💫🕊💫🕊
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
💫🕊💫🕊
@shohadaye_shiraz
#آخرین_جملہ_شهـــید🌷
#یادشهداےحسیـــنے
ﻣﻴﺨﻮاﺳــت ﺑﺮﻩ ﺧــﻄ ﺟﻠـــﻮ
ﻣﻴﮕﻔﺖ : اﻣﺸـــﺐ ﺣﺎﺝ ﻣﻨﺼﻮﺭ (ﺷﻬﻴﺪمنصـــور ﺧﺎﺩﻡ ﺻﺎﺩﻕ) ﺩﻋﺎےﻛﻤـــﻴﻞ ﺩاﺭﻩ ...
ﻣﻨـــﻢ ﺑﺎﻳﺪﺑـــﺮﻡ
ﻓﺮﻣـــﺎﻧﺪﻩ ﺑﻬـــﺶ اﺟــــﺎﺯﻩ ﻧــﺪاد😔
ﺑﻌـــﺪ ﻳﻪ ﻣﺪﺕ ﺧﻮﺷﺤــﺎﻝ اﻣﺪ🙂 ﮔﻔﺖ:
ﺑﺎﻃﺮے ﺑﻴﺴــﻴﻢ ﺗﻤـــﺎﻡ ﻫﺴــﺖ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﻡ ﺑﮕﻴـــﺮم.✅😊
ﺑﺎ اﻗﺎﻱ ﺭاﺳـﺘےﺑﺎ ﻣﻮﺗـﻮﺭ ﺭﻓﺘــﻨﺪ.
اﻗﺎےﺭاﺳﺘے ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣے ﻜﺮﺩ:
ﺳہ ﺭاﻩ ﺷﻬــﺎﺩﺕ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪﻳــﻢ ﻛہ ﺧﻤﭙــﺎﺭﻩ اﻱ ڪﻨﺎﺭ ﻣﻮﺗـﻮﺭ ﺑﻪ ﺯﻣﻴـﻦ ﺧﻮﺭﺩ.
ترڪش هـا از بالای سرم رد شده و به سر و سینه سیـد نشستـه بود.😭
به سیّــد ڪه نڱاه ڪردم صـورتش رو به آسـمان بود، چشـم راسـتش بیرون آمـده بود و خون تمـام صورتش را پوشانـده بود.
دسـت چـپش هـم قطـع شـده بود و فـقط با یڪ مقـدار پوسـت به بـدن متصـل مانـده بـود.
رفتم زیر بغلش رو ڲرفتم و گفتم: «سیّد جان چیزے نیست ! مے برمت بهدارے.»
خندید و با صــداے آرام همیشگے جـواب داد: «من رو به حالت #سجده برگردون... طـرف قبله!»
با چشـم سالـمش دنبال کسے می گشـت، یک دفعہ به نقطـه اے خیره شد 😭و گفت:«سبـحان الله، سبـحان الله، الحـمدلله رب العالمین...»
دیدم خودش رو جمـع کـرد، بدن خونینش می لرزید و می گفت: «السلام علیڪ یا سیّدے و مولاے یا جدا یا ابا عـبدالله ...»
سه بار سـلام داد و بعـد خیلے آرام به سمـت چـپ افتاد...
🌷🌷
#ﺷﻬﻴﺪ ﺳﻴﺪﻣﺤﻤـﺪ ﺷﻌﺎﻋﻲ
#شهدای_فارس
🌹🌹🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید| جواب جالب مادر شهیدان کارکوب زاده در مقابل درخواست دعای شهادت مداح اهل بیت(ع) حاج مهدی سلحشور
⭕️ الان باید دعا کنیم که خدایا کاری کن ما شهید نشیم...
#محرم_شهدایی
#ﺭﻭﺿﻪﺳﺎﺩﻩ
#ﻣﻠﺖ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_چهارم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️
باران گلوله بر کانال ماهیگیری که به آنجا رسیدند
_باید از روی پل بگذریم و بریم اون طرف کانال شناسایی را انجام بدیم و برگردیم.زنده موندن و برگشتن ما اهمیت زیادی داره .پس مواظب خودتون باشین.
هنوز آخرین کلام از دهان باقری در نیامده بود که سیل دیگری از گلوله بر کانال و پل ارتباطی فرو ریخت و آنها برای لحظه یکدیگر را گم کردند.
اکبر که کنار باقری پشت سنگری بتنی پناه گرفته بود پرسید: «تو چیزی نشنیدی؟!»
