eitaa logo
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
4.1هزار ویدیو
67 فایل
کپی مطالب≡صلوات به نیت ظهور امام زمان ارتباط با ما↯ @Shahidgomnam_s کانال دوم↯ @BeainolHarameain ڪانـاݪ‌روضـہ‌امـون↯ @madahenab ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/16670756367677
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+حاج‌‌آقا میگفت: آقا صبح بہ‌عشق‌شماچشم‌بازمیکنہ این‌عشق‌فهمیدنےنیست...!🌱 بعدماصبح‌کہ‌چشم‌بازمیکنیم بجاےعرض‌ارادت‌بہ‌محضرآقا گوشیامونُ‌چک‌میکنیم💔
نبودنت را ‏با ساعت شنی اندازه گرفته ام ‏یڪ‌ صحرا گذشته است ... صبح تون شهدایی✋🌸 @shohaday_gommnam
🔷ستادبزرگداشت سومین سالگرد شهیدسلیمانی وخانواده ی محترم این شهید والا مقام دیروز با رهبر معظم انقلاب دیدار کردند. 🇮🇷 @shohaday_gommnam
♥️🍃 حـٰاجـۍ‌مـۍگفـت: اَز‌خُـدا‌خـواستِـم‌اینقَـدر‌بِـه‌مَـن‌مَشغلِـه‌بِـده ڪِه‌ حَتـۍٰ‌ فُـرصَـت‌ فِڪر‌ گنـٰاه‌ هَـم‌ نَڪنـم..!'
هدایت شده از شــهـیـد‌ نــوروزے
49.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مراسم استقبال از عزیز دلمان سرباز گمنام امام زمان عج «شهید احمد صالحی مله» هیت ثارالله(ع)_ساری @shahid_nourozi
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
💚شهیدحاج قاسم سلیمانی💚: اعمال ام داوود که تمام شد، اذان مغرب را گفتند. سرنماز در صف نماز جماعت بودم که گوشی ام زنگ خورد. تو بودی:((توی پروازیم. احتمالا دوساعت دیگه خونه ایم.)) بعد از 75روز دوری قرار بود ببینمت. _پس میام فرودگاه! _نه، نیا سمیه! _میام! نمازم را تمام کردم، وسایلم را جمع کردم. دیدم داداش سجاد آمد دنبالم. به خانه که رسیدم دیدم خانه غرق گل بود. مامان، پدرت و برادرم به خاطر تمام شدن مراسم اعتکاف گل خریده بودند. گفتم:((آقا مصطفی داره میاد!)) همه خوشحال شدند. به سجاد گفتم:((من رو میبری گل فروشی؟)) _گل فروشی! _آره، میخوام برای آقا مصطفی گل بخرم. _آبجی این همه گل! بیکاری؟ _من باید گلی را که خودم میخوام انتخاب کنم! رفتیم گل فروشی. سفارش یک دسته گل داوودی زرد و کبود را دادم، اما همه مصنوعی. همان جا بودم که زنگ زدی:((سمیه یه موقع نیای فرودگاه! من خودم میام.)) زنگ زدم اطلاعات پرواز و ساعت ورود هواپیما را گرفتم. آمدم خانه و گفتم:((راه بیفتین.)) پدرت گفت:((مگه نگفت خودم میام؟)) گفتم:((آقاجون اگه شما کاردارین، نیاین، من خودم میرم!)) راه افتادیم، ولی وقتی رسیدیم رفته بودی. فاطمه نشست روی زمین و زار زد:((من بابام رو میخوام.)) نیمه شب مرا رساندند جلوی خانه. فاطمه را که خواب بود بردم داخل اتاقش خواباندم و حالا من بودم و سکوت خانه. درحالی که به آمدنت فکر میکردم صدای بستن در ماشین را شنیدم، پنجره را باز کردم، خودت بودی. دست گذاشتی روی زنگ. صدایت کردم:((مصطفی!)) به بالا نگاه کردی:((سلام عزیز!)) دویدم و در را باز کردم. منتظر ماندم تا بیایی بالا، آمدی و دست انداختی دور گردنم، اما فقط یک ثانیه. رفتی داخل اتاق خواب. هرچه منتظر شدم بیرون نیامدی. آمدم داخل اتاق، دیدم لباس راحتی پوشیدی و دراز کشیدی روی تخت. دستت را گذاشته بودی روی پیشانی و نگاهت را دوخته ای به سقف، درحالی که گوشه چشمانت نمناک بود. نگاهم افتاد به دستت، همان که گذاشته بودی روی پیشانی ات، روی ساعدت سوراخ بود. _مصطفی این چیه؟ پاچه های شلوارت را بالا زدم. _چرا آبکش شدن اینا؟ گفتی:((بار کشفیاتت گل کرد؟)) _این چه وضعشه؟ چی کار کردی با خودت؟ _بابا چیزی نیست! فقط یه ذره ترکش خوردم! نشستم لب تخت:((نگاه کن ببینم. یک طرف بدن تو کاملا سوراخه، اون وقت میگی یه ذره ترکش؟ _خودش خوب میشه! _هیچ چیزی خود به خود خوب نمیشه، اگه این جور کارگر افتاده باشه! همان طور که ساعدت روی پیشانی بود و سقف را نگاه میکردی، گفتم:((فردا صبح حتما باید بریم دکتر!)) بعد آمدم جلوتر و شروع کردم برایت از دلتنگی ها گفتن. گفتم و گفتم و گفتم تا آنکه گفتم:((چرا جلوی در تحویلم نگرفتی؟)) حالا در چشمانم نگاه میکردی:((وقتی بغلت کردم آن قدر بدنت ضعیف شده بود که دلم هُری ریخت پایین. چی کار کردم باتو سمیه؟)) خندیدم:((به خودت نگیر آقا مصطفی، سه روز روزه بودم!)) _نزن زیرش سمیه! این لاغری و ضعف، کار سه روز روزه نیست! ساعتی بعد گفتی:((گرسنه‌ت نیست؟ تو یخچال چی داریم؟)) غذا داشتیم، گرم کردم و خوردی. وقت اذان بود و باید نماز می خواندیم. بلند شدیم تا آماده شویم. بیدار شدم و به نوری که از حاشیه پرده بیرون میزد نگاه میکردم. ساعت را نگاه کردم که ده صبح بود و به تو که غرق خواب بودی. به اتاق فاطمه سر زدم، او هم خواب بود. بساط صبحانه را راه می انداختم که از صدای پایم بیدار شدی. بلند شدی و از داخل ساک عروسک بزرگی را بیرون آوردی و یک کیف دستی آبی کاربُنی همراه یک سری عکس رادیولوژی را انداختی روی میز توالت:((این برای فاطمه، این برای تو و اینا هم برای آقای دکتر!)) @shohaday_gommnam
🍃🌸 🌸🍃 🌷 🌷 🌹بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیم 🌹 إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَهَ السَّاعَهَ السَّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در هیچ حالی از توسل به حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها غافل نبود. 🔹 بنده مقابل این فرمانده نظامی خجالت می کشم... 🕯ایام رحلت ایت الله محمدتقی مصباح یزدی با شب شهادت شهیدحاج قاسم سلیمانی❣ رحمت ورضوان الهی به ارواح مطهرشون باهدیه پنج صلــــــــــواتــــــــــــ🌹 @shohaday_gommnam
هم اکنون مجموعه «بچه زرنگ» از شبکه دو سیما قسمت سوم درباره شهید محرابی حتما ببینید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اتفاقاتی که افتاده بود رو مرور کردیم و من غش غش و زهرا خیلی آروم و درحالیکه سعی داشت من رو هم آروم کنه،میخندیدیم. خیلی برام جالب بود که جوری رفتار میکردن که انگار نه انگار با هم فرقی داریم. اینقدر حواسم پرت خوشی های اون چندساعت بود که تا وقتی دوباره تو فشار عجیب داخل واگن قرار نگرفته بودم،نفهمیدم که باز برگشتم تو مترو! - این چه کاری بود آخه؟!