«هم زمان حسن و تانک به سمت هم شلیک کردند. تانک منهدم شد. حسن هم زیر آوار دیوار ماند. او را بیرون کشیدم و به یکی از خانههای خرمشهر بردم. خسته به دیواری تکیه داد. خانه پیش از این در تصرف نیروهای عراقی بود و روی آینه کمد، عکس صدام چسبانده بودند. حسن اسلحهاش را بالا آورد و تیری به چشم عکس صدام شلیک کرد. ناگهان درب کمد باز شد و ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻌﺜﻲ مسلحی, از کمد بیرون افتاد(ﻛﻪ ﺩﺭ ﻛﻤﺪ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ)، تیر حسن به چشمش نشسته بود....
(ﺑﺮﺷﻲ اﺯ ﻛﺘﺎﺏ ﺣﺴﻦ ﻋﺮاﻗﻲ)
🌹🌷
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺴﻦ_ﺻﻔﺮﺯاﺩﻩ (ﺣﺴﻦ ﻋﺮاﻗﻲ )
#شهدای_فارس
شهادت :۲۵ اسفند
🌹🌷🌹
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_چهاردهم*
چشمهای آقا یحیی روی هم می افتد.اما منصور آرام در سردخانه خوابیده و لبخندی صامت و ساکن با قدمتی ٣١ ساله نقش لبان اوست.
شاید این را بداند که فردا بعد از اینکه خاکها را روی کفن شکلات پیچش ریختند و روی خاک آب پاشیدند و مردم همه رفتند غروب مادر و همسر و برادرها و جماعتی دیگر شمعی بالای سرش روشن می کنند و گل می ریرند روی گلهایی که ظهر بر خاک نمدار مزار ریخته اند.و دعا می خوانند و نم نم می گریند .وقتی دعا تمام شد مادر بچه ها می گوید :"برویم سر مزار حاج مهدی فاتحه ای بخوانیم .
می روند سر مزار شهید مهدی ظل انوار فاتحه می خوانند و بر میگردند خانه .نگاهشان که به هم می افتد باز میزنند زیر گریه.
با تمام خستگی نیمه شب خیره مانده بودم به خط های پایین صفحه.لابلای خطها برهوتی بود بی انتها.در یک گوشه از آن پلی است که آن طرفش آبشار هفت رنگی می ریزد.ضخامت پل دقیقا اندازه نخ مویی است که راه رفتن روی آن آدم را یاد حرکات نمایشی می اندازد.بیابان غلغله است از جوانان و همه می خواهند رد شوند.
منصور روی پل ایستاده و آنها را رد می کند.آقای ورزنده هم منتظر است.تا رسیدن نوبتش در شک و تردید غوطه ور است .
منصور؟منصور که مرده اینجا چه می کند.؟
_ما را هم رد بفرمایید
_باشه فقط یک کم صبر کن
منصور دست آقای ورزنده را می گیرد و می فشارد.
_میدونی برای چی؟ به خاطر اون قصیده ای که برام گفتی.
دم دم های صبح آقای ورزنده نیم خیز می شود .صلوات می فرستد و چشمان خواب الودش را می مالد.به زحمت بلند می شود و وضو می گیرد .
و چند روز بعد آقای ورزنده از گرفتاری های مجروحیت زمان جنگ آزاد می شود و می تواند هر از چندی در دارلرحمه چرخی بزند و با منصور برود روی پل بایستد!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
#بربالِ_سـخن
این دنیا ، دنیای آزمایش است ...و همه میدانیم که هیچکدام ماندگارنیستیم و همگی خواهیم رفت .فقط باید مواظب باشیم پرونده ما سفید باشد...
