🔹 #او_را_پارت56
داشتم در ماشینو باز میکردم که صدام زد!
-خانوم!!
-بله؟؟
-با این لباسا کجا میخواید برید آخه؟؟
معلومه لباس بیمارستانه!
درو بستم.
-خب...
اخه چیکار کنم؟؟
-بعدم شما که چیزی همراهتون نیست!
نه کیف،نه گوشی،
مطمئنا نمیتونید جایی برید!
چندلحظه نگاهش کردم...
-آدرس خونتونو بگید ببرمتون خونه!
-خونه؟؟؟😳
-بله.مگه جای دیگه ای دارید؟؟
-من فرار کردم که نبرنم خونه!!
اونوقت الان برم خونه؟؟😒
-یعنی از خونه فرار کردین شما؟؟😳
-نه آقا...نه‼️
من از زندگی فراریم!
از نفس کشیدن فراریم!
اه...😭
-چرا باز گریه کردین؟؟😳
یه چند لحظه صبر کنید!!
گوشیشو برداشت و یه شماره گرفت!
-به کی زنگ میزنی؟؟😰
از تو آینه نگاهم کرد و انگشتشو گذاشت روی بینیش!
یعنی هیس... !!
-الو؟
سلام آقای دکتر!
بله اومدم،ولی راستش یه کاری پیش اومد،مجبور شدم برم!!معذرت میخوام!
چی؟؟
جدا؟؟
ای بابا...
باشه پس دیگه امروز نمیام!
یاعلی مدد!
گوشیو قطع کرد و گذاشت رو داشبورد!
-پس شمایید!!
-کی؟؟چی؟؟
-فهمیدن فرار کردین!
-شما پزشکید؟؟
-نه ولی تو اون بیمارستان کار میکنم!
ماشینو روشن کرد و راه افتاد!
-کجا میری؟؟
-بذارید یکم دیگه از اینجا دور شیم!
یه ربعی رانندگی کرد
سرمو گذاشته بودم رو صندلی و آروم اشک میریختم!
-حالا میخواید چیکار کنید؟
میخواید کجا برید؟
سرمو بلند کردم و از تو آینه به چشماش نگاه کردم!
چشماشو دزدید و کنار خیابون نگه داشت!
کم کم داشت هوا ابری میشد
با این که دم عید بود اما هنوز هوا سرد بود...!🌦
سرمو تکیه دادم به شیشه ی ماشین و سعی کردم با خنکاش،داغی درونمو کم کنم!
چه جوابی میدادم؟؟
چشمامو بستم
و آروم گفتم
-ببریدم یه جای خلوت...
پارکی،جایی!
نمیدونم!
-چیزی میخورین؟
بنظر میرسه ضعف دارین.
دستمو گذاشتم رو شکمم!
خیلی گشنم بود اما هنوز معدم درد میکرد!😣
ماشینو روشن کرد و جلوی یه رستوران نگه داشت.
-چنددقیقه صبرکنید تا بیام.
رفت و با یه پرس غذا برگشت...
ساعت حوالی شش بود!
با اینکه روم نمیشد اما بخاطر ضعفم غذا رو گرفتم
معدم خیلی درد میکرد!
خیلی کم تونستم بخورم و ازش تشکر کردم!
-حالتون بهتره؟؟
-اوهوم.خوبم!
-نمیخواید برید خونتون؟؟
-نه!
-میشه بپرسم چرا بیمارستان بودین؟؟
-چه فرقی داره!😒
-ببینید...
من میخوام کمکتون کنم!
-هه😏
پس منو ببر یه جهنم دره ای که هیچکس نباشه!
-باشه.امشب میبرمتون جایی که کسی نباشه
اما لااقل یه خبر به خانوادتون بدین،
حتما الان خیلی نگرانن!!
-نگران آبروشونن نه من!
الان دیگه به خونمم تشنه ان!!
-چرا؟؟
-چون به همه برچسبای قبلی،دختر فراری هم اضافه شد!
-مگه چه کار دیگه ای کردین؟؟
-مهم نیست...!
-هست!
بگید تا بتونم کمکتون کنم!
دیگه چیزی نگفتم و خیابونو نگاه کردم.
ماشینو روشن کرد و راه افتاد....!
"محدثه افشاری"
کپی ممنوع🚫
ادامه دارد.....🍃
https://eitaa.com/joinchat/895549494Ca7e7de8566
🍃🌸 #دعای_فرج 🌸🍃
🌷 #شهید_عبدالصالح_زارع🌷
🌹بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیم 🌹
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَهَ السَّاعَهَ السَّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین🍃
اللـهم ارزقـنا شـهـ❤ـادت
🌿⃟♥️|
『دُعــــــــای عهــــــــد』
🌿⃟♥️|اللَّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْكُرْسِيِّ ⤸الــرَّفِيعِ وَ رَبَّ الْبَـحْرِ الْمَـــسْجُورِ وَ مُــــنْزِلَ الـتَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجِيلِ وَ الــزَّبُورِ وَ رَبَّ الظِّـــلِّ وَ الْحَــرُورِ وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ [الْفُرْقَانِ] الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبِينَ وَ الْأَنْبِيَاءِ [وَ] الْمُرْسَلِينَ🌸⤹
🌿⃟♥️| اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِوَجْهِكَ [بِاسْمِكَ] ⤸الْكَرِيمِ وَ بِنُورِ وَجْــهِـــكَ الْمُنِيرِ وَ مُلْكِكَ الْقَدِيمِ يَا حَيُّ يَا قَــيُّــومُ أَسْأَلُكَ بِاسْمِــكَ الَّـــذِي أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرَضُونَ وَ بِاسْمِكَ الَّذِي يَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَ الْآخِرُونَ يَا حَيّا قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّا بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّا حِينَ لا حَيَّ يَا مُحْيِيَ الْمَوْتَى وَ مُمِيتَ الْأَحْيَاءِ يَا حَيُّ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ🌸⤹
🌿⃟♥️|اللَّهُمَّ بَـلِّغْ مَوْلانَا الْإِمَامَ الْهَادِيَ ⤸الْمَهْدِيَّ الْقَائِمَ بِأَمْرِكَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ عَلَى آبَائِهِ الطَّاهِرِينَ عَـنْ جَـمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فِي مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا سَـهْلِهَا وَ جَـبَلِهَا وَ بَــرِّهَا وَ بَـحْـــرِهَا وَ عَـنِّي وَ عَـنْ وَالِدَيَّ مِنَ الصَّلَوَاتِ زِنَـةَ عَـرْشِ اللَّهِ وَ مِدَادَ كَلِمَاتِهِ وَ مَا أَحْـصَاهُ عِلْمُهُ [كِتَابُهُ] وَ أَحَاطَ بِـهِ كِتَابُهُ [عِلْمُهُ]🌸⤹
🌿⃟♥️|اللَّهُمَّ إِنِّـي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَـبِـيحَةِ يَوْمِي ⤸هَذَا وَ مَا عِـشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْدا وَ عَقْدا وَ بَيْعَـةً لَـهُ فِي عُـنُقِي لا أَحُولُ عَنْهَا وَ لا أَزُولُ أَبَــدا الـلَّهُمَّ اجْعَلْنِي مِـــــنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ الذَّابِّينَ عَنْهُ وَ الْـمُـسَارِعِــيـنَ إِلَـيْـهِ فِـي قَـضَاءِ حَـوَائِجِهِ [وَ الْمُمْتَثِلِينَ لِأَوَامِرِهِ] وَ الْمُـحَامِينَ عَنْهُ وَ السَّابِـقِينَ إِلَى إِرَادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَـــيْـــنَ يَدَيْهِ🌸⤹
