دامن کشان رفتی .mp3
15.38M
خدا حافظ ای علمدار
امید انبیاو اولیا و شهدا
خداحافظ ای علمدار دفاع از ولایت فقیه
خدا حافظ ای آبرومند محضر فاطمه زهرا (س
خدا حافظ ای عمار قدرتمند ولایت فقیه ..
علامه مصباح یزدی (ره)
در شب شهادت #مالک_اشتر سید علی
و عروج روح #عمار_انقلاب 😭😭
پرچمت زمین نمی ماند ..
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#بانوی_چشمه
#برگنهم
من تو را به چه شهرى آورده ام! مى خواستم شهر خدا را نشانت بدهم; امّا همه سياهى ها را نشانت دادم.
چيزهاى ديگرى هم هست كه خجالت مى كشم بگويم. آرى، ما به عصر جاهليّت آمده ايم. فساد همه جا را فرا گرفته است. بسيارى از زنان و مردان گرفتار شهوت رانى شده اند.
همه پليدى ها و سياهى را مى توان در اينجا ديد.
آن خانه را ببين كه در بالاى آن، خيمه اى آبى رنگ نصب شده است. عدّه اى در زير آن خيمه نشسته اند. به راستى آنجا چه خبر است؟ از چند نفر سؤال مى كنم، آنها به ما مى گويند: آنجا خانه "طاهره" است.
آيا مى دانى "طاهره" به چه معنا است؟
در زبان عربى به زنى كه پاكدامن باشد، طاهره مى گويند. آنجا خانه كسى است كه در دلِ سياهى ها، همچون ستاره اى مى درخشد. آرى، آنجا خانه بانوى پاكدامن اين شهر است.
نامش "خديجه" است و خدا به او ثروت زيادى داده است. او بسيار سخاوتمند و مهمان نواز است.
ما به سوى خانه خديجه حركت مى كنيم.
💖💖💖💖🦋💖💖💖💖
#بانوی_چشمه
#حضرت_خدیجه_سلامالله
#ایام_فاطمیه
#شهادت_حضرت_زهرا_سلامالله
#شهداءومهدویت
#کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#نشر_حداکثری
#کپی_آزاده
#چهارمینمسابقه
@shohada_vamahdawiat
@hedye110
🌷مهدی شناسی ۱۶۴🌷
🔹زیارت آل یاسین🔹
🌹السلام علیک یا میثاق الله الذی اخذه و وکَّده🌹
◀️قسمت چهارم
💠پیمان در ملکوت💠
🍃احادیث راجع به پیمان گرفتن در عالم ملکوت بسیار است که برخی از آنها را می آوریم:
🌼1- از امام باقر (علیه السّلام) ضمن حدیثی آمده است:"آنگاه [ خداوند] بر پیامبران پیمان گرفت که فرمود: مگر نه من پروردگار شمایم و این محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) فرستادۀ من است و علی (علیه السّلام) امیرمؤمنان است؟! گفتند: چرا [ بر این باوریم]، پس نبّوت برای آنان ثابت گشت و بر پیامبران اولوالعزم پیمان گرفت که: من پروردگار شمایم و محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) رسول من است و علی (علیه السّلام) امیرمؤمنان است و اوصیای پس از او والیان امر و گنجوران علم من (علیهم السّلام) می باشند ، و اینکه حضرت مهدی (علیه السّلام) [ همان است که] وسیله او برای دینم یاری می گیرم و توسّط او دولت [ و حکومتم] را آشکار می سازم ، و به [ دست ] او از دشمنانم انتقام خواهم کشید، و به [ اهتمام] او از روی طوع و رغبت و به اکراه پرستش شوم؟
🌼گفتند: پروردگارا ! اقرار دادیم و گواه هستیم . و آدم (علیه السّلام) انکار نکرد و اقرار هم ننمود، لذا عزیمت ( و مقام اولوالعزمی) برای این پنج تن در مورد حضرت مهدی – عجّل الله فرجه الشریف – ثابت ماند ، و برای آدم (علیه السّلام) عزم بر اقرار به آن حضرت نبود ، و همین است قول خدای – عزّ و جلّ - : و البته به سوی آدم پیش از آن عهد بنهادیم ، پس او فراموش کرد و برای او عزم استواری نیافتیم.
🌼 امام باقر (علیه السّلام) فرمود: همانا [ فراموش کردن] یعنی: ترک کرد و واگذاشت . در توضیح این حدیث شریف گفته اند : شاید سرّ اینکه آدم (علیه السّلام) در اقرار نسبت به حضرت مهدی –عجّل الله فرجه الشریف – عزم استواری نیافت ، چنین باشد که: بعید می دانست نوع انسانی بر یک موضوع همگی اتّفاق کنند [ و یک حکومت جهانی به سرپرستی حضرت مهدی- عجّل الله فرجه الشریف- تشکیل دهند]. و علّامه مجلسی (رحمة الله علیه) فرموده: ظاهراً مقصود از نداشتن عزم ، عدم اهتمام و جدیّت نسبت به آن و عدم تذکّر و یادآوری آن حضرت (علیه السّلام) است ، یا تصدیق زبانی انجام نداد ، زیرا که تصدیق زبانی واجب نبود ، نه اینکه مطلقاً تصدیق نکرده باشد که چنین چیزی با منصب نبوّت- بلکه پایین تر از آن هم- سازگار و مناسب نیست.
💐💐💐💐🔶💐💐💐💐
#مهدی_شناسی
#قسمت_164
#زیارت_آل_یاسین
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#اخلاقمهدوی 9⃣
خیانت از جنسی متفاوت
امانت داری از مسائل مهم در اخلاق اسلامی است.
در آیه ۵٨ و ۵٩ سوره نساء؛ اطاعت از خدا، پیامبر و اولی الامر، به عنوان #امانت مطرح شده است.
هر گاه از امانت داری یا خیانت در امانت صحبت می شود، همه فکرها به سمت خیانت های مالی و مادی می رود؛ در حالی که ما خیانت های دیگری هم داریم. برای مثال:
وقتی #اطاعت از #امامزمان نوعی #امانت محسوب می شود، #نافرمانی یا جدی نگرفتن فرمان امام، #خیانت محسوب می شود.
📌 امانت داری یعنی اینکه، وقتی امام زمانمان می فرمایند: "برای فرج ما دعا کنید"، کوتاهی نکنیم و برای فرج بسیار دعا کنیم؛ در غیر این صورت تنها اسم منتظر را یدک می کشیم!
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت159
جلوی آینه ایستادم و روسریام را روی سرم مرتب کردم. آرش پرسید:
ــ مامان ازت خواسته بود که بریم دنبال عمه اینا؟
ــنه. چطور؟
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
ــآخه من دیروز بهش گفتم نمیرم. حالا امروز بدونه این که بپرسه میرم یا نه، شماره ی فاطمه رو داد و گفت اگه یه وقت موبایل عمه آنتن نداد به فاطمه زنگ بزن.
ــمن گفتم با آرش صحبت می کنم اگه موافقت کرد میریم. حضرت والا هم که راضی بودی دیگه.
ــآهان، پس خانم، علم غیب داشتند و ما نمی دونستیم. از کجا فهمیدی من دیروز به مامان گفتم نمیرم دنبالشون؟
نمی خواستم دلخوری مادرش و ماجرای دیروز را بگویم برای همین گفتم;
ــخیلی سوال می پرسی ها.
ــتوام خوب می پیچونیها.
لبخندی زدم و از آینه نگاهش کردم. او هم نگاهم کرد و ناگهان دستش را روی قلبش گذاشت و نقش زمین شد.
وحشت زده به طرفش رفتم وخم شدم روی صورتش.
ــ چی شدآرش؟
با لبخند چشم هایش را باز کرد.
– تیر نگاهت درست وسط قلبم خورد، با دست اشاره کرد به قلبش.
مشتی روی قلبش زدم.
ــ بدجنس، ترسوندیم.
خواستم بلند شوم که دو دستی چادرم را گرفت و گذاشت روی صورتش وبوسید.
