eitaa logo
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
4.1هزار ویدیو
67 فایل
کپی مطالب≡صلوات به نیت ظهور امام زمان ارتباط با ما↯ @Shahidgomnam_s کانال دوم↯ @BeainolHarameain ڪانـاݪ‌روضـہ‌امـون↯ @madahenab ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/16670756367677
مشاهده در ایتا
دانلود
🎧 نگاهی به زندگی آموزگار ، جوان‌ترین شهید جمعه خونین مکه سال ۶۶‏.... 💠 گاهی شایستگی انسانها تساده و بی تکلف، ولی مؤثر، نویسنده در این کتاب مستقیم وارد وقایع تاریخی که غالباً خشک و خسته کننده است، نشده، بلکه با روایتی داستان‌گونه، سرگذشت و مسائل مهم زندگی ۲۲ ساله‌ی شهیده و تلاطم‌های روحی او را به رشته تحریر درآورده است. @shohaday_gommnam
مداحی آنلاین - غریب آقا - نجفی.mp3
3.91M
🔳 (ع) 🌴مگه یادم میره غروب عاشورا 🌴مگه یادم میره به نیزه شد سرها 🎙 👌
❤️قصّه دلبری ❤️۲۴ قرآن جیبی داشت و بعضی وقت ها که فرصتی پیش می‌آمد، میخواند:مطب دکتر،در تاکسی.گاهی اوقات هم از داخل موبایلش قرآن میخواند.با موبایل بازی میکرد.انگری بردز،هندوانه ای بود که با انگشت قاچ قاچ میکرد،اسمش را نمی‌دانم و یک بازی قورباغه. بعضی مرحله هایش را کمکش میکردم.اگر من هم در مرحله ای می‌ماندم، برایم رد میکرد.میگفتم:(نمیشه وقتی بازی میکنی،صدای مداحی هم پخش بشه؟).تنظیم کرده بود که بازی می‌کردم و به جای آهنگش، مداحی گوش می‌دادیم.اهل سینما نبود،ولی اخراجی ها را باهم رفتیم دیدیم. بعداز فیلم نشستیم به نقد و تحلیل.کلی از حاجی گیرینف های جامعه را فهرست کردیم،چقدر خندیدیم.!طرف مقابلش را با چند برخورد شناسایی میکرد و سلیقه اش را می‌شناخت. از همان روزهای اول،متوجه شد که جانم برای لواشک در می‌رود. هفته ای یک بار را حتما گل میخرید،همه جوره میخرید. گاهی یک شاخه ساده، گاهی دسته تزیین شده.یک بسته لواشک ،پاستیل یا قره قوروت هم می‌گذاشت کنارش. اویل چند دفعه بو بردم از سر چهارراه می‌خرد.بهش گفتم:(واقعا برای من خریدی یا دلت برای اون بچه گل فروش سوخت؟)از آن به بعد فقط میرفت گل فروشی..دل رحمی هایش را دیده بودم،مقید بود پیاده های کنار خیابان را سوار کند،به خصوص خانواده ها را یک بار در صندوق عقب ماشین عکس رادیولوژی دیدم،ازش پرسیدم،(این مال کیه؟)گفت:راستش مادر و پسری رو سوار کردم که شهرستانی بودن و اومده بودن برای دوا درمون.پول کم آورده بودن و داشتن برمی‌گشتند شهرشون.به مقدار نیاز، پول برایشان کارت به کارت کرده بودم و دویست هزار تومان هم دستی به آن ها داده بود.بعد برگشته بود و آن ها را رسانده بود بیمارستان.میگفت:از بس اون زن خوشحال شده بود،یادش رفته عکسش رو برداره. رفته بود بیمارستان که صاحب عکس را پیدا کند یا نشانی ازشان بگیرد و بفرستد برایشان. گاهی به بهزیستی سر میزد و کمک مالی میکرد. وقتی پول نداشت ،نصف روز میرفت با بچه ها بازی میکرد.