eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ بودنت برای اهل زمین، امان است. مثل ستاره برای آسمان! اما باور کن این فراق ویرانمان کرده‌؛ وقتی دیر می‌کنی دلم برایت تنگ می‌شود دارم به آن روزی فکر می کنم که می آیی و من برای بیشتر دیدنت کمتر پلک می‌زنم 💚 العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت شانزدهم ✨دعبل ساکت شد. مسلم هنوز می خواست بشنود. _پس نمی دانی او کجاست. _همه آنچه می دانستم همین بود. مسلم سر پیش آورد. _عیسی بن جعفر راست گفته. او اینجاست، در بغداد. دعبل لبخند تلخی زد. _در بغداد است؟ پس حدسم درست بود که به این خراب آباد آمدم. _در دربار است. در زندان والی بغداد، فضل بن ربیع. سه سالی می شود که آنجاست، یعنی حتی پیش از آنکه تو نادانِ از همه جا بی خبر از بغداد بروی. این حرف برای دعبل سنگین بود. نفس در سینه اش گره خورد. _تو چی؟ آن وقت نمی دانستی؟ _یک ماه نیست که فهمیده ام. اگر می دانستم که به تو می گفتم تا بمانی و به دیار غربت نروی. دعبل نگاه سنگین و تندش را به مسلم دوخت. _می خواهم مولایم را ببینم. تو باید ترتیبش را بدهی. _ساده نباش مرد! یعنی نمی دانی چرا هارون او را نزد خود آورده و زندانی کرده؟ این یعنی مراقبت های ویژه! من این وسط چکاره ام؟ هیچ کس جز به دستور هارون یا جعفر برمکی و پدرش یحیی نمی تواند او را ملاقات کند. _لابد راهی هست. اینها را گفتی که پایم را به دربار باز کنی. پس بگو چه نقشه ای داری؟ مسلم تُنگ شراب را برداشت و پیاله ای پر کرد. _من فقط می توانم تو را به دربار ببرم. بقیه اش با خودت. تو تقیه نمی کنی و همه می دانند شیعه ای سرسخت و تلخ زبانی. صابون زبانت به تن خیلی ها خورده. _من با خدای خودم عهد کرده ام که شرنگ کلامم را به کام ستمگران مردم آزار بریزم تا در میان بستر مخمل و حریر، خواب به چشمان پلیدشان نیاید! _گوش کن! هارون دوست دارد یکی مثل تو، او را مدح کند. اگر او را به خواسته اش برسانی، در خزانه اش را به رویت باز می کند و تو را به آرزوهایت می رساند. در این صورت می توانی موسی بن جعفر«علیه السلام» را نیز ببینی. _از من می خواهی فرعون زمان را مدح و ستایش کنم تا اجازه ام دهند به دیدار مولایم بروم؟ مثل آن است که شراب بنوشم تا برای نماز، نشاط داشته باشم! اگر چنین کنم، آیا حضرت مرا راه خواهند داد؟ با چه رویی به چشمان ایشان نگاه کنم؟ بگویم دشمن خدا و رسول و اهل بیت و کسی که شما را به بند کشیده و دستش به خون فرزندان فاطمه آلوده است را ستوده ام و به آرزویش رسانده ام تا بتوانم شما را از نزدیک ببینم؟ اگر ایشان با چشمانی غمگین به من نگاه کند و از روی آزردگی، لبخندی بزند که معنایش این باشد که خراب کردی دعبل، آن وقت چه کنم! به کدام سوراخ بگریزم و خودم را پنهان کنم! _باز هم می گویم! من فقط می توانم پای تو را به دربار باز کنم و ترتیبی بدهم که در امان باشی. خودت گفتی به بغداد آمده ای تا امامت را ببینی. او در محله کرخ است و به سختی تحت مراقبت. کار دیگری از دست من برنمی آید جز اینکه تو را به او نزدیک کنم. اگر نمی خواهی، اینکار را نمی کنم. از من می شنوی، کمی به خودت بپرداز و بی هیچ عجله ای اوضاع را بسنج تا دریابی بهترین راه برای رسیدن به آنچه می خواهی کدام است. اندکی ملایم باش. داد و هوار راه نینداز که همه رم کنند و جبهه بگیرند. روزگار با پنبه سر بریدن است. فرزند زمان خودت باش. _بگو روزگار سازش و همرنگ شدن با دیگران است. مسلم لب ورچید که معنایش این بود: شاید، این هم حرفی است. پیاله را آرام به سوی دعبل سُراند. دعبل سکوت کرد و به دورترین درخت باغ که سر به آسمان می سایید خیره شد. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
شھادت یعنی: نمـیر حیف اسـت بمـان، بسـاز، ساخته شـو! و در کلـام آخر برای خـــدا، شـــــھــیـــد شـو... :) @shohada_vamahdawiat                      
«بین سعادت و شقاوت، یک قدم بیشتر  فاصله نیست و آن قدمی‌ست که بر هوای نفس گذاشته شود !» @shohada_vamahdawiat                      
بین من و خان‌طومان یک عزیزی هست که جزء جزء بدنشو جا گذاشته اونجا استوری همسر شهید بلباسی @shohada_vamahdawiat                      
﷽❣ ❣﷽ دِلـــــم تَنگ أست این روزهـــــآ۔۔ ⇇یَقین دٰارم کہ مےدٰانے۔۔۔ صـِــــدا؎ِ غُربـــــت مَن را؛ أز احسٰاسم تُو مےخٰوانے۔۔۔𑁍➛ ⇦شُدم أز دَرد تنهـــــآیے، گُلے پَژمـُــــرده و غَمگین۔۔۔ ❍↲⃝ بیٰـــــا ا؎ أبـــــر پٰاییز؎، ڪِہ دَردم رٰا تُو مےدٰانے۔۔۔𑁍 ﴿سَـــــلٰام مـــُــولٰا؎ عَزیـــــزم𔘓⇉﴾ 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
. : اگر آمریکا بتواند خدا را از صحنه خارج کند پیروز می‌شود 🔹 شیخ بهایی، شیخ مفید و شیخ طوسی، آیت‌الله خویی، امام خمینی، سید عباس موسوی، حاج قاسم سلیمانی و... می‌روند و خط با دیگران باقی می‌ماند اگر مطهری شهید شد، خدا در صحنه حاضراست اگر چمران شهید شد، خدا در میدان است اگر آمریکا بتواند خدا را از صحنه خارج کند پیروز می‌شود اماهرگز نمی‌تواند. از فرماندهان ارشد حزب الله . @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت هفدهم ✨دعبل سوار بر اسب و هلال سوار بر گاری، وارد بازاری شدند که سقفی آجری و بلند داشت. دعبل لباس زیبایی به تن داشت و دستاری زیباتر به سر. به حمام رفته بود و پوست صورت و موهایش می درخشید. از کارگاه ها و فروشگاه های مجلل زرگری و جواهر فروشی گذشتند و به عطاری ها رسیدند. در آن قسمت، بوی مشک و عنبر و زعفران و هِل و دارچین پیچیده بود و دماغ را حال می آورد. به بازاری فرعی پیچیدند که سراسر دکان هایی بزرگ بود و وسایل منزل و لوازم آشپزی و پذیرایی می فروختند. از آنجا که بیرون آمدند، دیگر گاری پر بود و جا برای خریدی دیگر نداشت. راهشان را به کاروان سرایی کوچک و زیبا کج کردند. گاری و اسب را کنار حوض و درختان قطور و بلند حیاط، به غلامی نوجوان سپردند. به سوی ایوان مقابل پیش رفتند. جلوی ایوان، پرده ای صورتی آویزان بود که میانش شکافی عمودی داشت. جلوی پرده، پیرمردی فربه و کوتاه، روی صندلی نشسته بود و چرت می زد. پاهایش به زمین نمی رسید. دعبل کیسه ای پر از سکه مقابل صورت او گرفت و آرام تکان داد. پیرمرد با شنیدن موسیقی آرام سکه ها، چشم باز کرد و لبخند زد. _درود بر شما! من صدای زرِ سرخ را می شناسم. درست حدس زدم؟ _سلام پدرجان! پول خوب آورده ایم و غلام و کنیزی خوب می خواهیم. هلال گفت: اگر گران یا معیوب بفروشی با مستوفیان دربار طرف خواهی بود. غلام و کنیزی می خواهیم که تربیت شده و کاردان باشند. پیرمرد چندبار دست به هم زد. صداهایی از پشت پرده برخاست. کسانی با عجله می دویدند و چهارپایه هایی را جابه جا می کردند. دو کنیز زیبا از شکاف، رخ نشان دادند. دو طرف پرده را گرفتند، بالا زدند و به قلابی آویختند. ده تایی کنیز و غلام روی کرسی هایی نشسته بودند و طوری لبخند می زدند که دندان های سفید و سالم شان دیده شود. کنیزی که از بقیه زیباتر و نزدیکتر بود با حرکت سر و گردن، خرمن موهای تابدارش را چرخی داد و از گوشه چشم به دعبل نگاه کرد. سفیدی و سیاهی چشمانش بی نقص بود. _تو زیبایی و من هم زیبا هستم. قول می دهم که از خریدنم شادمان شوی. پیرمرد گفت: آوازش دلنشین است و دَف و طُنبور را شیرین می نوازد. دعبل آهسته پرسید: از غلامان کدام شیعه اند؟ ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
وقتی که میام مشهد تو صحنْ دم گوهرشاد زانو میزنم میگم سلطان به سلامت باد میدم یه سلام اول،وقتی میرسم مشهد از توی مسیری که پیدا میشه اون گنبد سلطانه واسه من ولی اسمش آقاجانه امیّدِ آخَرِ همه مردم ایرانه محسوسه که دلم با امام رضا مانوسه میدونه چه‌قَدَر دلم تنگه یه پابوسه اینجا چه‌قَدَر خوبه،این رسمی که مرسومه مشهد که بخوام میگم،یا حضرت معصومه ❤️ 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ ای نور هدایت و امید جهان! سلام بر تو، ای موعود خداوند، که با ظهور خویش جهان را از ظلم و بی‌عدالتی پاک خواهی کرد. تویی که با نور وجودت قلب‌های مؤمنان را روشن می‌کنی و با عدالت خود، زمین را پر از عدل و داد می‌گردانی. 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
، یک سال قبل از انفجار و شهادتش اومد گفت: من می خوام برم توی واحد  گفتم چرا؟  گفت: نپرس... گفتم: جون من، چرا می خوای بری؟ گفت: نپرس، بهت نمی گم وقتی خیلی اصرار کردم  گفت: فقط همین رو بگم که خاک تو سر من که  اومدن دنبالم .... @shohada_vamahdawiat                      
، پيشانی‌اش از زور درد چروك افتاده بود. چهره‌اش در هم مچاله شده بود. انگار هر آن جمع‌تر می‌شد. بايد عقب‌نشینی می‌كرديم و حاجی نگران بود كه فرصت عقب بردن شهدا را نداشته باشيم. بچه‌ها كه شهيد می‌شدند، چهره‌‌ی حاجی برافروخته‌تر می‌شد. ولی اين كه نتوانيم شهدا را عقب ببريم، برایش خيلی دردناك بود. آن شب تا صبح خیلی به حاجی فشار آمد. سعی می‌كرد با بچه‌ها شهدا را بكشند عقب. ولی لحظه‌‌ی آخر، عجيب بود. حاجی نمی‌توانست از جبهه جدا شود. همه را فرستاده بود عقب. اما خودش گوشه كنار،‌ دنبال بدن يكی از بچه‌ها مي‌گشت. . @shohada_vamahdawiat