3.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞نماهنگ
با صدای کربلایی محسن عراقی
🎼اگه آدما باهات بد کردن
بگو حـسین 🚩
هر کجا رفتی تو رو رد کردن
بگو حـسین🚩
دیوارا راه تو رو سـد کردن
بگو حســین 🚩
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شب_زیارتے
🕊🌷🕊🌷🕊🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#شـبهای_جمعه
زندگی مان وقف #حســین❣ است
ما بی حســین
شوق #شهـادت نداشتیم❌
🏴🏴🏴🏴
#شهید_مهدی_زین_الدین:
💢هرگاه شهدا🌷رادر شب جمعه یاد کردید، آنها شمارا نزد #اباعبدالله الحسین (ع) یاد می کنند😍
#یاد_شهدا_با_صلوات🌺
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@shohadaye_shiraz
مـولای مـن ...
روزی که به جمالِ تــو
چشمم بشود باز...
ای جانِ دلم ،
صبـح من آن روز بخیر است...
#اللّهُمّ_عَجّلْ_لِوَلیّکَ_الفَرج
#سلام_مولای_مــهربانم🌸🍃
#صبحت_بخیر_آقا
@shohadaye_shiraz
2.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 آقا آمادهباش داده!
🎙به روایت: حاج حسین یکتا
#التمـــاس_دعاےفرج
☘🌹☘🌹☘
@shohadaye_shiraz
🔹روزی برای ملاقات باقر آمدم دیدم دکتر با 10، 15 همراه پشت در ایستاده است. جلو که رفتم جریان را جویا شدم، گفتند: برای معاینه آمدهایم اما ایشان در حال عبادت هستند، به احترام ایشان وارد نشدیم.
🔸این در حالی بود که ایشان در انگلستان متخصص مطرحی بودند و وقتش ارزشمند بود و به همه کس وقت نمیداد. تا نماز باقر تمام بشود، دکتر از باقر و اخلاقیات او برای آنها توضیح میداد. وقتی وارد شدند، یک لحظه دیدم پرفوسور دستش را به آسمان بلند کرد. نگاهم به لب هایش قفل شده بود. می گفت: ما باید از بندگانی مثل ایشان درس بگیریم!
🔹دو نفر از همراهان دکتر، خانمهایی بودند که لباس مناسبی نداشتند. دکتر به آنها گفت: بهتر است شما بیرون باشید که ایشان از حضور شما معذب نباشند.
🔸برادر دیگرم که در آخرین سفر همراه ایشان بود نقل میکرد در هنگام شهادت، همین پورفوسور دست باقر را بلند کرده بود و با اشک و آه میگفت: خدایا ما هر چه در توان داشتیم به کار بردیم دیگر باید خودت کمک کنی!
✍به روایت برادر شهید
#شهید_باقر_رشیدی🌷
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ
ولادت : ۱۳۳۸/۱/۱ نورآباد ، فارس
شهادت : ۱۳۷۲/۸/۲۱ لندن ، انگلستان
🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
صبح زود فردای عقدمان به تپه شهدای گمنام جهرم رفتیم، آن روز ایمان از هر ﺟﺎﻳﻲ حرف زد...
از مسافرتها و گردشهای دوران مجردیاش.
ﮔﻔﺖ :کربلا که میرود در بین شش گوشه مینشیند و همانجا آرزوی شهادت میکند و شهادتش را از حضرت میخواهد. ....
پاتوق ایمان و دوستانش همیشه مزار شهدا رضوان بود. تفریحگاه صبح و شب و نصف شبشان بود.
ایمان عاشق شهدا بود و شهادت بزرگترین آرزویش. اما هیچ وقت حرفی از رفتن و شهید شدن تا زمانی که در کنار من بود نمی زد.
هر حرفی از رفتن، نبودن و جدایی من از ایمان در میان میآمد، من را به هم میریخت و نمیخواست من را ناراحت کند و یا اینکه ناراحتی من را حتی ببیند
ﻭﻟﻲ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﻪ اﺭﺯﻭﻳﺶ ﺭﺳﻴﺪ ....
#شهید_ایمان_خزاعینژاد 🌷
#سالروز_شهادت🌹
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ
#ﻳﺎﺩﺷﻬﻴﺪ_ﺑﺎﺻﻠﻮاﺕ
🌺🌷🌺🌷
ﺑﺎ #ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ #ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#شهــیدمدافع_حرمے_با_دو_قبـــر😭😳
در ســوریه، ایمــان به دوستانے که مداحے میڪــردند میگه برایــم #روضہ حضــرت #ابوالفضــل(س) بخونــید و بهشــون میــگه برایــم دعــا کنید؛ اگر قرار هست شهید بشم یا به روش آقا ابوالفضــل یا به روش سرورمــون آقا #امام_حســین(ع) یا مثل خانم #فاطمه زهرا.
ایمان به سہ روش شهــید شد: #دستے ڪہ عبــارت یا #رقیه روی ان نوشته شــده بود مــثل آقا ابوالفضل، قسمتی از گردنش مثل سرورمون آقا امام حسین ع و قسمت اصلے جراحـت ایمــان #پهلـو و شـکم بود؛ مـثل خانم فاطمه زهرا. که بعد از برگرداندن پیکر مطهرش متوجه میشوند یک قــسمت از بدنش جا مانده که آن را همان جا در سوریه تپه العیس دفن میکنند؛
یعنے یک قســمت از وجــود من در خاک #سـوریه جـا مانــد.
ﺭاﻭﻱ : ﻫﻤﺴﺮﺷﻬﻴﺪ
#ﺷـﻬﻴﺪاﻳﻤﺎﻥ_ﺧﺰاعے_ﻧﮋاﺩ
#شهـدای_فارس 🌷
🌹🌹🌹🌹
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
🔻🔻🔻🔻
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🕊
آزمـودم،دل خـود رابه هـزاران شیـوه
هـیچ چـیزش،به جُـز از وصـل توخشـنود نکرد
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
#شهید_امید_اکبری🌷
🌹🕊
@shohadaye_shiraz
#قربانےاول_ماه_قمرے
#ﻧﺬﺭﻇﻬﻮﺭﻣﻨﺠﻲ_ﻣﻮﻋﻮﺩ(ﻋﺞ )
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼﻭﺑﻴﻤﺎﺭﻱ
#ﺑﻪ_ﻓﺮﻣﺎﻥ_ﺭﻫﺒﺮاﻧﻘﻼﺏ
#ﻛﻤﻚ_ﻣﻮﻣﻨﺎﻧﻪ
🌷🌹🌷🌹
ﻃﺮﺡ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ #ﻗﺮﺑﺎﻧﻲ, ﺩﺭ #اﻭﻝ_ﻣﺎﻩ_ﺭﺑﻴﻊ_اﻟﺜﺎﻧﻲ و ﺗﻮﺯﻳﻊ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪاﻥ
👇◾️👇
ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ و ﻣﺸﺎﺭﻛﺖ :
6362141080601017
بانك آينده بــنام محمد پولادي
🔺▫️🔺▫️
*هییت شهداے گمنام شـــیراز*
🌹🌷🌹🌷
🔸ایـمان فـقط یـکبار به سـوریه اعـزام شـد. مـا 94/6/19 عروسی کردیم و ایمان حدود 26 روز بعد از عروسے رفت. این در حالی بود که پدرش بخاطر مشکل کمر از پا فلج شده بودند و ایمان کارهای ایشان را انجام میداد. و چون تازه داماد بود مادرشان گفتند: مامان اگر میشه این بار نرو. ایمان یه بیت شعر برای مادر خواند :
ما زنده بر آنیم که آرام نگیریم/ موجیم که آسودگی ما عدم ماست.
🔹من اصـلا فکر شهادت ایمان را نمیکردم. وقتی از رفتن گفت: فقط یک بار گفتم میشود نرے؛ الان تازه عروسے کردیم.
گفت: الهه هر دلیلے آوردن براے نرفتـن یڪ جـور توجیه کردن است. مـدام یک شعری میخواند؛
میگفـت : ما گر ز سر بریده میترسیدیم؛ در محفل عاشقان نمیرقصیدم. بعد به من گفت الهه ما با رفتنمان جهاد میکنیم، شما با صبرتون فکر. نکن اجر شما کمتر از اجر ماست؛ شاید اجر بیشتری هم داشته باشید.
🔸من فکر میکردم این حرفها را برای مدتی که سوریه هست میزند و صبر من در آن زمان میگه اصلا فکر شهادت نمیکردم، ولی ایمان حرفهای خودش رو اینجوری به من زده بود.
✍به روایت همسر شهید
#شهید_ایمان_خزاعینژاد🌷
#شهدای_فارس 🌷
☘🔺☘🔺
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
🔻🔻🔻🔻
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظم پور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_اول
ماه شعبان داشت کم کم سر و کله اش پیدا می شد. اما عذرا خانم کمی دل نگران بود.
او به مسافر کوچولوی که در راه داشت فکر میکرد و دلهره داشت که نکند بعد از به دنیا آمدنش مثل بچه های قبلی کمی شیر شده و صبح تا شب دنبال زنی به گردد که بچه اش را شیر بدهد. یا این ور و آن ور دنبال شیر خشک بدود تا شکم بچه اش را سیر کند. یادش آمد وقتی که پسرش حسین متولد شد به دلیل کم شیری مجبور شد بچه را بدهد تا زن همسایه شیرش بدهد .حالا از این فکرها داشت دلش می لرزید آن شب هم به همین فکر و خیال ها خوابید .فردا صبح زود پسر بزرگش عبدالرسول از خواب که بیدار شد با عجله گفت: مامان من یه خوابی دیدم» مادر با لبخند دستی به سر پسرش کشید و گفت:
چه خوابی دیدی پسرم ؟!خیر باشه ایشالله..
_«خواب دیدم که یه قوطی از آسمون چرخ میخوره و پایین میاد تا اینکه جلوی پای من افتاد زمین. رفتم جلو نگاه کردم دیدم رو سر قوطی یک کلیده. در قوطی رو باز کردم دیدم پر از شیره .قوطی رو برداشتم که بیارمش خونه که مردی اومد جلو گفت: خدا به زودی یک برادر بهت میده .این شیر هم حضرت علی برای اون فرستاده. به مادرت بگو نگران نباشه..»
مادر با خنده گفت: خب بعدش چی شد؟
_هیچی دیگه از خواب پریدم!
خواب را جدی نگرفتند. گفتن بچه است به خواب بچه هم چندان اعتباری ندارد. بیشتر از ۶ روز از ماه شعبان سال ۱۳۴۰ نگذشته بود که بچه به دنیا آمد .وقتی دیدن پسر است یادشان به خواب عبدالرسول افتاد. صدایش زدم و گفتم: خوابت را دوباره تعریف کن ببینیم .عبدالرسول هم با آب و تاب بیشتری خوابش را برای همه تعریف کرد. همه خوششان آمد مادربزرگ پا شد و یک مشت نقل سفید به عبدالرسول داد و محکم سرش را ماچ کرد. اسم بچه را به خاطر خوابی که عبدالرسول دیده بود عبدالعلی گذاشتند.
عذرا خانوم از همه بیشتر خوشحال بود .همه اش فکر میکرد که این بچه با دیگر بچه هایش فرق دارد و حتماً رازی در کار هست که حضرت علی علیه السلام به پسرش لطف کرده. مخصوصاً وقتی می دید که واقعاً مشکل شیر پیدا نکرد و برای همین عبدالعلی را خیلی دوست داشت و او را «علی جونی» صدا میزد..
🌿🌿🌿🌿🌿
در امامزاده شاد اسمال که مخفف شاهزاده اسماعیل است اهالی محله صحرا، سر ظهر که میشد از پشت بام خانه ،صدای تیز اذان را میشنیدند و از همدیگه می پرسیدند: «این پسر اکیه که اذان میگه؟»
_عبدالعلی، پسر احمد آقای ناظم پور.
زنهای محل هم وقتی از راه خانم را میدیدند ،میگفتند: ماشالا چه بچه ای تربیت کردی !خدا بهت ببخشدش! نمک باشه داغش نبینی»
اذان گفتن پسربچه ۸ ساله هر روز از بالای پشت بام خانه باعث میشد که به خودشان بگویند انگار این پسر با بقیه پسرها فرق داره.
علی کلاس سوم ابتدایی که بود از مدرسه که میآمد ،خانه تندی دفتر و کتابش را میگذاشت و از راه پله میرفت پشت بام و آنجا می شد همقد نخل های امامزاده.. کلی کیف می کرد.. لحظه اذان ،همراه با صدای خادم امامزاده که توی حیاط خاکی شادِسمال کنار نخل ها ایستاده هر دو تا دستش را روی گوش هایش می گذاشت و صدایش را خالی می کرد توی آسمان «الله اکبر الله اکبر و اشهد ان لا اله الا الله...
پیرمردهای مسجد ای خیلی دوستش داشتند و او را «آشیخ» صدا میکردند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
2.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹سردار سلیمانی اشرار شرق کشور را کشاورز کرد و سلاحشان را تحویل گرفت.
#روایت_سلیمانی
#عاشق_سلیمانے
#سرداردلها
🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75