواستم کسی تو را مشغول تعمیر جواهرات و جرم گیری زینت آلات ببیند. نباید می فهمیدند که برای کار به اینجا آمده ای. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
4_5992167079493504965.mp3
12.35M
🔸امید وصال حکایاتی از تشرف‌یافتگان به محضر امام عصر علیه‌السلام 📚 🔘 آن مرد هاشمی @shohada_vamahdawiat                      
❤️ اولِ عشق خودت هستی و آخر،حرمت نرود عمر هدر قَطعِ یقین در حرمت فیضِ دستان شما دانه برایم پاشید تا کبوتر شدم و داد مرا پَر حرمت محشری هست حریمت که خدا میداند آسمان را اُفُقِ چَشمِ تو میچرخاند هرکسی را گرهٔ کور به کار افتاده گذرش بر حَرَمِ تو دو سه بار افتاده تو دعا کردی و افتاد دل ما یادت یک سحر پَر زد و شد زائرِ گوهرشادت 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
سـلامـ تنهاترین منجے💕🤚🏻 تا‌ڪــی‌دل‌‌مــن‌چشــم‌بـه‌در‌داشته‌باشد اۍ‌ڪــاش‌ڪسی از‌تو‌خبـرداشته‌باشد آن‌باد‌ڪــه‌آغشتــه‌بــه‌بــوی‌نفس‌توست از‌ڪــوچــه‌ی‌مـا‌ڪاش گذر‌داشتـه‌باشد 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
مداحی_آنلاین_دو_جریان_در_آخرالزمان.mp3
5.76M
♨️دو جریان در آخر الزمان 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
Shab5Fatemieh2-1402[07].mp3
15.74M
🌹 وصیت نامه شهید محمد مسرور 🎙 بانوای: حاج‌ @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت نود و هفت ✨به کنار پنجره رفتم و به چشم انداز روبه رو نگاه کردم. از کار خودم خنده ام می گرفت. 🍁روزی آرزو داشتم دارالحکومه را ببینم. حالا که به آن راه پیدا کرده بودم، دوست داشتم کنار آن پنجره بایستم و منظره مقابلم را تماشا کنم. _دیگر مجبور نیستی به اینجا بیایی. همین فردا یکی از خدمتکاران را می فرستم تا طلب تان را بپردازد. گفتم: بازی بچه گانه ای بود! اگر پدرت تصمیم گرفته باشد تو را به پسر وزیر بدهد، این کارها جلودارش نیست. قنواء سرش را روی شانه امینه گذاشت و ساکت ماند. _چاره ای نیست! تو با یک دختر معمولی فرق داری. ببین کجا زندگی می کنی! اینجا هیچ چیز جز قدرت و حکومت، اهمیت ندارد. اگر پدرت در خدمت حکومت نباشد، برکنار خواهد شد. او بدون وزیر زیرک نمی تواند از عهده کارها برآید. ده ها نفر در سیاه چال زنده به گور شده اند تا چیزی این حکومت را تهدید نکند. آن وقت تو که دختر حاکمی، انتظار داری که هر طور میلت می کشد، ازدواج کنی؟ _برای همین است که به مردم کوچه و بازار غبطه می خورم که زندگی بی آلایش و صادقانه ای دارند. به آب نمای میان باغ و چند نفری که اطراف آن بودند نگاه کردم. از وضعیتی که داشتم ناراحت بودم. من هم مثل قنواء، از آینده نگران بودم. نمی توانستم با کسی که دوستش داشتم زندگی کنم. دلم می خواست از آنجا بروم و به کارگاه پدربزرگم پناه ببرم. دارالحکومه به همان زودی برایم کسالت آور شده بود. از بیکاری و ولنگاری بدم می آمد. آنجا بوی دسیسه و قدرت طلبی می داد. انسان چطور می توانست با بی تفاوتی، در جایی به زندگیِ راحت خود مشغول باشد که در کنارش، ده ها نفر بی گناه در سیاه چال، بدترین لحظه ها را می گذراندند و هیچ امیدی به ادامه حیات خود نداشتند! نمی دانستم بیشتر افسوس خودم را بخورم یا برای قنواء دل بسوزانم. برای امینه هم ناراحت بودم. معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظار اوست. ناگهان از آنچه کنار آب نما دیدم، دهانم از تعجب باز ماند. مسرور را دیدم که با عجله از پله ها پایین می رفت. داشت با عجله دارالحکومه را ترک می کرد. نمی توانستم حدس بزنم برای چه به آنجا آمده بود. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🤚🕗 ارباب ما تو هستی و سلطان ما تویی خورشید مشرقی خراسانِ ما تویی رازی میان چشم تر و گنبد طلاست آقا دلیل چشمِ گریان ما تویی السَّلامُ عَلَیکَ یٰا أبَاالجَواد یٰا عَلیِّ بنِ مُوسَی الرِّضٰا 💚 ❤️ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
سلام_مولا_جانم ✋ صبحت_بخیر_آقا_جانم 💚 🌼🍃 مینویسم زتو که دار و ندارم شدہ ای 🌸🍃 بیقرارت شدم و صبر و قرارم شدہ ای 🌸🍃 من که بی‌تاب توأم ای همه‌ی تاب و تبم 🌼🍃 توهمه دلخوشی لیل ونهارم شده ای 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat