eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
....: . _اس مصیب !حالشو داری یه سر بریم شهر؟ می خوام یه تلفنی به خونه بزنم! مخابرات کوچکی است که فقط همه یک کابین را دارد مسی بیرون نشسته روی صندلی فرهاد در کابینه را باز گذاشته و صدایش می آید بیرون صدای مادرش هم کمی به گوش می‌رسد. مادر که گوشی را برداشت با سلام فرهاد بغضش ترکید. «مامان اینجا هوا خیلی خنک یادته میگفتی توی گرمای آبادان لاغر شدم .حالا اگر ببینیم شدم عین قبل» _مادرتو درس و مدرسه را ول کردی رفتی به امون خدا !!تو هنوز بیست سال تمام نشده !میتونی به امید خدا یک دکتر خوب بشی؟ _دکتر وقتی خوبه که یک ایران باشه که من توش بشم دکتر! الان همه دنیا هجوم آوردن به ایران... _عمود خیلی احوال تو میپرسه .خیلی ناراحته. _وقتی برگشتم از دلش در میارم فقط مامان به بچه ها بگین به عمو چیزی نگن یک وقت اگه شوخی کرد,متلکی گفت. _لااقل یک سر بیا مادر .دوباره بعد برگرد برو. _میام مامان دارم میام یه پنج شش روز دیگه کارم اینجا تمام بعدش میام راستی یه نامه هم با چند تا چیز دیگه، فرستادم یکی از بچه‌ها بیاره دم در. _بیاد مادر قدمش روی چشم _اسمش عبدالحمید حسینیه، فقط اگه یک وقت باهاش حرف زدین گفت مثلاً نمیدونم میخوان اینجا فرهاد را زنش بدن، از این حرف‌ها باور نکنید آ. _خب مگه چه اشکالی داره؟ _نام مادر! یک بحث شوخیه بین خودمون. گفتن می خوایم بریم به مادرت بگیم قراره همون کردستان براش زن بگیریم. باورتون نشه یه وقت. _خب اگه دختر خوبی باشه، منم میام! چه عیبی داره. هرچی تو بخوای منم راضیم بابات هم راضیه. _میخوان اینجوری بگن که یعنی ما می‌خواهیم فرهاد مجبور کنیم اینجا بمونه من که بی نظر و اجازه شما... فرهاد این حرف‌ها را چگونه و با صورت سرخ شده از شرم می‌گوید در کابین را هم می بندد. گوشی را قطع می کند و می آید بیرون .مصیب می گوید: _«فرهاد چرا مادرت رو گذاشتی توی انتظار؟!» _انتظار چی؟ _قول الکی نباید میدادی !ما تازه فردا پس فردا داریم میریم عملیات. _تموم میشه تا چند روز دیگه. _تو از کجا میدونی؟ تمام هم بشه مگه معلوم کی برمیگردیم؟ _خیالت جمع تا ۵ روز دیگه حتماً برمیگردیم .حالا عمودی یا افقی !فرقی میکنه؟! 🌷🌷🌷🌷 با ۱۲ تن باقیمانده از گردان ثارالله به سقز می‌روند آن جا باید با نیروهای تکاور و ارتشی تیپ ذوالفقار عملیات کنند برای آزادسازی جاده بانه به سردشت که نزدیک دو سال است دسته گروه‌ها و بسته است. تا آن روز چند گردان ارتش و سپاه عملیات کرده بودند آن جا که یا به کل منهدم شده یا تعداد زیادی اسیر و شهید داده و برگشته بودند. سه روز بود که آموزش‌ها و تمرین‌های گروه شروع شده بود. آموزش های تکاوری و به ویژه پرش از هلی‌کوپتر. قرار بر این بود که هلی‌برن کنند روی ارتفاعات مشرف به جاده و از آنجا پاکسازی کنند تا پایین و روستاهای اطراف جاده را هم فتح کنند. همه جا برف سنگینی نشسته ساعت ۴ صبح باید پرواز کند همه آماده توی مقر نشسته بودند .ساعت از چهار هم میگذرد هلی‌کوپتری حرکت نمی‌کند ،می‌گویند منطقه را چنان برف و مه گرفته که امکان پرواز و فرود نیست. فرهاد اصرار دارد که عملیات بشود، کمابیش باقی فرمانده ها هم .بچه ها فقط منتظر دستور اند که هرچه پیش آید. صبح با هماهنگی حرکت می کنند به سمت بانه با اتوبوس و اسکورت. یک روز طول می‌کشد تا راهی شود راهی پیدا کنند. قرار می‌شود گردان فرهاد پیاده حرکت کند، شبانه به منطقه و تا روشن شدن هوا ارتفاعات اول را بگیرند و اول صبح ،نیروهای تکاور ارتش به آنها ملحق شود. جمعه ۱۱ شب حرکت کرده بودند از کوره راه ها ۴ صبح شنبه به پایین اولین تپه می‌رسند با شلیک اولین گلوله از میان تاریکی به سمتشان، درگیری خیلی زودتر از موعد شروع می شود .اما زیاد طول نمی کشد. سنگر کوچک است که بچه ها محاصره شان می کنند تمام شان کشته می‌شوند و جا که مشغول پاکسازی سنگرها می شوند.از همه طرف نیروهای گروه‌کها می‌آیند آرام آرام به سمت تپه. تویی کمین می‌افتند بی آنکه بدانند .تا بچه ها به بالای تپه برسند و هوا روشن شود و ببینند، دیگر کاملا محاصره شده اند. فرهاد بچه ها را از چند جهت مختلف هدایت می کند به بالای تپه .خودش جلوتر از بقیه است. با همان کلاش تاشو آویزان به گردنش ،همراه جلیل صدق گو و تیر بارش. هوا هنوز تاریک و روشن است که اولین گروه از گروهک ها تیراندازی می‌کنند . تقریباً بالای تپّه رسیدند چیزی از آن پایین نمی بینند. اولین خمپاره که می خورد روی تپه هرکس پشت صخره یا توی شیاری پناه می گیرد.گاهی هم به سمت پایین تک تیری شلیک می‌شود بی هدف برای ترساندن . هوا که روشن می شود توی مه رقیق روستای کوچکی روبروی آنها نمایان می شود. 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 حاج عبدالله عاشق بود. هر سال براي اين سه روز وقت مي گذاشت یک بار همکارانش گیر داده بودند اگر این سه روز را بمانی و به کارهای مردم برسی، بهتر نیست؟ گفته بود: شما یک هفته، ده روز مرخصی می گیرید به شمال مي روید براي تفريح، من هم سه روز مرخصی می گیرم تا با خدایم تنها باشم تا دست پر برگردم و کار مردم را راه بی اندازم. اعتکاف آخرش بود. روز آخر اعتکاف به حاج عبدالله گفتم: من می خواهم برم کربلا! دیدم حاج عبدالله سر به پائین انداخت و گفت: کربلا... امام حسین(ع)... شهادت... کاش من هم مثل امام حسین(ع) سر از تنم جدا بشه... با خودم گفتم حتماً مثل دعا هاي زباني ماست اما دو هفته از اين آروز نگذشته بود که در دفاع از حرم حضرت زينب(س)، همچون مولايش حسين(ع) سر از بدنش جدا شد و بر نيزه رفت! 🌹🌷🌷🌷🌹 🌹 🌹🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهید اهل قلم ✏️ 🔻 ای عرصه زمان را خدا برای تکامل من و تو گسترده است. تا حالا از خودت پرسیدی که داری چطور از عمرت استفاده می کنی؟ بیایم گونه زندگی کنیم 💬 شهید سید مرتضی آوینی 🌺🌷 ➕ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪا ﻭاﺭﺩ ﺷﻮﻳﺪ: http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 هر وقت بچه ها را مسجد می برد، می گفت: برای پدرتان دعا کنید، پدرتان هنوز منتظر شهادت است. خبر شهادت حاج عبدالله آن هم با آن کیفیت و از همه بدتر تصاویر شهادتش ابتداً خیلی برای بچه ها سخت بود و بی تابی می کردند. برای من هم شنیدن خبر قطعی شهادت حاج عبدالله سخت بود. می گویند دعایی که با دل شکسته بیان شود، به اجابت می رسد. همان لحظه متوسل شدم به حضرت زینب و از حضرت زینب کمک خواستم و گفتم: خدایا یک صبر زینبی به من بده! بلافاصله یک آرامش خاصی در وجودم احساس کردم، انگار نه انگار که پاره تنم را در غربت با آن وضعیت شهید کردند و سر از بدن . هنوز که هنوز است هیچ احساس نبودش را نمی کنم. این که نیست ، قبری ندارد... یک بار خواب ایشان را دیدم. می دانستم شهید شده است. گفتم: حاجی تو را به خدا به من بگید چی بر شما گذشت؟ می دانست تا جواب نگیرم رهایش نمی کنم. فقط یک کلمه گفت: فبشر الصابرین...[به صبر کنندگان بشارت بدهید.] 📚 منبع: همین نزدیکی![دیدار هایی با خانواده شهدا] 💐🌾🌷🌾 🌾 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
◾️ ڪاش بـا هـر «کُلّنا عَباسُڪِ یا زینب » م « اَنتَ حَقاً جُندُنـا » را از لبــانش بشنـوم ... 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
14.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مداحی امشب حاج محمود کریمی در مورد وضعیت این روزها ‎این مگه اولین باره این خاک/ از توی میدون مین گذشته!؟ کم ندیدیم از این اتفاقات/ روزای بدتر از‌ این گذشته... 🌷 ◾️◾️◾️◾️ https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
🔴 کسی نمی داند، شاید سال گذشته در این ایام، زمانی که حاج قاسم به عنوان فرمانده مدافعین حرم عقیله بنی هاشم اینگونه در کنار این حرم ملکوتی گریه می کرد امضای شهداتش را از این بانوی بزرگوار گرفته بود... اﺯﺩﺳﺖ (س) ﻣﺒﺎﺭﻛﺘﺖ ﺑﺎﺩ 🌷 ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ 🌺🌹🌹🌹🌺 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
دنیا و آخرت همه مدیون زینبیم ما را صدایِ ناله او بیقرار کرد... 🔰حرم حضرت زینب (س) ، سال۱۳۶۱،لشگر۲۷محمدرسول‌الله(ص)- ﻋﺰاﺩاﺭﻱ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ 📎 🌺 ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....: . گروه های پایین تپه سنگر گرفته‌اند بالا نمی آیند فرهاد گروهی از بچه ها را می فرستد تا پشت تپه را پوشش دهند که دشمن دورشان نزند .دیگر باید نیروهای کمکی می رسید اما خبری نبود. بالای تپه مه غلیظ تر است .سکوت سرد محال و دی لحظه ها را پر میکند. بچه ها سرشان را از پشت سنگها دزدیدند و نشستن گروه گروه و تک‌تک. نیکبخت دولا دولا و آرام ، بین بچه‌ها می‌گشت و شوخی می‌کرد و چیزی بین شان تقسیم می‌کرد و سراغ گروه بعدی میرفت. توی شیاری کنار پنج تای دیگر نشست از زیر به یک مشت انجیر در آورده به هر کدام یکی داد این حرف می زدند و ریز می خندیدند فرهاد که بالای سرشان را دید گفت: «چه می کنی اس مصیب ؟» _هیچی !داریم انجیر میخوریم ,جوک میگیم می خندیم. بلند شده کنار گوش فرهاد یواش گفت: «چرا نرسیدن؟» _نزدیک ۸ دیگه باید میرسیدن تا حالا. _بچه ها بعضیاشون ترسیدن ‌گفتم ۴ تا جک بگم سرشون گرم بشه تا نیروها برسن. فرهاد حرکت کرد سمت گروه های بالاتر تپه و نیکبخت هم برگشت به کمین خودش .صدا خوابیده بود و بچه ها توی مه که با سوز سرد باد رقیق و غلیظ میشد فقط منتظر بودند. ناگهان یکی از بچه ها که پشت تخته سنگ بزرگی نشسته بود، بلند شد و به حال عجیبی شروع کرد بلند بلند نیکبخت را صدا زدن و از پشت سنگ بیرون آمده بود. نیکبخت نزدیکش بود و نمی‌دانست شده نمی شد خودش را نشان دهد نزدیک پاسدار بی قرار شده خورد روی سنگ و کمان کرد و سکوت شکست. ناخداگاه سرش را دزدید ولی انگار سر جایش خشکش زده بود و پناه نمی گرفت وقت از شیار تپه بلند شد و دوید و کشاندن پشت همان صخره که بود. _«چیکار داری می کنی؟!» _زبانش بند آمده بود آب یخ قمقمه که به صورتش خورد بدنش لرزشی کرد و بعد کمی آرام شد و حالت طبیعی پیدا کرد نیکبخت ترکت کرد برگردد سر جایش تا مواظب دشمن روبرو باشد که بالا نیاید. هم شده بود و جهش کرد به پرتوی شیار که با صدای تک تیر توی فضای مه‌آلود تپه پیچید و نیکبخت با کمر افتاد روی زمین. انعکاس صدا ثانیه ادامه داشت نیکبخت خودش را سر آن توی شیار دستش روی شکمش بود و از بین انگشت هایش خون بیرون می زد. بچه ها پایین را زیر گلوله گرفتند. فرهاد همه را بالای تپه می‌خواند تا فاصله شان با دشمن بیشتر شود. دو نفر آمدند زیر‌بغل نیکبخت را گرفتند تا ببرندش بالا. «نه بزار خودم میتونم .این جوری جلب توجه می‌کنیم تک‌تک بریم امن تره» تیراندازی ها شدیدتر شده بود از دو طرف انفجار خمپاره ها و موشک آرپی‌جی ها هم بود که پیوسته روی تپه می‌ریختند نیکبخت یک دستش را گذاشته بود روی شکمش فشار میداد و بالا می‌رفت چشم هایش را هم روی هم محکم زور می‌داد و باز می‌کرد.درست اطراف را نمی دیده به بالا که نگاه کرد، دید فرهاد با جلیل و کمک تیربارچی اش شریف حسینی دارند می‌دوند سمت پایین. بلند داد زد :«فرهاد جلیل نرین پایین صبر کنید تا نیروها برسند.» فرهاد لحظه مکث کرد و نگاه کرد سمت صدا ،نیکبخت را روی برف ها دید که دارد دولا دولا بالا میرود. یکی دیگر از این نیروها از وسط مه فریاد زد:« نیکبخت تیر خورده» فرهاد با لبخند به جلیل گفت :«این حالا تیر خورده داره اینجوری میره‌بالا ؟!!تیر نخورده بود چه کار می کرد؟!» هم خندید و باز هم دویدن سمت پایین. صدای تیربار جلیل از پایین به گوش می‌رسید.کنار مصیب ،مه رقیق تر میشد. صدای تیربار که کامل قطع شد مصیب هم از هوش رفت. هرچه پایین تر می رفت هوا شفاف تر می شد . پشت سنگی پناه گرفته بودند .فرهاد داشت با دو انگشت چشم‌هایی شریف حسینی را می‌بست .جلیل هم تیر خورده بود اما هنوز زنده بود. مهمات تیربار تمام شده بود و برای اولین‌بار جلیل را بی ضرب در نوار تیر روی سینش می شد دید. فرهاد گاهی تک تیر از پشت سنگ میزد تا نیروهای گروههای جلو نیایند. خشاب کلاش فرهاد هم که خالی شد ،جلیل را کور کرد تا برگردد سمت بالا .توی سینه کش تپه هنوز چند قدمی برنداشته بود که تیری از پشت به پیکر جلیل که روی دوشش بود خورد با دو زانو و زمین افتاد.اما جلیل را نگه داشت کف پای راستش را روی زمین محکم کرد و دوباره بلند شد و باد مه را پراکنده کرده بود و تنها سوز برف مانده بود که توی تن می رفت ،اما جلوی دید را نمی گرفت. با هر قدم تا بالای پوتینش در برف فرو می‌رفت سنگین و خسته قدم برمیداشت لحظه توی حرکت برگشت تا سمت پایین تپه را نگاه کند گلوله مستقیم توی سینه اش نشست. چند نفری از بچه ها از بالای تپه می آیند به سمت پایین برای کمک. اما زودتر از آنها چهار نفر بالای سرشان می رسند خندان و جدی _ پاسدارند؟ _ریش و پشمی هم دارند؟ _فکر کنم واسه هر کدامش هزار تومانی بدهند. 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹امسال ۱۵ رجب با ۲۰ اسفند سالروز میلاد سردار دلها مصادف شده تا عظمت روح مطهرش و ارادتش به بانوی دمشق را بار دیگر به رخ دنیا بکشد... 🌷 🌷 ﺑﻪ ﺷﻬﻴﺪﺣﺎﺝ ﻗﺎﺳﻢ ﺳﻠﻴﻤﺎﻧﻲ https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO