🌸✨ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ✨🌸
سلام علیکم
هزار آرزوی بشر در مقابل یک تقدیر الهی محکوم به فنـاست؛
آرزو داریم "خداوند بهترین و زيباترين تقدیـرها" را امـروز برایتان رقم بزنـد.
🌸🍃 الهی به امید تو 🍃🌸
کانال شهدا و ایثارگران صفادشت
https://eitaa.com/shohadasafadasht
🌹🇮🇷🕊🇮🇷🌹
🍀 السلام علیک یا اباعبدالله 🍀
🌹 #یاد_شهیدان_جاودانه_باد🌹
فَاقْرَءُوا مَا تَيسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ
(مزمل/ ۲۰)
#برنامه_تلاوت_قرآن_کریم
📖 امروز صفحه ۳۵۹ قرآن کریم
عزیزانی که برنامه جزءخوانی دارند،
📖 امروز جزء ۱۵ قرآن کریم
هدیه به ارواح طیبه و ملکوتی
#شهدای_مظلوم_کربلا
#شهدای_راه_حق
#انبیاء_الهی_و_ائمه_معصومین_ع
#امام_خمینی_ره
#پدران_و_مادران
#مومنین_و_مومنات
انشاءالله در دنیا با قرآن مانوس و در آخرت با قرآن محشور شوید.
🌺🍃🌸🍃🌺
کانال شهدا و ایثارگران صفادشت
https://eitaa.com/shohadasafadasht
⚜️#حکمت_238_نهج_البلاغه⚜️
وَ قَالَ (عليه السلام): الْمَرْأَةُ شَرٌّ كُلُّهَا، وَ شَرُّ مَا فِيهَا أَنَّهُ لَا بُدَّ مِنْهَا.
مشكلات تشكيل خانواده (اخلاقى، اجتماعى):
📜و درود خدا بر او، فرمود: زن و زندگى، همهاش زحمت و دردسر است و زحمت بارتر اينكه چارهاى جز بودن با او نيست.
کانال شهدا و ایثارگران صفادشت
eitaa.com/shohadasafadasht
#دخترانه
#فرزند_شهیدمهدی_نعیمانی
کفن را باز نکردند.
ریحانه پرسید« اگر دوست باباست پس چرا عکس بابا مهدیِ من روی اونه؟»
آرام در گوشش گفتم«ریحانه جان اگر راستش را بگویم من را میبخشی؟ این پیکر بابامهدی است.»
یکهو دلش ترکید و داد زد «نه، این بابای منه؟ این بابا مهدی منه؟ این بابا مهدی خوب منه؟»
برادرم خواست بغلش کند و ببرد. سفت تابوت را چسبیده بود و جدا نمیشد. از صدای گریههای ریحانه مردم به هق هق افتادند.
دوباره در گوشش گفتم«ریحانه جان یک کار برای من میکنی؟»
با همان حال گریه گفت«چه کار؟»
بوسیدمش و گفتم «پاهای بابا را ببوس.»
پرسید «چرا خودت نمیبوسی؟» گفتم «همه دارند نگاهمان میکنند. فیلم میگیرند. خجالت میکشم.»
گفت «من هم نمیبوسم.»
گفتم باشه. اگر دوست نداری نکن ولی اگر خواستی یکی هم از طرف من ببوس.
یک نگاهی توی صورتم کرد. انگار دلش سوخته باشد. خم شد و پاهای مهدی را بوسید. سرش را بلند کرد و دوباره بوسید. آمد توی بغلم و گفت «مامان از طرف تو هم بوسیدم. حالا چرا پاهایش؟»
گفتم «چون آن پاها همیشه خسته بود. همیشه درد میکرد. چون برای دفاع از حرم حضرت زینب(س)و حضرت رقیه(س) قدم برمیداشت.»
یکهو ساکت شد و شروع کرد به لرزیدن. بدنش یخ یخ بود. احساس کردم ریحانه دارد جان میدهد. به برادرم التماس کردم ببردش. گفتم اگر سر بابایش را بخواهد من چه کار کنم؟ اگر بخواهد صورت بابا مهدی را ببیند چه طور نشانش بدهیم؟ اگر میدید طاقت میآورد؟ نه، به خدا که بچهام دق میکرد.
همه حواسم به ریحانه بود و از مهرانه غافل بودم که بالا سرمان ایستاده بود و نگاهمان می کرد.
eitaa.com/shohadasafadasht