شاهد خداست !
و تنهــــا او میداند
ڪہ #جــوانی ِشان را ،
وقف ِ #نجابت_کشورشان ڪـــردند ...😔
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﻬﺪا ﻣﻨﻮﺭ ﺑﺎﺩ
🌷🌷🌷🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
#خاطره_ای_زیبا_از_سیلی_خوردن #محافظ_امام_خامنہ_ای
🔸در یکی از ملاقات های عمومی حضرت آقا، جمعیت فشردهای توی حسینیہ نِشسته بودن و بہ صحبتای ایشون گوش میدادن. من جلوی جمعیت، بین آقا و صف اوّل وایساده بودم.
🔹اون روز، بین سخنرانی حضرت آقا، بارها نگاهم بہ پیرمرد لاغر اندامی افتاد کہ شبکلاه سبزی بہ سر داشت و شال سبزی هم بہ کمرش.
🔸تا سخنرانی آقا تموم شد، بلند شد و خیز برداشت طرف من و بلند گفت: «میخوام دست آقا رو ببوسم» امان نداد و خواست بہ سمت آقا برود کہ راه اون رو بستم. عصبی شد و تند گفت: «اوهووووی....چیہ؟! میخوام آقا رو از نزدیک زیارت کنم. مثل اینکہ ما از یہ جد هستیم» صورت پیرمرد، انگار دریا، پرتلاطم و طوفانی میزد. کمکم، داشت از کوره در میرفت کہ شنیدم آقا گفتن: «اشکال نداره، بذار سید تشریف بیاره جلو» نفهمیدم تو اون جمعیت آقا چطور متوجہ پیرمرد شد. خودم رو کنار کِشیدم. پیرمرد نگاهی بہ من انداخت و بعد، انگار کہ پشت حریف قَدَری رو بہ خاک رسونده باشہ، با عجلہ، راه افتاد بہ سمت آقا.
🔹پشت سرش با فاصله کمی حرکت کردم. هنوز دو سہ قدم برنداشته بود که پاش بہ پشت گلیم حسینیه گیر کرد و زمین خورد.
🔸اومدم از زمین بلندش کنم کہ برگشت و جلوی آقا و جمعیت محکم کوبید توی گوشم و گفت: «بہ من پشت پا می زنی؟» سیلیاش، انگار برق 220 ولت خشکم کرد.
🔹توی شوک بودم کہ آقا رو رو بہ روی خودم دیدم. بہ خودم کہ اومدم، آقا دست گذاشت پشت سرم و جای سیلی پیرمرد رو روی صورتم بوسید و گفت: «سوءتفاهم شده. بہ خاطر جدّش، فاطمہ زهرا، ببخش!»
درد سیلی همونموقع رفع شد.😍😍
👌بعد سالها، هنوز جای بوسہ گرم آقا رو روی صورتم حس میکنم.»😊
#محافظ_حضرت_آقا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌹ﺷﻬﺪاﻱ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ🌹
🌷تازه به منطقه و گردان فجر اعزام شده بودم. خودم را به فرمانده گردان، [شهید] مرتضی جاوید معرفی کردم، ایشان هم مرا به گروهان مسلم فرستاد. قبلاً وصف مسلم و دلاوری ها و شجاعت هایش را زیاد شنیده بودم، اما هنوز توفیق زیارت ایشان را پیدا نکرده بودم. پرسان پرسان سراغ مسلم را گرفتم. جوانی بلند قد و آفتاب سوخته را به من نشان دادند. باورم نمی شد، این جوان که هنوز محاسن بر صورتش نروئیده، شیر یل فسا باشد. به مسلم، لقب ابوالفضل گردان فجر داده بودند. هم به علت اینکه پرچم دار گردان فجر بود هم به علت علاقه شدید و بارزش به حضرت ابوالفضل(ع). خودم رابه او معرفی کردم، با آغوش بازش پذیرای ام کرد.
چند روزی به عملیات مانده بود، حال و هوای خاصی در گردان فجر حاکم بود. بچه ها در چادر نمازخانه شب تا صبح را به راز و نیاز و دعا با پروردگار خود سپری می کردند. شب اول که آنجا بودم صدای گریه سوزناکی توجه مرا به خود جلب کرد. با خودم گفتم صاحب این نفس و ناله چقدر مخلص و نیازمند است. با خودم عهد کردم شب بعد او را پیدا کنم.
شب بعد، دعا که تمام شد و بچه ها یکی یکی از چادر خارج شدند، دنبال آن صدای دلنشین رفتم. وقتی از چادر خارج شد و به نور وارد شد، شناختمش، مسلم بود که هنوز قطرات اشک بر صورتش می درخشید و به خاک می چکید.
🌷گروهان مسلم همه سوار بر قایق منتظر دستور مرتضی بودند. آن شب خدا با ما بود. ابر مهتاب را پوشانده بود تا قایق های ما بر سطح اروند دیده نشوند، باد می پیچید و نی ها را به صدا در می آورد تا صدای قایق ها شنیده نشود، نم نم باران که شروع شد، خیال دشمن راحت شد که امشب حمله ای در کار نیست.
رمز عملیات والفجر8 در بیسیم ها طنین انداز شد. غواص هایی که قرار بود خط ما را بشکنند توسط جریان شدید آب یک کیلومتر پائین تر برده شده بودند، مسلم منتظر دستور بود. مرتضی گفت: «سخت است اما بسمه الله خودت خط را بشکن!»
مسلم بی معطلی با قایق به خط زد. آب بالا آمده بود، درست تا روی موانع، مسلم قایق را از روی 500 متر موانع و سیم های خاردار که دشمن کار گذاشته بود عبور داد و خودش را به اولین سنگر رساند و یک نارنجک حواله آن کرد. همه چیز کمتر از هفت دقیقه پس از دستور مرتضی اتفاق افتاد. وقتی به خط وارد شدیم دیدیم قایق مسلم اولین قایق است و دشمن تنها فرصت کرده بود تنها چهار تیر از چهار لولی که در سنگر دیده بانی مستقر بود شلیک کند.
این تنها خطی بود که در منطقه رأس البیشه شکسته شد و همه نیروهای ما از این منطقه وارد فاو شدند.
🌷🌸🌾🌸🌷
#ﺷﻬﻴﺪمسلم_رستم_زاده
#شهدای فارس
تولد: 1342- روستای خیر آباد، فسا
سمت: فرمانده گروهان
شهادت: 4/10/1365 - عملیات کربلای 4
🌷 @shohadaye_shiraz
صبـح
صدای توست
در نوار دلتنگـی
که خورشید پَخشش میکند ...
#صبحتون_بخیرﺑﺎﻳﺎﺩﺷﻬﺪا
#یادشهداباصلوات
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
🍁اومد بهم گفت : " میشه ساعت 4 صبح بیدارم ڪنی تا داروهام رو بخورم؟ "
ساعت 4 صبح بیدارش ڪردم ،
تشڪر ڪرد
و بلند شد از سنگر رفت بیرون ...
بیست الی بیست و پنج دقیقه گذشت ، اما نیومد ...
نگرانش شدم ؛
رفتم دنبالش و دیدم یه قبر ڪنده و توش نماز شب می خونه و زار زار گریه می کنه !
بهش گفتم :
" مرد حسابی تو ڪه منو نصف جون کردی !
می خواستی نماز شب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و می خوام داروهام رو بخورم ؟! "
برگشت و گفت :
" خدا شاهده من مریضم ،
چشمای من مریضه ، دلم مریضه ،
من 16 سالمه !
چشام مریضه ! چون توی این 16 سال امام زمان عج رو ندیده ...
دلم مریضه ! بعد از 16 سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم ...
گوشام مریضه ! هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم ... "🍁
(ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻬﯿﺪ ﺻﺎﺣﺐ ﺍﻟﺰﻣﺎﻧﯽ)
@shohadaye_shiraz
#ﺑﻪ_ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯﺑﭙﻴﻮﻧﺪﻳﺪ
دل من تنگ همین یڪ لبخند...
و تو در خنده مستانہ خود میگذرے!
نوش جانت اما...✨
گاه گاهے بہ دل خسته ما هم نظرے !!
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ
#ﻃﺮﺡ_ﺁﻣﺎﺩﮔﻲﺑﺮاﻱ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ_ﺷﻬﺪا
اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ #ﺫﻛﺮﺷﺮﻳﻒ:
#ﺻﻠﻮاﺕ ﺑﺎ ﻋﺠﻞ ﻓﺮﺟﻬﻢ
َ
#ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ اﻫﻞ ﺑﻴﺖ اﻃﻬﺎﺭ(ع) وﺣﻀﺮﺕ ﺯﻳﻨﺐ (س)و اﻣﺎﻡ ﺭاﺣﻞ(ﺭﻩ ) و ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ و اﻣﻮاﺕ و...
ﺑﺨﺼﻮﺹ #ﺷﻬﻴﺪاﻥ ﺳﺠﺎﺩﻱ, ﺣﻜﻴﻤﻲ, ﻧﻆﺮﻱ, ﺣﻜﻴﻤﻲ
ﻫﺮﻛﺲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺗﻌﺪاﺩ ﺑﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺩﺭ ﺧﺘﻢ اﻳﻦ ﺫﻛﺮ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﻨﻨﺪ
👆👆👆
ما بی سلیقه ایم تو حاجات ما بخواه
ورنه گدا مطالبه ی آب و نان کند
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#مولا_جـــــان...
پشت ڪردم بہ گناهـ..پاڪ شوم در رمضان...
هـمہ ترڪم بڪنند عیب ندارد...
تو بمان...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج✨
🌷🌷🌷🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
ماهِ رمضان را؛
خدا وثیـقہ گذاشت!
براے آزادیِ من؛
ازبنـدشیطان...
بعد از ایـن؛
روزگارِمـن چـہ میشـود...؟!
#يا_غياثَ_من_لا_غياثَ_لَہ
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
سردار شهید خلیل مطهرنیا
توی فاو بودیم. چند بار خلیل را صدا زدم تا جواب داد.
به گوشم!
یه شکار خوب برات دارم!
خیره!
یه فرمانده عراقی آمده نزدیک خط!
ذوق زده پرسید مطمئنی؟
گفتم بله، بچه ها توی شنود شنیدن. محدوده اون را پرسید. فرمانده عملیات لشکر بود. اما همیشه در پیشانی خط بود. الان در هفتاد، هشتاد متری عراقی ها بود. گفت: توکل به خدا!
نیم ساعت طول نکشید که فرمانده عراقی را دست بسته آورد. فرمانده تیپ بود. به زور فرمانده لشکر برای بررسی وضعیت منطقه در محدوده کارخانه نمک فاو جلو آمده بود. آنقدر اطلاعات داشت که یکی دو روز او را تخلیه اطلاعاتی می کردیم.
چند روزی از کربلای ۴ می گذشت که فرمان آماده شدن برای کربلای 5 آمد. لشکر ما مثل سایر یگان ها در اروند و جزیره ام الرصاص عمل کرده بودیم، حالا باید می آمدیم در شلمچه ، منطقه پنج ضلعی جایی که لشکر ۱۹ فجر در عملیات کربلای ۴ عمل کرده بود، تنها خطی که در کربلای ۴شکسته شده بود. به علت وسعت کم منطقه بیشتر فرمانده هان با حضور در این منطقه مخالف بودند. خلیل هم مخالف بود. اما گفت خودم باید برای شناسایی بروم. لباس غواصی پوشید و رفت. با بی سیم با هم در ارتباط بودیم که صدایش قطع شد. احتمال شهادت یا اسارتش را می دادم که نزدیک های صبح خسته از راه رسید. گفت: من که می گم اینجا نمیشه عمل کرد. هیچ چیز آماده نیست. نقطه به نقطه خط پوشیده شده از سیم خار دارد و موانع و کمین.
گفتم حالا چرا جواب نمی دادی؟
دست هایش را آورد بالا و گفت: انگشت هام در سردی آب، کرخت شده بود. توان فشار دادن شاسی بی سیم را نداشتم.
گفتم عمق آب؟
گفت: از عمق نپرس که افتضاحه! یه جا دو متر، یه جا نیم متر، یه جا هم که وسط اب جاده است عمق آب میشه سی سانت، باید قایق را با دست از روش عبور بدیم!
چند فرمانده دیگر هم با این منطقه مخالف بودند. اما وقتی اصرار و تأکید بر این عملیات شد، دیگر درنگ نکردیم و شروع کردیم به آماده سازی نیروها!
شب عملیات کربلای 5 بود. خط شکسته بود. ما باید با بچه های عاشورا الحاق می کردیم. خلیل را صدا زدم و گفتم: اینجا پشت بی سیم باش و گردان ها را هدایت کن تا من بیایم. بی آنکه بفهمد رفتم و سوار یک نفربر شدم که می خواست به جلو برود. تو نفربر تاریک بود. کسی را نمی دیدم، همه هم حرف می زدند. کمی که جلو رفتیم یکی صدایش را بلند کرد و گفت: برادر ها ساکت ببینم کجاییم!
صدای خلیل بود. گفتم: خلیل تو اینجا چه کار می کنی، قرار شد عقب بمونی؟
گفت: شما اینجا چه کار می کنی، قرار نبود شما بیای جلو!
صدای بسیجی بلند شد و گفت: وقت گیر آوردید، مگه جای هم را تنگ کردید!
خندیدم و با هم رفتیم جلو!
مرحله دوم عملیات بود. خلیل پشت نهر جاسم بود و مرتب با محسن نیا، مسئول لجستیک بحث می کرد که چرا آذوقه و مهمات نمی فرستی؟
خلاصه بحثشان شد. خودم بلند شدم رفتم خط. میان راه دیدم چند تا ماشین تدارکات خورده و راننده ها شهید شدند. شب بود و تاریک کسی آنها را نمی دید، برای همین خلیل فکر می کرد کسی نیامده است. صبح محسن نیا را پیدا کردم و بردم پیش. خلیل. خلیل در دل خاکریز یک سنگر کوچک برای خودش کنده بود. به زور سه نفرمان داخل همان یه ذره جا نشستیم. صدای خمپاره ای از پشت سرمان آمد. خلیل گفت: چی شد؟
گفتم هیچی؟
دکمه پیراهنم را باز کرد و دست کرد پشت یقه ام. دستش شد پر خون. به زور مرا کشید بیرون گفت برو عقب!
گفتم : من نمی رم.
اما به هر ترتیب بود مرا با موتور یکی از بچه های اطلاعات فرستاد عقب. توی سنگر بهداری. مسئول بهداری گفت: باید به تو آمپول بزنم.
گفتم: نمی خواهم!
به زور آمپول زد، دیگر نفهمیدم چی شد. چشم باز کردم و شروع کردم دعوا کردنش، گفتم این چی بود؟
گفت: خواب آور، همه را سه ساعت خواب می کرد، اما شما نیم ساعت بلند شدید.
سریع دویدم بیرون
و رفتم به سمت خط. حاج یداللهی جانشینم را دیدم. محزون و شکسته. گفت: شما که رفتی گلوله توپ خورد کنار سنگر، خلیل و محسن نیا شهید شدند!
سریع خودم را رساندم. ترکش سر خلیل را از گردن برده بود. ترکشی هم به سر محسن نیا خورده و با شهدا منتقل شده بود که بعداً متوجه می شوند زنده است و به بیمارستان منتقل می شود.
راوی خاطرات:
«سردار حاج جعفر اسدی»
تولد:
۱۳۳۸جهرم، روستای عليآباد
سمت:
مسئول طرح و عملیات لشکر 33 المهدی«عج»
شهادت:
۱۳۶۵/۱۰/۳۰ شلمچه، کربلای۵
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
💫شادی روح شهداء صلوات
@shohadaye_shiraz
قرارمون این نبود جاهاے سخت قایم شے
نوبت من هنوز نشد تو گم شدے برا چی؟!😔
#کجایے_بابا_جونم
#حلما_اینانلو
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
دردفتر خاطرات ما بنویسید
ما هر چہ داریم ازشـــهدا داریم
آیامے دانید حدودپانزده هزارشهیددرماه مبارڪ رمضان شربت شهادت نوشیده اند
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻳﺎﺩﺷﻬﺪاﻣﺰﻳﻦﺑﺎﺩ
🍀🍀
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
آمده بود مرخـــــصے.
داشتیم درباره ی منطقه حــرف مےزدیم.
لابه لای صحــــبت گفتم:
کاش مےشد من همـــراهت به جبهه بیایم !
گفــــت؛
"هیچ مےدانی ســــیاهے چادر تو از سرخے خـــــون من کوبنده تر است؟!"
همین ک حــجابت را رعایت کنے،
مبـــــارزه ات را انجام داده ای...
شهید محمدرضا نظافت
@shohadaye_shiraz
#ﺑﻪ_ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯﺑﭙﻴﻮﻧﺪﻳﺪ
شهدای غریب شیراز
*امام ﻛﺎﻇﻢ (علیهالسلام) :
افطارى دادن به برادر مسلمانت از روزه داشتنت افضل است...
🌷🌷🌷🌷🌷
#ﻛﻤﻚﺑﻪﺳﻔﺮﻩاﻓﻂﺎﺭﻱﺷﻬﺪا
👇👇👇
ﻣﺮاﺳﻢ ﮔﺮاﻣﻴﺪاﺷﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ ﺭﻣﻀﺎﻥ و ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﺷﻬﻴﺪ اﺳﻜﻨﺪﺭﻱ
و اﻓﻂﺎﺭﻱ ﺷﻬﺪا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ (3/3/97)
ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ
اﺯ #ﺳﺎﻋﺖ 18:30
👇👇👇
ﻫﺮﻛﺲ ﻣﻴﺨﻮاﻫﺪ ﺩﺭ ﺳﻔﺮﻩ اﻓﻂﺎﺭﻱ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺳﻢاﻟﻠﻪ
ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ:
5047061049850700
بانك شهر
محمد پولادي
ﺩﺭﺻـﻮﺭﺕ ﻭاﺭﻳﺰ ﻣﺒﻠﻐﻲ ﻟﻂﻔﺎ اﻃﻼﻉ ﺑﺪﻫﻴﺪ
:09171022192
ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
از سر گذشتن ...
سرگذشتِ آنانی ست
ڪہ با حسین علیہالسلام
معاملہ ڪردہ اند ...
#شهید_حاج_عبدالله_اسکندری
#سردار_سر_به_نیزه🌷
#ﺻﺒﺤﺘﻮﻥ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﻬﻴﺪ ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ
🍀🍀🍀
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
شهدای غریب شیراز
ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﺷﻬﺪا ﺑﻪ ﺻﺮﻑ اﻓﻂﺎﺭﻱ ﺷﻬﺪا ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺳﺎﻋﺖ 18:30
ﻣﺮاﺳﻢ اﻣﺮﻭﺯ ﮔﻠﺰاﺭ ﻓﺮاﻣﻮﺵ ﻧﺸﻮﺩ
بچه ها اگر شهر سقوط کرد،
نگران نباشید دوباره فتح میکنیم مراقب باشید ...
ایمانتان سقوط نکند...✨
#_شهید_محمد_جهان_آرا
#صبحتون_شهدایی🌷
🍀🍀🍀🍀
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
🌹ﻳﺎﺩﻱ اﺯ ﺷﻬﺪاﻱ ﻏﺮﻳﺐ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ🌹
🌷 شهیدمرتضي جاویدی و جليل اسلامي همه جا با هم بودند. اصلاً جنگ را هم با هم آموختند. با هم به خط مي زدند، با هم به شناسايي مي رفتند، با هم گردان فجر را تحويل گرفتند و اداره کردند. اگر سخت ترين عمليات ها را به لشکر المهدي(عج) مي دادند، در نوک پيکان حمله المهدي(عج) گردان فجر بود و در نوک اين پيکان جليل اسلامي. گاه مي شد جليل چندين شبانه روز وارد عراق مي شد و عمليات هاي نفوذي در خاک دشمن انجام مي داد و باز مي گشت. جليل و مرتضي رابطه عجيبي با هم داشتند. وقتي جليل شهيد شد، کمر مرتضي شکست.
مدتي از شهادت جليل مي گذشت که مرتضي را ديدم، هنوز لباس مشکي به تن داشت و عزادار جليل بود. از او پرسيدم چرا مشکي را عوض نمي کني؟ گفت: «داغ جليل را هيچ گاه نمي توانم فراموش کنم.»
ادامه داد: «جليل فکر و مغز گردان بود. درست است که من فرمانده گردان بودم، اما بي جليل نمي توانستم گردان را اداره کنم. راستش را بخواهي الان هم دائم کنارم حضور دارد. حالا هم شب ها مي آيد کنارم و مثل گذشته در کار ها مرا راهنمايي مي کند. بار ها شده، بين خواب بيداري مي آيد در چادر فرماندهي کنارم مي نشيند و ساعت ها با هم صحبت مي کنيم.»
غبطه خوردم به اين همه مهر و محبت و دوستي اين دو نفر که حتي بعد از شهادت هم بين آنها وجود داشت.
🌷🌸🌾🌸🌷
#شهیدجلیل_اسلامی
#شهدای_فارس
@shohadaye_shiraz