ــ اون قدر قشنگ چادر سر می کنی که بی اختیاراز تمام بی حجابی هـا دلم بیزار میشه...
لبخندی زدم.
ــ فکر نکنی با این حرفها چیزی از مجازاتت کم میشه ها.
ــ مجازات واسه چی؟
ــ واسه ترسوندنم.
سریع بلند شدو دستش را گذاشت پشتش و کمی خم شدبه جلو.
ــ علیا حضرت، لطفا عفو بفرمایید.
دستش را گرفتم.
ــ اینجوری خم نشو آقا، شما تاج سر مایی.
اصلا مجازات رو فراموش کردم.
هینی کشید.
–چه ملکه ی دل رحم و مهربونی! باورم نمیشه.
خواستم حرفی بزنم که صدای در باعث شد بروم طرفش و بازش کنم.
ــ راحیل جان دیره ها...
ــ حاضریم مامان جان، الان دیگه راه میوفتیم.
بعد از رفتن مادر آرش، برگشتم طرف آرش و دیدم دست به سینه نشسته روی صندلی آینه و حق به جانب نگاهم می کنه.
ــ خوب با مادر شوهرت جیک تو جیک شدیا.
کیفم را برداشتم.
ــ خدا از دهنت بشنوه. پاشو زود بریم.
همین که خواستیم کفش بپوشیم مژگان خودش را به ما رساند.
–صبر کنید منم بیام.
آرش با تعجب گفت:
ـ کجا؟
ــ وا! دنبال عمه اینا دیگه. راحیل مگه بهش نگفتی؟
من هم هاج و واج پرسیدم:
–چیو؟
–که منم میام دیگه...
ــ نه، بعد برای این که ناراحت نشود گفتم:
–خب بیا دیگه، گفتن نداره.
اخم کرد.
–خب می گفتی، من که دیشب...
حرفش را بریدم.
ــ آخه دیگه نرفتم دانشگاه، آرشم دیگه تنها نمیره، این رو گفتم که از امدن با ما منصرفش کنم.
آرش با خنده گفت:
–یه کم زودتر از خواب بیدار شی، زودتر متوجه ی خبرها میشی. می خوای تو برو صبحونت رو بخور ما خودمون بریم. اذیت میشی ها. هوا گرمه.
ــ اذیت چی، چند روزه پوسیدم تو خونه، بیام یه هوایی به کله ام بخوره. بعد رو به من گفت:
ــ حالا سه تایی میریم مگه اشکالی داره؟
حرفی نزدم. نگاهی به آرش کردم.
نمی دانم چرا اینجور مواقع سعی می کرد نگاهم نکند.
همین که توی ماشین نشستیم مژگان گفت:
– آرش یه آهنگ توپ بزار.
ــ فلش تو خونس.
ــ پس بلوتوس رو روشن کن از گوشیم پلی کنم.
موزیکی را پلی کرد که وقتی صدایش پخش شد، خنده ام گرفت.
خارجی بود و خواننده اش مرد بود. جوری می خوند انگار گذاشتنش زیر گیوتین و گفتن اگه آواز نخونی گردنت می پرد. احساس می کردی خواننده استرس دارد. جالبتر این که خود مژگان هم با خواننده همراهی میکرد با همان سبک و سیاق. صدای خواننده برایم آشنا نبود. به خاطر تحقیقاتی که قبلا بااسراکرده بودیم، بیشترشان را می شناختم. صدا زیاد بود، دلم برای بچه ی توی شکمش سوخت... از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کردم. خیابون شلوغ بود وسرعت ماشین کم بود. برای همین راحت می توانستم رفتار آدم هایی که توی پیادهرو راه می رفتند را بادقت نگاه کنم. هر آدمی حتما برای خودش دنیایی دارد. هدفی دارد و برای همین الان راه افتاده توی خیابون. به نظرم آدم ها خیلی جالبند وقتی در مورد کارهایشان، علایقشان و رفتارهایشان دقیق میشوی به نتایج جالبی میرسی. این برام من سرگرم کنندس. مثلا همین خانمی که به زور دست بچه اش را میکشد تا همراهش برود. ما از کنارشان گذشتیم و دورو دورتر شدیم. ولی مدتها میشود در موردش فکر کرد. این که در ذهن آن بچه چیست. چه می خواسته که مقاومت می کرده، شاید فکر می کنه با این کارش به هدفی که دارد میرسد. یا آن مادر حتما فکر میکند حرف زدن فایده ایی ندارد و باید به زور متوسل شود. آدم ها با فکرهایشان زندگی می کنند. با صدای ترمزدستی ماشین به خودم امدم. هنوز صدای آهنگ ماشین را برداشته بود. آرش خاموشش کردو گفت:
–پیاده شید.
ــ عه آرش چرا خاموشش کردی؟
ــ رسیدیم دیگه.
ــ روشنش کن من می شینم توی ماشین تا شما برگردید. ماشین را هم روشن بزار تا کولرش کار کنه، بیرون خیلی گرمه.
معلوم بود آرش عصبی شده ولی حرفی نزد
🍃🌸
🌸🍃🌸
@shohada_vamahdawiat
درمجلس رهروان چو مهمانی شد
سرتاسر دشتها چراغانی شد
در حلقۀ بیسران ابومهدی هم
اندر پی سردار سلیمانی شد
شاعر:محمدمهدی معماریان
اولین سالگرد شهادت شهیدان مقاومت #شهید_قاسم_سلیمانی و#شهید_ابومهدی_المهندس گرامی باد
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ زیبای مرد میدان
🎤گروه سرود نجم الثاقب
گلزار#شهدای کرمان
تقدیم به سردار دلها #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی ❤️
📡انتشاردهید
➥ @shohada_vamahdawiat
www.sahebzaman.org پایگاه فرهنگی صاحب الزمان 2.mp3
1.27M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#سردار_دلها
#دلتنگ_تو_ایم
#قاسم_سلیمانی
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت160
بعدازچند بار زنگ زدن و نشانه دادن های آرش به عمه، بالاخره عمه ما را پیدا کرد. عمه یک پیر زن نحیف و لاغر و سفید رو بود. همین که سلامش دادم، ذوق زده و با محبت بغلم کردو گفت:
– پس عروس زوری که میگن تویی؟
با تعجب گفتم:
–زوری؟
آرش کشیده گفت:
– عمه! این چه حرفیه؟
عمه چادرش را که به زحمت روی سرش نگه می داشت، جمع کرد و زدزیر بغلش ورو به آرش گفت:
–خیلی هم دلشان بخواد. عروس به این خانمی، آرش جان درستترین کار زندگیت همین انتخابته.
بعد دوباره صورتم را بوسید.
فاطمه هم جلو امد و با هم احوالپرسی کردیم و به من و آرش تبریک گفت. وقتی به آرش سلام کرد آرش سرش را پایین انداخت و جواب سلامش را داد واین برای من عجیب بود. چون آرش اصلا از این اخلاق ها نداشت.
فاطمه کپی مادرش بود. چهره ی دل نشینی داشت. چشم هاش عسلی با ابروهای کم پشت وبینی و لب و دهن متناسب با صورتش. یک خال گوشتی قهوه ایی سوخته ی ریزی روی چونه اش داشت که چهره اش را بامزه کرده بود. مثل مادرش ریز نقش بود، با قدی که بلند نبود.
هنوز چند متری مانده بود تا به ماشین برسیم، صدای موسیقی که از داخل ماشین میآمد توجهمان را جلب کرد. چند تا خواننده خارجی با هم، هم خوانی می کردند. این بارصدا یشان برایم آشنا بود.
آرش باعجله رفت و صدای پخش را کم کرد. بعد همانطور که اخم هایش در هم بود. در جلوی ماشین را برای عمه نگه داشت تا سوار شود. وقتی همگی سوار شدیم. مژگان به عمه و دخترش خوش و بش کردو بعد کمی صدای موزیک را از گوشیاش زیاد کرد.
چند دقیقه که گذشت، عمه رو به آرش گفت:
ــ وا! آرش جان، اینا چیه گوش می کنی اصلا می فهمی چی می گن؟
آرش از آینه با ابرو اشاره ایی به مژگان کردو گفت:
ــ عمه باشماست. میگن ترجمه کنید.
مژگان خنده ایی کرد.
–حالا زیادم مهم نیست چی میگن ریتمش باحاله.
عمه برگشت و نگاه معنی داری به مژگان انداخت و گفت:
ــ خب مادر جان حداقل وطنی گوش کن آدم بفهمه چی میگن.
مژگان گفت:
ــ عمه جان اینا یه گروه بودند، که اسمش یادم نیست خیلی هواخواه دارند. منم خیلی ازشون خوشم میاد. فکری کردم و گفتم:
– فکر کنم اسم گروهشون "بی جیز" بود.
مژگان با چشم های گرد گفت:
– عه آره. تو از کجا می دونی؟ لبخندی زدم و گفتم:
–اینا سه تا برادر بودندکه یه گروه شده بودند به نام "بی جیز."
سه تایی با هم آواز می خوندند. الان دیگه هیچ کدومشون زنده نیستند. خیلی قدیمیه... تو این زیر خاکیارو از کجا آوردی؟
تقریبا همه با تعجب به من نگاه می کردند، حتی آرش لحظه ایی برگشت و با چشم های از حدقه در آمده نگاهم کرد.
مژگان پشت چشمی نازک کردو گفت:
– آرش که می گفت تو اهل موسیقی گوش کردن نیستی، اونوقت چجوری اینقدر دقیق اینارو می دونی؟ حتی بهتراز منی که مدام باید موسیقی گوش کنم.
با تعجب پرسیدم:
ــ باید؟
بی تفاوت گفت:
– حالا تو جواب من رو بده نپیچون، تا بعد.
لبخندی زدم و گفتم:
ــ نه بابا چه پیچوندنی خب هر کس یه جوره دیگه...من و خواهرم یه مدت طولانی در مورد موسیقی و همین گروههای مختلف، راک وپاپ و...تحقیق می کردیم. در مورد چگونگی مرگ موسیقی دان ها و خواننده ها و طول عمرشون، جالبه که توی این تحقیقی که کردیم اونقدر به چیزهای جالبی که اصلا فکرش رو نمی کردیم بر خوردیم که مدتها طول کشید تا تحقیقاتمون تموم بشه. تقریبا یک سال.
قیافه ی کسایی را گرفت که انگار مچم را گرفته باشد و گفت:
– اونوقت تو این مدت انواع موسیقی ها رو گوش کردید؟
ــ بله دیگه. تقریبا بیشترش رو...
ــ پس چرا به دیگران توصیه می کنی گوش نکنن؟
من به شما توصیه ایی کردم؟
ــ مگه به آرش نگفته بودی...
حرفش را بریدم و گفتم:
– من حتی به آرش هم توصیه ای نکردم. من یکی از دلایلی رو که چرا دوست ندارم موزیک گوش کنم رو براش گفتم همین. چون به نظر من نباید هر چیزی رو گوش کرد و اینم به خاطر نتیجه ایی بود که از تحقیقاتم گرفتم.
مژگان دیگر حرفی نزد.
فاطمه آرام پرسید:
ــ حالا چرا تحقیق کردید؟
ــ زیر گوشش گفتم:
– به خاطر این که همین صدای بلند موسیقی باعث یه تصادف بدی شد...
لبش را گاز گرفت و پرسید:
– خودت؟
ــ راننده دخترخالم بود، من کنارش بودم.
نفس عمیقی کشیدو از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کرد. چقدر خوشحال شدم که دیگر چیزی نپرسید.
فکر این که چرا آرش حرفهایی که بینمان قبلا رد و بدل شده را به مژگان گفته ولم نمیکرد.
باید در یک فرصت مناسب باهم حرف میزدیم. همین طور در مورد قضیهی عروس زوری.
فقط خدا می داند چقدر از این حرف عمه ناراحت شدم. ولی سعی کردم خودم را کنترل کنم و بعدا از آرش بپرسم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>