یک جا نمیرفت،هردفعه مکان جدیدی.برای من که جای خود داشت،بهانه پیدا میکرد برای هدیه دادن.اگر در مناسبتی دستش تنگ بود،می‌دیدی چند وقت با کادو آمد و می‌گفت:این به مناسبت فلان روز که برات هدیه نخریدم.یا مناسبت بعدی،عیدی میداد در حد دوتا عیدی.سنگ تمام می‌گذاشت. اگر بخواهم مثال بزنم،مثلا روز ازدواج حضرت فاطمه س و حضرت علی ع رفته بود عراق برای ماموریت. بعد که آمد،یک عطر و تکه ای از سنگ حرم امام حسین ع برایم آورده بود،گفت (این سنگ هم سوغاتی ت.عطر هم قضای روز ازدواج حضرت فاطمه س و حضرت علی ع در همان ماموریت خوشحال بود که همه عتبات عراق را دل سیر زیارت کرده است.در کاظمین،محل اسکانش به قدری نزدیک حرم بوده که وقتی پنجره را باز میکرد،گنبد را به راحتی میدید.😭شب جمعه ها که می‌رفتند کربلا ،بهش میگفتم:خوش به حالت، داری حال میکنی از این زیارت به اون زیارت. در ماموریت ها دست به نقد تبریک میگفت:زیر سنگ هم بود،گلی پیدا می‌کرد و ازش عکس می‌گرفت و برایم میفرستاد.گاهی هم عکس سلفی اش را میفرستاد یا عکسی که قبلا باهم گرفته بودیم.همه را نگه داشته ام،به خصوص هدایای جلسه خواستگاری را:کفن و پلاک و تسبیح شهید.در کل چیزهایی را که از تفحص آورده بود،یادگاری نگه داشته ام برای بچه ام. تفحص را خیلی دوست داشت.بعدازازدواج دیگر پیش نیامد برود.زیاد هم از آن دوران برایم تعریف می‌کرد.میگفت:با روضه کار رو شروع میکردیم،با روضه هم تموم 😔از حالشان موقعی که شهید پیدا می‌کردند میگفت:جزئیاتش را یادم نیشت.ولی رفتن تفحص را عنایت می‌دانست.کلی ذوق داشت که بارها کنار تابوت شهدا خوابیده است.😭
❤️قصّه دلبری ❤️۲۵ اولین دفعه که رفتیم مشهد، نمیدانستیم باید شناسنامه همراهمان باشد.رفتیم هتل،گفتند باید از اماکن نامه بیاورید. نمی‌دانستم اماکن کجاست.وقتی دیدم پاسگاه نیروی انتظامی است،هول برم داشت.جدا جدا رفتیم در اتاق برای پرس و جو.بعضی جاها خنده ام میگرفت.طرف پرسید(مدل یخچال خونتون چیه؟چه رنگیه؟شماره موبایل پدر مادرت؟)نامه که گرفتیم و آمدیم بیرون تازه فهمیدم همین سوال ها را از محمد حسین هم پرسیده بودند.اولین زیارت مشترکمان را از باب الجواد ع شروع کردیم. این شعر را خواند: )صحنتان را میزنم برهم جوابم را بده این گدا گاهی اگر دیوانه باشد بهتر است جان من آقا مرا سرگرم کاشی ها نکن میهمان مشغول صاحب خانه باشد بهتر است گنبدت مال همه،باب الجوادت مال من جای من پشت در میخانه باشد بهتر است. اذن دخول خواندیم.ورودی صحن کفشش را کند و سجده شکر به جا آورد،نگاهی به من انداخت و بعد هم سمت حرم(ای مهربون،این همونیه که به خاطرش ی ماه اومده بودم پابوستون.ممنون که خیرش کردید،بقیه شم دست خودتون.تا آخر آخرش.)