eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰عملیات کربلای پنج بود .آن روز روز وحشتناکی بود. کمتر زمانی را دیده بودم که اینقدر گوله توپ و خمپاره به زمین ببارد.زمین شلمچه آرام و قرار نداشت و هر لحظه تکه ای از آن مثل آتشفشان از جا کنده میشد و به زمین می‌ریخت.یک کلاه فلزی عراقی پیدا کردم و روی سرم گذاشتم. در ماشین کنار آقا منصور نشستم .از ترس صدای انفجار ها و ترکش های سرگردان خودم را به منصور نزدیک کردم و همچون طفلی که به مادر میچسبد به حاجی چسبیدم . برخلاف من حاج منصور آرام آرام بود جویی جز صدای ذکری که برلب داست چیز دیگری نمیشنید.. گفت: چیه میترسی؟ گفتم : آره.. خیلی با اطمینان گفت: خب ذکر بگو آرام میشی..یاد خدا ،دل رو آروم میکنه 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ 🔻🔻🔻🔻🔻 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * هم مانده ام با صدیقه. دلم می‌خواهد از لج عباس سرم را بکوبم به دیوار خودم را سر به نیست کنم انگار علیرضا فقط مال خودش تنهاست که نه تماسی میگرد.نه خبری به ما می‌دهد طفلکی مرضیه و لیلا از غصه دق کردند از بس که منتظر تلفن ماندند عصبی شدند. خدایا عباس که اینطور آدمی نبود اینکه نباید منو بی خبر میزاشت چرا لفتش میده و یه تلفن نمیزنه؟ کارم شده با تسبیح یادگار علیرضا ذکر بگویم. چشمهایم از بس به دانه‌های فیروزه‌ای زل زده ام همه چیز را فیروزه‌ای میبیند. تابستون سال ۶۳ بود که این تسبیح را بهم داد .همون باری که با عباس و بچه ها رفتیم پیشش ..ما رو برد زیارت حضرت دانیال. _علیرژا کی میاد!! _میاد به امید خدا برات بستنی و شکلات میخره. انگار همین دیروز بود انگار که فهمیدم بچه دار شده ام موضوع را از اول به زهرا بعد عباس گفتم. گفت تا دیر نشده باید کاری کرد سلامتی خودت مهمتره توی این سن سخت زایمان.. همه نگران بودیم.من از علیرضا شما داشتم و آن‌ها نگران سلامتیم بودند. همان روزها هم باید علیرضا می آمد مرخصی. صدیقه را می نشانم روی زانوهایم آن قدر به کوچکی های علیرضا شبیه است که گاهی فکر می‌کنم خود علیرضا کوچک شده علیرضا که رسید فهمید کاسه زیر نیم کاسه است یک راست رفت سراغ عباس .با باباش خیلی راحت بود. عباس هم موضوع را برایش گفته بود. نزدیکای غروب بود که دیدم علیرضا همه را دور خودش جمع کرده وسط سالن دست به کمر ایستاده بود. عباس سر را انداخته بود پایین علیرضا رو به من گفت: خوب راستی ننه تبریک میگم! نگاهی به بچه‌ها کردم و گفتم :مگه چی شده؟ صاف ایستاد و همچنان می‌خندید رو کرد به باباش رو بقیه و گفت: نشنوم کسی از گل نازک تر به اون بچه بگه ها. گفته باشم این بچه را خدا خودش داده خودش هم نگه دارشه. مگه با امانت خدا میشه بدرفتاری کرد؟ آمادگی بالای سرم ایستاد و ادامه داد این بچه ضربان قلب من هرکه با من در بیفته با من طرفه! داشتم از خجالت آب می شدم هیچ کس باور نمی کرد که یک جوان ۲۲ ساله تا این حد غرورش را بگذارد زیر پا و اینجوری دخالت کند. بعد که رفت جبهه مرتب نامه می نوشت که مراقب مادر و ضربان قلبم باشید. روزهای سختی بود زمانی که بچه می خواست به دنیا بیاید از جبهه خودش را رساند. رفت از جلیان فسا عمه اش را هم اورد کنارم باشد. توی بیمارستان هم تنهایم نگذاشت.بچه را که آوردیم خانه توی گوشش اذان گفت .اسم صدیقه را هم خودش برایش گذاشت. 