🌷چند شب قبل آزاد سازی خرمشهر بود. گفت: مسعود، احتمالاً بعد این عملیات دیگه من نیستم.
گفتم: انقدر از خودت مطمئن هستی؟ فکر نکنم!
با خنده گفت: حالا اگر شهید شدم. دوست دارم فلان جای شاهچراغ [ جایی وسط شاهچراغ] دفنم کنید.
گفتم: این کارهات هم بچه بازیه. می خواهی بعد از امامزاده کامبیز، امام زاده احسان هم درست کنی، بیان بهت چی آویزون کنند؟ اگر شهید شدی، مثل همه قطعه شهدا خاکت می کنیم، دیگه جایگاه ویژه می خواهی چی کار!
گفت: به قولاً... اصلاً ولش کن جنازه ام هر جا می خواهد برود، خودش بره. اصلاً یه روز می شینیم با هم به این حرف های من می خندیم. [بعد از شهادتش این جریان را برای مرحوم آشیخ محمدرضا حدائق تعریف کردم. ایشان با تعجب گفت اینجایی که ایشان آدرس داده است بسیاری از علما و عارفان شیراز دفن هستند و جایی نیست که همه بدانند و یا اجازه بدهند کسی دفن شود.]
... پدرش از شهادت احسان خیلی ناراحت بود. گفت: اگر می شود، حداقل در شاهچراغ دفنش کنید. جا خوردم.. به برادرش امید گفتم: یادت میاد در مسجد عین خوش می گفت من را در صحن شاهچراغ دفن کنید...
با پیگیری آقای دستغیب احسان را زیر گلدسته شاهچراغ دفن کردیم.
🌷🍃🌷
#طلبه_شهید احسان حدائق
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_دهم*
لب هایش را جمع کرد و آرام زیر دندان فشرد .سرش را بالا آورد طوری که توانست سقف نم داده را ببیند دست هایش را پشتش قفل کرد و دل به دریا زد:
_کیف و کتابت را بردار و برو منزل!
_بریم آقا؟!
_آره برادرت بیرون مدرسه منتظر ه
نفهمید چطور به کلاس رسید کیفش را برداشت کشوی میز را نگاه کرد و با سرعت بیرون زد. شاپور پشت دیوار مدرسه ایستاده بود. مجید سلام کرد اما جوابی نشنید پشت سرش راه افتاد به طرف. منزل بوی نم از لبه چین های خشتی و گلی بالا رفته بود کوچه تنگ مسجدجامع خلوت بود. آفتاب فرصت مرور کوچه ها را نداشت. یک پیچ بیشتر نمانده بود تا به ازدحام کوچه برسند .شاپور و برادرش به منزل رسیده بودند اقوام دورونزدیک موی جمع شده و هر دو طبقه منزل پر بود از جمعیت.
کفش های زیادی پای پله ریخته بود . فواره وسط بسته بود و آب حوض سر ریز کرده بود .پاشویه با قطر نازکی از جلبک یشمی رنگ پوشیده بود. سیب گاز زده ای پای شیر افتاده بود اما هیچکس به این چیزها توجه نداشت حتی برادر شاپور که حالا چشمهایش مثل لبه حوض سرریز بود. هنوز نمی دانست چه خبر است اما شیون و ناله زنان سقف طبقه بالا را میلرزاند بی دلیل نبود.
🌹🌹🌹🌹
شاپور یادآوری کرد که دایی هم میآید فراموشمان نشود لطف سفر به رفیق راه است خاصه که دایی آدم باشد.
همه چیز که آماده شد نگاهی به آینه انداخت مثل رزمی کاران قرار گرفت زانوهایش را هم داد به جلو تا تصویر در نقطه وضوح آینه بازتاب شود. برنز را از روی لبه چوبی زیر آینه برداشت و با کمک دست چپ موهایش را برای آخرین بار شانه کشیده پیراهنش را هم مرتب کرد. چشم هایش درشت و گونه هایش بر آمده بود با پرک های خمار را باز کرده که لطف خاصی داشت .جوان ۲۱ ساله بود با حرفهای رجز گونه هاش که از سر خوشحالی و خرسندی بود پدر را نیز تحریض میکرد تا سریعتر پاشنه کفش هایش را بکشد و کلاه دوره اش را روی سرش جابجا کند و به یاد بیاورد که یک عمر سی ساله در ارتش کلاهش را در آورده یا استوار کرده و حالا روزگار تقاعد است.
مهدی نیز متین و سربهزیر بی آنکه احساس خاصی داشته باشد همسفر است و از شاپور بزرگتر و سر وارسی مرکب فلزی پیکان برمیآید که پشت فرمان خواهد نشست.
#ادامه دارد.
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫
🌷عملیات کربلای 4 بود. عراقی ها در کانال های خود به شدت در برابر ما مقاومت میکردند. چشمم افتاد به عبدالقادر. پائین یکی از کانال ها ایستاده بود.چهار، پنج نارنجک دست گرفته بود و بی وقفه ضامن آن را با دندان می کشید و می انداخت داخل کانال. تمام وجودش شده بود خاک، موهای سر و صورت، حتی چشم هایش هم به رنگ خاک در آمده بود.
عبدالقادر را به نیروهایم نشان دادم و گفتم: نگاه کنید، این عبدالقادره، فرمانده شما...
در همین حین، ترکشی به تنش نشست و زخمی شد. رفتم و برگشتم دیدم عبدالقادر نیست، فکر کردم، او هم شهید شده. نگران دنبال بچه ها آمدم عقب. دیدم عبدالقادر پشت خاکریز بعدي است. گفت: کو جلال؟ گفتم: تیر خورد. گفت: کو حاج عین الله؟
گفتم: تیر خورد به سرش، شهید شد.
اشک توي چشمهاي عبدالقادر پیچید، از ته دل آهی کشید. حااج عین الله به سه برادر شهیدش پیوسته بود. عبدالقادر عقب نمی آمد، او را فقط با یک کلام توانستند از معرکه کربلای 4 بیرون بکشند، دستور فرماندهی است یعنی دستور امام است!
🌿🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
❁﷽❁
پنجشنبه ڪه مے آید
باز دلتنگ #شهیدان مےشوم
بی قرارِ یـاد #یاران مےشوم
یاد #جانبازان میدان جنون
آشنایان غبارو خاڪ و #خون
یادآنانےڪه #مجنون کرده اند
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
اگر دلت برای شهدا تنگ شده و هوای بهشت گلزار شهدا داری ....
همینک آنلاین شو ...⬇️
💢پخش مستقیم و قرائت زیارت عاشورا از گلزار شهدای گمنام شیراز :
https://heyatonline.ir/shohada.gomnam
🚨سخنرانی حجت الاسلام حدایق
هم اکنون
گلزار شهدای شیراز
پخش از لینک زیر:
https://heyatonline.ir/shohada.gomnam
🔰 #کلام_شهید | #پنجشنبه_های_دلتنگی
🔻شهید سید مرتضی آوینی: «عجب از ما واماندگان زمین گیر که در جستجوی شهدا به قبرستانها می آییم . این خود دلیلی است بر آنکه از حقیقت عالم هیچ نمی دانیم. مرده آن است که نصیبی از حیات طیبه شهدا ندارد واگر چنین است از ما مرده تر کیست؟ شهدا شاهد بر باطن و حقیقت عالمند و هم آنانند که به دیگران حیات می بخشند. پس به راستی این عجیب نیست که ما واماندگان در جستجوی شهدا به قبرستانها می آییم».
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
5.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃از همینجا سلام میدم
🍃به حنجر بریده
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌷 #شب_جمعه
#کربلا می خواهم....
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سلام_امام_زمانم 💚
✨ ای ڪه روشن شود
🌤️از نـور تو هر صبح جهان
✨روشنـــای دل من
💫حضرتـــ خورشـید سلام
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 💚
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊️
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
گفتـــم :بیاجاے من برو حج واجــب!
گفت: به شــرط اجازه جبهه!
بعد از شهــادت ســه برادرش نه مسئولین اجازه می دادن به جبهه بره نه من دلم میــومد.
جلو فرمانده سپاه از من تعهــد کتبے گرفت و رفــت حج.
ازحج ڪه برگشــت،یڪی دو روز مانــد و رفت جبهه،اولین و آخرین بارش بود!
شــد چهارمین #شهــید خانواده ....🌹
#شهــید عیــن الله اکبرے باصرے
#سمت: فرمانده گروهان، گردان قمر بنی هاشم- تیپ امام حسن(ع) استان فارس
#شهادت:شلمــچه_کربلای۴
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨🚨 #اطلاعیه 🚨🚨
#مسابقه_ملی کتابخوانی سردار بی سر
بر اساس زندگینامه و خاطرات سردارشهید حاج عبدالله اسکندری
🔹🔹🔹🔹🔹
#شرایط مسابقه👇
مسابقه کتابخوانی بر اساس کتاب #این رجبیون برگزار می گردد
۱. 🔰نسخه فیزیکی کتاب 📚 در مراسم هفتگی میهمانی لاله های زهرایی / عصرهای پنجشــبه در قطعه شهدای گمنام شیراز ارائه میگردد
♦️نسخه الکترونیکی (پی دی اف ) و از طریق کانال شهداي شیراز در دسترس عموم می باشد 👇
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz/12177
۲. 🚨🚨جهت مشاهده سوالات مسابقه به لینک زیر مراجعه کنید 🔻
https://formaloo.com/j7ml1
⭕️مهلت شرکت در مسابقه تا ۸ خرداد تمدید شد⭕️
شرکت برای عموم نیزآزاد مي باشد ➡️
۳. به لطف الهی به 8 نفر از برندگان مسابقه به قید قرعه پلاک طلا (پارسيان )هدیه داده میشود🎁🚨
🔹🔸🔹🔸🔹
#هییت_شهداےگمنام شیراز
شهید اسکندری.pdf
حجم:
38.79M
نسخه پی دی اف کتاب "این رجبیون" زندگینامه و خاطرات سردار شهید حاج عبدالله اسکندری👆
🔹🔹🔹
🚨طبق مجوز نویسنده کتاب ، این نسخه فقط در جهت مطالعه و شرکت در مسابقه میباشد وهرگونه چاپ و نشر آن غیر قانونی می باشد
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_یازدهم*
دایی نیز فراموش نشده است .آماده است که کوبه ی در می نالد.
خواهر زاده ها با احترام خاصی سلام می کنند و احوالپرسی .دایی که در ماشین قرار می گیرد ،با جعفر آقا حال و احوال می کند .جعفر آقا ژست فرماندهی گرفته و شق روی صندلی جلو نشسته است. اما بر خلاف ظاهر هستش دل مهربانی دارد و افتخارش این است که هیچوقت دیرتر از آفتاب بیدار نشده است و این تکلیف را بر همه ی بچه ها فرض کرده است که هر طور شده نماز صبحش آن را بخوانند . این را شاپور خیلی خوب می داند ، که به قول خودش خیلی اهل جانماز آب کشیدن نبوده و نیست و گهگاه اگر توانسته ، در عالم بچگی از این تکلیف پدر طفره رفته است .
زمان غیرمعمولی است برای سفر ،اما هوا خوب است . هنوز یک دهه بیشتر از پاییز نگذشته است و تقویم سال پنجاه و سه تا نیمه ورق خورده است .گشت و گذار تهران بدک نیست. اگر آدم کار خاصی هم نداشته باشد بهتر می تواند ببیند ،دقت کند ، حواسش به مردم و خیابانها باشد و با دیدن خوراکی های جور وا جور که در ذایقه به آدم فریاد می شوند ، زبان در دهان آب افتاده بگرداند و نیم نگاهی در هراس پدر و برادر بزرگتر که سخت متشرع است به سر در سینماها بیندازد .بعد هم مرکب را زین و بنزین کنند و برگردند.
اصفهان و شهرضا را پشت سر می گذارند و می رسند به دو راهی دم غروب و راهی را که ادامه می دهند به شیراز نمی رسد . به سمیرم شاید .
ناگهان آسفالت خشک و نازک به پایان می رسد بی هیچ علامتی که کنار جاده باشد .جاده ی خاکی مرکز رهوار را تقلا می کشاند .فرمان از دست راننده خارج می شود .تلوتلو می خورد .در باز می شود و کلاه دوری تا مسافتی قل می خورد و آرام می گیرد .بعد از آرام گرفتن ماشین ،مهدی و دایی و جعفر آقا را در می یابند.
شاپور هرم ملایم و سرازیر را که روی شقیقه اشحس کرد ، سرگیجه اش تمام شد.جعفر آقا بی هوش است .درست مماس با ستون فقرات درز کت دریده است و خون بیرون زده است .بدن حرکت ندارد ، اما آمیخته باناله، که البته و هم دایی و مهدی است ، به سختی نفس می کشد.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*