eitaa logo
شهدای غریب شیراز 🇮🇷
4.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
46 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،اگرباحــفظ‌ آیدی و لوگو باشه بهتر تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید ابراهیـم‌ هادی مۍگفت: مطمئـن‌بـاݜ هـیچ‌چیـز‌مثل برخـوردِ‌خوب روۍ‌آدم‌هـا‌تأثیر‌نـداره!🌱 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱‌گاهی باید مکث کرد، روی لبخندهایتان نگاه هایتان... هرکدامشان پیامی دارند ✨که‌ می تواند نجات دهنده ی حال وروز این روزهایمان باشد ...✨ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌷حاج شير علي خاطره اي را از حضورش با حاج خسرو بيان مي کند: شبي حاج خسرو نگهبان بودیم. سنگر ما در محلي بود که مثل نقل و نبات خمپاره، روي سرمان ريخته مي شد. ترکش ها از بغل گوش ما رد مي شدند، اما چيزي از آنها نصيب ما نمي شد. حاج خسرو شروع کرد به خواند مصيبت حضرت رقيه(س) در آن دل شب، هر دو تا توانستيم گريه کرديم. همان شب با حاج خسرو با خدا عهد بستيم. گفتيم خدايا، ما به عهدمان وفا مي کنيم تو هم به عهدت وفا کن و ما را به آرزويمان برسان. آن شب سپري شد. وقتي براي نماز بيدار شديم، حاج خسرو گفت من ديشب خواب عجيبي ديدم، من هم خواب عجيبي ديده بودم، خواب هايي که نويد هايي بودبراي شهادت ما... 🍃🌷🍃 🌷 🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. حجت زیر چشمی به آستینش نگاه کرد. _داشتیم اسلحه ها را از ماشین پیاده می‌کردیم اینطوری شد. صدای آقای جمی توجهشان را جلب کرد. بعد از عقد حجت لیوان شربتی از داخل سینی برداشت و کنار آقای جمی نشست. _بفرمایید باید ببخشید که غیر از این چیزی برای پذیرایی نداریم. آقای جمی نگاه در نگاه او دوخت و لبخندی صمیمی روی لب نشاند: _عروسی که مهریه اش ،مهریه حضرت زهراست .جشنش هم باید ساده و بی تکلف باشد.انشالله پای هم پیر بشید _خیلی ممنون .اگر اجازه بدین من از حضورتون مرخص میشم _بفرما راحت باش . حجت همانطور که تبریک مهمان ها را جواب می داد به طرف سیما رفت .کنارش نشست و شروع کرد به مرتب کردن لباسش. _خب ، فعلا با من کاری نداری؟ _کجا؟! _باید برم سپاه .خیلی کار داریم. _یعنی چی؟! می خوای بری؟! _گفتم که. کار داریم . باید زود برگردم سیما نگاهی به اطراف و کرد و پیش خود اندیشید : همین؟؟ تمام شد؟! یاد حرف مادرش افتاد: «این عروسی همه چیزش یه جور دیگه است» بی اختیار لبخندی روی لب هایش نشست. به طرف حجت برگشت و گفت: «برو خدانگهدارت» و آنگاه رفتن او را با نگاه دنبال کرد. 🌸🌸 _بلند شو بریم داخل اینجا سرد ه؟! سیما قطره های اشک را از روی گونه هایش دزدید سر بلند کرد و لبخند زد .فاطمه زیر بازویش را گرفت و او را از میان امواج نگاه نگران و پرسشگر سارا به اتاق برد. 👈ادامه دارد .... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
16.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥خاطره ی شنیدنی سردار باقرزاده در خصوص اقامه نماز اول وقت در ساختمان وزارت خارجه صدام 🔹در جمع زائران ۷۲ شهید تازه تفحص شده در معراج شهدای اهواز 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 💫 🌷حسن با رضا نویگویی و کاظم فرارویی خیلی رفیق و دوست بود. وقتی حسن شهید شد و جنازه اش ماند، رضا و کاظم با هم بحث می کردند. می گفتند: این حسن کسی نبود که تیری ترکشی بخورد و در منطقه بماند، حسن زرنگتر از این حرفا بود که حتی جنازشم بماند! می گفتند: حسن حتی مرده اش هم می تونه خودش را عقب بکشه! البته خود حسن همیشه می گفت: چه جور میشه یه آدم بره هیچ وقت پیداش نشه و برنگرده! حدود 14 ماه بعد حسن، رضا شهید شد و مفقود شد. کاظم که خودش مربی جودو بود می گفت: نمیدونم دیگه چرا رضا مفود شد، رضا بچه زرنگی بود که نذاره جنازه اش بمونه! وقتی کاظم هم در کربلای 4 شهید شد، جنازه اش ماند. با خودم گفتم: چه رفقایی که سرنوشتشان هم مثل هست. هر سه هم به مرور برگشتند. اول کاظم، بعد رضا، بعد حسن. 🌿🌷🌿 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 🔻امام خامنه ای: من به شما بگویم و به زبان بیاورم، هر وقت من فکر این را میکنم که این جنگ و این شهادت و این میدانهای شرف و خون تمام بشود و ما بمانیم و بعد یک وقتی مثلا به تصادف بمیریم ،که خیلی می‌میرند، به تب بمیریم، از تصور این فکر خدا شاهد است آنچنان به قلبم فشار می‌آید...و این دعایی ست که از قلب ما بر می آید، ای کاش که مرگ ما هم مثل مرگ بچه‌های شما باشد. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
کبوتر بودند🕊️ آنها که ناگاه پرکشیدند و در آسمان به پروازی ابدی رسیدند🕊️ ✨کبوترانۍکه در یک سحرگاه،ندای رستاخیز درگوششان طنین‌افکن شدو با کوله‌بارۍاز اخلاص بر دوش، لبیک‌گوۍدعوت معبود شدند✨ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌸 فرازی از وصیت نامه🌸 به نام خداوندی که اول می بخشد و بعد مهربان است ضمن این که می بخشد مهربان هم هست ◾️ زیر بار ظلم نروید چون اول خود شما ضرر میکنید. چون اگر شما مظلوم واقع نمیشدید ظالم ظلم نمی کرد ◾️مسجد،نماز جمعه وجماعت،مخصوصا نماز اول وقت،قرائت قرآن کریم با معنی هرروز را ترک نکنید، با جماعت باشید که دست خدا با جماعت است. ◾️شفاعت شهدا شامل حال کسانی که پیرو ولایت نیستند نمیشود هرچند اقوام نزدیک باشند... آزادخشنود کوهجانی 🕊 🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. جوان نفس نفس زنان خود را به گوشه محوطه پادگان هوابرد شیراز که کلاس چتربازی تشکیل می‌شد رساند.چند قدم دورتر ایستاد تا صحبت‌های مربی تمام شود. مربی که درجه استواری روی بازوهایش دیده می شد و با صدایی رسا و جدی صحبتش را تمام کرد و به طرف جوان برگشت. _حالا چه وقت آمدنه؟؟ ۱۰ دقیقه است که کلاس شروع شده. اگه قرار باشه موقع پرش از هواپیما اینجوری بی دقت باشید که کارتون زاره.. _باید ببخشید استاد تکرار نمیشه. حالا اجازه هست بشینم توی کلاس؟! _معلومه که نباید تکرار بشه... بشینی توی کلاس؟! معلومه که اجازه نیست. فکر کردی شوخی بازیه.؟ نخیر آقا.. ارتش بدون نظم و انضباط و وقت شناسی یک دقیقه هم دوام نمیاره. _درسته حق با شماست استاد. _با این حرف چیزی حل نمیشه .حالا شما این بار جریمه میشی تا یادت بمونه که سر وقت بیایی. _هر چه شما بفرمایید _بفرما آنجا خارج از کلاس بایستید. جوان اطاعت کرد و چند قدم آن طرف‌تر ایستاد و از دور حرکات مربی را که به سمت افراد کلاس برگشت و به صحبت هایش ادامه داد زیر نظر گرفت. 🌸🌸🌸 وقتی مربی از اتاقش خارج شد و نگاهی به ساعت انداخت. هنوز یک ربع ساعت تا شروع کلاس مانده بود. از دور سایه را روی نیمکت ها نشسته بود دید و با خود فکر کرد:«باز این نیروهای بیکار برای وقت‌گذرانی آمدن نشستند هیچ توجهی هم نمی‌کنند که اینجا کلاس است» جلوتر که رفت با تعجب به جوانی که روی نیمکت نشسته بود خیره شد: «اینکه شاگرد خودمه !همونی که جلسه پیش دیر اومده بود» جوان با دیدن مربی از جا بلند شد و سلام کرد _سلام خیلی زود اومدی؟ _بله استاد میخواستم دیر نرسم. استاد خودش را مشغول مطالعه نشان داد. اما با تعجب تمام حواسش به جوان بود. چند دقیقه بعد شاگردان یکی یکی از راه رسیدند. مربی کنار یکی از آنها ایستاد و پرسید: این جوان را می شناسی؟ _همانی که جلسه پیش دیر اومده بود؟! _چه خوب یادت مونده _اون رو همه میشناسند مربی با تعجب گفت: چطور مگه اون کیه؟! _فرمانده تیپ ۳۳ المهدی. _اسمش چیه ؟! _حجت آذرپیکان _مربی به فکر فرو رفت .پس آذرپیکان که میگن اینه...!!! با صدای صلوات شاگردان متوجه شد که باید درس را شروع کند در حالی که نگاهش را می دهد تا در نگاه جوان نیفتد،درس را شروع کرد 👈ادامه دارد •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
دکتر چهل وپنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خونه.. عصر نشده، گفت: بابا! من حوصله ام سر رفته. گفتم: چی کار کنم بابا؟! گفت: منو ببر سپاه، بچه ها رو ببینم. بردمش. تا ده شب خبری نشد ازش ساعت ده تلفن کرد، گفت: من اهوازم بی زحمت داروها مو بدید یکی برام بیاره! 🕊🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75