عادتش بود.سرمایه گذاری میکرد:چه مکه،چه کربلا،چه مشهد،زندگی را واگذار میکرد که (دست خودتون) جلوی ورودی صحن قدس هم شعر دیگری خواند؛ ( دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت جایی ننوشته است گنهکار نیاید)😭 گاهی ناگهان تصمیم میگرفت،انگار میزد به سرش،اگر از طرف محل کار مانعی نداشت، بی هوا میرفتیم مشهد.به خصوص اگر از همین بلیت های چارتر باز می‌شد.یادم هست ایام تعطیلی بود،با رو بنه بسته بودم برویم یزد.آن زمان هنوز خانواده ام نیامده بودند تهران.خانه خواهرش بودم،زنگ زد:(الان بلیت گرفتم بریم مشهد ).من هم از خدا خواسته:(کجا بهتر از مشهد).ولی راستش تا قبل از ازدواج هیچ وقت مشهد این شکلی نرفته بودم.ناگهانی ،بدون رزرو هتل ،ولی وقتی خوشم آمد.انگار همه چیز دست خود امام ع بود،خودش همه چیز را خیلی بهتر از ما مدیریت میکرد. داخل صحن کفش هایش را درمی‌آورد. توجیهش این بود که (وقتی حضرت موسی ع به وادی طور نزدیک میشد، خدا بهش گفت:(فَاخلَع نَعلَیکَ).صحن امام رضا ع را وادی طور می‌پنداشت.وارد صحن که میشد،بعد از سلام و اذن دخول گوشه ای می‌ایستاد با امام رضا ع حرف می‌زد.جلوتر که میرفت،وصل روضه و مداحی میشد.محفل روضه ای بود در گوشه ای از حرم،بین صحن گوهرشاد و جمهوری.به گمانم داخل بست شیخ بهایی،معروف بود به (اتاق اشک).آن اتاق شاید به زور با دو سه قالی سه در چهار فرش شده بود .غلغله میشد.نمیدانم چطور این همه آدم آن داخل جا می‌شدند. فقط آقایان را راه می‌دادند و می‌گفت روضه خواص است.عده ای محدود،آن هم بچه هیئتی ها خبر داشتند که ظهرها اینجا روضه برپاست.اگر می‌خواستند به روضه برسند ،باید نماز شکسته ظهر و عصرشان را با نماز ظهر حرم میخواندند،این طوری شاید جا می‌شدند. از وقتی در باز میشد تا حاج محمود،خادم آنجا ،در را می‌بست، شاید سه چهار دقیقه بیشتر طول نمی‌کشید.خیلی ها پشت در می‌ماندند، کیپ کیپ میشد و بنده خدا به زور در را می‌بست.چند دفعه کمی دورتر،اشتیاق این جماعت را نظاره میکردم که چطور دوان دوان خودشان را می رساندند، بهش گفتم:(چرا فقط مردا رو راه میدن؟منم میخوام بیام.) ظاهرا با حاج محمود سر و سّری داشت.رفت و با او صحبت کرد.نمیدانم چطور راضی اش کرده بود.میگفتند تا آن موقع پای هیچ زنی به آنجا باز نشده.قرار شد زودتر از آقایان تا کسی متوجه نشده بروم داخل.فردا ظهر طبق قرار رفتیم و وارد شدم.اتاق روح داشت ،میخواستی همان وسط بنشینی و زار زار گریه کنی،برای چه،نمی‌دانم!معنویت موج میزد .می‌گفتند چندین سال ،ظهر تا ظهر در چوبی این اتاق باز می‌شود،تعدادی می‌آیند روضه می‌خوانند و اشکی می‌ریزند و می‌روند. در قفل میشد تا فردا.حتی حاج محمود، مستمعان را زود بیرون میکرد که فرصتی برای شوخی و شاید غیبت و تهمت و گناه پیش نیاید.
❤️قصّه دلبری ❤️۲۶ انتهای اتاق دری باز می‌شد که آنجا را آشپزخانه کرده بود.به زور دونفر می ایستادند پای سماور بعد از روضه چایی می‌دادند. به نظرم همه کاره آنجا همان حاج محمود بود.از من قول گرفت به هیچکس نگویم که آمده ام اینجا.در آن آشپزخانه پله هایی آهنی بود که میرفت روی سقف اتاق. شرط دیگری هم گذاشت:نباید صدات بیرون بیاد.خواستی گریه کنی،یه چیزی بگیر جلوی دهنت. بعد از روضه باید صبر میکردم همه بروند و خوب که آب ها از آسیاب افتاد،بیایم پایین.اول تا آخر روضه آنجا نشستم و طبق قولی که داده بودم،چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بیرون نرود.آن پایین غوغا بود،یک نفر روضه را شروع کرد.باء بسم الله را که گفت،صدای ناله بلند شد. همین طور این روضه دست به دست میچرخید.یکی گوشه ای از روضه قبلی را می‌گرفت و ادامه می‌داد.گاهی روضه در روضه میشد.تا آن موقع مجلسی به این شکل ندیده بودم.حتی حاج محمود در آشپزخانه همان طور که چای می‌ریخت، با جمع هم ناله بود.نمیدانم به خاطر نفس روضه خوان هایش بود یا روح آن اتاق،هیچ کجا چنین حالی را تجربه نکرده بودم.توصیف نشدنی بود،فقط میدانم صدای گریه آقایان تا آخر قطع نشد،گریه ای شبیه مادر جوان از دست داده.چند دقیقه یک بار روضه به اوج خود می‌رسید و صدای سیلی هایی که به صورتشان می‌زدند، به گوشم می‌خورد. پایین که آمدم به حاج محمود گفتم:حالا که این قدر ساکت بودم، اجازه بدین فردام بیام.بنده خدا سرش پایین بود،مکثی کرد و گفت:من هنوز خانم خودم رو نیاوردم اینجا،ولی چه کنم، باورم نمی‌شد قبول کند.نمیرفت از خدام تقاضای تبرکی کند.میگفت:آقا خودشون زوار رو میبینن.اگه لازم باشه خدام رو وسیله قرار میدن.معتقد بود؛همون آب سقاخانه و نفسی که توی حرم میکشیم،همه مال خود اقاست‌.روزی قبل از روضه داخل رواق،هوس چای کردم.گفتم :الان اگه چایی بود ،چقدر می‌ چسبید .هنوز صدای روضه می‌آمد که یکی از خدام دو تا چایی برایمان آورد.خیلی مزه داد. برنامه ریزی میکرد تا نمازها را در حرم باشیم.تا حال زیارت داشت در حرم می‌ماند، خسته که می‌شد یا می‌فهمید من دیگر کشش ندارم،میگفت:نشستن بیخودیه. خیلی اصرار نداشت دستش را به ضریح برساند.مراسم صحن گردی داشت.راه می‌افتاد در صحن ها دور حرم میچرخید.درست شبیه طواف‌.از صحن جامع رضوی راه میافتادیم، میرفتیم صحن کوثر و بعد انقلاب و آزادی و جمهوری تا میرسیدیم باز به صحن رضوی .گاهی هم در صحن قدس یا روبه روی پنجره فولاد داخل غرفه ها می‌نشست و دعا میخواند و مناجات میکرد.
❤️قصّه دلبری ❤️۲۷ فصل پنجم🌸 چند بار زنگ زدم اصفهان،جواب نداد.خودش تماس گرفت.وقتی بهش گفتم پدر شدی ،بال درآورد.برخلاف من که خیلی برخورد کردم. گیج بودم، نه خوشحال نه ناراحت.پنجشنبه جمعه مرخصی گرفت و زود خودش را رساند یزد.با جعبه کیک وارد شد،زنگ زد به پدرو مادرش مژده داد. اهل بریز و بپاش که بود،چند برابر هم شد.از خرید عطر و پاستیل و لواشک گرفته تا موتور سواری.با موتور من را می‌برد هیئت. حتی در تهران با موتور عمویش از مینی سیتی رفتیم بهشت زهرا.هرکس می شنید،کلی بدوبیراه بارمان میکرد که (مگه دیوانه شدین؟میخواین دستی دستی بچه تون رو به کشتن بدین؟).حتی نقشه کشیدیم بی سروصدا برویم قم،پدرش بو برد و مخالفت کرد.پشت موتور میخواند و سینه میزد. حال و هوای شیرینی بود،دوست داشتم. تمام چله هایی دا که در کتاب ریحانه بهشتی آمده،پا به پای من انجام میداد.بهش میگفتم :این دستورات برای مادر بچه س).می‌گفت (خب منم پدرشم،جای دوری نمیره که).خیلی مواظب خوردنم بود،اینکه هرچیزی را‌ از دست هرکسی نخورم. اگر می‌فهمید مال شبهه ناکی خورده ام،زود میرفت رد مظالم میداد.گفت(:بیا بریم لبنان )میخواست هم زیارتی بروم،هم آب و هوایی عوض کنم.آن موقع هنوز داعش و این ها نبود. بار اولم بود میرفتم لبنان. او قبلا رفته بود و همه جا را می‌شناخت. هر روز پیاده میرفتیم روضه الشهیدین.آنجا مسقف،تزیین شده و خیلی باصفا بود بهش میگفتم؛(کاش بهشت زهرا هم اجازه میدادن مثه اینجا هرساعت از شبانه روز که میخواستی بری،شهدای آنجا را برایم معرفی کرد و توضیح می‌داد که عماد مغنیه و پسر سیدحسن نصرالله چطور به شهادت رسیده اند.وقتی زنان بی حجاب را می‌دید، اذیت میشد ،ناراحتی را در چهره اش میدیدم.در کل به چشم پاکی بین فامیل و دوست و آشنا شهره بود‌.سنگ تمام گذاشت و هرچیزی که به‌ سلیقه و مزاجم جور می‌آمد، میخرید.تمام ساندویچ ها و غذاهای محلی شان را امتحان کردم،حتی تمام میوه های خاص آنجا را. رفتیم‌ ملیتا،موزه مقاومت حزب الله لبنان.ملیتا را در لبنان با این شعار می‌شناسند:(ملیتا،حکایت الارض للسّما).روایت زمین برای آسمان. از جاده های کوهستانی و از کنار باغ های سیب رد شدیم.تصاویر شهدا،پرچم های حزب الله و خانه های مخروبه از جنگ ۳۳ روزه.محوطه ای بود شبیه پارک.از داخل راهروهای سنگ چین جلو میرفتیم.دوطرف،ادوات نظامی،جعبه های مهمات،تانک ها و سازه ها جا سازی شده بود.از همه جالب تر ،مکان‌مرکاواهایی((مرکاوا تانک اصلی ارتش رژیم اشغالگر است.طراحی این تانک از سال ۱۹۷۳ آغاز و اولین مدل آن در سال ۱۹۷۸ وارد فعالیت رسمی در ارتش این رژیم شد.)) بود که لوله آن را گره زده بودند.طرف دیگر این محوطه،روی دیواری نارنجی رنگ،تصویری از یک کبوتر و یک امضا دیده می‌شد. گفتند نمونه امضای عماد مغنیه است.به دهانه تونل رسیدیم ،همان تونل معروفی که حزب الله در هشتاد متر زیر زمین حفاری کرده است.در. اهرو،فقط
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
💠 #نماز_دهه_اول_ماه_ذی_الحجه 🗓به مدت 10 شب 🔻کیفیت خواندن نماز 🔸«#مابین_نمازمغرب‌و‌عشاء دو رکعت
💛آخرین نماز عاشقی دمشق وبرای آخرین مرتبه عازم دفاع از آن حرم حیثیتی تشیع سرخ فاطمی شدند. در یکشنبه اول تیرماه 1393 که مصادف با سالروز تولدش بود، گویا نداء ارجعی را به وضوح شنیده بود، بامادر،برادران، فرزندان، خواهر وهمسرش تلفنی تماس گرفت واز همسرش حلالیت طلبید وبه ایشان گفت: (( ان شاء الله دیدارمان به قیامت باشد...)) . و در حوالی زوال ظهر روز دوشنبه 2/4/93 (دقیقاً مطابق با تاریخ خاتمه اعتبار کارت ملی اش ) و مقارن با تکمیل سن 46 سالگی، درحالی که بهمراه یکی از همکارانش ( ) عازم انجام مأموریت بودند، دردام تله انفجاری گروههای تکفیری افتاده ، شربت شهادت را نوشیده وجان خود را فدای دفاع ازحرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبری (سلام‌الله) کرده ودرجوار شهدای کربلا عندربهم یرزقون شدند و تربت پاکشان تا قیامت مزار عاشقان ، عارفان و دلسوختگان ، ودارالشفای آزادگان گردید. " فرحین بماء اتهم الله من فضله ویستبشرون بالذین لم یلحقوا بهم من خلفهم الا خوف علیهم ولا هم یحزنون سوره مبارک آل عمران آیه170 روحشون شاد و یادشون گرامی باد م @shohaday_gommnam
✨﷽✨ 💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی.... 💠 💠 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 ⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜ 💠(عج)💠 ⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜ @shohaday_gommnam
اعمال قبل از خواب :) شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃 کانال شهدای گمنام 👇 @shohaday_gommnam ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═
کانال شهدای گمنام 👇 @shohaday_gommnam ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللّٰھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج
اللّٰھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۶۲ شرکت در ختم قرآن برای فرج @shohaday_gommnam
♥️ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ سَلامَ مُخْلِصٍ لَكَ فِى الولایة 💗سلام بر تو ای مولایم، سلام بر تو از سوی قلبی، که جز تو در آن راه ندارد! بپذیر سلام کسی را که قلبش، خانه محبت توست و چشمهایش مشتاق دیدار تو... 📚صحیفه مهدیه، دعای استغاثه به حضرت صاحب الزمان، ص127. ━━❀❀💚❀❀━━ با هرنفسی سلام کردن عشق است آقا به تو احترام کردن عشق است اسم قشنگت به میان چون آید از روی ادب قیام کردن عشق است...❤️ @shohaday_gommnam
📗 💥فَارْعَوْا عِبَادَ اللّهِ مَا بِرِعَايَتِهِ يَفُوزُ فَائِزُکُمْ، وَ بِإِضَاعَتِهِ يَخْسَرُ مُبْطِلُکُمْ 🟤 اى بندگان خدا مراقب چيزى باشيد که پيروزمندان با رعايتش به پيروزى مى رسند، و بدکاران با ضايع ساختنش به زيان و خسران گرفتار مى شوند» ✍روشن است که اين تعبير گوياى امام، اشاره به تقوا و عمل صالح است که رعايت آن سبب رستگارى و پشت کردن به آن سبب زيان و خسران است 📘 @shohaday_gommnam
🕊 ✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨ شادی_روح_شهدا_ @shohaday_gommnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 🏆 : ♦️شهدا قهرمان کشورند؛ قهرمانهای کشور ما شهدا هستند؛ بالاتر از شهدا ما هیچ قهرمانی نداریم؛ اینها هستند که در دشوارترین میدانها مبارزه کردند و توانستند به عالی‌ترین درجات برسند و توانستند دشمن را شکست بدهند؛ اینها قهرمانند. @shohaday_gommnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #زندگ
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه - اول ساکن تهران بودیم و منتظر به دنیا آمدن مجید. در محیط بسیار فاسد تهران نگه داشتن حجاب و دوری از حرام کار راحتی نبود . با این حال خیلی مراقب بودم ؛ حتی در بر خوردبا مهمان های مرد و مستاجرمان که رفت وآمد داشتند، احتیاط می کردم ؛ مبادا با آن ها برخوردی داشته باشم . - دوم توی زندگی به حلال وحرام اهمیت زیادی می دادیم. مخصوصاً حاج آقا مراقبت می کرد مال حرام وارد زندگی مان نشود. حساب جیبِ چپ و راستش فرق می کرد. پول های فقرا، خمس یا پول های دیگر در جیب چپشان بودو جیب راست مخصوص مخارج خانه بود. می گفت((اگر پولی می خواید، سر جیب چپم نرید؛ از جیب راست بردارین.)) مراقب بودم از مال کسانی که خمس نمی دهند، استفاده نکنم. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زین‌الدین ... @shohaday_gommnam ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا