eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 🌷اوایل با جهاد فارس در جبهه بود و راننده لودر بود، اما حسن از کار در جهاد راضی نبود. می گفت: دوست دارم اسلحه دست بگیرم و رو در رو با عراقی ها بجنگم. برای همین سال 60، از طریق بسیج اعزام شد. مدتی هم به صورت بسیجی در جبهه بود که گفت: به من می گویند تو که دائم در جبهه هستی بیا و پاسدار بشو! خودش هم خیلی دوست داشت. می گفت وقتی بسیجی بودم، عاشق لباس سپاه شدم. می گفت: من سرباز امام زمان هستم و سربازان امام زمان را در لباس سپاه دیدم. می گفتیم حداقل به عنوان سرباز وارد سپاه بشو، بعد از پایان خدمت بیرون بیا. می گفت: سرباز امام زمان، در قید دو سال یا 24 ماه خدمت نیست، سرباز امام زمان (عج) تا قیامت سرباز امام زمان(عج) باقی می ماند. حسن پاسدار، از زمین تا آسمان با آن حسنی که ما می شناختیم فرق داشت. به تمام معنا پاسدار اسلام و انقلاب بود. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷گفتیم: کی میای؟ گفت: ان شاالله برای سالگرد محمد حسن! گفتم: چقدر دیر, هنوز که چهارماه مانده! گفت: مادر, تو چهارتا پسر داری, دو تاش را بده در راه خدا, محمد جواد و محمد حسین هم باشه برای خودت! گفتم: پاشو پسر, از این حرف ها نزن, ان شاالله که سالم بر می گردی. خداحافظی کرد و رفت...‌ سالگرد برادرش خبرشهادتش آمد .. 🌷در محاصره بودیم. محسن اب و اذوقه اش را بین بچه ها تقسیم کرد. اخرین جمله های محسن قبل از شهادت این فراز از دعای شعبانیه بود که بلند می خواند و به سمت دشمن می رفت:الهی هب لی کمال الانقطاع الیک...(خدایا بریدن کاملی از خلق به سوی خود به من عنایت کن تا باشد که دیده های دلمان به نور لقا الهی روشن شود!) پیکرش سه روز زیر افتاب افتاده بود... 🌱🌹🌱 محمد محسن روزیطلب شهادت:۱۳۶۲/۱۲/۲۲-عملیات خیبر 🌷🌱🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
عید آمد و دل از غم دیرینه شد آزاد چشمم به دستان حسین بن علی(ع) افتاد دارد در آغوشش عجب شهزاده ای زیبا غرقِ طوافش ماه و خورشید و نسیم و باد از دست اربابم رسید عیدی جانانی ویرانۂ قلبِ منِ آشفته شد آباد (ع)✨🌺 ✨🌺 ♨️ 🎊 💝🎊💝🎊💝
🔰 شهید سلیمانی: نباید تردید کنیم که شهدا مثل اولیای الهی دارای اعجازند. اینکه به قبور آنها توسل می‌کنیم و استمداد می‌طلبیم برای این است که آنها مثل قطره‌ای به دریا وصل و جزئی از ائمه(ع) شده‌اند. 🍃🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃چه‌معامله‌ی پرسودی است 🕊 فانے میدهے و باقے میگیری جسم میدهے و جان میگیری❤️ جان میدهے و جانان میگیری...💚 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🔰به روایت مادر شهید : 🔹یک بار در جبهه شهید صیاد شیرازی گفته بود:"این بچه در این جا چه می کند؟" و در پاسخ به او گفته بودند:"همین بچه عضو گروه شناسایی ست و می رود در قلب دشمن ، شناسایی می کند و بر می گردد." شهید صیاد شیرازی گفته بود:"باید درجه ی مرا بردارند و بر دوش این جوان بگذارند."😳 🔹سرانجام هم می رود در خاک عراق و آن قدر می جنگد که مهماتش تمام می شود. پسرم می گفت:"ما تا آخرین لحظه و تا آخرین فشنگی که داریم ، می ایستیم و می جنگیم و عقب نشینی نمی کنیم." پسرم،آخرین فشنگ را هم به سوی دشمن شلیک می کند و بعد به درجه ی رفیع شهادت می رسد. محمد محسن روزیطلب 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. دوباره پشت پنجره رفتم. باران همونطور یک ریز می بارید. دلشو امانم را بریده بود: «یعنی این وقت صبح به کجا رفته؟!» هنوز این فکر و خیالم پاک نشده بود که در باز شد و همراه با سوز و سرما و باد وارد اتاق شد. خیس خیس بود. گفتم :«پناه بر خدا کجا‌بودی حاجی؟!» خندید کنار بخاری ایستاد و همانطور که از قاب پنجره به باران زل زده بود گفت: «بچه ها هنوز خوابند؟!» _خوب معلومه هنوز خیلی زوده برای چی بیدارشون کنم؟! _شما بیدارشون کنم بعدا میفهمی .می خوام ببرمشون یک جای خوب. _توی این بارونا؟ _پس چی !دلت میاد؟! بیل و کلنگ نداریم؟! _بیل و کلنگ میخوای چی کار؟ نکنه باز خیالاتی به سرت زده!؟ _ای همچین .تاتو بچه ها را آماده کنی و من برمیگردم. پیش از اینکه فرصت حرف دیگری پیدا کنم دوباره از اتاق بیرون زد و توی باران ناپدید شد. بچه ها صبحانه خورده و لباس‌پوشیده پشت پنجره به انتظارش ایستاده بودند. دلم هزار راه می رفت.سر از کارهایش در نمی آوردم همیشه وقتی می‌خواست کار مهمی انجام بدهد همین طور مرموز می شد. پشت پنجره کنار بچه‌ها چشم به بیرون دوختم. باران کم کم آرام گرفت. صدای چک چک ناودان ها دیگر منقطع و بریده بریده شده بود.به آسمان نگاه کردم که ابرها داشتند نو و کهنه می شدند .حدس زدم که دوباره باران خواهد گرفت. در اتاق باز شد و حاجت خندان و سرحال به داخل سرک کشید. _خب بچه ها حاضرن؟! گفتم:« بله ! ولی تا نگی چی خیالی داری نمیزارم بیان بیرون!» بچه ها باغچالی لباس گرم پوشیدن و هلهله کنان به دنبال پدرشان از اتاق بیرون زدند. پیش خودم به کارهایش فکر می کردم و می خندیدم .یکی دو بار تصمیم گرفتم پشت پنجره بروم تا ببینم صدای بیل و کلنگ به خاطر چیست ولی باز هم طاقت آوردم تا کارش را تمام کند و هر وقت خودش گفت بروم. همان طور که حدس  زده بودم آسمان دوباره تیره شد و باران شروع به باریدن کرد. بار دیگر دلم واقعاً شور زد: «توی این بارونا سرما نخورن» دیگه تصمیم گرفته بودم که سراغشان بروند شعله زیر قابلمه را کم کردم و چادر سرم انداختم اما پیش از اینکه راه بیفتم صدای شادی بچه ها را شنیدم و به دنبالش در اتاق باز شد و هر سه وارد شدند.حجت بادگیر را از تن درآورد لباس خرید بچه ها را عوض کرد و کنار بخاری نشستند. _خب حالا نمی خوای بگی چیکار کردی؟! حجت خندید. دستش را دور گردن بچه ها که دو طرفش نشسته بودند انداخت. _حالا دیگه میتونی خودت بیای تماشا کنی. از اتاق بیرون رفتم همان طور که او خواسته بود چشمانم را بسته بودم و با احتیاط جلو میرفتم گفت :خوب وایسا! حالا چشماتو باز کن. آرام چشمانم را باز کردم در مقابل خودم گوشه حیاط یک نهال سبز و تازه را دیدم که روی زمین قد کشیده بود. _چقدر قشنگه درخت کاشتین؟! حجت کنار نهال نشست و عاشقانه به آن زل زد. دانه های ریز و درشت باران روی صورت درست مثل شبنم می درخشید. جلو رفتم و کنارش نشستم: _حالا چه خبره که درخت کاشتی؟! _مگه نمیدونی امروز روز درختکاریه! من هم این نهال را کاشتم تو هم ادای وظیفه شده باشه هم  یادگاری از ا خود باقی گذاشته باشم . از این گذشته درخت علامت سرسبزی و خرمیه.. در حالی که آن روز بارانی به دست حجت در زمین نشان داده شد حالا برای خودش یک درخت درست و حسابی شده.کاش بود و با چشمان خودشان را میدید سرسبز و خرم. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 🌷حسن استاد تفنگ 106بود .عموما" یک خدمه معمولی دنبال سکوی مناسب و صد تا دلیل برای شلیک بود، اما حسن در هر شرایطی و در هر موقعیت مکانی با تفنگ 106 کار می کرد. مثل یک تک تیرانداز که گلوله اش را به هدف می زند، حسن هم در استفاده از 106، آنقدر تبحر داشت که هر شلیکش به هدف می نشست. خیلی هم روی ماشینش حساس بود همیشه در حال شستن و تمیز کردن ماشین 106 بود. حتی اگر می خواست آن را گل مالی و استتار کند، به خوبی و زیبایی این کار را انجام می داد. وقتی هم می خواست خدمه برای 106 انتخاب کند ،می گشت و بهترین نیروها را بر می داشت. می گفت من نیروی ضعیف و تنبل به دردم نمی خورد. همین باعث شده بود که ماشین و تفنگ 106 حسن همیشه در عملیات ها پیشتاز باشد. مسئول ادوات می گفت اگر کس دیگری را جلو بفرستم یک شلیک اشتباه که کرد یا آتش سنگینی به سمتش آمد به عقب می آید. اما حسن این طور نیست، خودش با ماشینش خط شکن می شوند. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
وصیت نامة شهید : «مؤمنان باید در راه خدا با آنانکه حیات مادی و دنیا را بر اخرت برگزیدند جهاد کنند و هرکس در راه خدا در این جهاد کشته شود ، فاتح گردیده است . » فرج الله علوی 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
✍شهید حاج قاسم سلیمانی: آه (شهادت ) مرگ خونین من، عزیز زیبای من، عروس حجله من ....کجایی!!.... 🎊🎊🎊🎊🎊 💝🌹 یادآور شب‌های عملیات 🇮🇷و اشتیاق شهدا به 🌷 همراه با برنامه های ویژه👌 و جشن میلاد منجی موعود(عج) 💢پنجشنبه ۲۶ اسفند از ساعت ۱۶ 🔹💕🔹💕🔹💕🔹💕🔹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 لطفا مبلغ باشید
🍃اے شهید ✨گـذر زمــان ؛ همه چیز را با خود می‌برد جز ردّ نگاه تــو را . . . 💔🥀 🦋الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّدٍ_وَآلِ_مُحَمَد 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰در منطقه که بودیم، احمد همیشه برنامه هایش را طوری تنظیم می کرد که به نماز اول وقتش آسیبی نرسد. احمد سیره خاصی داشت، بی ملاحظه جا و مکان و این که کار دارد یا بیکار است تا وقت اذان می شد، بلند می شد و شروع می کرد به اذان گفتن. حتی در میدان نبرد و زیر باران تیر ها و خمپاره ها. یک روز احمد تا بلند شد اذان بگوید، شهید صفدر شهبازی پیش دستی کرد و شروع کرد به اذان گفتن. اذان که تمام شد، احمد به صفدر گفت: «صفدر گردنبند قیامت را نصیب خود کردی!» 🔰در تلاوت قرآن نیز آداب خاص خود را داشت. قبل از قرأت، قرآن را در دست می گرفت و مرتب این جمله را تکرار می کرد «هذا کلامُ ربی» [ این کلام پروردگارم است] آنقدر این جمله را تکرار می کرد که اشک از دو دیده اش جاری می شد و حال قرآئت قرآن پیدا می کرد. آن وقت با احترام قرآن را باز می کرد و شروع می کرد به تلاوت. همیشه می گفت: «قرآن کلام پروردگار است آیا می شود همین طوری و بی مقدمه آن را تلاوت نمود!» احمد رضوانی زاده 🌱🌹🌱🌹🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. _آذر پیکان هم که اینجاست.. _خوب چرا تعجب کردی؟! _آخه اون که دیگه شیراز نیست .چند وقته که مسئول تیپ ۳۳ المهدی جهرم شده. _این جلسه چند ساله که قبل از محرم تشکیل میشه تمام فرماندهان سپاه شیراز جمع می شوند و برنامه ریزی می کنند. آذر پیکان هم تا حالا همه شرکت کرده دیگه نمیتونه دل بکنه حسابی پابند شده. _پس به خاطر همین اومده شیراز؟! _اوهوم.حالا چرا اینقدر پاپی اون شدی؟! _هیچی راستش تعریفشو زیاد شنیدم برای تا حالا از نزدیک باهاش برخورد نداشتم. _جدی میگی پس نصف عمرت بر فناست _راستی به نظرت از اون هم میشه کمک مالی برای هیئت گرفت. _چرا نشه؟! _خوب دیگه دیگه مال اینجا نیست حتماً خودش توی جهرم از این برنامه ها ترتیب میده. _حق با تو.. تا ببینیم چی میشه.. _دلم میخواد به این بهانه هم که شده برم سراغش _نه بابا ولش کن بنده خدا را توی معذورات قرار نده اگه خودش کمک کرد بگیر. _به نظرت در مورد چی داره با حاجی صحبت میکنه؟! الان یک ساعت که دارند با هم حرف میزنن.. _اینقدر کار مردم تجسس نکن تو چیکار داری؟ _نگاه کن خداحافظی کرد داره میاد این طرف _خب که چی؟! _می خوام برم جلو ازش کمک مالی بگیرم _امان از دست تو _سلام آقای آذر پیکان _سلام اخوی حال شما.. امری بود؟ _حقیقتش من دارم برای مراسم انسان کمک مالی جمع می کنم. _موفق باشید اجرت با امام حسین _خیلی ممنون _ببخشید من یک منظره دارم . امری ندارید؟ _خواهش می کنم عرضی نیست که فقط.. راستش میدونید.. _چیزی می خواین بگین؟! _نه منظورم اینه که نه چیزی نمیخوام بگم۱۲ _من از تو عجله دارم پس با اجازتون _چی شد؟! چیزی ازش گرفتی؟! _ای بابا اصلا به روی مبارکش هم نیاورد.. هرچی بهش برسونم که برای کمک مالی و رفتم سراغش به روی خودش نیاورد و رفت. 👈ادامه دارد .... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞به مناسبت ایام شهادت شهید عبدالحسین برونسی .... 📹 روایت حجت الاسلام عالی از هدایت شهید برونسی توسط حضرت زهراسلام الله علیها ▪️وقتی حضرت زهرا سلام الله علیها راه برون رفت از میدان مین و محاصره دشمن را به شهید برونسی نشان می‌دهد... ▪️فرماندهان جنگ نظامی در عین تلاش‌های خودشون، نگاهشون به آسمان بود، نه به قدرت‌های پوشالی... 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 💫 🌷خیلی کم به شیراز می آمد. اگر هم می آمد، یک روز کامل هم نمی ماند. صبح می آمد، سری به من می زد، عصر بر می گشت. هر وقت هم اصرار می کردم که برایش زن بگیرم، می گفت: ننه تا زمانی که جنگ هست، من به ازدواج فکر نمی کنم. یک بار به مرخصی آمده بود. رفت بیرون و برگشت. دیدم ناراحت است و با عصبانیت با خودش حرف می زند. گفتم: چی شده حسن! گفت: توی خیابان رد می شدم، دیدم مردم توی صف تخم مرغ دارند دعوا می کنند. اینها چه شونه، بچه ها دارن جلوی دشمن تکه تکه می شن، اینها برای یک تخم مرغ توی سر هم می زنند. همان روز با ناراحتی برگشت. یک بار دیگر با پای مجروح برگشت. پشت ساق پایش قلوه کن شده بود. یکی دو روز بیشتر تحمل نکرد و گفت: ننه، می خواهم برگردم. گفتم: صبر کن پات خوب بشه، بعد برو. با یه حالتی گفت: ننه، نگو نرو... بگو برو... برو جلو این نامردها را بگیر که نیان ایران را بگیرند. لنگ لنگان برگشت. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📸 روایتی از شهید حاج‌ قاسم سلیمانی و پاسدار شهید محمدعلی الله دادی 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
: 🔺سختی‌ها را تحمل کنید... ان شاءاللّه این انقلاب با نهایت اقتدار و توان به انقلاب جهانی (عج) اتصال پیدا میکند..‌. تحقق این آرزو، چندان دور نیست و بدون شک در لوح محفوظ الهی زمان وقوع آن تعیین شده است.. 🤲🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨اَسـیر شُمآ شُدن خوب اَسٺ اَسـیرِ |شُھدٵ| شدن رامیگویم خوبے اَش بہ ایـن اسـٺ کہ ازاسـآرٺِ دُنیـآ آزاد میشوۍ ♥️ _یرزقون 📿 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔵والفجر 1 بود. من فرمانده دسته بودم، جلیل فرمانده گردان. موقعیت عجیبی داشتیم. بیشتر نیروهای گردان مجروح بودند، همه را در یک سنگر تانک جا داده بودیم. عراقی ها با نارنجک و آتش تیربار جلو می آمدند، مثل نقل بر سر ما تیر می بارید. کسی جرأت بلند کردن سر را هم نداشت، چه رسد به اینکه بخواهد نیم خیز شود یا بایستد. در همین زمان جلیل را دیدم، تمام قامت روبروی عراقی ها ایستاده بود. با چشم خودم، تیر هایی را که از کنار دست و سرش، حتی از بین زانوهایش عبور می کرد را می دیدم، اما جلیل ایستاده بود و خم به ابرو نمی آورد. داشت منطقه را کنترل می کرد تا راهی برای مقابله با دشمن پیدا کند. سمت: فرمانده گردان فجر- لشکر 33 المهدی(عج) جلیل اسلامی (آریانژاد). 🌱🌹🌱🌹🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. _چطور مگه؟ _هیچی هر جوری بهش رسوندم که برای کمک مالی رفتم سراغش به روی خودش نیاورد و رفت. _خب.. _خب به جمالت فرمودند ،اجرت با امام حسین موفق باشی. _همین؟! _اونجوری که تعریفش رو کرده بودن گفتم حالا دست میکنه ده بیست هزار تومان میده. _اشتهاتم بد نیست ..ده بیست هزار تومان؟! _لااقل ۷ یا ۸ هزار تومن باید میداد. _باید که در کار نیست. _درسته ولی آخه اون جوری که شما ازش تعریف کرده بودی. _هیس حاجی داره میاد.. _سلام بچه ها... _سلام حاجی _چه خبر چیزی هم جمع کردین.. _ یه خورده جمع شده _مثلاً چقدر؟! _تقریباً ۳۰ هزار تومان میشه _خدا کریمه بیا فعلا اینو هم بگیر پیشت باشه.. چک هست ..من رفتم موقع نماز میبینمتون. _بازش کن ببین چقدر ه؟! _باورم نمیشه ۱۰۰ هزار تومن. ایناهاش بیا خودت ببین.. _درسته حق با تو مال کی هست. _نمیدونم فقط شماره حساب نوشته. _حاجی داره میاد حالا ازش میپرسم. _بچه ها من دارم میرم بیرون. آقای آذرپیکان را بدین خودم میبرم بانک نقدش می کنم . چرا زل زدیم به هم دیگه..یالا دیگه دیرم شد.. _بفرمایید _چیه نکنه شما دوتا را مار زده! نشنیدین خداحافظی کردم! _به سلامت به سلامت به دست خدا... 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرات جالب و طنز ماشاالله شاهمرادی، بازیگر و رزمنده دفاع مقدس در محضر رهبر انقلاب 😁 🌱🔹🌱🔹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 🌷با تیپ احمد بن موسی(ع) در کردستان، کنار سد بوکان مستقر بودیم. هوا به شدت سرد بود. با حسن به کنار سد رفته بودیم. تکه سنگی برداشت و شروع به شکاندن آب یخ زده کرد. گفتم: چی کار می کنی؟ در حالی که یخ را می شکاند گفت: غسل واجبم! چند روزی بود حمام خراب شده بود و آب گرم و حتی آب معمولی برای حمام نداشتیم. گفتم: پیر شده، تیمم برای همین وقتاست، مجبور که نیستی با این آب یخ غسل کنی! گفت: من تا غسل نکنم حالم خوب نمیشه، با تیمم حال نمی کنم. گفتم: به خودت رحم کن، این جا که جای غسل نیست. گفت: من می خوام برم تو آب، تو می ترسی و می لرزی؟ به اندازه بدنش از یخ های سد شکاند. پیراهن و شلوارش را در آورد. کنار سوراخ ایستاد و در یک لحظه دو پایی درون آب پرید، تا حدی که سرش زیر آب رفت و به اصطلاح غسل ارتماسی کرد. چند ثانیه بعد، بالا آمد. دستش را لبه یخ ها گرفت و به سختی خودش را بالا کشید. در حالی که می لرزید گفت: حالا راحت شدم! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷 : ☘ بایستی را در آغوش گرفت گونه ها بایستی از شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند،بایستی محتوای فرامین امام را درک و نماییم 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75