🌿⃟♥️|اللَّهُمَّ إِنْ حَالَ بَـيْنِي وَ بَـيْنَهُ الْمَوْتُ ⤸الَّذِي جَعَـلْتَهُ عَلَى عِـــــــــــبَــادِكَ حَـــتْــما مَـقْـضِـيّـا ،فَـأَخْـرِجْـنِي مِـنْ قَــبْـرِي مُـؤْتَـزِرا كَــفَـنِي شَـاهِرا سَـيْفِي مُجَرِّدا قَنَاتِي مُلَبِّيا دَعْـوَةَ الدَّاعِي فِي الْحَاضِرِ وَ الْبَادِي🌸⤹
🌿⃟♥️|اللَّهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ وَ الْغُرَّةَ ⤸الْحَمِيدَةَ وَ اكْحُلْ نَاظِرِي بِنَظْرَةٍ مِنِّي إِلَيْهِ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَ اسْلُكْ بِي مَحَجَّتَهُ وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ وَ اشْدُدْ أَزْرَهُ وَ اعْمُرِ اللَّهُمَّ بِهِ بِلادَكَ وَ أَحْيِ بِهِ عِبَادَكَ فَإِنَّكَ قُلْتَ وَ قَوْلُكَ الْحَقُّ ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ فَأَظْهِرِ اللَّهُمَّ لَنَا وَلِيَّكَ وَ ابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمَّى بِاسْمِ رَسُولِكَ حَتَّى لا يَظْفَرَ بِشَيْءٍ مِنَ الْبَاطِلِ إِلا مَزَّقَهُ وَ يُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُحَقِّقَهُ وَ اجْعَلْهُ🌸⤹
🌿⃟♥️|اللَّهُمَّ مَفْزَعا لِمَظْلُومِ عِبَادِكَ وَ نَاصِرا ⤸لِمَنْ لا يَجِدُ لَهُ نَاصِرا غَيْرَكَ وَ مُجَدِّدا لِمَا عُطِّلَ مِنْ أَحْكَامِ كِتَابِكَ وَ مُشَيِّدا لِمَا وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دِينِكَ وَ سُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْهُ🌸⤹
🌿⃟♥️|اللَّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ ⤸الْمُعْتَدِينَ اللَّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّدا صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلَى دَعْوَتِهِ وَ ارْحَمِ اسْتِكَانَتَنَا بَعْدَهُ اللَّهُمَّ اكْشِفْ هَذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ وَ عَجِّلْ لَنَا ظُهُورَهُ إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيدا وَ نَرَاهُ قَرِيبا بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ🌸⤹
أللَّھُـمَ_؏َـجِّـلْ_لِوَلیِڪْ_ألْـفَـرَج🌤
امام_زمان
┅┄┅┄┅┄🌹┄┅┄┅┄
@shohaday_gommnam
و سلام بر صبحی که ؛
با سپاهی از #شهیدان خواهی آمد..🌷
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وَعْدَ اللَّهِ الَّذی ضَمِنَهُ...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
----------
@shohaday_gommnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید مدافع امنیت طلبه بسیجی حسن مختار زاده:
یدونه حلالیت بزنید تو کل شهر
فکر کنم به کن شهر بدهکارم
بدهکار نیستما
حالا یه چراغی شکسته باشیم و ...
هر جا کار کردم یه حلالیت بگیرید
اون دفعه یدونه سانس استخر بود
دیروز ازش حلالیت گرفتم
سرش داد زدم
حاج اقا حاج اقا
[[خدایا تمومش دیگه خسته شدیم]]
حلالم کنیم
🔸️ایشان از مربیان کمیته تخصصی راپل یگان فاتحین استان قم و دارای مدرک نجات غریق بوده اند.
#فاطميه
@shohaday_gommnam
🕊عطر زینبیه
عطر تولد شهید می آید
لحظه تولدت
شروع پرواز است
برای پرستوها و
خاطرہ ماندنی
برای تمام آسمانها
عطر تولد رسول می آید
تولدت مبارک رسول جان
شهید رسول خلیلی
#رفیق_مثل_رسول
#تولد
🌸به یمن آمدنت کوچه ها چراغانی است ..
🆔 @shohaday_gommnam
هدایت شده از شــهـیـد نــوروزے
روزۍ که 1440 دقیقه است و ما . .
نتونیم حداقل پنج دقیقه قرآن بخونیم
یعنۍ محرومیت '!💔
از قرآن گوشہۍ طاقچہ ،
کلۍ پیام سین نشدھ
داریم !!
#تلنگراولبهخودمبعدشما:)
📷 به این عکسها خیرهشو، خیرهشو...
🇮🇷گلچینی از تصاویر شهدای مدافع امنیت اغتشاشات ۱۴۰۱
✍چقدر در رسانه ضعیف هستیم که نتوانستیم مظلومیت این شهدا و خباثت زامبیهای مقابلشان را بهدرستی تبیین کنیم...
اما در نقطهی مقابل ببینید که چگونه رسانههای معاند میتوانند روی اعدام یک محارب، پروپاگاندا به راه بیاندازند و بهراحتی جای #جلاد و #شهید را عوض کنند
🖌 محمد جوانی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
استغفار یعنی:
«خدایا من نتوانستم از زندگیام خوب لذت ببرم، حالم بد است، اخلاقم بد شده، عاشق نشدم و در خودپرستی ماندهام، روحم کثیف شده و دیگر از چیزی لذت نمیبرم، درستم کن تا باقیماندۀ زندگیام را لذت ببرم»
استاد_پناهیان🍀
#خــدا
گناه یعنی خداحافظ حسین!
پاک کن هر چیزی رو که میدونی تو رو از خدا از امام حسین علیه السلام دورمیکنه🌱
#امام_حسین
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
💚یا رقیه خاتون س💚:
#اسمتومصطفاست
#قسمت_چهل_و_هشتم
صدای ضجه هایش اشکم را در آورده بود و غذا از گلویم پایین نمیرفت.وقتی قرار شد سوار ماشین بشویم ،او را هم سوار کردیم.طفلک وسط راه خوابش برد.سرراه رفتیم خانه پدرم،چون باید پارچه های سبزی را که مادر بزرگت بی بی پولک دوزی کرده بود و در داخلش نان و برنج و صدقه گذاشته بود،به کمر و بازویم می بست.
بعد باید میرفتیم خانه شما تا پدرت آن هارا باز کند. از داخل ماشین گریه من هم شروع شد و تو مدام میگفتی:((سمیه گریه نکن!جان مصطفی گریه نکن! به خدا زشته!)) اما دست خودم نبود و اشک هایم پشت هم می آمدند .آخرشب،وقتی به خانه خودمان رفتیم،بعضی ها به شوخی به سجاد و سبحان میگفتند :((عروس کِشونه و شما برادرا این قدر بیخیال؟))میخندیدند:((ما قبلا دوماد کُشون راه انداختیم و دیگه نگران نیستیم!))
تنها که شدیم،از من اشک و آه بود و از تو قربان صدقه. صبح که چشمانت را باز کردی اولین حرفت این بود:((چرا چشمات این طوری شده عزیز؟))
_دلم برای مامانم تنگ شده!
#اسمتومصطفاست
#قسمت_چهل_و_نهم
_به خدا ساعت سه نیمه شب ازشون جدا شدیم ! الان تازه نُه صبحه ! چه دلتنگی ای؟
اما اشک های من بند نمی آمدند .آخر سر گفتی:((بلند شو بریم اونجا!))
_نه اصلا! قراره برای ما صبحونه بیارن.تازه تا سه روز هم نباید اونجا بریم . بعدش باید بریم مادر زن سلام.