خب با تاکسی میرفتیم دیگه! -وای این دوباره شروع کرد! ترنم نمیدونی وقتی لب هات روی همه چقدر خوشگل تر به نظر میای! خندیدم و تو همون شلوغی با کیفم کوبیدم تو سر زهرا که باعث شد خانوم سن بالایی که کنارم بود و از تکون های من احتمالا داشت له میشد،اعتراض کنه! نخودی خندیدم و به زهرا که داشت با لبخند به جای من معذرت خواهی میکرد نگاه کردم. دوباره وسط جمعی قرار گرفته بودم که بوی لوازم آرایش و اسپری هاشون،فضا رو پر کرده بود.دوست نداشتم بازهم اعصابم خورد بشه اما اون جو راه دیگه ای جلوی پام نمیذاشت! تو فکر و خیالات غرق بودم که زهرا مثل یه غریق نجات،به دادم رسید! -بهت خوش گذشت؟ خودم رو جمع و جور کردم و لبخند زدم -خب راستش آره!دوستای جالبی داری! -آره خیلی بچه های خوبی هستن.تنها جمعی که خیلی دوستشون دارم،همین جمعه! -چطور؟مگه دوست دیگه ای نداری؟ -خب چرا.اما بچه های هیئت منتظران با همه فرق دارن! -چرا؟! -خب میدونی...همه کسایی که تو این جمع هستن،یه هدف دارن و با هم عهد بستن که برای این هدف تا پای جون،جلو برن.برای همین روی خودشون کار کردن. اخلاقشون،برخوردشون،تفکرشون،کاراشون،با همه متفاوته!بخاطر همون هدف،همدیگه رو خیلی دوست دارن .به هم احترام میذارن. برای هم مهم هستن. خلاصه خیلی ماهن!اگر بازم دلت بخواد که باهام بیای،کم کم خودت میفهمی! -جالبه!اتفاقا چندنفرشون شمارم رو گرفتن که بیشتر با هم در ارتباط باشیم. چشم هاش از خوشحالی درخشید. -واقعا؟!میگم که خیلی ماهن! اینقدر با زهرا گرم صحبت شدیم که نفهمیدم کی رسیدیم خونه. وارد حیاط خوشگلشون که شدیم وایسادم تا ازش خداحافظی کنم .اصرارش رو برای موندن قبول نکردم و با بغل محکمی،بخاطر روز خوبی که گذرونده بودم،ازش تشکر کردم. ماشین رو از پارکینگ خارج کردم و به طرف خونه به راه افتادم. طبق معمول،آهنگی که گذاشته بودم به مغزم اجازه ی فعالیت درست رو نمیداد. خاموشش کردم. تفاوت بین آدم ها،فکرم رو مشغول کرده بود. اینکه چقدر دغدغه هاشون با هم فرق داره،فکرهاشون،رفتارهاشون،مدل زندگیشون و... یاد دورهمی هایی افتادم که بعد از بی وفایی سعید و سارا،دیگه توشون شرکت نکرده بودم .توی اون جمع ها هم کم شوخی و بگو بخند نداشتیم اما یه چیزی تو دورهمی امروز بود که هیچ جای دیگه شاهدش نبودم !نمیدونم. شاید به قول زهرا، هدفشون بود که اینقدر دوست داشتنی ترشون میکرد! به خیابون شلوغ و پر سروصدای رو به روم نگاه کردم و زیر لب زمزمه کردم "هدف...!" "محدثه افشاری" کپی ممنوع🚫 ادامه دارد.....🍃 https://eitaa.com/joinchat/895549494Ca7e7de8566
"هدف" به هدفی فکر کردم که چند وقتی بود داشتم برای رسیدن بهش تلاش میکردم.به آرامشی که کم کم داشت خودش رو بهم نشون میداد و به استعدادهایی که تازگی متوجه داشتنشون شده بودم! به اینکه حداقل مثل قبلا الکی دور خودم نمیپیچم و با چشم بازتری زندگی میکنم. به اینکه کم کم داره باورم میشه انسانم و قرار نیست هرطور که دلم میخواد زندگی کنم و انتظار موفقیت هم داشته باشم! هرچند که گاهی یادم میرفت و تو عمل،خراب میکردم. و هرچند که هنوزم اون چیزی که باید میشدم،نشده بودم! اون شب دوباره دفترچه ای که از فهمیده های جدیدم پر کرده بودم رو ورق زدم و کتابی رو هم که در حال مطالعش بودم،به اتمام رسوندم. صبح،راحت تر از روزهای قبل با صدای ساعتی که تازه خریده بودم،چشم هام رو باز کردم. دوشی گرفتم و مشغول نظافت اتاقم شدم. قرار بود مرجان برای ناهار بیاد پیشم. روز قبل که شهناز خانوم برای نظافت اومده بود،ازش خواسته بودم پختن ماکارونی رو بهم یاد بده. بعد از ریختن ماکارونی ها تو آب جوش رفتم تو اتاق تا یکم خودم رو مرتب کنم. بعد از مدت ها آرایش ملایمی کردم و برگشتم آشپزخونه. و با ذوق فراوون غذا رو آبکش کردم! بار اولی بود که دست به چنین کاری میزدم! داشتم به کدبانویی و هنرمندی خودم میبالیدم که زنگ خونه به صدا دراومد. با یه ژست خاص و کمی قیافه به استقبال مرجان رفتم! -سلااااام عزیزممممم اووووو!نگاش کن!چه عجب ما بعد مدت ها دوباره آرایش کردن ترنم خانوم رو دیدیم!! چه خوشششگل شدی! -سلام خوش اومدیییی... بعدشم من همیشه خوشگلم!😏 -آهان!بله!! -نه تنها خوشگلم،بلکه کلی هم هنرمندم! 😎 چنان ناهاری برات پختم که انگشتاتم باهاش میخوری! -بابا هنرمنددددد....!! بعد صداش رو پایین آورد و یه جوری که مثلا من نشنوم دستاش رو گرفت رو به آسمون -خدایا غلط کردم.اگه من زنده از این در برم بیرون قول میدم آدم شم! با آرنج زدم تو شکمش -دلتم بخواد دستپخت منو بخوری!از سرتم زیادیه!! با کلی تعریف از غذا کشوندمش تو آشپزخونه و غذا رو کشیدم،اما خودمم مثل ماکارونی ها وا رفتم!! با یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم زل زد! -این بود هنرت!!؟؟ حتما یه ساعت گذاشتی ماکارونی ها تو آب بجوشن!! -وای مرجان!!مگه چنددقیقه باید میجوشیدن؟؟ -خسسسسته نباشی هنرمند!!برو،برو اونور بذار دوتا نیمرو بپزم،معدم داره خودشو میکشه! مرجان دو تا تخم مرغ رو نیمرو کرد و به زور من رو کنار خودش نگه داشت تا طرز پختش رو بهم نشون بده!! -عیب نداره.نمیخواد گریه کنی!به کسی نمیگم جای ماکارونی آش پخته بودی! زدم تو سرش -کو گریه کنم؟ بعدم با اعتماد به نفس کامل دستم رو زدم به کمرم و ادامه دادم -بالاخره اتفاقه!پیش میاد! مرجان با پوزخند سر تا پام رو نگاه کرد و ماهیتابه رو گذاشت روی میز. بعد از خوردن غذا رفتیم تو حیاط و زیر درخت ها،نشستیم روی چمن. -ولی جدی میگم .خیلی خوشگل شدی!دلم برای این قیافت تنگ شده بود!! -منم جدی میگم ،من همیشه خوشگلم ولی در کل،مرسی! -ترنم نمیخوای این لوس بازی‌هارو تموم کنی؟؟یعنی چی این کارات آخه!؟؟ -مرجان تو وقتی میخوای هیکلتو قشنگ کنی،تموم سختی‌های ورزش و رژیم و همه رو تحمل میکنی .منم میخوام زندگیم رو قشنگ کنم،پس می ارزه سختیاش رو تحمل کنم! دهنش رو کج کرد و ادام رو درآورد. -مسخره بازی در نیار مرجان!خودتم میدونی. من دو راه بیشتر ندارم. یا زندگیم رو تموم کنم،یا زندگیم رو عوض کنم! نگاهش رو به چمن ها دوخت و مشغول بازی با اونها شد. -باشه،عوض کن .ولی نه با این لوس بازیا!!اصلا تو خیلی بد شدی!!نه بهم میگی کجا میری،نه میگی چیکار میکنی. 😔 به طرز مشکوکی تو چشمام زل زد: -اصلا تو که عشق سیگار و مشروب بودی،چجوری ترک کردی؟؟ نکنه رفتی کمپ!؟نکنه این چرندیات رو اونجا بهت یاد دادن!؟ با تعجب نگاهش کردم و یهو زدم زیر خنده. -دیوونه!!مگه من معتادم !؟ با حالت قهر روش رو برگردوند و اخماش رفت تو هم.رفتم جلوتر و بغلش کردم. -آخه خل و چل!من چی دارم از تو قایم کنم!؟فقط میخواستم مطمئن شم راهی که میرم درسته یا نه،بعد دربارش حرف بزنم! -اولا خیلی چیزا قایم کردی،بعدم خب حالا اگه مطمئن شدی،بگو ببینم چی به چیه. دستم رو زدم به کمرم و طلبکارانه نگاهش کردم -چیو قایم کردم ؟؟ اونم مثل من گارد گرفت و ابروهاش رو بیشتر به هم گره زد -اون دوشب کجا بودی؟الان کجا میری که به من نمیگی؟ -اگر همه دردت اون دو شبه،باشه.خونه یه پسره بودم. چشماش از تعجب گرد شد😳 -پسر!!؟؟کی؟؟ -آره.نمیدونم.نمیدونم کی بود و از کجا اومد و کجا رفت!اما اومد،یه چیزایی گفت و غیب شد... سعی داشتم بغض گلوم رو پنهان کنم😔 -دیگه هم ندیدمش.😞 "محدثه افشاری" کپی ممنوع🚫 ادامه دارد.....🍃 https://eitaa.com/joinchat/895549494Ca7e7de8566
کسی بود که میخواست کمکم کنه.این کارو کرد و رفت... -چه کمکی؟ -کمک کنه تا آروم بشم. تا دوباره خودکشی نکنم. تا... یه‌چیزایی رو بفهمم! -خب؟؟ -هیچی دیگه.میگم که.این کارو کرد و رفت! -حتما همه این مسخره بازی‌هاروهم اون گفته انجام بدی!! -مسخره بازی نیست مرجان. تو که اخلاق منو میدونی. اگر یه‌ذره غیرعقلانی بود،عمرا اگه عمل میکردم! -اصلا این پسره کیه؟چیه؟حرفش چیه؟چیشده که فکر کردی حرفاش درسته؟ -میدونی مرجان!اون یه‌جوری بود. خیلی حالش خوب بود...! آرامش داشت،با همه فرق داشت. با اینکه معلوم بود درآمدش کمی داره یه‌جوری رفتار میکرد انگار خیلی خوشبخته!! من دوست دارم بفهممش... دوست دارم بفهمم اون چجوری به اون حال خوب رسیده! -خب الان فهمیدی؟! -یه جورایی... تقریبا با همش کنار اومدم،بجز یه بخشش که فکرم رو بدجور مشغول کرده. ولی مرجان تو این چندماه،نسبت به قبل،خیلی آروم شدم!هرچند بازم اونی که باید بشم نشدم! -با چی کنار نیومدی!؟ چهار زانو رو به روش نشستم و متفکرانه نگاهش کردم -ببین!به نظر تو اتفاقاتی که برای ما میفته،چه دلیلی داره؟؟ -دلیل؟امممم...خب نمیدونم!اتفاقه دیگه!میفته!! -نه خله!منظورم اینه که چجوری یه سری اتفاقای خاص تو زندگی من میفته و باعث یه اتفاقای دیگه میشه، و تو زندگی تو، و زندگی بقیه!؟ یعنی چجوری انگار همه چی با هم هماهنگه تا یه اتفاق خاص بیفته!؟بنظرت اینا به معنی برنامه ریزی یه نفر برای زندگی آدم نیست؟؟ -ترنم، جون مرجان بیخیال! تو رد دادی!میخوای منم خل کنی؟ -خیلی ذهنم درگیره که چجوری زندگی من جوری چیده شد تا به خودکشی برسم و بعد یه نفر بیاد و یه چیزای جدید بهم بگه!؟ اگر من با سعید میموندم،با عرشیا،یا اگر جور دیگه این رابطه ها تموم میشد،شاید هیچوقت به اینجا نمیرسیدم! -مثلا الان به کجا رسیدی تو!!؟😏 -به یه دید جدید،حس جدید،زندگی جدید،فکر جدید! و این خیلی خوبه... یه جورایی هیچوقت بیکار نیستم.همش حواسم هست چیکار بکنم و چیکار نکنم!همش دارم چیزای بهتری میفهمم!! ترنم!مغزم قولنج کرد!!بیخیال.دعا میکنم خوب شی!! -خیلی...!