🌿🌿🌿🌿🌿 دژبانی پادگان دستغیب شلوغی ۲ روز قبل را ندارد و فقط زنی کناری ایستاده و گریه می کند ‌چند وانت از داخل قصد بیرون رفتن دارند پلاکاردی را روی تابلو فلزی آویزان است مرتب می‌کنند. پلاکارد را که می خوانم دلم هزار تکه می شود «شهادت دخت گرامی پیامبر صدیقه طاهره....» انگار یکی با پتک می کوبد توی سرم و جگرم را به سیخ می کشد. حسین گوشه پیراهن خاکی دژبان را می‌گیرد و با لحنی پر از التماس می گوید :شش هفت روزه گرفتاریم توروخدا خودتو بزار جای ما... _میفهمم درد شما چیه. ولی حالا من بگم شما قانع می شید؟ _چرا نمیشیم ؟شما برادری کن یه راه منطقی بزار جلوی پای ما! _ منطقیش اینه که اثر این پادگان کاری به این مسئله ای که شما دنبالشین نداره! _شما چیکار کنیم؟! _اینجا ستادیه .بچه هایی که میرن عملیات یا برمیگردن به ندرت میان اینجا .عمده بچه ها از عملیات برمیگردن میرند پادگان معاد توی جاده حمیدیه! _بابا اون رو تا حالا دو دفعه رفتیم. _گتوند چطور!؟ اونجا هم رفتین؟ _نه هنوز اونجا نرفتیم. می‌گویم:حاج نبی رودکی بچه منو میشناسه .می خوام برم فرماندهی پیشش ببینم چه خاکی باید بر سرمون کنیم. _شرمنده مگه ندیدی همین‌حالا حاجی رفت بیرون! _رفت بیرون؟ _آره استیشن (ایستگاه پرستاری)گِل مالی و پر از ترکش رو ندیدی که رد شد.؟ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
💠 با منصور در مغازه برق کشی کار می کردیم. منصور علم و عمل را به هم آمیخته بود، هم کار برق کشی انجام می داد هم در هنرستان رشته برق می خواند.🔌💡 برای همین با اینکه سن و سالی نداشت، شده بود استادکار. کار برق کشی ساختمان دایی خودمان را هم منصور انجام داد، آن قدر با دقت انجام داد که هنوز بعد از سی سال بدون هیچ خرابی مانده و دائی از کارش تعریف می کند.💪 گاهی کارهای جزئی برق کشی خانه های مسکونی پیش می آمد، بیشتر تعمیرات بود تا برق کشی، مثل نصب زنگ. در این مواقع "استاد می گفت: " *هر کارگری را که نمی توانم خانه مردم بفرستم، آنها ناموس ما هستند. این کار، فقط مال منصور است!* و استاد با اطمینان کامل او را به خانه های مردم می فرستاد. بعدها خود حاجی تعریف می کرد: *"وقتی استاد قدرت برای سیم کشی مرا به خانه ای می فرستاد،اگر می دیدم یک نوجوان 14،13 ساله در خانه هست،جلسه بعد که برای کار می رفتم، یک کتاب داستان راستان هم برای آن نوجوان هدیه می بردم!"* از همان سنین هم به فکر تربیت بود! 🌷🌹🌷🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨مـــژده ...مـــژده 🚨 👌جعبہ🎁 هدیہ 👇👇 براے اولین بار در استــان 🌸🌸🌸 بہ مناسبـت ایام شهادت شهید حاج منصور خادم صــادق ♦️♦️♦️♦️♦️ شامل: ۱: دفترچة خاطــرات با جلد چوب۱۳*۱۷ ۲:دفتــرچہ یادداشت با جلد چوب ۱۳*۹ ۳: سرکلیدے ۴: پیکسل ۵: طرح مربـعی (دارای آهن ربا) ۶: قاب چوبے آیه قران به همــراه جعبه چوبے بسیار زیبا 💢💢💢💢 مناسب جهت یک هدیہ شهدایی☺️ 🔰🔰🔰🔰🔰 به مناسبت ایام شهادت شهید با تخفیف ویژه ↙️ فقط،۶۰ هــزار تومان 🔻🔻🔻 تلفن ثبت سفارش : ۰۹۱۷۵۱۱۰۶۱۵ ارتباط در واتساپ و ایتا: ۰۹۱۷۶۳۱۰۸۱۲ ➖▫️➖▫️➖ هییت شهدای گمنام شیراز http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
-[یــادت باشــد شهیــد اسـم نیست❌ رســـم است !!! شهیــد عڪس📸 نیست که اگـر از دیوار اتاقت برداشتـے فراموش بشـــود شهیـــد مسیــر است زندگیست❤️ راه است مـــرام است! شهید امتحـان پس داده است  شهیـد راهیست بـه سوی خـــدا…ツ✨🍃] ‌ 🌙ﺷﺒﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺁﺭاﻡ ﺑﺎﺩ ⭐️ ☘🌷☘🌷☘ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🕊💫 چونـکه صـبح آمـد وچـشمم باز شد قلـب مـن با یادتان هـمراز شـد... غـرق رحمـت می شـود آن روزکـه صبحـــش با یادتـان آغـاز شـد... 🤚 🍃 💫🕊 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * وقتی به انتهای جاده خیره میشم غیر از وانت لندکروز و یک تریلی با کفی و دو تا توپ چیزی نمی بینم .داوود می گوید :یه گوشه وایسیم تا پست این آقا عوض بشه. حسین می‌گوید :وقتی فرمانده نباشه چه فایده ای دارد؟ می‌گویم :هیچی پیش خدا سخت نیست. آنجا که نمی توانند با زور بیرونمون کنند .میمانیم تا برگرده. _عزیزم تو تیر تو تاریکی که فایده نداره. اگه همون اولش گوش کرده بودین .می رفتیم شلمچه تا حالا همه چی حل شده بود اما دیروز الکی ما را توی بیمارستان های اهواز دواندین برای هیچ و پوچ ! هرچی ملافه بود سر زخمی ها کنار زدیم هرچی نقاهتگاه بود گشتیم .گفتم بابا اگه زخمی رسید بیمارستان یه جوری به خونه زندگیش اطلاع میدن ..گوش نکردید. _کاکا توروخدا منو ببخشید که زیاد اذیتتون کردم. _بفرما آبغوره گرفتن عباس شروع شد .عزیزم اگه یه مو از سر علیرضا کم بشه منو داوود زودتر از تو سکته میکنیم. میزنم زیر گریه. اخمهای حسین و حاج داوود را میبینم .دستم را می گیرند و می کشانند کنار سیمهای خاردار .حالا هق هق حاج داوود هم می پیچد توی گوشم. هول نگاهی به حسین و دژبانی می‌کنم که می‌گوید نگهبان عوض شده .سیخ بلند می‌شوم به طرف نگهبان جدید می‌روم. انگار که بخواهم کله اش را بکنم دو طرف سرش را محکم میگیرم. _جوون تورو به خدا بزار برم تا فرماندهی و برگردم. _چیکار داری؟! _بچم رفیق حاج نبی رودکیه. آب شده رفته تو زمین .‌توروخدا بذارید برم. _وایسا تماس بگیرم! _الهی خیر ببینی جوان. میرود داخل کیوسک. همه نگاه‌ها چسبیده به انگشت بلند استخوانی اش .۹ را می‌گیرد و می‌گوید :لطفاً فرماندهی. نگاهم می کند: «ببخشید اسم بچتون بگید» _علیرضا هاشم نژاد. _یاحسین.. سلام خسته نباشید.. پدر یکی از رزمنده‌ها آمده می‌خواهد حاج نبی رو ببینه ...ظاهراً بچه اش توی عملیات بوده ....علیرضا هاشم نژاد.. میفرستم بیاد ...خداحافظ شما. از شوق نفس میکشم و پیشانیش را می بوسم. _نگاه.. مستقیم بگیرید برید بالا نرسیده به این ساختمان بلند سمت چپ از هر کی بپرسی نشونتون میده. راهروی باریک ساختمان بیشتر به حمام عمومی می‌برد تا ساختمان فرماندهی. _حاجی نیست شما پدر علیرضا هستین؟ _بله شما میشناسینش!؟ _ای بابا ما بی علیرضا آب هم نمیخوریم! _ببخشید که به جا نیاوردم.. _مجتبی بهاءالدینی هستم. اسمش را بارها از زبان علیرضا شنیدم. از اینکه بالاخره یکی از دوستان بچه ام را دیدم و خوشحالم شانه اش را می‌گیرم توی چنگ _پس باید از بچه ها خبر داشته باشی؟! _خبر؟! ببینید مسئول مستقیم علیرضا برادرمقدسیه.. یعنی درسته علیرضا تو عملیات بوده اما جا و مکان اصلیش همون گتوند واحد آموزش هست. پس باید اونجا سراغش را بگیرین. شما الان از تنها کسی که میتونید سراغش را بگیری بهاالدین مقدسیه! میشناسینش!؟ _بله ایشان چند بار خون اومده. _خوب پدر جان و مقدسی هم یکی دو ساعت پیش رفت گتوند فکر نکنم با تلفن کارتون بشه.. یه راست برید اونجا بهتون میگه چیکار کنید! خنده اش عادی نیست. نگاهش پر از دروغ و تقلب است. نمی دانم چطور هضم کنم این حرف ها را. _شما از رجبعلی حسینقلی هم خبر دارید؟! _ ایشون که توی همون کربلای ۴، پاش قطع شد هنوز هم باید تو بیمارستان باشه. _پاش قطع شد؟!! _آره خیلی حیف شد! «پس از دوستای علیرضا کی سالمه؟ اسلامی نسب هم که شهید شده...» دوباره می پرسم:غیب پرور چطور از این خبر ندارین؟! _اونم همین امروز کله سحر مجروح شده! _کجان؟ کدوم بیمارستان؟ _تو راه مشهد.. شاید رسیده باشه!!گفتم که پدر جان شما باید بری سراغ برادر مقدسی! حسین می‌پرسد :یعنی ممکنه ما بریم گتوند، اون برگشته باشه اهواز و نبینیمش!؟ _راستش اینو دیگه نمیدونم! از زمان خداحافظی می‌کنیم تا به بتواند برویم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
مددے فاطمه امشب به سامرّا عزا برپا کند دیده را یاد امام عسکری دریا کند ای خوش آن چشمی که امشب با امام عصر خود خون دل جاری به رخ در مرگ آن مولا کند 🏴🏴🏴🏴 امام حسن عسکرے ع به همه مسلمانان بخصوص امام زمانمان عج تسلیت باد 🖤 🏴🏴🏴🏴 شیراز @shohadaye_shiraz
🌹 کار شـهید علمـداری و همکـارانش در عـراق، کنتـرل هواپیماهـای بـدون سرنشین در جوار ملکوتی حرم امام ﻫﺎﺩﻱ و اﻣﺎﻡ ﻋﺴﻛﺮﻱ(ع) بود. شـب آخـر، ابتـدا بـا همکارانش به زیارت میروند و سپس حدود ساعت یازده شب به من زنگ زد. صدایش را که می شنیدم، به گریه مـی افتـادم. دسـت خـودم نبـود. داشـت دلداری ام می داد که صدای خمپاره ای شنیدم. از او پرسیدم: «ایـن صـدای چـی بود؟» گفت: (چیزی نیست… باور کن جایمان امن امن است.) همان شب وقتی که صحبتش با من تمام شد، خمپاره ی دیگری میزننـد و او به شدت مجروح و به بیمارستان منتقل می شود. سرانجام در ساعت دو بامداد روح بی قرار او در جوار امام عزیزش، آرام می گیرد و به لقاءاالله میپیوندد. 🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
* در سرودن شعر، نویسندگی، طراحی و نقاشی صاحب‌نظر و دارای مهارت تام بود. بعد از اخــذ دیپلم در کنکور سراسری شرکت کرد و هنوز نتیجه قبولی او (در رشته پزشکی) اعلام نشده بود که در آزمون عشق بازی با شهادت سربلند شد. 👇🏻نمونه ای از شعر شهید 🔆ای که بر بام فلق منظره باز منی چشمه سار سحر و یاسمن راز منی ✨خوشه روشن پروینی و بر اوج فلک هاله خرمن مهتابی و مهناز منی 🌠در شب غربت و غم مرهم مجروح دلی به گذرگاه زمان، لحظه آغاز منی 🎇منتهای افق و اوج زمان خانه توست تو انیس شب تنهایی و دمساز منی 🍂شعر زیبای سحر! در شب پاییزی غم بر لب خسته جان، حسرت آواز منی 🕊️چون نسیم سبک از کوچه دلتنگ غروب به افق بال گشا،‌ای تو که پرواز منی قنبر زارع* کازرون 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🏴آجرک الله یا صاحـب الـزمان(عج)🏴 شد عزای باب مظلومت بیا یابن الحسن جان به قربان تو ای صاحب عزا یابن الحسن عسکری مسموم شد از زهر بیداد و ستم کز غمش سوزد دل اهل ولا، یابن الحسن ▪️سالروز شهادت جانگداز حضرت امام حسن عسکری علیه السلام را به ساحت قدس فرزند گرانقدرش، صاحب منصب ولایت و امامت، حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف و شما بزرگواران تسلیت عرض می نماییم. 🌸🍃 @shohadaye_shiraz