زنگ زدی به مامانم:((مادرجون نمیخواد صبحانه بیارین.مامیایم اونجا.))
رو کردی به من:((حالا برو دست و صورتت رو بشور تا بریم خونه مامانت.))
_با این چشما؟
_آره،با همین چشما تا بفهمن چه پدری از من در آوردی!
زندگی دونفره ما در آپارتمانی کوچک شروع شد،مثل یک قطره عسل شیرین .هر چند دل تنگ خانواده ام میشدم،برای تو شده بودم کد بانوی خانه. برای پخت و پز آدم بی دست و پایی نبودم. ایامی که مادربزرگ مریض بود و مامانم بیشتر وقت ها در بیمارستان و کنار او بود،من غذا میپختم. هر چند خراب کاری هم کم نکرده بودم.به قول مامان،کار نیکو کردن از پر کردن است.یک بار آن قدر به شش پیمانه برنج چنگ زدم که همه پودر شد و از ترسم ریختم تو ابکش و گذاشتم جلوی آفتاب و بعد هم ریختم داخل سطل برنج!دفعه بعد هم برنج را نشسته بار گذاشتم که شد کته ای سیاه!
#اسمتومصطفاست
#قسمت_پنجاه
از این کار ها باز هم کردم،اما کم کم راه افتادم.اولین روز،درخانه خودمان هم چون گاز نداشتیم از سوپری سر کوچه یک تن ماهی و یک بسته نان لواش خریدم ،سفره انداختم و سالادی خوش آب و رنگ درست کردم و منتظر نشستم تا بیایی.آمدی و کلی از دست پختم تعریف کردی!
اما آخرین لقمه را فرونداده بودی که بلند شدی و ساک خودت را بستی.
_کجا آقا مصطفی؟
_بچه رو میبرم استخر.
تنهایی آزارم میداد،ولی میدانستم اعتراضم بی فایده است.هنوز در رو دربایستی با تو بودم.گاز و ماشین لباسشویی هم وصل نبود و باید میماندی و این هارا راه مینداختی،اما تو رفتی و من هم اعتراضی نکردم.یک هفته شد،دوهفته شد و من فهمیدم خیلی گرفتاری و من باید خودم به یکی تلفن بزنم که از بیرون بیاید و این کارهارا انجام بدهد.مادرت فهمید و گفت:((سمیه جان ،مصطفی در خانه که بود دست به سیاه و سفید نمیزد،تو به کارش بگیر!))
اما من دلم نمی آمد،چون میدانستم مردان بزرگ برای کارهای بزرگ ساخته شده اند.این طور کارها به دست و پایت تار می تنید و کارهای فرهنگی پایگاه برایت در اولویت بود.
من باید کاری میکردم که هم درسم را بخوانم،هم به پایگاه برسم و هم به کارهای خانه.
@shohaday_gommnam
🍃🌸 #دعای_فرج 🌸🍃
🌷 #شهید_ابراهیم_هادی 🌷
🌹بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیم 🌹
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَهَ السَّاعَهَ السَّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین🍃
فاطمیه که میشود
زیاد دست روی سینه بگذارید
و سلام کنید به «علی علیہسلام»
این روزها کسی در مدینه
سلامش نمی کند..!😭😭😭
فاطمه غمزده از غربتِ علیست🖤
#السلامعلیک_یا_امیرالمؤمنین
#السلامعلیک_یامولاناعلیبنابیطالب
🏴
🔹 #او_را_پارت57
بارون شدید و شدیدتر میشد!⛈
هوا به سمت گرگ و میشش میرفت...
دلم داشت میترکید!
باید چیکار میکردم...؟
دیگه نمیخواستم نفس بکشم...
انگار تموم این شهر برام شبیه زندون شده بود!
از شیشه ی ماشین بیرونو نگاه میکردم.
هنوز سرم درد میکرد.
الان مامان و بابا داشتن چیکار میکردن؟؟
مهم نبود!
