•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 23 ... عصر جمعه راهی میشوم تا صبح، سر کارم حاضر باشم. شب
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 24
... عصر خودم را جمع و جور کردم و رفتم برای دیدن فاطمه. راهم را کج کردم تا گلفروشی. از پشت شیشه گلفروشی، گُل سرخی بدجور به چشم میآمد. خریدمش. زشت است آدم دستِ خالی برود به دیدار محبوبش؛ باید یکجوری علاقه را نشان داد و چه چیزی بهتر از گل. من این دیدارها را یک فرصت میدانم؛ فرصتی برای تکمیل همه آنچه که باید از هم بدانیم. درست است که در این سالها به خاطر خویشاوندی، شناختی از هم پیدا کردهایم اما کندوکاوِ شخصیتها برای زندگی مشترک، چیزِ دیگری است.
تعارفات معمول را که از سر میگذرانیم، میرویم سراغ اصل مطلب! فاطمه با چادر گلگلیاش روبروی من نشسته و منتظرِ آزمونیم! سوالهای جاماندهی پس از محرمیت را از هم میپرسیم. نتایج مشورتهایی که درباره ازدواج کرده بودم جلوی چشمم رژه میروند و ایضا آن کاغذ آچهار!
-شما وقتی عصبانی میشی چیکار میکنی؟!
راهکار فاطمه «سکوت» بود. دارم راهکارش را در ذهنم بررسی میکنم که سوال خودم را از خودم میپرسد.
-من خودمُ کنترل میکنم و سعی میکنم فضا رو عوض کنم.
یادم آمد که چند وقت قبل، توی دفترم چیزی در همین رابطه نوشته بودم:
«وقتی شرایط نامساعدی پیش میآید، عکسالعمل نشان نده، آن را قبول کن و سپس با آرامش اقدام کن... اگر نمیدانی چه بکنی، هیچکاری نکن! صبور و معقول باش!»
عصبانیتِ بیجا، نشانه ضعف است. قدرت این است که اولا موقع عصبانیت از خودت بیخود نشوی! و دوم این که سنگینی فضا را بشکنی. خشم البته نعمت خداست و باید جایی خرجش کنیم که بیرزد!...
ادامه_دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 24 ... عصر خودم را جمع و جور کردم و رفتم برای دیدن فاطمه.
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 25
...کمی که حرف زدیم، یکی از کلیپهای با دوز پایینتر از آنی که به بابا نشان دادهام را نشانِ فاطمه میدهم؛ تصاویری از خشمِ نامقدس انسان. فاطمه باهوش است؛ حتما معنی این کلیپ گذاشتنها را میفهمد. حجابی از حیرت چهرهاش را میپوشاند؛ حیرت از رفتار انسان با انسان. فاطمه! میبینی، این آدمها وقتی عصبانی میشوند چه میکنند؟ و چرا عصبانی میشوند؟ به نظرم، آنچه که آدمیزاد را عصبانی میکند، سنجهای برای وزن کردن شخصیت اوست! جنبانندگان این خشمها چه کسانی هستند؟
فکرم را مشغول کردهاند این کلیپها. در این تصاویر، صورت آدمهایی را میبینم که انگار با آدمیت بیگانهاند. صدای گریه کودکان سوری توی سرم میپیچد؛ کودکانی که من همعصرِ آنها هستم. آنها را ندیدهام اما لابد، در سختترین شرایط، مثل هر انسانِ دیگری، امید دارند که کمکی از راه برسد...
آخرِ همهی دیدارهای عاشقانه که نباید شیرین باشد! سریال است مگر؟!
...
ادامه_دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 25 ...کمی که حرف زدیم، یکی از کلیپهای با دوز پایینتر از
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 26
... این پا و آن پا کردم که بگویم یا نگویم. کفهی گفتن سنگینتر شد. نگاهم را دوختم به زمین که چشمهای حاجی را نبینم:«حاجی! تو رو خدا بذار برم سوریه!» هی گفتم و گفتم! از لحن حاجحمید پیدا بود که فهمیده است، جنس این خواستنها با خواستنهای قبل فرق دارد. شاید حدس میزد اما میخواست از زبان خودم بشنود:«طوری شده؟» اصل ماجرا را گفتم:«دارم زمینگیر میشم حاجی!»
حاجی گفته بود که عاشقپیشه میشوم. او مرا از خودم بهتر میشناسد. پیشبینیاش درست از آب درآمده بود. «عَشَقه» داشت میپیچید به دور دست و پایم. و این نعمت است! اگر ترجیحات آدم، ساده باشند که اهمیتی ندارند؛ اگر انتخاب بین دو رفتار و دو تصمیم، ساده باشد که لذتی ندارد. من میخواهم خودم را و عشق را در مسیر هدفم به خدمت بگیرم. «این تازه هنوز اول بسمالله است!»
حرفهایم را زدم اما حاجحمید هیچ نگفت:«خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت!» سکوتش را نشانه رضا گرفتم.
...
ادامه_دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 26 ... این پا و آن پا کردم که بگویم یا نگویم. کفهی گفتن
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟27
... وقتم را خالی کردم که بنشینیم و با فاطمه فیلم تماشا کنیم:«در میان ستارگان»
من قبلا دیده بودمش اما بار دوم دیدنش با فاطمه لذت دیگری دارد. تا روزها فکرم را مشغول کرده بود. برای فاطمه هم از سوالهایی گفتم که توی ذهنم چرخ میزدند.
از دنیای فیلم که بیرون میرویم، دست فاطمه را میگیرم و راهی چیذر میشویم. چرخی میزنیم توی شهر. اولینبار است که با هم به امامزاده علیاکبر(علیهالسلام) میرویم. قلبم تند میزند وقتی با فاطمه جلوی ورودی حرم میایستیم و سلام میدهیم. گنبد سبزِ حرم از همیشه سبزتر است. قرار میگذاریم که چند دقیقه بعد، توی صحن باشیم. میروم و دل را میزنم به دریای آرامش حرم. ضریح را که میبوسم، چشمهایم در آن سوی ضریح دنبال فاطمه میگردند. آرزوها ردیف میشوند توی سرم، برای فاطمه، برای خودمان، زندگیمان...
نمازی میخوانم و برمیگردم به قرارِ صحن. یادم میافتد که #شهید_محمدرضا_دهقان_امیری، ابووصال، همینجا آرام گرفته است. پرسانپرسان میگردم به دنبال مزارش. هنوز چهار ماه هم از شهادتش نگذشته است. به حساب سالهای دنیا، دو سال از من کوچکتر است. مینشینم کنار مزارش و احساس کوچکی میکنم در برابرش. فاطمه کنارم ایستاده و نگاهم میکند. شرم دارم از حضورش. صدایم آرام میشود، آنقدر که فقط خودم بشنوم. بندهای وصیتنامه محمدرضا توی ذهنم تداعی میشود:
«بالهایم هوس با تو پریدن دارد...» خطاب او به محبوبش، حالا خطاب من به خود اوست.
چشمهایم را میبندم، دست میگذارم روی سنگِ سردِ مزارش و با او نجوا میکنم. دلم گرم میشود. محمدرضا! کارم را ردیف کن!
...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟27 ... وقتم را خالی کردم که بنشینیم و با فاطمه فیلم تماشا
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟28
پوتینهایم را بهتر از همیشه واکس میزنم. بندهایش را محکم میبندم. لباسم را مرتب میکنم. شانهای میزنم به موهایم. امان از این عطرهایی که از مشهد میآورند! نمیشود که نزد!
امروز حاجحمید دوباره جلسه مهمی دارد. دفتر را بیشتر از همیشه مرتب نگهداشتم. فرماندهان و مربیان دانشگاه یکییکی و سروقت از راه میرسند. تقریبا همه فرماندهان دانشگاه آمدهاند. حاجحمید گفته من هم توی جلسه حضور داشته باشم. از وقتی مسئولیت دفتر را به من داده، زیاد پیش آمده که در جلسات حضور داشته باشم اما اینبار فرق دارد.
دل توی دلم نیست که حاجحمید لب از لب باز کند. شاید هم بیشتر از این نگران بودم که اگر بنا به رفتن باشد، من در جمع رفتنیها نباشم. خیلی وقت پیش، به حاجحمید اصرار کرده بودم که بگذارد بروم اما شرط گذاشته بود برایم و حوالهام کرده بود به بعد از دوره کارشناسی.
حاجحمید مخالف رفتن نبود؛ اتفاقا اصرار داشت که فرماندهان، حتما شرایط دفاع از حرم را تجربه کنند. میگفت جوانِ پاسدار باید دشواری میدان رزم را بچشد. در جواب اصرارهای من اما میگفت زمان رفتنت را خودم مشخص میکنم و الان هم میگویم وقتش نشده!
...
ادامه_دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟28 پوتینهایم را بهتر از همیشه واکس میزنم. بندهایش را محک
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟29
..حالا جمع ساکت است که ببیند قضیه از چه قرار است. چین میافتد به پیشانی حاجحمید:
-بسمالله! تو سوریه عرصه به نیروهای مقاومت تنگ شده.
احساسِ متضادی در دلم به جریان میافتد! هم خوشحالم و هم ناراحت! شکری است با شکایت. گوشهایم جملههای بعدی حاجحمید را پی میگیرند:
-اونجا کسانی رو نیاز داره که شجاع و جسور باشن و بشه روشون حساب کرد!
توی دلم شمع روشن میکنم. نگاهم روی چهره آدمهای جلسه میچرخد. هیچ چهرهای مشوش نیست. حاجحمید ادامه میدهد:
-این سفر، سفر پرخطریه! یه تعداد از شماها که میپذیرید به این سفر برید، شهید میشید، یه تعدادیتون هم جانباز میشید!
روز بود و طبعا نمیشد چراغها را خاموش کرد! نیازی هم نبود. مردانِ جنگیِ پا به رکاب، کم نیستند. بعضی از حاضران در آن جمع برای رفتن به سوریه ثبتنام کردند. منی که ماههاست هوای رفتن در دلم پیچیده، چرا ثبتنام نکنم؟ میترسم از مانعتراشیها! پا پِی حاجحمید میشوم. اصراری میکنم که به التماس بیشتر شبیه است! حاجحمید مرا میشناسد؛ از خودم بهتر! میدانم که میداند توی دلم چه آشوبی است. توی چشمهاش چیزی هست که نمیشود به آن خیره شد؛ فقط صدایش را میشنوم که میگوید باشد، مینویسم! و من همانجا بال درمیآورم!
حاجحمید اسمم را نوشت. مرد است و قولش! میدانم که خلف وعده نمیکند. قرار است فقط ده نفر را بفرستند. میگفتند موعد سفر نوروز است. ده نفر خیلی کم است! نکند اسمم را از لیست خط بزنند. نکند حاجحمید ملاحظه شرایطم را بکند و پشیمان شود! بیقراری دارد اذیتم میکند.
جلسه که تمام شد و همه رفتند به اتاقهایشان، من رفتم پیش حاجرضا. پشت صندلیاش ایستادم:
-حاجرضا اسممُ خط نزنیها!
-حاجحمید گفته بنویس. من چیکارهام که خط بزنم؟
-یه وقت حاجی یواشکی بهت نگفته باشه اسممُ خط بزنی!
-نه آقاجان! نگفته! خودت که تا آخر جلسه بودی!
...
ادامه_دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟29 ..حالا جمع ساکت است که ببیند قضیه از چه قرار است. چین
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 30
چند روزی دندان بر جگرم میگذارم. به کسی چیزی نمیگویم؛ حتی به فاطمه! نمیدانم روزی که لیست دهنفره بسته شد، چندشنبه بود؛ اما روز مبارکی بود! پایم روی زمین بند نبود از خوشحالی. کمتر از یک ماه مانده بود به عید، اما توی دلم بهار رسیده بود. عید برای ما ایرانیها، به طور پیشفرض بوی سفر میدهد! و من از حالا بوی سفر را استشمام میکنم.
هیجان رفتن، آنقدر زیاد بود که میدانستم از پسِ راضی کردن همه برمیآیم. مگر میشود شوقم را، آمادگیام را ببینند و دلشان راضی نشود؟ حرفها توی سرم چرخ میخوردند. باید از فرصت استفاده میکردم؛ برای آموختن و آمادهتر شدن. شبها طبق روال، میرفتم و در میدان صبحگاه میدویدم. ظاهرش دویدن بود و باطنش فکر! چه فکرها که به سرم هجوم نمیآوردند در تاریکی شب... باید دست به کاری بزنم...
هر لحظه، بیقراریام بیشتر میشد. جلدی رفتم سراغ کارهای گذرنامه.
...
ادامه_دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 30 چند روزی دندان بر جگرم میگذارم. به کسی چیزی نمیگویم؛
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟31
حسین، رفیق و همکارم که خودش نوربالا میزند، وقتی فهمید که اسم من هم توی لیست است، آمد به دفتر حاجحمید. ذوق توی چشمهای روشنش پیدا بود. دو کلمه گفت: خیلی بامرامی! راستش دوست ندارم این کارهای ساده را بگذارند به حساب مرام! اولا که هنوز کاری نکردهایم و ثانیا، این کمترین وظیفه ماست. همین را به حسین گفتم. هردو خوشحال بودیم. گذرنامهام که آماده شد، از سرِ ذوق زنگ زدم به حسین:«گذرنامهها رو هماهنگ کردیم! حاجی اجازه داده؛ ممکنه بیستوپنجم اسفند بریم؛ شایدم بیفته تو ایام عید. شمام پاسپورتاتون آماده باشه...»
حسین هم از خدایش بود که برویم. او هم میدانست که در چه زمان ویژهای راهی دمشق میشویم. شهدای ایرانی را یکییکی به کشور برمیگرداندند. از بچههای دانشگاه هم چند نفری، رنج دنیاشان کم شده بود. اما اینها روحیهام را بیشتر میکند ...
─┅─🍃🌺🍃─┅─
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 32
مانده بودم چطور به بابا و مامان و فاطمه ماجرای رفتن را بگویم. از اول امسال اصلا دلم، امانم را بریده بود برای رفتن. گهگاه هم چیزی گفته بودم از این اشتیاق اما نه آنقدر جدی که رفتنم را نزدیک بپندارند. وقتی رفتیم به خواستگاری فاطمه، فکر میکردند هوای سوریه رفتن از سرم افتاده اما خب نیفتاده بود! شاید برای شروع بد نباشد که از پدرِ فاطمه شروع کنم؛ عمویم! ...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟31 حسین، رفیق و همکارم که خودش نوربالا میزند، وقتی فهمید
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 33
این روزها دور از شهر، با جمعی از فرماندهان و اساتید دانشگاه امام حسین(علیهالسلام)، آموزش مربیگری میبینیم؛ آموزش تخصصی مربیگری جنگافزار. گذراندن این دوره، مقدمه تدریس جنگافزار در دانشگاه است. کار با قناصه را اینجا بهتر و بیشتر یاد گرفتهام؛ به کارم میآید.
مهرداد، دوستم در این دوره، همراه من است. آموزشها، فشردهاند و نفسگیر و البته کاربردی. کمبود پتو باعث شده که من و مهرداد در این سرمای استخوانسوز با یک پتو بخوابیم. بچهها دستمان میاندازند. من کناره پنجره میخوابم و مهرداد کنار من. پنجرهها انگار راه فرارِ اندوه از زیر سقفها هستند!
چند روزی از زمان یکهفتهای دوره میگذرد و فاطمه را ندیدهام. اینجا موبایل درست آنتن نمیدهد. فقط یکی دو نقطه است که تهمانده امواج به آنجا میرسد! بچهها این یکی دو نقطه را شناسایی کردهاند و هرکس آنجا میایستد میدانیم که دارد تماس میگیرد!
من البته موبایلم را با خودم نیاوردهام. دارم به خودم یاد میدهم که کمتر با او تماس بگیرم. دوستم مهرداد انگار فهمیده باشد؛ سر به سرم میگذارد و میگوید شما تازه به هم رسیدهاید، چرا به نامزدت زنگ نمیزنی و احوالش را بپرسی؟ دم غروب، دستم را میگیرد که بیا برویم به نقطه اتصال! همراهش میروم تا بالای تپه.
با تعجب میپرسد که پس چرا ایستادهای؟ میگویم که موبایلم را نیاوردهام. بهانهها را از دستم میگیرد: بفرما! این هم گوشی من! زنگ بزن! این را میگوید و چند قدمی دورتر میرود و به من پشت میکند که راحت حرف بزنم.
به فاطمه زنگ میزنم. صدای مشتاقش از آن سوی خط، ضربان قلبم را تندتر میکند. حالش را میپرسم و حالم را میگویم؛ و میگویم که گوشی دوستم را گرفتهام. طولِ تماسمان به یک دقیقه هم نمیرسد.
برمیگردم پیش مهرداد که نشسته و غروب را تماشا میکند. سر میچرخاند و مرا پشت سرش میبیند، چشمهایش گرد میشود:«همین؟ سی ثانیه؟» چه بگویم در جوابش! دستم را میگیرد که بنشینم کنارش. چشمهای دوتامان غروب را در افق قاب میگیرد.
میپرسد:«بین تو و نامزدت مشکلی پیش اومده؟» حرف دلم را میزنم:
-مهرداد! میترسم... میترسم!
-از چی میترسی؟ نامزد داشتن ترس داره؟
- میترسم که وابستهتر بشم، نتونم برم... بذار وقتی از سوریه برگشتم، یه دل سیر حرف میزنیم!
مابقی حرفها را توی دلم میزنم. دلم برای فاطمه تنگ شده اما میترسم اگر به دلتنگیام امان بدهم، لبه تیز عزمم را کُند کنَد؛ پای رفتنم را بگیرد و تصمیم گرفتن برایم دشوار شود ...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 33 این روزها دور از شهر، با جمعی از فرماندهان و اساتید دا
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 34
این روزها از هر فرصتی استفاده میکنم برای بیشتر آماده شدن و بیشتر یاد گرفتن. صبح، دستم وسط تمرینات پیچ خورد! هرچه خواستم نادیدهاش بگیرم نشد. به اصرار حاجحمید رفتم که از دستم عکس بگیرم. مشکل، جدی نیست. برمیگردم به دفتر. مهرداد هم اینجاست. عکس دستم را میگیرم رو به نور:«حاجی دستمُ ببین!» حاجحمید میگوید نیازی به عکس نیست؛ دستت را بگیر رو به نور، استخوانت دیده میشود بس که لاغری! خندهی جمع، تأیید حرف حاجی است! ...
─┅─🍃🌺🍃─┅─
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو؟ 35
یکی دو ساعتی میگذرد. حاجحمید موقع نماز گفت که فردا اگر دوست داری با من بیا کوه! سرباز مگر چه میخواهد از فرماندهاش! درجا قبول کردم. عمو و دوستم مهرداد هم قرار است با ما بیایند. تا دیروقت به کارهای عقبماندهام میرسم. آخر شب هم میروم که دور میدان صبحگاه بدوم؛ طبق معمولِ بیشتر شبها. دویدن کمکم میکند که چابکتر باشم و کوهِ فردا حتما کمکم میکند که مقاومتر باشم. مقاوم بودن، چیزی بیشتر از آمادگی جسمانی میخواهد. اصلا شاید بشود گفت که استقامت، خیلی ربطی به جسم آدمها ندارد.
چه انسانهای به ظاهر تنومندی که در برابر حوادث به سرعت میشکنند و چه انسانهایی که آدم از ظاهرشان به غلط میافتد اما روحشان مستحکم است. حاجحمید، روح مقاومی دارد که جسمش را به دنبال میکشد. من میگویم مقاومت آموختنی است، منتها در کنار یک آدمِ مقاوم! کوهِ فردا از این جهت است که کمکم میکند....
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 34 این روزها از هر فرصتی استفاده میکنم برای بیشتر آماده
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟36
صبح زود راهی میشویم و من تفنگ ساچمهایام را میآورم. عمو را که میبینم جویای حال فاطمه میشوم. دیشب با هم حرف زدیم. باید به همین زودیها بروم به دیدارش. تفنگ ساچمهای آوردهام که کنار فرمانده، تیراندازی را تمرین کنم و حاجحمید اشکالاتم را بگوید. درست است که حاجحمید در دفتر هم رفتار پدرانهای دارد، اما بیرون از دفتر، رفتارش رفیقانهتر میشود! حس خوشایندی است.
از وقتی اجازه داده که به سوریه بروم، محبت و ارادتم به او بیشتر شده اما سعی میکنم مرز سرباز بودن را حفظ کنم. حاجحمید اما رفیقتر شده است. در چهره عمو میبینم که متوجه رفتار رفیقانه حاجحمید میشود. جایی ایستادیم برای تمرین تیراندازی. حاجحمید چند قوطی خالی پیدا کرده بود و به هوا میانداخت تا بزنمشان. ناامیدکننده نیستم اما نباید مغرور شوم!
اصلا درسِ امروز، درسِ افتادگی است؛ فرمانده بدون کلاس گذاشتن، برایت کلاس خصوصی تیراندازی بگذارد، وسط کوه!
حاجی اما به این قوطیها بسنده نمیکند. جایی وسط کوه، تابلویی زدهاند. حاجحمید مهرداد را فرامیخواند! خودش یک سوی تابلو میایستد و به مهرداد میگوید که آن سوی تابلو بایستد. عرض تابلو آنقدر کم و فاصلهام تا تابلو آنقدر زیاد هست که قدری هراس به دلم راه بدهم! حاجحمید دستی میکشد به موهای جوگندمیاش، یقهاش را مرتب میکند، صاف میایستد و صدای بلندش میپیچد توی کوه:«بزن!»
حرفهای ناگفته حاجحمید میرود توی قلبم و لرزش دستم را میگیرد. یعنی، گاهی اولین تیرِ خطا، آخرین تیرِ خطاست؛ یعنی اگر تیری به خطا بزنی -هرجا که باشی- انگار مرا نشانه رفتهای! مهرداد شوخی و جدی چشمهایش را میبندد و التماسم میکند که درست نشانه بگیرم! از آرامشِ چهره حاجحمید تا نگرانیِ چهره مهرداد، یک تابلو فاصله است!
نفسم را در سینه حبس میکنم و ماشه را میچکانم. هم تابلو بیخطوخش مانده و هم مهرداد و حاجی سالماند! شوخیهای مهرداد جدیتر میشود. دوباره نشانه میگیرم. چشمهایم هدف را جستجو میکنند. ماشه را میچکانم. صدای بمی از تابلو بلند میشود. حاجحمید لبخند میزند...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟36 صبح زود راهی میشویم و من تفنگ ساچمهایام را میآورم.
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 37
یادم میافتد که حاجحمید همیشه میگفت من دوست ندارم که شماها گلخانهای بار بیایید! گیاهانِ گلخانهها زود رشد میکنند اما گاهی یک نسیم میتواند از پا درشان بیاورد. باز یادم میافتد که حاجحمید، مهرداد را انداخته بود توی دریا، بیآنکه شنا بلد باشد؛ و وسط دستوپا زدنها به مهرداد یاد داده بود که دستهایش را و پاهایش را چطور وسط غرق شدن با هم همآهنگ کند و بعد هم به مهرداد گفته بود که من به تو شنا یاد ندادم، این ترس بود که به تو شنا یاد داد! گاهی ترس هم میتواند آموزگار باشد! خاطرهها میکشانندم به اردو! حاجحمید به بچهها گفت بروید توی قنات و از خروجی بعدیاش بیرون بیایید! همه احتمالا آن مسیر تنگ و تاریک را تصور کردهاند که پیشقدم نمیشوند. نگاه حاجی به من است. میزنم به دل قنات و میگردم به دنبال نور. نور، یعنی راهِ خروج. دانشجوی توی تاریکی باید نورجو هم باشد. آب، بعضی جاها تا نزدیک زانوهایم بالا میآید. ارتفاع قنات هم بعضی جاها آنقدر کم میشود که باید کاملا خم شوم و پیش بروم. دست میگیرم به دیواره سردِ نمناکِ قنات. آب زلالِ زیرپایم، همجهت با من حرکت میکند. جایی از قنات تلألو نور روی آبِ مثل آینه، محیط را روشن کرده. کمک میگیرم از سنگچینِ منظم دورِ خروجی قنات و خودم را بالا میکشم. از قنات که بیرون میآیم، با خودم میگویم آنقدرها که فکر میکردیم، ترسناک نبود! بچهها بعد از من یکییکی رفتند توی قنات. رشته افکارم پاره میشود و برمیگردم به کوه!
حاجی و مهرداد آن دورترها چیزی میگویند و میخندند.
این قاب، همیشه توی ذهن من میماند!...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 37 یادم میافتد که حاجحمید همیشه میگفت من دوست ندارم ک
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟38
بوی نوروز به مشامم میرسد! خیلیها را میشناسم که میگویند به نوروز که نزدیک میشویم، انگار عطر و بوی هوا تغییر میکند! راست میگویند. یکی دو هفته آخرِ اسفند با بقیه سال فرق میکند و برای من، اسفندِ امسال، متفاوتتر است. امسال هم فاطمه رنگ و روی جدیدی به زندگیام داده و هم به آرزویی که ماههاست دنبالش میکنم، نزدیکتر شدهام.
اینبار که به سمنان میآیم، تصمیم میگیرم شکستهبسته موضوع رفتن را با مادرم در میان بگذارم. استدلالهایی که ممکن بود برای مخالفت بیاورد را در ذهنم مرور میکنم تا برای دفاع آماده باشم! یکبار بالاخره سر صحبت را باز میکنم. کجدار و مریز فایده ندارد! قاطع و محکم میگویم مادر! میخواهم بروم! مادر، جا نخورد اما شروع کرد به استدلال کردن:
-حواست هست که الان دیگه همسر داری؟
-آره مامان! حواسم هست ولی میخوام برم!
-چشم به هم بزنی، این شیش ماه میگذره و باید آماده عروسی گرفتن بشی؛ اگه بری همه کارا عقب میفته.
-خدا بزرگه مامان! کارِ خاصی نداریم که؛ تشریفات نداره که عروسیمون، حواسم هست، خیالت راحت!
مادر انگار میدانست که این تحذیرها به حالم اثر ندارد، ای کاش اندازه عشقم به رفتن را میدانست... به مادر نگفتم که دوست دارم به خط مقدم جنگ بروم؛ و نخواهم گفت! میترسم که دلش بلرزد...
باید به فکر صحبت با فاطمه هم باشم. میدانم که رفتنم، برای او باید سختتر باشد اما باید منطقی بنشینیم به صحبت. حرف زدن آدمها با هم، دلهایشان را آرام میکند...
─┅─🍃🌺🍃─┅─
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 39
یک، دو، سه... بیست!
خیز رفتم جلوی مادر؛ دستهایم را مشت کردم و روی فرش، بیست تا شنا رفتم. میگفت بدنت ضعیف است، جان نداری که بجنگی! میخواستم ابزار عذر را از دستش بگیرم. مدتهاست که دارم روی آمادگی جسمانیام کار میکنم؛ این هم نشانهاش! لبخندی زد. بیست تا شنا فاصله بود بین من و رضایت مادرم! با هم حرف زدیم. گفتم یک روز، اماممان، ناصر خواست، عباس رفت به میدان؛ حالا که خواهرِ اماممان ناصر میخواهد، عباسِ تو نرود به میدان؟ بین یاریطلبی این خواهر و برادر که فرق نمیگذاریم، میگذاریم؟
هرطور بود، لبخند را نشاندم روی صورت مادر... بیرون که رفتم برایش شاخه گلی خریدم. به خانه آمدم و روبرویش ایستادم. سعی میکردم که دلواپسیِ مادرانه را در چهرهاش نبینم. احترام نظامی گذاشتم:«تقدیم با عشق...»...🌹
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟38 بوی نوروز به مشامم میرسد! خیلیها را میشناسم که میگ
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟40
این روزها زمان، برایم بیشتر از قبل اهمیت دارد. شبها را دیرتر به پایان میبرم و روزها را زودتر شروع میکنم. روحم تشنهتر است برای بیداری. گهگاه که به خانه یار میروم، او هم متوجه این حالم میشود. قبل از اذان بیدار میشوم و میایستم به نماز. نماز به روحم استقامت میدهد و من برای سفر، بیشتر از قبل به آن احتیاج دارم. تلفیق تاریکی شب و خلوت، ترکیب شگفتی است. تاریکخانهی شب، مجالی است برای ظهور تصویرهای زیبا، روی کاغذ ویژهی روح! تاریکی، مترادف ظلمت نیست؛ چه بسا گاهی تاریکی ظلمتسوز است. سر در گریبانِ خلوت میکنم و غرق میشوم در فکرهایم. فاطمه را بیدار نمیکنم. مادرش که میپرسد میگویم او خودش ساعت را کوک کرده و بیدار میشود! من ساعتم را به وقت دیگری کوک کردهام! سر در گریبان خلوت میکنم... «خدایا! چه کسی بهتر از تو میشنود؟ چه کسی بهتر از تو میبیند؟ خدایا اگر تو ما انسانها را نمیشنیدی و نمیدیدی چه بیچاره بودیم... اگر تو ما را نمیخواستی، کدام خواستنی به درد ما میخورد؟ ای مهربان! ای عطوف! ای زیبای من! دلم به غربتت میسوزد و تو چه تنهایی... ای بهتر از هر بهترین! خدایا! کاش دلم مأوای آرامش بود؛ و آرامش تو هدیهای ارزنده است...»...
ادامه دارد...
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟40 این روزها زمان، برایم بیشتر از قبل اهمیت دارد. شبها ر
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟41
باید بدانم به استقبال نبرد با چه کسانی میرویم. این دشمن، حتی نامش هم برای خیلیها رعبآور است. چرا؟ چون ابزار رسانه را خوب شناختهاند. هرروز فیلم جدیدی از جنایتهایشان را با چاشنی وحشت روانه بازار رسانه میکنند. این، به آنها کمک میکند که پیش از یورش به یک منطقه، با رعب و وحشت، طرف مقابلشان را ضعیف کنند. تا وقتی گیرم میآید، شروع میکنم به تماشای این فیلمها. بررسی رفتار داعش در این فیلمها برایم آموزنده است.
دوستانم هم که گاهی به دفتر میآیند، این فیلمها را نشانشان میدهم. یکی از بچهها میگفت عباس! این فیلمها را که میبینیم، ترسمان از دشمن زیاد میشود. حرفش را رد نکردم. چه کسی است که از تماشای صحنه سر بریدن آدمها، نهراسد؟ اما در همین فیلمها هم میشود نقاط ضعف و قوت آنها را دید. از طرفی، همین فیلمها میتوانند انگیزهای باشند برای آنها که توانایی کمک دارند.
اگر ندانی به استقبال چه جنایتهایی میروی، شاید خیلی هنر نکرده باشی! باید باشند کسانی که بر این وحشت غلبه کنند. شاید خیلیها قصه جنایتهای سوریه را یک درگیری مذهبی یا حداکثر جنایتی علیه مردم یک کشور بدانند؛ اما واقعیت این است که اینجا، انسان در خطر است و انسانیت! و من نگرانِ انسانم!...
ادامه دارد ...
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟41 باید بدانم به استقبال نبرد با چه کسانی میرویم. این دش
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟42
... نزدیک نیمهشب، حرفها توی دلم جا نمیشوند. مینویسمشان برای دلم...
«دنیا بوی خون گرفته است؛ ظلمت ظلمِ ظالم بر عالم پرده افکنده است. آه ای کودک سوری... آه ای کودکان یمن و عراق و ای مسلمانانِ به خون کشیده شده... قدری تحمل کنید؛ قدری بیشتر دوام بیاورید. دستان من یارای کمک به شما را ندارد، اما دلم به اندازه تمام شما آتش میگیرد.
خدایا! زنده نباشم و نبینم این ظلم را، پنج هزار کودک سوری در آلمان ربوده میشوند؛ به همین سادگی...!
در کشوری که رئیسجمهور ما غرق خنده است یا در کشوری دیگر که ادعای حقوق بشرش گوش عالم را کر کرده است، این اخبار دیگر برای ما طبیعی است... انگار ما هم مثل BBC و CNN که این اخبار را در ردیف عادی قرار میدهند، ما هم چند ثانیهای متأثر میشویم و دیگر هیچ!
آی بشر... آی انسان... فأین تذهبون؟ به کجا میرویم؟ حق، زیر چکمه باطل لگدمال میشود و صدای شکسته شدن پهلوی مادرمان هرروز شنیده میشود و صدای هلهله لشکر شمر، گوشمان را از شنیدن صدای هل من ناصر ینصرنی اربابمان کر کرده است. چه ستمی بالاتر از این میتوان کرد؟ مسلمان را سر میبرند، میسوزانند، تکهتکه میکنند در مقابل دوربینهای جهانی و بعد مخابره میکنند. آنقدر که تو میبینی اما چشمانت را عادت میدهند.
خدایا! دلم تنگ است. هم جاهلم، هم غافل. نه در جبهه سخت میجنگم و نه در جبهه نرم. کربلای حسین(علیهالسلام) تماشاچی نمیخواهد... یا حقی یا باطل... راستی من کجا هستم؟
خدایا! یا مرا از زمین بردار یا دست منِ زمینگیر را بگیر... گناه، غرقمان کرده و غفلت، دلمان را سیاه کرده. نشانهاش میخواهی؟ همین بیتفاوتی است. حیوان اگر ببیند میرنجد ولی انسان به جایی میرسد که نمیرنجد...
خدایا کمکم کن. مرا آزاد کن از بند نفسانیت و هوسها... خدایا! بنده تو که باشم، آزادترین مخلوقم...» ...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟42 ... نزدیک نیمهشب، حرفها توی دلم جا نمیشوند. مینویسم
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 43
یک، دو، سه...
سه هفتهای از قول و قرار رفتنمان میگذرد که خبر میدهند سفر، به تأخیر افتاده است. برای آدم منتظر، ثانیهها هم مهماند. آدمیزاد،گویا تنها موجودی است که میتواند آینده را تصور کند. و من روزهاست که آینده را تصور میکنم. و کاش میشد در آینده بمانم. نمیگویم ناراحت نیستم اما لابد حکمتی است. من مدتهاست که شکایت کردن را جز از خودم، کنار گذاشتهام؛ به جای شکایت تلاش میکنم! نمیدانم حکمت این تأخیر چیست؛ فرصتِ بیشتر برای آمادگی بیشتر، اندیشهی بیشتر، عاشق شدنِ بیشتر...
سر میبرم در خلوتگاه گوشیام و به فاطمه پیام میدهم:«نظرت چیه عید بریم یه جای خوب؟» خودش هم میداند که کجا به هردومان بیشتر خوش میگذرد. چند دقیقهای بیشتر نمیگذرد که داریم نقشه میریزیم که تحویل سال، حرم #امام_رضا (علیهالسلام) باشیم. فاطمه فیالفور موضوع را با پدرش در میان میگذارد و همین، یعنی فراهم شدن مقدمات سفر! امسال و پارسال، حرم رفتن، زیادی روزیام شده اما این سفر با بقیه سفرها فرق دارد؛ اینبار میخواهیم برویم و از امام تشکر کنیم! به خاطر عشق! و من با امام خیلی کار دارم، میخواهم در محضرش سنگهایم را با خودم وابکنم ...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 43 یک، دو، سه... سه هفتهای از قول و قرار رفتنمان میگذر
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 44
نیمهشب باز قلم مرا به خلوت میخواند. درد دل میکنم؛ از خودم به خدا شکایت میبرم...
«شکایت دارم از خودم... از همتم شکایت دارم! همتم محکوم است؛ همتم نسبت به آرمانم محکوم است. تلاش و جهدم نسبت به تکلیفم محکوم است. همتم نسبت به ادعایم محکوم است. قلبم مدعی حقش شده است! قلبم عشقی طلب میکند که عقل به او نداده است... آری، عشق قدم اولش عقل است. گاهی در درونم جنگ بالا میگیرد. سخنم زاییدهی جنگ است. عشق طلبکار است؛ عقل طلبکار است؛ من بدهکارم...
اما من چه کسی هستم؟ چگونه میتوانم حسابم را صاف کنم؟ خدایا تو مسیر را نشانم بده! تنهاییام در این گیرودار افزون شده است... کاش میتوانستم قلبم را مملو از عشق کنم. یا عقلم را سرشار از اندیشهی زلال کنم، تا صلحِ درونم، آرامش را به من هدیه بدهد! بارخدایا! راهنمای من باش... حقتعالی! دستم خالی است و دلم بدحالی دارد. کمکم کن...» ...
ادامه_دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 45
حساب و کتاب سلف دانشگاه، چند روزی است فکریام کرده. هرچه حساب میکنم میبینم روزانه تعداد زیادی غذا اضافه میماند و اسراف میشود. نامیزانیِ این حساب و کتاب، نامیزانم میکند. زنگ میزنم به مهرداد. میکوشد که حالیام کند این تعداد اضافه آمدن غذا در مقایسه با تعداد کلی غذاها، طبیعی است. من اما از چیزهای نادرستی که برایمان طبیعی شده میترسم!
بیطاقتیام را با مهرداد شریک میشوم. شب که میشود میرویم به سلف. تعداد زیادی از غذاهای باقیمانده را بستهبندی میکنیم. ماشینی جور میکنیم و از دانشگاه بیرون میزنیم. فاصله نسبتا زیادی را تا آن سوی تهران طی میکنیم؛ جایی که انگار تهران در آن رنگی نیست! بارانِ زمستان، میچکد روی شیشه ماشین و سُر میخورد. دستم را از ماشین بیرون میبرم تا چند قطرهای را شکار کنم. میرسیم به آنجا که باید... تا از ماشین پیاده میشوم خشکم میزند. قابِ غریب روبرویم، دلم را به هم میریزد. پسرکی که جثهاش میگوید عدد سنش هنوز دو رقمی نشده، دستها و زانوهای کوچکش را روی زمینِ خیسِ بارانخورده گذاشته؛ جایی نزدیک شیرابههایی که باران نتوانسته بشویدش. خواهری که قدش اندکی- فقط اندکی!- بلندتر است، کفشها را درآورده و پاهای کوچکش را بر پشت برادر گذاشته و توی تاریکی شب، چشم تیز کرده که لقمه نانی بین زبالههای مردم بیابد. میخواهم جلو بروم اما پای رفتن ندارم. مهرداد چند تا غذا میبرد برایشان. خواهر، سرش را از میان زبالههای سطل بیرون میکشد؛ چشمهایش توی تاریکی برقی میزند. ترکیبِ سیاهی از اندوه و غبارِ نمزده، گونههای کوچکش را پوشانده. چیزی میگوید و دوتایی، با برادر، دست هم را میگیرند و به دو میروند. کلمات از ذهنم میگریزند. ساعتی بعد برمیگردیم. غذاها تمام میشوند اما شب، تمام نمیشود. آن برادر و خواهر انگار خواب را هم با خود به دو برده بودند... حساب و کتاب قلبم هنوز نامیزان است... بیخوابی میکشاندم پای قفسه کتابهایم. انسانِ کاملِ علامهی شهید را برمیدارم و ورق میزنم. کلمات با صدای علامه در ذهنم مرور میشوند:
«فرق انسان و غیرانسان این است که انسان، صاحبدرد است.» بغضِ گلوگیر، شعر میشود در ذهنم: هرکجا دردی، دوا آنجا رود...
ادامه_دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 45 حساب و کتاب سلف دانشگاه، چند روزی است فکریام کرده. هر
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟46
مسافر جاده میشوم و میروم به ورامین؛ خانهی مادربزرگ. مهربان است و معنوی؛ مثل همه مادربزرگها. از هیاهوی دنیا که خسته میشوی، میتوانی پناه ببری به کنج خانهاش. هرسال نزدیک عید که میشد، خودم را میرساندم به خانهاش که دستتنها نماند برای خانهتکانی. امسال هم گردگیری خانهاش روزیام میشود! پنجشنبهی قبل از عید است. مادربزرگ مرا که توی قابِ در میبیند، از احوال فاطمه میپرسد:«چرا دخترعموت رو نیاوردی؟» میزنم به در شوخی:«تنهایی خونه رو بهتر تمیز میکنم!» لابد مادربزرگ فکر میکرده حالا که دوتا شدهایم، گذارم به خانهاش نمیافتد. خوشحال شده بود از دیدنم. جلدی زنگ زد که امین، پسرداییام بیاید به کمک.
تمام وقت را خندیدیم و کار کردیم. گردهای خانه رفتهرفته پاک میشدند و من فکر میکردم، میشود خدای محولالاحوال، سال نو که میرسد، گردهای دل مرا هم پاک کند؟...
ادامه_دارد
─┅─🍃🌺🍃─┅─
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 47
ظهر شنبه است که به مقصد حرم راه میافتیم سمت مشهد. عاشق که میشوی، دیگر همهی زمان با هم بودن، جزو خاطرات خوب سفر محسوب میشود. عشق، حتی فاصلههای دور را هم نزدیک میکند. زمان مثل برق و باد میگذرد؛ و خوش میگذرد. فاطمه هم خوشحال است. شب که میرسد دل آدم بیقرارتر میشود تا زودتر رزق اولین نگاه را بردارد.
ماه دارد خودش را میرساند به شب بدر اما حالا هم که چند روزی مانده، آسمان روشن است. نزدیک مشهد که میرسی اما دیگر این ماه نیست که آسمان را روشن میکند. مشهد، شبها هم خورشید دارد. کنار فاطمه به انتظارِ روزنی که حرم را نشانمان میدهد نشستهام؛ پلک بر هم نمیگذاریم تا به خورشید سلام کنیم.
دیروقت است که به مشهد میرسیم. چند ساعتی مانده به تحویل سال. به اقامتگاه میرویم و کمی استراحت میکنیم. طولی نمیکشد که راهی حرم میشویم. من که خوابم نبرد! هوای سردِ سحرگاه مشهد نمیتواند مانع زائرانی باشد که آمدهاند تا سال را در کنار امامشان آغاز کنند. هنوز فاصله زیادی مانده تا حرم که توی سیل جمعیتی که به سمت امام در حرکتاند، جاری میشویم؛ گم میشویم در انبوه زائران...
ادامه_دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟46 مسافر جاده میشوم و میروم به ورامین؛ خانهی مادربزرگ.
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 48
ساعت، هشت صبحِ روز یکم فروردینماه سال 1395!
سالم را در محضر امام و در کنار فاطمه شروع میکنم. دستهای هم را محکم گرفتهایم و توی دلمان برای هم آرزوی خوشبختی میکنیم و من برای هردومان آرزوی عاقبتبخیری میکنم.
حول حالنا... میخواهم عوض بشوم و همه زندگیام را عوض کنم. میخواهم آن کسی باشم که دوست دارم، نه آن چیزی که یک ذهن مریض از من ساخته است. هرگز از تأخیر و دیر شدن به آرزوهایم ناامید نمیشوم. بخشش الهی به اندازه نیت من است... نیت میکنم... مینشینیم گوشهای از صحن آزادی؛ آزاد از دنیا؛ زیارتنامه میخوانیم. من به عادت همیشگیام توی کتابچه حرم، میگردم به دنبال زیارت جامعه کبیره.
چندسالی است که این زیارت، ذکر پرتکرار من است. و چندماهی است که معنای آن برایم وسیعتر شده! حالا وقتی میگویم «مبغض لأعداکم... حرب لمن حاربکم... معکم معکم لا مع غیرکم...» مشتهایم میل به گره شدن پیدا میکنند. دارم زیارتنامه را با تماشای تصاویر دمشق در پسِ ذهنم میخوانم که فاطمه میپرسد چرا دعای کوتاهتری نمیخوانی؟
میگویم میارزد اگر به جای همه دعاها، همین زیارت جامعه کبیره را بخوانی. جامعه، مثل اسمش، کاملترین زیارتی است که به دستمان رسیده... زیارت را که میخوانیم، فاطمه گوشیاش را میگیرد روبرویمان؛ سر خم میکند به سوی من و عکس میگیرد و نشانم میدهد. حال و هوای آن صبح بهاری، کیفمان را کوک میکند. در طول سفر دو سهروزهمان، هرچه توانستیم عکس گرفتیم! عکسها فقط ترکیب تصویرها نیستند؛ عکسها حس و حالِ لحظهها را هم در خود ذخیره میکنند! حس و حال این لحظهها را دوست دارم....
ادامه_دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 48 ساعت، هشت صبحِ روز یکم فروردینماه سال 1395! سالم را د
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 49
دو سه روزی که در مشهدیم مثل باد میگذرد و راهی سمنان میشویم. طبق معمول هرساله، بساط عید دیدنیها به راه است. طبیعی بود که امسال عید دیدنیهای من و فاطمه خاصتر باشد. هرجا که میرفتیم، کلی آرزوی خوب دشت میکردیم! اولین پنجشنبهشبِ بعد از نوروز بود. با فاطمه چندجایی عیددیدنی رفتیم. ایستگاه آخر، منزل مادربزرگ فاطمه بود. موقع خواب به فاطمه گفتم که صبح میخواهم بروم مسجد؛ دعای ندبه. میگفت فردا را بمان که صبحانه را با هم بخوریم. باشهای گفتم و خوابیدیم.
برای نماز که بیدار شدم، دیگر خوابم به چشمانم نیامد. اولین دعای ندبه سال 95 توی گوشم زمزمه میشود. هوا هنوز سرد است. از خانه مادربزرگ فاطمه پیاده راه میافتم تا مسجدالمهدی(عجلالله). بیداری، با این که کارِ کوچکی است در مقابل وظایفی که داریم، اما مهم است. کمترین کار ما شاید این باشد که لااقل کمی-فقط کمی!- از خوابمان برای امام بزنیم! و صدالبته ندبه، فرصتی است برای فکر کردن به امام؛ فکر کردن به این که کجای مسیرِ یاریاش هستیم... من میخواهم سربازِ او باشم....
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
#امام_زمان
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 49 دو سه روزی که در مشهدیم مثل باد میگذرد و راهی سمنان م
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 50
چند روزی از عید گذشته، دستهجمعی با برادرها و همسرهایشان میرویم به ورامین، پیش مادربزرگ. چه زود گذشت این عید! تمام فکر و ذکرِ این روزهایم رفتن است. آنها که میدانند سفرم نزدیک است، دلواپساند و گهگاه دلواپسیشان را ابراز میکنند. دوست ندارم، این نگرانیها به مادر و پدرم و فاطمه برسد. بابا یکی دو باری خواست سر صحبت را باز کند؛ هربار از زمانِ رفتن میپرسد و میداند که خودم هم منتظر خبرم.
یکی از روزهای عید، رفتیم به عیددیدنی؛ خانه خواهرم. آقاهادی، شوهرخواهرم، پا پِی شده بود که برای چه میخواهی به سوریه بروی؟ برایش توضیح دادم که نیروهای رزمنده نیاز به آموزش دارند؛ من هم که دوره کارشناسی و مربیگری جنگافزار را گذراندهام؛ میخواهم این تخصص را به نیروهای سوری آموزش بدهم تا برای جنگ با دشمنانِ امنیت منطقه آمادهتر باشند.
اگر در سوریه با آنها نجنگیم، دیر یا زود باید نزدیک مرزهای خودمان با آنها روبرو شویم. از همه اینها گذشته، به عنوان یک انسان، در برابر مردمی که بیپناه ماندهاند، احساس مسئولیت میکنم. این، یک مسئولیت دینی هم هست. نمیشود بیش از این دست روی دست بگذاریم و فقط نظارهگر جنگ در سوریه باشیم. من نمیخواهم تماشاچی باشم! مثل تماشاچی مسابقههای فوتبال که هرازچندی، تشویقی هم بکنم، و در نهایت هیچ!....
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 50 چند روزی از عید گذشته، دستهجمعی با برادرها و همسرهای
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 51
نوروز ۹۵، اوقات خوشی بود که به سرعت گذشت. تعطیلات که به پایان میرسد، ضرباهنگ زمان تندتر میشود. برنامههای کاری و برنامههای مربوط به سفر، پرتراکمتر شدهاند. با این وجود، سهم با فاطمه بودن را از روزهایم میگیرم. گهگاه میروم دنبالش که با ماشین عمو در شهر دوری بزنیم؛ مثل همین روزهای اواسط فروردین. سرِ راه باز هم گُل میگیرم. میخواهم کمی مفصلتر از آنچه که تا الان شنیده، درباره رفتنم با او صحبت کنم. قلبم تندتر از همیشه میزند. دوریِ احتمالی، باعث میشود آدم قدر لحظههای با هم بودن را بیشتر بداند. و دوری، همیشه محتمل است! گل را که میسپارم به فاطمه، گل لبخند هم مینشیند روی صورتش. مادر فاطمه گلها💐 را که توی دستِ دخترش میبیند، انگار تصویر همه گل خریدنهایم میآید جلوی چشمهاش:
-این گُلا گرونه! فکر زندگیتون باشید، پولها رو باید جای دیگهای خرج کنید. این گلا هم که چند روز دیگه خشک میشن...
من هم فرصت را مناسب میبینم که به معشوق، ابراز ارادتی بکنم:
-ارزشش رو داره که یه لبخند روی صورت همسرم ببینم...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 51 نوروز ۹۵، اوقات خوشی بود که به سرعت گذشت. تعطیلات که ب
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 52
میرویم که دوری در تهران بزنیم. این دور زدنها البته همیشه شیرین نیستند. تهران، منظرههای ناخوشایند، کم ندارد. فقر، گاهی در متظاهرانهترین صورتِ ممکنش، میآید کف خیابانهای تهران، میآید پشت چراغهای قرمز؛ چراغهای قرمز زندگی!
وقتی دخترانی را میبینم که دستشان را برای لقمهای نان، جلوی رهگذران دراز میکنند، دلم میگیرد. دلم میگیرد که میبینم آنها را که چادر به سر، آبِ رو میریزند. فاطمه میگوید تو خیلی حساسی! من جوابش میدهم که زن، حرمت دارد و چادر زن، احترام. دیگر باید چقدر این اتفاق تلختر شود که به این زنها کمک کنند تا مجبور نباشند دستشان را جلوی مردم دراز کنند؟
کاش آنها که بر صندلی مسئولیت نشستهاند، نگاهی به چراغ قرمزها بیندازند...
صبحهای با فاطمه کمتر از این منظرهها میبینیم. وقتهایی که به خانهشان میروم، خودم میرسانمش به مدرسه؛ به جای عمو! از افسریه راه میافتیم تا مدرسه شاهد حضرت زینب(سلامالله علیها). راه، طولانی است و عاشق مگر چه میخواهد جز یک راهِ طولانی در کنار معشوق؟ از هر دری حرف میزنیم و حرفهایمان تهنشین میشود توی خیابانهای شهر! وقتهایی که فاطمه همراهم نیست، جا به جای شهر یاد حرفهایمان میافتم؛ انگار نشانهگذاری کردهایم شهر را با حرفهایمان! من صبحهایم را در کنار او با انرژی شروع میکنم؛ لابد او هم!...
ادامه دارد
─┅─🍃🌺🍃─┅─
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 53
تازه دارد دلتنگی مادر به نقطه بحرانی میرسد که تلفن میزند و میگوید که در راه است؛ دارد میرود خانه مادربزرگ، ورامین.
هنوز نمیداند که رفتنم نزدیک است. خوشحال میشوم از آمدنش. عصر راهی ورامین میشوم. توی راه با خودم فکر میکنم اشارهای، کنایهای بگویم از رفتن یا نه... هرچه نزدیکتر میشوم، کفهی «نه» سنگینتر میشود.
آن عصر، آن شب، مادر را بیشتر تماشا کردم. به صدایش بیشتر گوش دادم. به رویش بیشتر لبخند زدم و او نمیدانست. میدانستم که پیش از رفتن، شاید فرصتی برای دوباره دیدنش دست ندهد. فرصتِ کم معجزه میکند! فرصت که کم باشد، ما قدردانتر میشویم و از لحظههایمان بیشتر لذت میبریم. قدردانِ لحظههای بودن با مادرم...
موقع خداحافظی، مادر دلش طاقت نیاورد و از زمان رفتن پرسید. گفتم هنوز منتظرِ خبرم... ساده گفتم، اما در دلم آشوبی است از این انتظار....
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 52 میرویم که دوری در تهران بزنیم. این دور زدنها البته ه
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 54
یکی دو ماه پیش مهرداد، دوستم، رفته بود پیش حاجحمید که بگوید میخواهند مرا به عنوان فرمانده یکی از گروهانها معرفی کنند. از همان موقعها اصرار داشت که این مسئولیت را بپذیرم. شوخیجدی میگفتم «ببین! من هنوز ریش هم ندارم، چه کسی به حرفِ یک فرمانده بیریش گوش میکند؟ در ثانی، بگذار از سوریه برگردم، بعد با خیال راحت میآیم.»
مهرداد استدلال میکرد که «فرماندهی به ریش و قیافه نیست؛ فرمانده باید بر قلبها حاکم شود؛ مثل شهید باقری. معرفیات میکنیم، با خیال راحت برو سوریه و برگرد.» حرفهایش را شنیدم. قرارمان هم این شد که برویم و فکرهای خوبِ حاجحمید را در گردانی پیاده کنیم. دوست داشتم از تجربههای جدید استقبال کنم.
برایم تعریف کرد که حاجی بیمعطلی پذیرفته بود و گفته بود که «عباس از پسِ این کار برمیآید؛ میخواستم خودم همین کار را بکنم؛ منتها بعد از بازگشت عباس از سوریه.» در این فاصله با مهرداد به دنبال کسی میگشتیم تا به جای من، مسئولیت دفتر مراجعات حاجحمید را به او بسپارند.
حالا قرار است امشب با چراغسبزِ حاجی به عنوان فرمانده یکی از گروهانهای گردان کمیل معرفی بشوم. اسم زیبایی است؛ کمیل....
ادامه دارد
─┅─🍃🌺🍃─┅─
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 55
تعامل با چند ده نیروی نظامی به عنوان فرمانده، تجربهای است که به آن نیاز دارم. امشب، در هزاردره اردوی رزمی داریم. اردوگاه هزاردره را دوست دارم. بارها درباره آن با حاجحمید صحبت کردهایم. میشود اینجا به پایگاه بزرگی برای تربیت نیروهای زبده تبدیل شود.
مهرداد پیشنهاد کرد که معارفه در جریان همین اردوی رزمی، انجام شود. حسین، یکی از همکارانم از من سوال کرد که امشب با ما میآیی؟ تازه یادم آمد که به فاطمه قول داده بودم که امشب، به دیدنش بروم. مکثی کردم و گفتم میآیم! آفتاب هنوز در آسمان بود که با مهرداد سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت هزاردره. علاوه بر این که احساس مسئولیت میکنم که در کنار بچهها باشم، رزم شبانه به خودم هم کمک میکند. رزم شبانه، دید در شب را افزایش و هراس از تاریکی را کاهش میدهد. و اینها برای من معنادار است.
شب است، باید بتوانم در تاریکیِ دنیا، بهتر ببینم؛ باید بتوانم به تاریکی و هراس از تاریکی غلبه کنم. فردای رزم شبانه، آفتاب طلوع میکند در حالی که ما قویتر شدهایم... هوا سرد است و باران میبارد. تمام لباسهایم خیس است. دستها و پاهایم سِر شدهاند. نزدیک نیمهشب است که راه میافتم به طرف خانه عمو. به فاطمه قول دادهام که ببینمش؛ نباید زیر قولم بزنم.....
ادامه_دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 54 یکی دو ماه پیش مهرداد، دوستم، رفته بود پیش حاجحمید ک
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 56
فروردین دارد آخرین نفسهایش را میکشد. باز آمدهایم به هزاردره؛ اردو! اینجا، جایی است در نزدیکی تهران و نزدیکتر به کوههای البرز. وسط برنامههای اردو، خبر تلخی را به حاجحمید رساندند:«حاج ابراهیم عشریه مجروح و احتمالا شهید شده؛ اما از پیکرش هنوز اطلاعی در دست نیست.» اندوه، تمام صورت حاجحمید را میپوشاند. حاج ابراهیم را همه میشناختیم و این خبر برای همه ما ناگوار است.
حاجی از ما خواسته که خبر را به دانشجوها نگوییم. بر اندوهش غلبه میکند و میگوید برویم بین دانشجوها مسابقه طنابکشی برگزار کنیم! من و یاسر، یکی از دوستانم، عهدهدار برگزاری طنابکشی شدیم. دو گروه دانشجو طنابها را به سمت خود میکشیدند، میخندیدند و روحیه میگرفتند. حاجی با تمام اندوهش، لبخند میزد؛ مومن اندوهش در دل است و شادیاش بر چهره.....
ادامه دارد
─┅─🍃🌺🍃─┅─
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 57
به روی خودمان نیاوردیم که شنیدهایم حاج ابراهیم به شهادت رسیده. مسابقه که تمام میشود، میروم جایی دورتر از جمعیت. حاج ابراهیم را که به یاد میآورم، بغض، راه نفسم را میبندد. یاسر، دوستم مرا با آن حال میبیند. میگویم حاجابراهیم سه تا دختر کوچک دارد... امروز مسئولیت ما در برابرش، سنگین است... خرمن خشم مقدس، در سینهام شعله میکشد. کاش زودتر نوبت ما بشود... خبر دادهاند که احتمالا اعزام، یک هفته دیگر انجام میشود. دیگر برای رفتن، بیتاب شدهام.....
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 56 فروردین دارد آخرین نفسهایش را میکشد. باز آمدهایم به
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 58
صبحها که میآیم سر کار، تمام فکر و ذکرم رفتن است. و فکر عجیبترین مخلوق خداست... دائم میگردم دنبال نشانهای از چیزی که آنجا به کارم بیاید. مدتی بود که درجههای جدیدم آمده بود اما نه دل و دماغ پیگیری داشتم و نه در اولویتم بود. آدمِ مسافر، درجه میخواهد چه کار؟ مجتبی، دوستم که میدانست درجهام آمده، یکبار پرسید که چرا پیگیرش نمیشوم؛ شوخیجدی گفتم درجهها ارزانی خودتان، من که دارم میروم!.....
ادامه دارد
─┅─🍃🌺🍃─┅─
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 59
هرکس که میدانست راهیام، چیزی میگفت. نرو شهید میشوی! یادت نرود به ما بدهکاری! این حرفها که شوخی بودند اما مرا جدیجدی به فکر میانداختند. با خودم فکر میکردم به چه کسانی بدهکارم؟ فهرست طلبکاران بلندبالا میشد! آدمیزاد به خیلیها بدهکار میماند. خیلی چیزها را نمیشود جبران کرد. مثلا مهر مادری را چگونه جبران کنم و بروم؟
در جواب آنها که راجع به شهادت، شوخی میکنند، فقط میگویم هرچه خدا بخواهد همان میشود... اما توی دلم شرمنده میشوم. من میدانم که با شهدا فاصله دارم. آخر من کجا و شهدا کجا؟ من فقط کوشیدهام که پایم را جای پای آنها بگذارم. دیدهای آنها که به کسی، گروهی، جریانی دل بستهاند، هم و غمشان این میشود که شبیه آن فرد و گروه و جریان شوند؛ از مدل مویشان گرفته تا لباس پوشیدنشان. من هم دلبستهام! دلبسته به کسانی که اغلب نمیشناسمشان؛ گمناماند اما خطشان برایم روشن است... من به این گمنامها هم بدهکارم!...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 58 صبحها که میآیم سر کار، تمام فکر و ذکرم رفتن است. و ف
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 60
فاطمه کنار آمده با رفتنم اما میفهمم که رفتارش مثل همیشه نیست. هرروز که به رفتن نزدیک میشوم، نگرانی او هم بیشتر میشود. به دیدنش آمدهام. از فاطمه نخ و سوزن میخواهم! مینشینم که لباسم را رفو کنم و نونوار! مادر فاطمه میپرسد چرا این کار را میکنم! جواب میدهم زنعمو! بودجه و امکانات سوریه محدود است، من هم نمیخواهم توی این شرایط، لباس نو تحویل بگیرم.
اندازه یک لباس هم نمیخواهم باری باشم روی دوش دیگران. زنعمو لباسها و نخ و سوزن را گرفت. خودش شروع کرد به دوخت و دوز! برخی از درجهها و نشانهها را هم از روی لباس برداشت. به گمانم لازم بود! این درجهها آنجا به کار نمیآید؛ مثل همینجا که به کارم نمیآیند!...
ادامه دارد
─┅─🍃🌺🍃─┅─
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 61
فروردین به چشم بر هم زدنی میگذرد. امروز سیام است. هنوز به بابا و مامان زمان دقیق رفتنم را نگفتهام اما دیگر وقتش رسیده! حاجحمید یکی دو روزی است که اصرار میکند بروم سمنان و ببینمشان اما میدانستم که اگر بروم، کار سخت میشود. هم برای من و هم برای آنها. تقصیرها را انداختم به گردن خودم، به حاجی گفتم میترسم بروم و دل کندن برایم سخت شود.
من نمیتوانم خودم را جای بابا بگذارم. نمیتوانم توی ذهنم تصور کنم حس و حال بابا را وقتی پشت تلفن میشنود که پسرش میگوید دارم میروم! غلبه میکنم بر فکرهایم؛ گوشیام را برمیدارم و زنگ میزنم به بابا. طول میکشد تا گوشیاش را بردارد. صدایش را که میشنوم، دلم هری میریزد! میکوشم به خودم مسلط باشم، صدایم نلرزد، حالم را طبیعی جلوه بدهم و هیجانم را کنترل کنم!
حال و احوالی میکنیم و میروم سراغ اصل مطلب:«بابا من دو روز دیگه اعزامم...» تا این جمله را میشنود، اصرار کردنش شروع میشود که بروم سمنان و یک دل سیر ببینمشان. هرچه اصرار کرد، به خرجم نرفت. تصمیمم را گرفته بودم. بابا میگفت اگر نیایی، من میآیم! گفتم بیا و بزرگی کن تا به همین تماس تلفنی اکتفا کنیم. گفت میخواهی بروی یک کشور دیگر؛ یک ماه و نیم هم که نمیبینمت، دلم طاقت نمیآورد، باید قبل رفتن ببینمت...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 60 فاطمه کنار آمده با رفتنم اما میفهمم که رفتارش مثل هم
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 62
امروز رفتم و با هرکس که احساس میکردم حقی به گردنم دارد، خداحافظی کردم؛ اتاق به اتاق. نوبت رسید به سیدنصرتالله. در اتاق را نیمهباز نگه داشتم؛ صورتم را گذاشتم روی چارچوبِ سردِ در؛ نیمنگاهی به سیدنصرتالله انداختم و آرام سلام کردم. جواب سلامم را داد. گفت چرا نمیآیی توی اتاق؟! گفتم آمدهام حلالیت بطلبم و بروم. خداحافظی که کردم، انگار که جا خورده باشد، گفت کجا؟! ادای حاجیهای جبهه را درآوردم و گفتم:«بالاخره بابی باز شده که ما هم در رکاب بزرگان امتحانی پس بدهیم!» این شوخیجدیها انگار کارساز نبود؛ گفت تو جوانی، کجا میخواهی بروی! مگر من میگذارم بروی؟ کار در سوریه سخت است، تجربه میخواهد!
تا موتورش گرمِ این حرفها نشده، پریدم و در آغوش گرفتمش. قلبم تند میزد. دستهایم را محکم دورش قفل کردم و گفتم سید تو را به فاطمه زهرا منعم نکن! با این شدت و حدتی که گفته بود نمیگذارم بروی، حالم را گرفته بود! نگران بودم که با حاجحمید صحبت کند. گفتم حاجحمید قبول کرده؛ سید! اگر میدانستم که میخواهی منعم کنی، نمیآمدم حلالیت بگیرم و خداحافظی کنم!
سید نشست روی زمین، دستهایم را بوسید، بعد هم بلند شد و بوسه زد به صورتم؛ بوسههای رضایت. شرمسار مهرش شدم... منی که چمدانم را بستهام، هر پالس که مانعم شود، برایم ناگوار است! توی لیست خداحافظی، میرسم به حاجرضا. او هم اصرار میکرد که بروم سمنان و مامان و بابا را ببینم و نامزدم را هم! هرچه خودم را به نشنیدن زدم، افاقه نکرد. سر آخر گفتم حاجرضا، بروم، پابند میشوم.
گفت خب لااقل برو به نامزدت سری بزن. کارها را سر و سامان دادم؛ سه چهار ساعت بعد رفتم به مقصدِ دیدار فاطمه....
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam