eitaa logo
🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
1هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
7.5هزار ویدیو
19 فایل
ابرگروه( براهین )پاسخگویی به شبهات‌مذهبی وسیاسی روز در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/925368339Ca1732dd521 کانال《 براهین 》👈 @barahin کانال همراه باشهدا تا آسمان @shohadabarahin_amar آیدی مدیران @Sotoudeh2 @Janemanoseyedali
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید مدافع حرم ذوالفقار عزالدین شهیدی که امام حسین به او مژده شهادتش را داد. 🥀درست یکسال پس از شهادت شهید بی‌سر مدافع حرم «محسن حججی», حال پیکر شهید بی‌سر مدافع حرم حزب الله لبنان شهید«ذوالفقار حسن عزالدین» به آغوش خانواده باز می‌گردد. شهید هجده ساله‌ای که در آبان سال 92 به اسارت تروریست‌های تکفیری داعش در می‌آید و تروریست‌ها پس از اسارت دقیقاً مانند شهید حججی سر از تنش جدا می‌کنند و او را به شهادت می‌رسانند. ▪️ذوالفقار عزالدین از اهالی منطقه صور لبنان و متولد یازدهم اردیبهشت ماه سال 1374 بود که در اولین روزهای درگیری‌های منطقه غوطه سوریه توسط اصابت مین مجروح شد و به اسارت تکفیری‌‏ها درآمد و تروریست ها او را به شهادت می‌رسانند. تروریست‌های تکفیری قبل از به شهادت رساندن ذوالفقار چندین سؤال از او می‌پرسند و پس از آن, ذوالفقار را مانند سرور و سالار شهیدان امام حسین(علیه‌السلام), سر از تنش جدا کرده و او را به شهادت می‌رساندند. 🥀ذوالفقار قبل از شهادتش در خواب دیده بود که سرش بریده می‌شود.او بیدار می‌شود و مجدداً به خواب می‌رود که این بار امام حسین(علیه السلام) را در خواب می بیند که ایشان به ذوالفقار می‌فرماید: «عزیز من! سر تو را خواهند برید همانطور که بر سر من در واقعه کربلا گذشت. اما دردی حس نخواهی کرد، چون فرشتگان از هر طرف تو را دربر خواهند گرفت». چندی بعد, خوابش تعبیر شد و همانگونه که در خواب دیده بود به دیدار مولایش امام حسین(علیه‌السلام) شتافت. 🥀 به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️ @shohadabarahin_amar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
🌷🌷 داستان 🌷🌷 ▪️سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و دلیل آورد: «اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه‌تون استفاده می‌کردید و تو تجمعات‌تون می‌دیدید همه سبز هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که شما اکثریت هستید، درحالی‌که اصلا اینجوری نبود. الانم همه‌چی تموم شده، دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...» و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت: «هیچی تموم نشده! تو هنوزم داری دروغ میگی! شماها تقلب کردید، دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها رأی مون رو دزدیدید!» ▫️سفیدی چشمان کشیده‌اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می‌کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم از دستم رفت: «شماها می‌خواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!» از شدت عصبانیت رگ پیشانی‌اش از خون پُر شد. می‌دیدم قلب نگاهش می‌لرزد و درست در لحظه‌ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند. ▪️من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم دوستانم به همراه تعداد دیگری از بچه‌های دانشگاه در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاس‌ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و می‌چرخند. می‌چرخیدند، دستان‌شان را بالای سرشان به هم می‌زدند و سرود "یار دبستانی من" را با صدای بلند می‌خواندند. ▫️اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از تجمعات بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند. می‌دانستم حق دارند و دلم می‌خواست وارد حلقه اعتراض‌شان شوم، اما این چادر دست و پایم را بند کرده بود. ▪️دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای گرفتن حق شان قیام کرده و اصلاً نمی‌دیدم مَهدی چطور مات فرشته‌ای شده است که انگار دیگر او را نمی‌شناخت. قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه‌اش به سختی بیرون می‌زد، صدایم کرد: «دیگه نمی شناسمت فرشته...» ▫️هنوز نگاهم می‌کرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت. نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمی‌خواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد. ▪️همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای مبارزه به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بی‌صدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟ راستی مَهدی کجا می‌رفت؟ بی‌اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده می‌رفت، یعنی برای خبرچینی می‌رفت؟ ▫️بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف‌هایش را سرش خالی کنم هم انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم. دفتر بسیج چند متری با حلقه دانشجویان فاصله داشت و درست مقابل در دفتر، به او رسیدم. بی‌توجه به حضورم وارد دفتر شد و در دفتر تنها بود که من پشت سرش صدا بلند کردم :«چیه؟ اومدی گرای بچه ها رو بدی؟» ▪️به سمتم چرخید و بی‌توجه به طعنه تلخم، با چشمانی که از خشمی مردانه آتش گرفته بود، نهیب زد: «اگه خواستی بری قاطی شون، فقط با چادر نرو!» نمی‌دانم چرا، اما در انتهای نهیبش، عشقی را می‌دیدم که همچنان نگرانم بود. هیاهوی بچه‌ها هرلحظه نزدیک‌تر می‌شد و به‌گمانم به سمت دفتر بسیج می‌آمدند. مَهدی هم همین را حس کرده بود که نزدیکم شد و می‌خواست باز هم عشقش را پنهان کند که آهسته نجوا کرد: «اینجا نمون، خطرناکه! برو خونه!» و من تشنه عشقش، تنها نگاهش می‌کردم! ▫️چقدر دلم برای این دلواپسی‌هایش تنگ شده بود و او با لحنی محکم تکرار کرد: «بهت میگم اینجا نمون، الانه که بریزن تو دفتر، برو بیرون!» و همزمان با دست هُلم داد تا بروم، اما من مطمئن بودم دوستانم وحشی نیستند و دلم می‌خواست باز هم پیشش بمانم که زیر لب پاسخ دادم: «اونا کاری به ما ندارن، فقط حق شون رو می‌خوان.» از بالای سرم با نگاهش در را می پائید تا کسی داخل نشود و با صدایی که در بانگ بچه ها گم می‌شد، پاسخ خوش‌خیالی‌ام را به تلخی داد: «حالا می‌بینی چجوری حق شون رو می‌گیرن!» ▪️سپس از کنارم رد شد و در حالی که به سمت در می‌رفت تا مراقب اوضاع باشد، با صدایی عصبی ادامه داد: «تو نمی‌فهمی اینا همش بهانه‌اس تا کشور رو صحنه جنگ کنن! امروز تا شب نشده، دانشگاه که هیچ، همه شهر رو به آتیش می کشن...» و هنوز حرفش تمام نشده، شاهد از غیب رسید و صدای خُرد شدن شیشه‌های آزمایشگاه‌های کنار دفتر، تنم را لرزاند. مَهدی به سرعت به سمتم برگشت، دید رنگم پریده که دستم را گرفت و همچنان که مرا به سمت در می‌کشید، با حالتی مضطرب هشدار داد: «از همین بغل دفتر برو تو یکی از کلاس‌ها!»... ✍فاطمه ولی نژاد
8.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🥀و سلام بر او که جانفدا بود برای عزت و اعتلای کشور و ملتش .. سلام بر او که می‌گفت:نگران ناخالصها نباشید خودشان می بُرند کشش و توان این خط را ندارند ... سلام بر تو ای قهرمان من و عزیز ملت ...دلتنگی هایت روز و زمان نمی شناسد عزیز دلها‌...😔 🥀 به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️ @shohadabarahin_amar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برگی از خاطرات شهدا 🌷🌷 🌙 غروب ماه‌ رمضان بود،ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسی يــک قابلمه از من گرفت. بعد داخل کله پزی رفت، به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه برای افطاری! عجب حالی ميده؟ گفت: راســت ميگی، ولي براي من نيست، يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت، وقتی بيرون آمد ايرج با موتور رسيد، ابراهيم هم سوار شد و خداحافظی کرد . 🍂با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري ميخورند،از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم فــرداي آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد؟ گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم و کله پاچه را به آنها داديم، چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلی تشکر کردند، ابراهيم را کامل ميشناختند، آنها خانواده‌اي بسيار مستحق بودند، بعد هم ابراهيم را رساندم خانه‌شان. شهیدانه زندگی کن تا شهید بروی از دنیا ... 🌘🍁شبتون معطّر به عِطرِشهدا🍁🌘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚زندگی_با_فرمانده...🦋 🕊️🥀 شهید..،شهیدت میکند..🕊🥀 🕊️🥀 🥀 🕊️🥀 🕊️🥀 🥀 به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️ @shohadabarahin_amar