حتی مهم نبود دارم کجا میرم...!
پلکامو بستم و چشمامو دست خواب سپردم...😴
-خانوم؟؟
صدای گرم و مردونه ای ،خوابو از سرم پروند!
چشمامو باز کردم و گیج و منگ اطرافمو نگاه کردم!
-اینجا کجاست؟؟
-جایی که میخواستید.
یه جا که هیچکس نیست!
فقط با گیجی نگاهش کردم و سرمو برگردوندم سمت در کوچیک و سفید آهنی
که آجرای قهوه ای اطرافش نم خورده بودن
و از چراغ قاب گرفته ی بالاش آب میچکید!
-نگران نباشید،
خونه ی خودمه!!
با نفرت سرمو برگردوندم سمتش 😠
و قبل از اینکه حرفی بزنم،
دستشو آورد جلو و یه کلید گرفت جلوی صورتم.
-برید تو و درو از پشت قفل کنید!
هیچکس نیست.
هر کسی هم در زد درو باز نکنید.
بازم گیج نگاهش کردم!!
-البته یه اتاق کوچیکه،
ولی تمیز و جمع و جوره!
-پس خودتون...؟
-یه کاریش میکنم.
بچه ها هستن...
امشبو میرم پیششون...
فقط درو به هیچ وجه باز نکنید!
البته کسی نمیاد،ولی خب احتیاطه دیگه!
اینم شماره ی منه،اگر کاری داشتید حتما تماس بگیرید.
و یه برگه گرفت سمتم.
برگه رو گرفتم و
شرمنده از فکری که به سرم زده بود،نگاهش کردم...😓
ولی اون اصلا نگاهم نمیکرد!
یه جوری بود!!
-برید تو،هوا سرده.
شما هم ضعیف شدین،سرما میخورین!
فقط تونستم یه کلمه بگم
-ممنونم....
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه
کلیدو تو قفل چرخوندم و درو باز کردم.
به پشت سرم نگاه کردم،
از تو ماشین داشت نگاهم میکرد!
بارون شدید شده بود!
با دست اشاره کرد که برو تو!!
رفتم داخل خونه و درو بستم!
یه راهرو کوتاه بود و یه در آهنی قدیمی،که نصفهء بالاییش شیشه بود!
درو باز کردم،
دمپایی آبی و زشت بیمارستان رو دراوردم و رفتم تو.
همونجا وایسادم و نگاهمو تو خونه چرخوندم.
دوتا فرش دوازده متری آبی فیروزه ای ، که به شکل ال پهن شده بودن،
یه یخچال،
یه اجاق گاز،
یه بخاری،
چندتا کابینت و ظرفشویی
و چندتا پتو
کل خونه بود!!
دوتا در هم کنار هم بود که احتمالا حموم و دستشویی بودن!
چقدر با خونه ی ما فرق میکرد!!
اون خونه بود یا این؟؟
"محدثه افشاری"
کپی ممنوع🚫
ادامه دارد.....🍃
https://eitaa.com/joinchat/895549494Ca7e7de8566
🔹 #او_را_پارت58
هرچی که بود،
آرامش عجیبی داشت❣
با همه کوچیکیش،دلنشین و دوست داشتنی بود...❣
بازم سرم گیج رفت!
دستمو گرفتم به دیوار!
ساعت روی دیوارو نگاه کردم،
حوالی ساعت نُه بود.
رفتم سمت گوشه ای که پتو ها چیده شده بود،
نشستم و تکیه دادم بهشون.
کلافه پاهامو دراز کردم و نفسمو دادم بیرون!
باید چیکار میکردم؟
با این لباسا کجا میتونستم برم ؟؟
باید لباس میخریدم...
اما ...
با کدوم پول!!؟؟
میتونستم امشب همه چیو تموم کنم...
اما...
برای اون....
راستی اون کیه؟؟
اصلا من چرا بهش اعتماد کردم؟؟
اون چرا به من اعتماد کرد؟؟
منو آورد تو خونش!
من حتی اسمشم نمیدونستم!!
هرکی بود انگار خیلی مهربون بود!
بالاخره اگر امشب کاری میکردم،
برای اون دردسر میشد!
یعنی الان مامان و بابا چه فکری درباره من میکردن!!
سرمو آوردم بالا!
یه آیینه کوچیک رو دیوار بود!
رفتم سمتش،
صورتمو نگاه کردم.
نخ های بخیه نمای زشتی به صورت قشنگم داده بودن!
چشمام گود رفته بودن و زیرشون کبود شده بود.
سرم هنوز گیج میرفت😣
چشمام پر از اشک شد و تکیهمو دادم به دیوار
و فقط گریه کردم...
انقدر دلم پر بود که نمیدونستم برای کدومشون گریه کنم...
همونجوری سُر خوردم و همونجا که ایستاده بودم نشستم
و سرمو گذاشتم رو زانوهام!
تو سَرم پر از فکر و خیال بود...
پر از تنهایی
پر از بدبختی
پر از نامردی...
نامردی!!
هه!
یعنی الان مرجان کجاست؟!
پارتی دیشب بهش خوش گذشته بود؟😏
نوری که تو چشمم افتاد،
باعث شد چشمامو باز کنم!
صبح شده بود!!
حتی نفهمیده بودم کِی خوابم برده!!
چشمامو مالیدم و اطرافمو نگاه کردم!
یاد اتفاقات دیروز افتادم.
شکمم صدا داد،
تازه فهمیدم از دیروز عصر چیزی نخوردم!
البته همچنان معدم میسوخت و مانع میلم به خوردن میشد😣
ساعت هفت بود!
بلند شدم،
آبی به صورتم زدم و
رفتم سمت در...
یدفعه یاد اون افتادم!
شمارش هنوز تو جیبم بود...
باید حداقل یه تشکری ازش میکردم!
رفتم سمت تلفن
اما با فکر این که ممکنه خواب باشه،
دوباره برگشتم سمت در.
یه بار دیگه کل خونه رو از زیر نگاهم گذروندم و رفتم بیرون!
حتی کفش هم نداشتم!!
همون دمپایی آبی و زشت بیمارستان رو پوشیدم
البته دیگه هیچی مهم نیست!
در کوچه رو باز کردم.
هنوز هوا سرد بود،
یه لحظه بدنم از سوز هوا لرزید و دستامو تو بغلم جمع کردم.
یه نفس عمیق کشیدم و
خواستم برم بیرون که ...
ماشینش روبه روی در پارک شده بود!
اولش مطمئن نبودم،
با شک و دودلی رفتم جلو
اما با دیدن خودش که توی ماشین خوابیده بود و از سرما جمع شده بود،
مطمئن شدم!
هاج و واج نگاهش کردم!
یعنی از کِی اینجا بود؟؟!!
با انگشتم تقه ای به شیشه زدم که یدفعه از خواب پرید و هول شیشه رو داد پایین!
-سلام!بیدار شدین؟؟😳
-سلام!
بله!
شما از کی اینجایید؟؟
-مهم نیست،
خوب خوابیدین؟
حالتون بهتره؟؟
-بله ولی انگار حال شما اصلا خوب نیست!
رنگتون پریده!
فکر کنم سرما خوردین!!
-نه نه!!چیزی نیست!
خوبم!
-باشه...
فقط خواستم تشکر کنم و بگم که من دارم میرم!
-میرید؟؟
کجا؟؟
-مهم نیست!
ببخشید که مزاحمتون شدم!
خداحافظ!!
چند قدم از ماشینش دور شده بودم که صدام کرد.
-خانوم!!؟؟
"محدثه افشاری"
کپی ممنوع🚫
ادامه دارد.....🍃
https://eitaa.com/joinchat/895549494Ca7e7de8566