منو نگاه نشستم واسه کی از حسم حرف میزنم!! -بابا خب چرت و پرت میگی!کی حوصله این مزخرفاتو داره؟؟ مثلا الان زندگی من چشه؟؟چرا باید تغییرش بدم... -مرجان واقعا تو از اون زندگی راضی ای؟؟ یکم ساکت شد و سرش رو انداخت پایین -خب آره! تا لنگ ظهر میخوابم،بعد بلند میشم میبینم مامانم هنوزم خوابه! هرروز یه آرایش جدید ازش یاد میگیرم،هرروز از قیافش میفهمم یه عمل زیبایی جدید اومده! چندماه یه بار هم داداشم رو میبینم! بابام رو چندسالی میشه که ندیدم. هفته ای یه دوست پسر جدید پیدا میکنم! چندروز یه بار یه پارتی میرم. اگر حوصلم سر بره کلی پسر از خداشونه برم پیششون،اگرم خونه باشم،بطری های مشروب مامانم رو کش میرم! چی از این بهتر؟؟؟ با صدایی که حالا با بغض مخلوط شده بود،داد زد -بس کن ترنم!دنبال چی میگردی؟؟ زندگی همه ی ما فقط لجنه!همین .این لجن رو هم نزن. بوش رو بیشتر از این درنیار! تو چشماش نگاه کردم،زور میزد که مانع ریزش اشک‌هاش بشه .میدونستم که نیاز به گریه داره،بدون حرفی بغلش کردم و اجازه دادم مثل یه بچه که وسط کلی شلوغی گم شده،گریه کنه... 😭 انتظار داشتم بیشتر بمونه اما بعد از تموم شدن گریه هاش،رفت. کاش میتونستم براش کاری انجام بدم.ولی سخت بود،چون اون برعکس من شدیدا لجباز بود و مرغش یه پا داشت! میخواستم دوباره برم تو اتاق اما نگاهم به غذایی که خراب کرده بودم،افتاد. وارد آشپزخونه شدم.اولش یکم این پا و اون پا کردم اما بعد سریع دست به کار شدم. ظرف ها رو شستم و دوباره قابلمه رو پر از آب کردم. بعد از اینکه آبکشش کردم،سسی که ظهر درست کرده بودم رو باهاش مخلوط کردم و چشیدمش. عالی شده بود! با ذوق به طرف تلفن دویدم و به مامان خبر دادم که نیازی نیست امشب از رستوران غذا بگیره. از اینکه بعد از مدت ها بوی غذا تو این خونه پیچیده بود،واقعا خوشحال بودم.مخصوصا اینکه هنر خودم بود! اولین بار بود که اینجوری مشتاقانه منتظر اومدن مامان و بابا بودم! بلافاصله با ورودشون میز رو چیدم و سه تا نفس عمیق کشیدم تا ذوق کردنم خیلی هم معلوم نباشه! با اعتماد به نفس نشستم پشت میز و با هیجان به غذا نگاه کردم! غذاشون رو کشیدن و خیلی عادی مشغول به خوردن شدن! هرچی به قیافشون زل زدم تا چیزی بگن،بی فایده بود!! داشتم ناامید میشدم که مامان انگار که چیزی از نگاهم خونده باشه،دستپاچه رو به بابا کرد -راستی!غذای امشب رو ترنم پخته! با غرور لبخند زدم و بابا رو نگاه کردم. -خب چیکار کنم؟مثلا خیلی کار مهمی کرده؟ با این حرفش انگار سطل آب یخ رو روم خالی کرد!حسابی وا رفتم. "محدثه افشاری" کپی ممنوع🚫 ادامه دارد.....🍃 https://eitaa.com/joinchat/895549494Ca7e7de8566
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 به یاد حاج قاسم🥀 سه سال سیاه بی تو گذشت و دلهایمان هنوز می سوزد .. ولله که داغت سرد نمی شود و یادت فراموش نخواهد شد... 🎞¦↫ 💔¦↫ 🥺¦↫ 🌹«إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِینَ مُنْتَقِمُونَ» ┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @shohaday_gommnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا