🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
💥💥رمان #سپر_سرخ💥💥 قسمت 3⃣7⃣ ▫️از شرم آنچه به خاطر من بر سر زندگیمان آمده بود، نگاهم به زیر اف
📕رمان #سپر_سرخ
قسمت4⃣7⃣
▫️هر دو نفرمان را وحشیانه در ماشین انداختند و همین که ماشین حرکت کرد، از زنده ماندنمان ناامید شدم که تازه میدیدم خون چطور از زخم سرشانۀ مهدی میجوشد و به اندازۀ یک ناله لب از لب باز نمیکرد.
▪️صورتهایشان با نقابهای سیاه پوشیده و از همان چشمانی که پیدا بود، خشونت میپاشید که یک کلمه حرف نمیزدند و ماشین با سرعتی سرسامآور از فلوجه خارج شد.
▫️دو نفر جلو سوار شده و دو نفر دو طرف من و مهدی نشسته بودند و همین نامحرمی که کنارم چسبیده بود، برای شکنجه کردنم کافی بود که مدام خودم را به سمت مهدی میکشیدم و همان لحظه، انگشتان کثیفش به دستم چسبید.
▫️هرچه تلاش میکردم دستانم را عقب بکشم، محکمتر به انگشتانم چنگ میزد و بلاخره هر دو دستم را با سیم به هم بست.
▪️رحمی به دل سنگشان نبود که جانی به تن مهدی نمانده و دستان مجروح و خونی او را هم محکم بههم بستند.
▫️نفر کنار مهدی، به سرعت جیبهایش را میگشت؛ موبایل و کیف جیبیاش را گرفت و خواست دستش را به سمت من دراز کند که خودم را عقب کشیدم.
▪️هر چه جیغ میزدم، رهایم نمیکرد؛ مهدی خودش را مقابل من سد کرده بود و حریف وحشیگریاش نمیشد که کیف دستی را از زیر چادرم کشید و همزمان با پشت دست در دهانم کوبید تا ساکت شوم.
▪️ضرب دستش به حدی بود که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد و بمیرم برای مهدی که با صدایی شکسته فریاد میزد و کاری از دستان بستهاش ساخته نبود.
▫️درد دست سنگینش در تمام سر و گردنم پیچید، دستان به هم بستهام از ترس رعشه گرفته و فقط با نگاه نگرانم دور چشمان مهدی میچرخیدم که دلواپس من پلکی نمیزد و انگار با همین توانی که برایش مانده بود، میخواست مراقبم باشد و یک لحظه حس کردم دستم گرم شد.
▪️نگاهم به سمت پایین کشیده شد و دیدم مهدی با همان دستان بسته و خونی، انگشتان لرزانم را گرفته و تا سرم را بالا آوردم، با لبخندی شیرین دلم را بُرد. دلبرانه نگاهم میکرد و دور از چشم اینهمه نامحرم، زیر گوشم زمزمه کرد: «نترس عزیزم!»
▫️مگر میشد نترسم وقتی همسرم مجروح و نیمهجان کنارم افتاده بود، در محاصرۀ چهارمرد مسلح و وحشی بودم و در ظلمات این بیابانها حتی نمیدانستم ما را کجا میبرند.
▪️دستانم بسته بود؛ نمیتوانستم خونریزی عزیزدلم را کمتر کنم و میترسیدم نتواند تحمل کند که در دلم به خدا التماس میکردم مهدی را از من نگیرد و میدیدم رنگ صورتش هر لحظه بیشتر میپرد.
▫️به گمانم درد امانش را بریده بود که قطرات عرق از روی پیشانی تا کنار صورتش پایین میرفت، پایش را از شدت درد تکان میداد و یک کلمه دم نمیزد.
▪️میترسیدم دوباره کتکم بزنند و دیگر طاقت زجرکشیدن عشقم را نداشتم که وحشتزده ناله زدم: «خونریزی داره... دستم رو باز کنید خودم زخمش رو ببندم.»
▫️از هیچکدام صدایی درنمیآمد و مهدی نمیخواست به اینها رو بزنم که با همان نفسهای بریده، مردانه حرف زد: «هیچی نگو!» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، ماشین در حاشیۀ جاده توقف کرد.
▪️مهدی سرش را میچرخاند تا از محیط بیرون چیزی بفهمد و من از پشت شیشههای دودی، جز تاریکی مطلق و اتومبیل دیگری که چند متر جلوتر پارک بود، چیزی نمیدیدم؛ اما انگار اینجا تازه اول ماجرا بود که به سرعت چشم هر دو نفرمان را با پارچهای سیاه بستند و از ماشین بیرون کشیدند.
▫️نمیدیدم چه میکنند اما به گمانم در همین بیرون کشیدن وحشیانه، جراحت شانه مهدی از هم باز شده بود که صدای نالهاش دلم را از هم پاره کرد و حتی دیگر نمیدیدم کجاست تا به سمتش بدوم.
▪️به زبان کُردی باهم صحبت میکردند و از حرفهایشان چیز زیادی نمیفهمیدم تا ما را سوار ماشین بعدی کردند و از نغمهۀ نفسهایی که زیر گوشم شنیدم، خیالم راحت شد مهدی کنارم نشسته و هنوز نفس میکشد.
▫️چشمان بسته و سکوت ترسناک ماشین، جانم را هر لحظه به لبم میرساند و مهدی انگار تپش نفسهایم را حس میکرد که هرازگاهی دستش را روی دستم میکشید و کلامی حرف نمیزد تا سرانجام ماشین توقف کرد.
▪️صدای باز شدن در ماشین را شنیدم؛ دستانی که با خشونت ما را از ماشین بیرون کشید و همزمان صدای زنی را شنیدم که به عربی پرسید: «چرا انقدر دیر کردید؟»
▫️ما را دنبال خودشان میکشیدند و به گمانم چشمان زن به مهدی افتاده بود که با لحن زشتی حالم را به هم زد: «نگفتم حواستون باشه؟ حالا کی میخواد از این جنازه حرف بکشه؟»
▪️مردهای همراه ما انگار از اهالی کردستان عراق بودند که به سختی عربی حرف میزدند و با چند کلمه دست و پا شکسته پاسخ دادند: «اسلحه کشید، مجبور شدیم.»
▫️خِسخِس نفسهای مهدی را میشنیدم و ندیده، حس میکردم دیگر نمیتواند سر پا بماند که با چشمان بسته و لحنی شکسته التماسشان میکردم: «داره از خونریزی میمیره...»...
ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🍀خاطره ای از شهید حمید سیاهکالی🌷
🍀نقل از همسر شهید🍀
🍃ساعات آخر بدرقه همسرم گفت: دوری از تو برایم سخت است😔
من آنجا کنار دوستانم وپشت تلفن نمیتوانم بگویم دوستت دارم💝نمیتوانم بگویم که دلم برایت تنگ شده .
یاد همسر یکی از شهدا افتادم به حمید گفتم: هر زمان دلت تنگ شد بگو یادت باشه ومن هم خواهم گفت: یادم هست این طرح را پسندید وبا خوشحالی
هنگام پایین رفتن از پله های خانه بلند بلند میگفت یادت باشه
من هم با لبخنددر حالی که اشک میریختم وآخرین لحظات بودن با معشوقم را در ذهن حک میکردم پاسخ دادم : یادم هست ، یادم هست
وحمیدم رفت😔
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🌱بعضیها را هر چقدر بخوانی خسته نمیشی مثل کلام و خاطرات و عاشقانه های شهدا
بعضیا رو هر چقدر نگاهشون کنی چهره و تصاویرشان برات تکراری نمیشن مثل شهدا
بعضی ها را هر چقدر صدایشان را گوش دهی عادت نمیشوند و هماره طراوت و تازگی دارند
اصلا بعضیا هر چه تکرار شوند باز بکرند و دست نخورده مثل شهدا 🌷🌷🌷
ای شهدا به دل غبار زده ما هم نیم نگاهی ...
🍁شب و عاقبت شما ختم باشهدا 🍁
28.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویژگیهای خردمندان
📖سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۹۱
🎤استاد محمود شحات انور
🔸الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِيَامًا وَ قُعُودًا وَ عَلَىٰ جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَٰذَا بَاطِلًا سُبْحَانَكَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ.
🔹آنان که خدا را ایستاده و نشسته و خوابیده یاد میکنند و در آفرینش آسمانها و زمین میاندیشند که پروردگارا! این [جهان] را بیهوده نیافریدهای، پاکی برای توست، پس ما را از عذاب آتش نگاه دار.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 سلام آقای من
سلام می ڪنم بہ تو، توئی ڪہ نور دیده اے
توئی ڪہ سالها ز من، بہ جز بدے ندیده اے
سلام می ڪنم بہ تو، غریب غائب از نظر
توئی ڪہ وقٺ بی ڪسی، بہ داد من رسیده اے
اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرجــــ
@shohadabarahin_amar
10.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلامی بی جواب از جانب خوبان نمی ماند
به سمت کربلا هر صبح میگویم سلام آقا
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ💚
الســلام علی الحسین
و علی علی بن الحسین
و علی اولاد الحسین
و علی اصحاب الحسین
@shohadabarahin_amar
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
بسم الرب الشهدا و الصدیقین
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
@shohadabarahin_amar
🔺گریه در روضه ارباب اثرها دارد!
شانزده سال بعد از شهادت
شهید محمدرضا شفیعی، پیکرش را آوردند. بدنش هنوز سالم بود. سر و صورت و محاسنش از بقیه جاها سالم تر.
در کربلای ۴ مجروح و اسیر شده بود. چند روزی در بیمارستانی در بغداد و روزهای آخرش را در اردوگاهی و نهایتا با لب تشنه شهید شده بود.
عضو گردان تخریب بود. بعضی شب ها بانی روضه امام حسین (ع) بود و نور سنگر را کم می کرد و توی تاریکی دم می گرفت: حسینم وا حسینم وا.
🔷️آخر مجلس همه اشک هایشان را با چفیه پاک می کردند و محمد رضا می مالید به صورتش.
شاید دلیل سالم بودن صورتش بعد از این همه سال، همین اشک برای امام حسین (ع) باشد.
@shohadabarahin_amar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت فریدون عباسی از نحوه شهادت شهید علیمحمدی با انفجار ۲ کیلو TNT و ۱۵۰۰ ساچمه
@shohadabarahin_amar