هدایت شده از تفسیر صوتی و متنی🌹 آیه به آیه🌹
سلام و ادب
با عنایت خداوند فردا ؛ تفسیر سوره ی بقره رو شروع میکنیم 🙏
هر روز #تفسیر صوتی و متنی یک آیه 👌
@Ostadqraati2
دوستان خود تون رو دعوت کنید 🙏
شهیدحاجاحمدکاظمی - yasfatemii .mp3
1.05M
#شهیدحاجاحمدکاظمی
یکی از شاخصهی مهم راه شهـداء
راه معنویت؛ دلدادگی و معامله با
خداست!
#او_را_پارت130
تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به همه سختی هاش میارزه!
هنوزم با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه.
دلم براش لک زده بود...😔
و این آزارم میداد!
روسری هایی که تازه خریده بودم رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت،برداشتم.
کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش.
چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم.
بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن.
سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم.
وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم پایین.
بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد.
استرس عجیبی گرفته بودم.
زیر لب خدا رو صدا زدم و جلو رفتم.
سلام دادم و سوییچ رو گذاشتم رو میز.
خواستم برم که با صدای بابا میخکوب شدم!
-کارت های بانکی!؟؟
آروم پلک زدم و برگشتم طرفشون.
کارت ها رو از کیفم درآوردم و گذاشتم کنار سوییچ.
-از این به بعد فقط میتونی تو اون اتاق بخوابی.
همین!
و سعی کن جوری بری و بیای که چشمم بهت نیفته.
چشمی گفتم و به چهره ی نگران مامان لبخند اطمینان بخشی زدم و از خونه بیرون رفتم!
دیگه هیچی نداشتم.
قلبم تو سینم وول وول میخورد اما سعی میکردم به نگرانیهاش محل نذارم.
زیرلب با خدا صحبت میکردم تا کمی آروم بشم.
کیفم رو گشتم و با دیدن دو تا تراول پنجاهی،خوشحال شدم.
برای بار اول سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم!
وسط یکی از کلاس ها گوشیم زنگ خورد.
زهرا بود!
قطع کردم و بعد از کلاس خودم باهاش تماس گرفتم.
-خوبی ترنم؟چه خبر؟
-خوبم ولی فکرکنم باید دنبال کار باشم زهرا!
با صدهزار تومن چندروز بیشتر دووم نمیارم!
تقریبا جیغ زد
-واقعا؟؟یعنی بهشون گفتی....
-آره واقعا!بابای من پولداره ولی خدا از اون پولدار تره!
خخخخخ... 😊
زهرا هم با من خندید.
-نمیدونم قراره چی بشه زهرا!
واقعا دیگه جز خدا کسی رو ندارم.
هیچ کسو....
و یاد سجاد افتادم!❤️
قرار شد زهرا دو ساعت دیگه جلوی دانشگاه بیاد دنبالم!
با صدای اذان،رفتم سمت نمازخونه.
این بار همه چی برعکس شده بود.
"محدثه افشاری"
کپی ممنوع🚫
ادامه دارد.....🍃
https://eitaa.com/joinchat/895549494Ca7e7de8566
سلام شبتون بخیر✨🌸
نظرتون رو درباره رمان《او را》بگید برامون
خوشحال میشیم↯❤️
تا اینجا چطور بوده؟
https://harfeto.timefriend.net/16680161329743
با سلام خدمت همراهان عزیز.
در تهیه داستان اسم تو مصطفاست مشکلی پیش آمده فعلا آماده نیست..
ان شاء الله در صورت آماده شدن ارسال خواهد شد.
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
سلام شبتون بخیر✨🌸 نظرتون رو درباره رمان《او را》بگید برامون خوشحال میشیم↯❤️ تا اینجا چطور بوده؟ http
#ناشناس_اورا
خدا رو شکر
دیگه امشب راحت میشید از دستمون😅😄
@shohaday_gommnam
🍃🌸 #دعای_فرج 🌸🍃
🌷 #شهید_ابراهیم_هادی 🌷
🌹بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیم 🌹
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَهَ السَّاعَهَ السَّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین🍃
#ناشناس_اورا
بله منتظر پارت آخر باشید امشب داستانمون به پایان میرسه
از همه دوستان به خاطر کم کاری هایی که بود حلالیت میطلبم شرمنده همگی هستم
خیلی حرص خوردید بعضی مواقع میدونم
ولی خب اعلام کرده بودم مادرم مریض هستن
دیگه مشغول بودیم🙏
@shohaday_gommnam
#ناشناس_اورا
خدا رو شکر🌸
قابل توجه بنده نویسنده داستان نیستم🙏
@shohaday_gommnam
و سلام بر او که می گفت:
«بعضیها فکر میکنند
اگر ظاهرشان را شبیه شهدا کنند
کار تمام است؛
نه، باید مانند شهدا زندگی کرد»
• شهید محمّدابراهیم همت🕊•
#اطلاعیه_فوری
ـ
#او_را_پارت131
#پارت_آخر♨️
زهرا با ماشین اومده بود دنبال من!
-خوشحالم برات ترنم.
برای اینکه پا پس نکشیدی!
-راست میگفتی زهرا...
بعد از توبه،تازه امتحانهای خدا شروع میشه!
تازه سخت میشه،ولی همین که میدونی خدا رو داری و اون مواظبته،قوت قلبه!
میدونی؟
هیچکس نتونست به مرجان کمک کنه!وقتی آدما اینقدر ناتوانن،چرا باید خودم رو معطل خواسته هاشون کنم.
سرش رو آروم تکون داد.
نمیدونستم کجا میره!
تو سکوت به خیابون ها نگاه میکردم.
دلم آروم نبود.
نمیدونستم چمه!
-ترنم؟؟
با صدای زهرا به خودم اومدم!
-چیزی شده؟چرا اینقدر ساکتی؟؟
-نه. نمیدونم !زهرا؟
-جان دلم؟
-بنظرت عشق،لذت سطحیه؟؟
-تا عشق به چی باشه!!
-چه عشقی سطحی نیست؟
-خب عشق به خدا و هرعشقی که در راستای اون باشه.
چیشده؟؟خبریه؟؟عشق عشق میکنی!
-زهرا؟اگر عشق،بخاطر خدا نباشه،باید ازش گذشت؟؟
-خب تو که بهتر میدونی،هرچی که بخاطر خدا نباشه،آخر و عاقبتش جالب نیست!
-پس باید گذشت!
-ترنم؟؟
مشکوک میزنیا!نمیگی چیشده!؟
بغضم رو قورت دادم و به سجاد فکر کردم...😔❤️
-دیگه خبری نیست....
حالا دیگه میخوام بگذرم!
من از همه چی بخاطر خدا گذشتم،بجز یهچیز...
میخوام حالا از "اونم" بگذرم!
چشمم تارمیدید!
پلک زدم و اولین قطره ی اشکم مهمون روسری جدیدم شد...
ادامه دادم،
-یه جمله ای چندوقت پیش دیدم،بنظرم خیلی قشنگ بود.
نوشته بود "همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...!"
-چه جمله ی قشنگی! کجا دیدیش؟
پوزخند زدم.
-آخرین شب،زیر برف پاک کن ماشینم!
و دومین قطره ی اشکم هم ،به قطره ی اول،ملحق شد!
-آخرین شب؟؟
-مهم نیست. میخوام برسم زهرا!میخوام بگذرم که برسم!
میخوام مال خدا بشم...
میخوام لمسش کنم با تمام وجود!
باید تو حال من باشی تا بفهمی حال تشنه ای رو که تازه به آب رسیده!
😭
من میخوام این جام رو سر بکشم.من میخوام مست خودش بشم!
هرچند این مورد آخر خیلی برام سخته!
-یادته گفتم هروقت کارت گیر کرد،دست به دامن شهدا شو!؟
یکدفعه مثل فنر از جا پریدم!
"شهدا...شهید..."
-زهرا میشه بری بهشت زهرا؟؟
-چرا اونجا؟؟
-مگه نگفتی دست به دامن شهدا بشم؟برو اونجا!
-خب میرم معراج!
-نه،خواهش میکنم.برو بهشت زهرا...!
زهرا نگاهی به من انداخت و راه رو عوض کرد.
باید دست به دامن باباش میشدم!
یاد روزی افتادم که اونجا نشسته بود و گریه میکرد...
اگر میتونست گره پسرش رو باز کنه،پس میتونست گره دل من به پسرش رو هم باز کنه!
قطعه و ردیفش رو هنوز یادم بود!
از زهرا خواستم تو ماشین بشینه.
نیاز به خلوت داشتم.
از دور که چشمم به پرچم سبز "یا اباالفضل العباس(ع)" افتاد،چشمم شروع به باریدن کرد...😭
از همونجا شروع به حرف زدن کردم!
"دفعه ی پیش که اومدم اینجا،دیدم چجوری پسرت رو آروم کردی!
اومدم منم آروم کنی!
میگن شهدا زنده ان!
میگن شما حاجت میدین...
دلم گیر کرده به پسرت،نمیذاره پرواز کنم!نمیذاره رها شم...😭
چندماهه که نیست اما فکر و ذکرم شده سجاد!
یا بهم برسونش یا راحتم کن..."
رسیدم بالای سر مزارش!
خودم رو روی سنگش انداختم و گریه کردم...
"برام پدری کن...
دلم داره تیکه تیکه میشه!چرا یهو گذاشت و رفت؟چرا از من گذشت؟"
😔
یکم که حالم بهتر شد، بلند شدم و اشکام رو پاک کردم.تازه نگاهم افتاد به نوشته های روی سنگ...
دلم هری ریخت!
سر تا پای سنگ جدید رو نگاه کردم!
"همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...
مقدمه ی او را یافتن،
او را چشیدن،
#او_را...."
مزار شهیدان
صادق صبوری
و
سجاد صبوری!!
🔶🔷🔶🔸🔹
#پایان_فصل_اول
"محدثه افشاری"
کپی ممنوع🚫
ادامه دارد.....🍃
https://eitaa.com/joinchat/895549494Ca7e7de8566