_مثلاً چی؟!
_نمیدونم انگار یکی داشت من را صدا می زد.
برگشت و به پشت سرش چشم دوخته در کمال تعجب و ناباوری هاشم را دید که گل آلود و با صورتی زخمی وسط کانال ایستاده و او را صدا میزند.اکبر همانطور که به او زل زده بود با آرنج به پهلوی باقری زد.
_اوناهاش اونجاست.
باقری برگشت و نگاه او را گرفت هاشم را دید و بهتزده گفت: «اینجا چیکار میکنه ؟!چرا وسط کانال ایستاده؟!»
_من از کجا باید بدونم.؟!
آن گاه دستانش را دور دهان حلقه کرد و فریاد زد: «آقای اعتمادی بیا اینجا بیا..»
اما او همچنان ایستاده بود و اشاره میکرد.
رگبار گلولهها دم به دم بیشتر و شدیدتر می شد و زمین اطراف هاشم را خیش میزد . اکبر سراسیمه و خمیده به طرف او دوید. کنارش ایستاد و فریاد زد: «چرا وسط پلی ایستادی ؟!مگه از جونت سیر شدی؟!»
هاشم انگار حرفهای را نشنیده باشد به کنار کانال اشاره کرد.
_اینجا رو ببین.
به حاشیه کانال نگاه کرد .یک افسر عراقی را دید که مجروح و با سر و صورتی ذخیره روی زمین افتاده و به آنها زل زده بود. همانطور که به افسر عراقی خیره شده بود رو به اکبر ادامه داد.
_این فرمانده است .ببین چطور افراد را با این حال رها کردن و راه رفتن!.
با لحنی که اکبر نفهمید شوخی است یا جدی پرسید: «اگر من هم مجروح بشم شما هم همینطور ولم می کنید و می روید؟»
اکبر با ناراحتی و دلخوری نگاهی به او انداخت
_این چه حرفیه که میزنی !شما خودت را با آن مقایسه می کنی؟!
هاشم در همان حال دست زیر چانه زد و همچنان به افسر عراقی خیره ماند.اکبر که انگار فراموش کرده بود کجا ایستاده ناگهان به خودش آمد و با یک جَست بلند هاشم را در آغوش کشید و هر دو روی زمین کنار کانال غلتیدند.
مجید دوان دوان خود را به آنها رسانده و سراسیمه پرسید: «چی شده؟!»
هاشم چشم گشود و لبخندی زد
_هیچی چند قدمی بهشت بودم ولی این آقای پاسیار ما را برگردوند»
باقری که از حضور آنها را زیر نظر گرفته بود با نگرانی از پناه دیواره سنگر برخاست و خودش را به آنها رسانده وقتی از سلامتی شأن مطمئنی شد ،گفت:«اینجا نشستین چه کار؟! مگه آمدین تفریح؟!بلند شین بریم دنبال کارمون»
زیر باران بی امان گلولهها به سوی منطقه شناسایی راه افتادند و مدتی بعد در حالی که بدن مجروح اکبر را با خود حمل می کردند به مقر برگشتند.
🌿🌿🌿🌿🌿
منوی گوشی بیسیم در زمین گذاشت.متفکرانه نگاهی به معاونینش انداخت و در دریای طوفانی افکارش غوطه ور شد.
_باید به نیروها و اطلاع بدهیم که از منطقه پنج ضلعی برگردند.
یکی از فرماندهان با ناباوری پرسید: «یعنی عقبنشینی کنند؟!»
_فرماندهی کل سپاه اینطور صلاح دیده!
_ولی تازه یک شبانه روز از شروع عملیات گذشته!
_میدونم پایین وجود باید برگردند.
سپس مکثی کرد و ادامه داد:
_باید خودمون را برای عملیات بعدی آماده کنیم در حال حاضر در این که بچهها برگردند تا از تلفات بیشتر جلوگیری بشه.
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹:
پیڪے بفرستیــد و بگـوییــد ڪھ امســـال
در نـزد اﻣﺎﻡ روضھ عبـــــاس نخوانند😭😭
#علــمدار_نیــامد
#ﻋﻠﻤﺪاﺭاﻧﻘﻼﺏ
#ﺩﺳﺘﺎﻥ_ﺟﺪا
🏴🏴🏴🏴
@golzarshohadashiraz
🌹🌹🌹🌹🌹
🖋فَـنـاءِ فے اڶݪّھ 💌
🌿(مادرم)همان طور ڪه حضرت امام فرمودند، حتے ما امانت هم نيستيم و در اين گفته «امانت» نفسانيت هم وجود دارد و اميد آن دارم ڪه در راه خدا قطعه قطعه شوم و چيزے از اين نفس باقے نماند و اگر چيزے هم باقے بمــاند. حضرت حق مےداند چه بڪند.🍃
#شهید_حجت_مهاجر
#شهداے_فارس
#شهداے_محرم
#ﺟﻮاﻧﺎﻥ_ﺧﻤﻴﻨﻲ
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#ﺁﺭﺯﻭﻱ_ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺩﺭ ﺗﺎﺳﻮﻋﺎ😭
🌿شب عملیات بود. قرآن در دست گرفته بودم و بچه ها از زیر آن می گذشتند. حسین با موتور چهارچرخ در حال گذشتن از زیر قرآن بود ڪھ گفت : «دعا ڪن فردا اولین شهید روز تاسوعا باشم.»
🌹صبح تاسوعاے حسینی، با سر بند یا فاطمه الزهرا(س) در جنوب حومه شهر حلب با اصابت تیر به پهلو به شهادت رسید. 🏴🏴
#شهید_مدافع_حرم_حسین_جمالی
#ﻣﺘﻮﻟﺪ:ﻣﺤﺮﻡ
#شهید_تاسوعا
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ.ﻓﺴﺎ
◾️🌹◾️🌹◾️
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌺🍃🌺🍃
ڪوچڪ باش
و
"عاشــــق"
ڪہ عشـق ،
خود مے دانـد
آیین " بزرگـ " ڪردنت را ...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌺🍃🌺🍃
@shohadaye_shiraz
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_پنجم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️هشت گردان از ۱۰ گردانی که به شلمچه اعزام شده بودند از جاده باتلاقی پشت پنج ضلعی به طرف عقب راه افتادند.
هلیکوپترهای نظامی عراق ،یکی یکی، در آسمان شلمچه به پرواز درآمدند و برفراز ستون نیروهایی که از میان آبگیرها و باتلاق ها به عقب برمی گشتند قرار گرفتند.
خستگی و زمین مرطوب،منطقه توان افراد پیاده را زائل کرده و هراس هلیکوپترها در چند متری بالای سرشان را دو چندان میکرد.
بسیجی جوان و تنومندی که پیکر مجروح دوستش را به دوش گرفته بود با هر قدمی که برمی داشت تعادلش را از دست میداد درون گل نرم و چسبنده جاده می افتاد و دوباره می ایستاد و لوله تفنگش را که به سینه چسبانده بود، به طرف بالا نشانه رفته و در انتظار قرار گرفتن هلیکوپترها در تیررس چشم به آسمان بالای سرش دوخته بود.
هلیکوپتری با غرش زیاد از پشت سر نزدیک شد جوان ایستاد و دور خودش چرخید و انگشت را روی ماشه گذاشت و به طرف شلیک کرد.
هلیکوپتر چرخی زد و در یک چشم به هم زدن از تیررس جوان دور شد. اما لحظهای بعد دوباره نزدیک شد و همچنان که در امتداد حرکت ستون پیش میرفت مسلسل اش را به کار انداخت .رگبار گلوله ها در آن زمین نرم زیر پایشان را شخم زد و فریاد جوان و مجروح بر پشتش بود. در میان صدای گوشخراش موتور هلیکوپتر گم شد.
🌿🌿🌿🌿🌿
هاشم فریاد زد:
_ما میتونیم ادامه بدیم.
حاج نبی از آنسوی بی سیم از داخل سنگر تاکتیکی که یک کیلومتر عقب تر از منطقه درگیری بود ،پاسخ داد:
_چلچله ها دارند به لونشون برمیگردند.شما هم بهتره پرواز کنید.
_اینجا امن تره. پرواز توی این هوای بارونی درست نیست. اگه میشه و میتونیم ادامه بدیم.
_با این ابر تیره که ما می بینیم هوا به این زودی صاف نمیشه. ادامه کوچ را متوقف کنید. خیلی از چلچله ها بالشون شکسته.
_ولی ما لونه خوبی پیدا کردیم. ترکش نمی کنیم. بهتره پرستوهای سالم هم بیان پیش ما ، تابه کوچ خود ادامه بدهیم. اگر چند تا فوج از راه برسند مشکلی نداریم.
حاج نبی دیگر چیزی نشنید.
گوشی را به دست بیسیمچی داد.
_ارتباط قطع شد ببین میتونی پیداشون کنی؟!
آنگاه رو به فرماندهانی که در سنگر تاکتیکی جمع شده بودند ادامه داد:
_اعتمادی و سپاسی حاضر نیستند بر گردند. هنوز به نتیجه عملیات امیدوارند .درخواست نیروهای تازه نفس دارند.
کمی مکث کرد و به فکر فرو رفت
_با این اوضاع و احوال خیلی نگرانشون هستم
نخستین نیروهایی که از منطقه پنج ضلعی به راه افتاده بودند به مقر رسیدند .حاج نبی و دیگر فرماندهان با عجله به استقبالشان شتافتند و به امدادگران دستور دادند تا به مداوای مجروحین بپردازند.
پرواز هلیکوپترها و صدای تیراندازی نشانه فشار بی امانی بود که عراقی ها بر هاشم و مجید و نیروهای در حال عقبنشینی میآوردند.
عاقبت پس از دو روز مقاومت و جنگ و گریز ،دو گردان باقیمانده تحت فرماندهی هاشم و مجید قدم در جاده باتلاقی گذاشته و به سوی مقر نیروهای خودی حرکت کردند.
جانبی به همراه معاونین لشکر و فرمانده گردان هایی که قبلاً به مقر برگشته بودند به استقبال تازه واردین شتافتند و در سکوتی سنگین به تماشا ایستادند و نگاهشان را در جستجوی هاشم و مجید روی چهره های آغشته به گل و خون آنها گرداندند.
حاج نبی قدمی به جلو برداشت و به وسیله جوانی که زیر بغل مجروحی را گرفته بود،با خود به جلو می کشید گفت: «از آقای اعتمادی و سپاسی چه خبر؟!»
بسیجی جوانی به اینکه توقف کند جواب داد
_آخر گردان بودن! مدتی که اونا رو ندیدم.
آخرین نفرات در مقابل چشمان جستجوگر فرماندهان گذشتند و لحظاتی بعد هاشم و در حالی که دستش را دور گردن مجید انداخته و به او تکیه داده بود از راه رسید .تمام اندامش آغشته به گل و لای بود از گوش راستش خون روی گونه و گردنش جاری بود.
_چه اتفاقی براش افتاده؟!
مجید موج نگرانی را در چهره حاج نبی دید.
_چیز مهمی نیست! پرده گوشش پاره شد. به خاطر شلیک آر پی جی!
هاشم گفتگوی آنها را برید
_ باید زودتر خودمونو جمع و جور کنیم حاجی .از همین محور میتونیم بریم جلو !پنج ضلعی راه عبور و موفقیت نیروهای ماست»
حاج نبی بغضش را فروخورد. سر تکان داد و زیر لب گفت: «حتما حتما»
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ما به رسم هر ساله در روز تاسوعا نذر مے پزیم و بانے آن حسین بود .
تمام وسایلهاے نذرے را خرید. سپس لباسهایش را در ساک گذاشت. از زیر قرآن ردش کردم و آب پشت سرش ریختم.
سوم محرم زنگ زد .
گفتم: مادر ڪے میاے ؟ گفت: روز تاسوعا خانه هستم .
✅ روز تاسوعا شد و ما طبق روال هر ساله، در آشپز خانه حسینه نذر را بار گذاشتیم. در حین پختن نذری بودیم. هر ڪھ می آمد مے پرسید حسین ڪجاست؟ و در جواب مےگفتم: زنگ زدم گوشیش خاموشه حتما توی راهه...
بعد از مراسم دیدم پسرم حسن گریه مےڪند. گفتم: مادر اتفاقے افتاده؟ چرا آشفته اے؟
گفت: دوست خوبی داشتم ڪھ شهید شده. 😭😭
ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ ﭘﺴﺮﻡ ﺷﻬﻴﺪﺷﺪﻩ 😭
◾️◾️
#شهید_مدافع_حرم_حسین_جمالی
#شهید_تاسوعا
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
☘◾️☘◾️☘
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
10.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌پیشنهاد دانلود❌
😭بسیار زیبا😭
🎥 محرم امسال؛ *روضهخوانی حاج محمود کریمی در منزل «شهید حاج قاسم سلیمانی»*
🏴 ماجرای بازگشت انگشتر حاج قاسم به وطن
🚩 *#ما_ملت_امام_حسینیم*
🏴 #ﺭﻭﺿﻪ_ﻓﺮاﻕ
▪️🏴▪️🏴▪️
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد