@Maddahionlinمداحی_آنلاین_حال_امام_زمان_را_نگیریم.mp3
زمان:
حجم:
2.85M
⏪حال امام زمان را نگیریم...
#استاد_حیدریان
#غربت_امام
#غفلت_از_امام
#امام_زمان
#سخنرانی_کوتاه
@shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🍃🍃🍃
--۰❁۰----🕊----۰❁۰--
💖داداش ابراهیم !
🔹همچون موج کوچک بی جانی هستم که در اقیانوسی مخوف و ترسناک بالا و پایین میشوم.
🔹یا شاید هم همچون خار خاشاکی که در بیابان های پهناور ، با هر وزش باد به این سو و آن سو سرگردان است. نمیدانم عیب از من است یا دلم...
🔹اما میخواهم مثل شما
خلیل وار بت های درونم را بشکنم
و مانند پروانه ای زیبا 🦋از پیله خود بیرون آیم.
🔹اما در این راه پر از مانع و چاه از شما کمکی عظیم و شکوهمند میخواهم...
داداش ،کمکم میکنی...؟
#ما_ملت_امام_حسینیم
╲\╭┓
╭❤️🇮🇷
┗╯\╲
@shohada_vamahdawiat
✅ #دختر_محـــــجـــــبـــــہ...
.
تصویرت را گذاشته ای توی فضای مجازی
به قول خودت خشکــــِ مذهبــــ نیستی😏
اتفاقا
با حجاب هم گذاشته ای
بیشتر از خیابان هم رو گرفته ای
زیر عکست مینویسند :
"ماشالله!!!"
مینویسند: "چقدر بهت میاد"
میگویند: "چقدر خوشگل و ناز شدی"
حتی مردان عرب هم میگویند جمیل😳ٌ
اما ...✋
یادت نرود!!!!
بخدا پسر رهگذر و مزاحم توی خیابان هم همین را میگوید ...
آنجــــــا،
احتمال ۹۰ درصد حیا میکنی
روی بر میگردانی
بی محلی میکنی
و
اینجــــــا ...
.
میگویی:
متشکرم ...
مرسی ...
چشماتون قشنگ میبینه و ...😐
نمیدانم
حیای خود را باخته ای ...
یا اینجا همه به تو محرمند ...
✅ تصویرت را گذاشته ای توی فضای مجازی
👈 با حجاب؟
👈 یا به "بهانه" ی حجاب؟‼️😳
#دل_نوشته
#دلبری
#خجالت
@shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🍃🍃
صَوتُ الرِّضاٰ-Meysam Motiee - Shahr Ma Shahidi Avordan128(UpMusic).mp3
زمان:
حجم:
6.38M
⏯#مداحی_شهدایی
🎶 این گل را به رسم هدیه🌹
🎶 تقدیم نگاهت کردیم🌹
🎙#میثم_مطیعی✨
🌹🍃🌹🍃
@shohada_vamahdawiat
داستان صوتیدوربرگردون.mp3
زمان:
حجم:
17.04M
🔊 داستان صوتی مهدوی
این قسمت: دور برگردون
💬 از خیره شدن به جاده و دیدن اون همه ماشین و خطوط ممتدی که بین حرکت ماشینها گم میشدن خسته شدم. صورتم رو از جاده برگردوندم و چشمام رو بستم تا از شر تصویر چهرههای کلافه از گرما و ترافیکِ مردم راحت بشم. تنها چیزی که این شرایط رو واسم قابل تحمل میکرد فکر کردن به پایان خوش این سفر و دیدن عزیزانم بود...
@shohada_vamahdawiat
🍃❤️
هروقت دلت گرفت
توی خیالت یه خونه بساز
بالای یه درخت پنجرههاش
رو به ماه و ستارههای زیبا
دلتو بسپار به خدا
فقط یاد خداست که
دلتو آروم میکنه
🌸شبتان در پناه خدا🌸
@shohada_vamahdawiat
#الماس_هستی
#صفحه_دوازدهم
در سرزمين منا، مسجدى بزرگ وجود دارد كه به نام مسجد "خيف" مشهور است. شنيده ام كه در اين مسجد هزار پيامبر نماز خوانده اند، چقدر خوب است كه من هم در اين مسجد بروم.
سمت راست جمرات، پاى آن كوه را نگاه كن! مسجد خيف آنجاست. به سوى مسجد مى روم، جمعيّت موج مى زند، هر چه به مسجد نزديك تر مى شوم، ازدحام جمعيّت بيشتر مى شود، به زحمت وارد مسجد مى شوم، به دنبال جايى مى گردم تا بتوانم دو ركعت نماز بخوانم، پس از مدّتى، يك جاى خالى پيدا مى كنم، به نماز مى ايستم، بعد از نماز سر به سجده مى گذارم و شكر خدا را به جا مى آورم. اكنون با خود فكر مى كنم، دوست دارم بدانم من كجا نشسته ام. به تاريخ سفر مى كنم، به سال هاى دور مى روم... به سال دهم هجرى.
در اين سال پيامبر به سفر حج آمده است، او روز دهم (روز عيد قربان) در اينجا قربانى كرده است، شب يازدهم و شب دوازدهم در اين سرزمين مانده است، اكنون كه روز دوازدهم ذى الحجّه است، او به محلِ مسجد "خيف" آمده است.
كسى در ميان مردم اعلام مى كند : "اى مردم ! همگى كنار مسجد خيف جمع شويد پيامبر مى خواهد براى ما سخن بگويد" .
جمعيّت زيادى جمع شده است، پيامبر مى گويد : "اى مردم ! من به زودى به ديدار خداى خود خواهم رفت ، بدانيد كه من دو چيز گرانبها در ميان شما به يادگار مى گذارم ، آن دو چيز گرانبها ، قرآن و عترت مى باشند ، خداوند خبر داده است كه قرآن و عترت من ، هرگز از هم جدا نمى شوند تا در روز قيامت كنار حوض كوثر به من ملحق شوند.
اين پيام مهمّى بود كه پيامبر در اين مكان مقدّس به گوشِ همه مردم رساند ، امروز ديگر همه مى دانند كه عترت و خاندان پيامبر ، خيلى عزيز و محترم هستند ، قرآن و على و فاطمه و حسن و حسين(عليهم السلام)، يادگارهاى پيامبر هستند . امروز همه مى فهمند كه خاندان پيامبر چه جايگاه ويژه اى دارند.
آرى، از اين سخن استفاده مى شود كه خاندان پيامبر شايستگى رهبرى جامعه اسلامى را دارند، زيرا پيامبر در اين سخن خود، اهل بيت(عليهم السلام) و قرآن را دو امانت بزرگ خود معرفى نمود و همانگونه كه قرآن باعث هدايت انسان ها مى شود، پيروى از اهل بيت(عليهم السلام) هم زمينه رستگارى و نجات را فراهم مى كند. همان طور كه هيچ باطلى در قرآن راه ندارد، هيچ باطلى هم در اهل بيت(عليهم السلام) راه ندارد و اين همان معناى "عصمت" است، آرى، خاندان پيامبر از هرگونه خطايى به دور هستند.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#شناخت_علی_علیه_السلام
#وفاطمه_سلام_الله
#من_حیدریم
#کانال_شهداء_ومهدویت
#کپی_آزاد
#نشر_حداکثری
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
سلام دوست عزیز وقتتون بخیر
ممنون از کانالهای خوبتون🌹
خواستم بیشتر از شرح حال اهل بیت ازتون تشکر کنم بی صبرانه داستانهای ائمه را خانوادگی دنبال میکنیم من در کانال های شما (کمال بندگی و شهدا و مهدویت ) با اهل بیت آشنا شدم از خدا ۳۸ سال عمر گرفتم از اهل بیت شرمنده ام😔😔
سپاس از شما
ارسالی مجید میرزائی از تبریز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#مهدے_جان❤️
جمعہهایم بے تو
بےمعناسٺ، #مهدے جان بیا
دل درون سینہ ام
تنهاسٺ، مهدے جان بیا
گر چہ دیدارٺ
میسر نیسٺ بر چشمان من
این دل اما با غمٺ
پیداسٺ، مهدے جان #بیا
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
🕊فرمود:
معنای حیات مومنین در زمانشان،
این است که مجهولون فی الارض
و معرفون فی السماء،
طوبی لهم و تبکی السماء علیهم!
#نعم_الرفیق 😍
┏━🍂🌺🍂🌺🍂━┓
@shohada_vamahdawiat
┗━🍂🌺🍂🌺🍂━┛
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت4
سارا صندلی آورد و کنار دوست مشترکشان گذاشت و گفت: –سوگندجان تو میای اینجا بشینی و من برم جای تو؟و به صندلی خالی اشاره کرد.
آن دختر که حالا فهمیدم اسمش سوگنداست. گفت:–حالا چه فرقی داره بشین دیگه.
–بیا دیگه، جون من.
سوگند یه ای بابایی گفت و بلند شدو جایش را به ساراداد.سارا تا نشست سرش را کرد زیر گوش راحیل وخیلی آرام شروع به حرف زدن کرد.
گاهی خودش بلند بلند می خندید، ولی راحیل آرام می خندید و خودش را کنترل می کردو هی به سارا با اشاره می گفت که آرام تر.
خیلی دلم می خواست بدانم چه میگویند ولی خیلی آرام حرف می زدند، بخصوص راحیل، صدایش از ته چاه درمی آمد.
باامدن استاد همه حواسشان پیشش رفت.
او تمام مدت حواسش به استاد بودومن حواسم به او.برایم سوال شد، اوکه اینقدرحواسش هست سر کلاس، پس جزوه برای چه می خواست؟
بعد از کلاس، بلند شدم که بیرون بروم. اوهم بلند شد تابا دوست هایش برود. ایستادم تا اول آنهابروند، همین که خواست از جلویم رد بشود، پایین چادرش به پایه ی صندلی جلویی من، گیرکرد. چند بار آرام کشید که آزادش کنه ولی نشد، فوری گفتم:
–صبرکنید یه وقت پاره می شه، سریع خم شدم ببینم کجا گیر کرده است. دیدم یک میخ از پایه بیرون زده وچادرش به نوک میخ گیر کرده، چادرش را آزاد کردم و گفتم:
–به میخ صندلی گیر کرده بود.
سرم را بالا آوردم که عکس العملش را ببینم، از خجالت سرخ شده بود.بادست پاچگی گفت:
–ممنونم،لطف کردید، و خیلی زود رفت.
کنارمحوطه ی سر سبز دانشگاه با بچه ها قدم می زدیم که دیدم سارا و راحیل و سوگند به طرف محوطه می آیند.
با سر به بهارکه کمی آن طرف ترایستاده بود اشاره کردم و گفتم:–ازشون بپرس ببین میان بریم کافی شاپ.سعید نگاهی متعجبش رابه من دوخت و گفت:–آرش اون دوتا گروه خونیشون به ما نمیخوره ها، و اشاره کرد به راحیل و سوگند.اهمیتی به حرفش ندادم.
نزدیک که شدندبهار پرسید: –بچه ها میایین بریم کافی شاپ؟
سارا برگشت و با راحیل و سوگند پچ و پچی کرد و از هم جدا شدند سارا پیش ماآمد و گفت:
–من میام.
نمیدانم چرا ولی خیلی دلم می خواست راحیل هم بیایدولی او رفت.
به سارا گفتم:–چرا نیومدند؟
–چه میدونم رفتن دیگه.
سعید گفت:–سارا این دوستهات اصلا اجتماعی نیستن ها.سارا اخمی کردو گفت:
–لابد الان می آمدند با تو چاق سلامتی می کردند خیلی اجتماعی بودند، نه؟
ــ نه، ولی کلا خودشون روخیلی می گیرن بابا.
ــ اصلا اینطور نیست. اتفاقا خیلی مهربون و شوخ طبع و اجتماعین، فقط یه خط قرمزایی واسه خودشون دارند دیگه.
حرفای سارا من را به فکر برد. به این فکر می کردم که این خط قرمزاچقد آزار دهنده است. او حتی به همکلاسی های پسرش سلام هم نمی کند، سلام چیه حتی نگاه هم نمی کند، چطور می تواند؟
✍ #بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
💐 #شهداء_ومهدویت
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59