📎جانشین تیپ ۳۳ المهدی
#سردارشهید_محمود_ستوده🌷
#سالروز_شهادت
شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۶ شرقدجله ، عملیات بدر
🌱🌹🌱🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
8.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شب_های_بله_برون
غسلِ توبهتو کردی ...؟!💔😭
#دلتنگ_شلمچه
#دلتنگ_راهیان
#دلتنگ_شهداییم
🍃🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
مژده ای دل عالمی امشب چراغانی شده
کهکشان تا کهکشان یکسر درخشانی شده
کز فروغِ روی ثارالله، نورِ عالمین
از زمین تا آسمان بزمِ گل افشانی شده!
🎊🎊🎊🎊🎊🎊
میلاد سیدالشهدا اباعبدالله الحسین ع و روز پاسدار مبارک...
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
💚💝💚💝💚
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#سیره_شهدا
🌷جلسه بود، همه فرماندهان تیپ بودند جز حمید و شهید حسین ایرلو. ساعتی طول کشید که آمدند. همه نگران شده بودیم تا بلاخره رسیدند. به حمید گفتیم: ماشین خراب شده بود؟
گفت:نه!
گفتم: جاده خراب بود یا شلوغ؟
گفت: هیچ کدام. شب بود. طبق فرمان، سرعت ماشین در شب نباید بیش از 85 کیلومتر باشد، من هم به فرمان و قانون عمل کردم. ...
#شهید حاج حمید رضا فرخی
#شهدای_فارس
شهادت:1363/12/25- عملیات بدر-شرق دجله
فرمانده آموزش قرارگاه نوح(ع) و تیپ المهدی(عج)
🌷🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
مژده ای دل که دگر سوم شعبان آمد
پیک شادی ز بر حضرت جانان آمد
مژده ای دل که برای دل غم دیده ما
هدهد خوش خبر از نزد سلیمان آمد
🌺ولادت پـرنـوروسـرور امام حـسین (علیه السلام) بر شما مبـارک🌺
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@shohadaye_shiraz
حاج اكبر خوار چشم منافقين بود و مغازه اش هم محل ارشاد مردم، بعد از فتح خرمشهر و شهادت محمد رضا، دو نفر موتورسوار به در مغازه حاج اكبر رفتند، يكي پياده شد چند تير به سينه او شليك كرد، حاجي آه كشيد و كف مغازه افتاد، خون گرمش كف مغازه را رنگنين كرد و مرد ضارب نشست ترك موتور و فرار كردند.
راديو منافقين، راديو آلمان و BBC خبر شهادت او را اعلام كردند. چهل روز بعد، ضاربان او را پيدا كردند. منافقيني كه در عراق آموزش مي ديدن و از طرف صدام، حمايت مي شدند. هردو را اعدام كردند.
محمدعلي هم به جبهه رفت.
احمدرضا هم سيزده ساله بود گفت: مي خواهم بروم جبهه.
مادر قبول نمي كرد. غم حاجي و محمدرضا برايش سنگين بود. نمي خواست داغ پسر كوچك را هم ببيند.
ـ تو هنوز كلاس سوم راهنمايي هستي. جبهه براي تو زوده؟
احمدرضا، قدكشيده و رشيد ايستاد.
ـ بايد بروم.
گفت: استخاره مي گيرم اگر خوب آمد برو.
احمدرضا گفت: مگر مي شود دفاع از اسلام، بد باشد؟
خيلي خوب كه آمد، مادر هم زبان به كام گرفت و پسر با رضايت او به جبهه رفت.
#شهید احمدرضا یغمور*
#شهدای_فارس
#سالروزشهادت
🌱🌹🌱🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_پانزدهم*
شعله بخاری را بیشتر کردم و کنجکاو نشدم که چرا وقتی احمد شیخ حسینی دوست زمان جنگ منصور در تشییع جنازه این برداری میکرده ناگهان دلشوره های بی سابقه به دلش میافتد و جلدی خودش را به خانه می رساند و حواله داده میشود به بیمارستان تا چند ساعت بعد نوزادش را فاطمه نام بگذارد.
چرت میزدم بیدار بودم و خواب .انگار همین حالا میبینم منصور را نشسته در سنگری که ساخته شده با گونی هایی که حالا دیگر پوسیده اند.روی شن هایی که بر روی سقف سنگ ریخته شده دو تا بلبل خرما خور آواز می خوانند و نوک می زنند به شن ها.
سکوت شلمچه متروک را تنها هوهوی باد به هم میزند خاکریزها را در این ده سال باران ها شسته اند و با تا پخش کردهاند در فراموشی هوا.
بعضی جاها گلولههای عمل نکرده توپ و تانک ها شاید درست مثل افسری که شلیک شان کرده و حالا در روزهای بعد از جنگ شکم آورده تا نیمه توی خاک زنگ زده اند.
روی پره های یکی از اینها چهارتا یمام نشسته اند با هم می گیرند و باز فرو می آیند و دوباره می چاوند.
رده بود اینها پاک شده گویی که پای بنی بشری تقدس اصلی اش را نیالوده.
مجله پاره پوره شدهای از غبار ۱۰ ساله زرد شده گوشه سنگر مچاله افتاده است. روی مجله عکس صدام از و سیبیلش به پایینش پاره.
به صفحه خیره شده ام خواهر کوچکتر از سید حسین موسوی با سیدحسین و همسرش به آنجا می رسند به همان دشت بزرگ و تکیه می دهند به اتومبیل شان و هوای نظر به بقایای آثار جنگ چشم می دوانند به دشت.
خواهر سید حسین روی یکی از خاکریزها که دیگر باران آن را پخش کرده و باد ذره ذره خاک هایش را به فراموشی هوا سپرده جوانی خوش سیما و شاداب می بیند.
در زیبایی غرق است که منصور از سنگر بیرون میآید. دست در گردن سیدحسین می اندازد خواهر او را می شناسد. منصور شتاب دارد که زودتر برود و سیدحسین نمی گذارد و می پرسد کجا؟!
منصور میخندد دستهایش را باز میکند و جایی را نشان میدهد
_اون بالا بالاها که از دست تو یکی راحت بشم.
تعجب سید حسین آنقدر هست که از دست منصور دلگیر نشود.
_حاجی تعریف کن جن تو.بعد از هرگز دیدمت. حالا هم سرکارمون گذاشتی.
منصور جدید تر و راحت تر از قبل می نماید
_خیلی خوب حالا میبینی
و می بینم چند تا نقطه سیاه را آن دورها.
خواهر سید حسین هراسان و حیران به منظور زده که حالا رویش را به طرف جوان روی خاکریز برگردانده منصور از کنار سنگر و جوان از روی خاکریز می دوند و همدیگر را بغل میکند. پژواک صدای خنده شان در دشت می پیچد.
جوان انتظار منصور را خیلی وقت پیش می کشیده.
_کجا بودی این همه وقت؟!
ادامه دارد .
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
5.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ببینید| #غواصان
🔸روایتِ عبور غواصان از اروند...
🎙راوی: حاج حسین یکتا
🌱🌹🌱🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
* برشی از وصیتنامه شهید؛*
🌱 *«همیشه مرگ را به یاد داشته باشید و آماده پذیرفتن آن باشید . با کوله باری که برای خویش بسته اید نظر کنید ببینید چه دارید ؟ پس چه خوب است قبل از آنکه مرگ ما را دریابد ، به خویشتن خویش برگردیم و خود را در ترازوی عقل خویش بسنجیم و آن وقت چه زیباست این گونه بودن و این گونه زیستن و این گونه مردن🌹
*شهید عبدالعلی جلالیان*
*شهدای فارس*
*سالروز شهادت*
*🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋*
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ای اهـل حـرم مـیر و علمـدار خـوش آمـد
سـقای حسـین سیـد و سـالار خـوش آمـد
#سالروز میلاد با سعـــادت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بر وجود نازنین امام عصر (عج) و همه منتظرین مبارکباد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@shohadaye_shiraz