*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #یادنامه_شهید_باقر_سلیمانی*
* #بازآفرینی_غلامرضاکافی*
* #قسمت_چهارم*
🎤به روایت اکبر پارسا
...... ما تا شب منتظر ماندیم تا زدیم به خط . امافت شکسته نشد، نه اسلحه داشتیم و نه نیرو. پشت خاکی جمع شدیم و زدیم توی سرما به خاطر شکست مان و نمی دانستیم چه کار کنیم.
تا اینکه باقر غیرتی شد و جایش پا شد و گفت: « کی داوطلبه؟!»»
گفتیم: برای چی؟!
گفت بابا اینجا را می بینید_با دست اشاره کرد_اینجا خط دشمن و این هم پل ماست.
ما هم پا شدیم . ۷ ،۸ تا از بچههای سپاه از ارتش هم کسی همراهمان نیامد. داوطلبان راه افتادیم به طرف جلو.
یک توپ ۱۰۶ هم گیر آورده بودیم . باقر گفت : من بلدم باهاش کار کنم.
اما بلد نبود و فقط می خواست روحیه بچه ها را نگه دارد. خلاصه حرکتش دادیم تا رسیدیم لب پل.
تا نگاهمان آن ور پل افتاد چشممان سیاهی رفت. یک گله تانک !!
دستپاچه شدیم نمی دانستیم چه کنیم؟! تانک دشمن داشت کم کم میرسید به لبه پل. اولین گلوله توپ را شلیک کردیم. جلوی پای مان خورد زمین. دومی هم دو متر آنطرفتر خورد زمین اما منفجر نشد. مگه چندتا گلوله داشتیم؟! باغ دوید طرف بچه های ارتش. دعوایش شد.
_اگر یاد دادید که دادید اگر نه من می دانم و شما!!
تا این که یکی از آنها راضی شد و آمد. با اولین گلوله توپ ۱۰۶ تانک اول که حالا رسیده بود روی پل به هوا رفت. و این باعث شد تا بقیه تانک ها عقب نشینی کنند. یکی از بچهها آمد آرپیجی بزند که زد خودش را لت و پار کرد و افتاد جلوی ما به دست و پا زدن. خلاصه در آن درگیری سه، چهارنفر تلفات دادیم. روز بالا آمده بود اما نه جانپناه ای داشتیم و نه چیزی خورده بودیم. از آب و غذا هم خبری نبود. تنها هم دوباره حرکت کرده بودند یک دفعه سر و کله ماشین از دور پیدا شد. یک وانت پر از سیب درختی ! گفتیم سیب میخوایم چیکار ؟!مهمات بیاورید!
سیبها را خالی کردیم و سوار شدیم به سمت عقب با نیروهای جدید برگشتیم. حصر آبادان که شکسته شد برای قصرشیرین داوطلب شدیم.و من از باقر جدا شدم و توفیق زیارتش را نداشتم تا عملیات محرم.
در عملیات محرم من مسئول تعاون تیپ امام سجاد بودم. دستور رسیده بود که تعدادی از نیروها را با پاترول های جدیدی که در اختیارمان گذاشته اند ، به جلو ببریم .
سرگرم سوار کردن بچه ها بودم که دستی به شانه ام خورد . حس شفافی در تنم دوید خیال دیدار دوستی در عزیز در ذهنم تاب خورد. عطر سلامی صادقانه در فضا پیچید .برگشتم باقر بود با لبخندی زیبا و دلنشین که یک بار دیگر نیز تکرار شد.
«در لحظه شهادتش»
ادامه دارد ....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷 #ﺷﻬﻴﺪاﻣﺎﻡ_ﺳﺠﺎﺩﻱ...
🍂🌱🍂🌱
روز عاشورا بود.
انقدر گریه و انابه کردم که بی هوش شدم. اقایی خاک الود به سمتم امد و قنداقه ای در اغوشم گذاشت و گفت بزرگش کن.
گفتم من خودم بچه زیاددارم وقت ندارم.
گفت واسه #علی_اصغر امام حسین هم وقت نداری!
گفتم شما که هستید؟
گفت : #امام_سجاد.
👈میلاد #امام_سجاد بدنیا اﻣﺪ
اﺳﻤﺶ ﺭا ﮔﺬاﺷﺘﻴﻢ ﻋﻠﻲ اﺻﻐﺮ
👈 در روز #شهادت امام سجاد ﺩﺭ 👈#ﮔﺮﺩاﻥ اﻣﺎﻡ ﺳﺠﺎﺩ ع ﺩﺭ 👈#ﻋﻤﻠﻴﺎﺕﻣﺤﺮﻡ به شهادت رسید.
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
#شهید علی_اصغر اتحادی
#ﺳﺎﻟﮕﺮﺩقمریﺷﻬﺎﺩﺕ
#شهدای_فارس 🌹
#ﻳﺎﺩﺷﻬﻴﺪ_ﺑﺎﺻﻠﻮاﺕ
🏴🏴🏴🏴
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷بعد از نماز، در مسجد نشسته بودم که محمد کنارم آمد. گفت: حاج حمید به دلم برات شده این دفعه که برم منطقه دیگه بر نمی گردم.
گفتم: محمد آقا، این حرف ها را نزن، بچه های مسجد، بسیجی ها به شما عادت دارند. ان شاءالله این دفعه هم سالم بر می گردی...
ادامه داد: حاج حمید، هیچ وقت دوست نداشتم در این دنیا خانه ای داشته باشم. اما به خاطر خانواده ام مجبور به ساخت خانه ای شدم. شما نفست حق است، دعا کن من وارد این خانه نشوم!
مو به تنم سیخ شد. وقت خداحافظی بود. مرا در آغوش کشید و باز گفت: دعا کن.... دعا کن...
مدتی بعد در خانه نشسته بودم که صدای درب خانه بلند شد. استاد بنا خانه محمد بود. گفت: به آقای اسلام نسب خبر بدهید کار خانه شان تمام شده است!
در را نبسته بودم که یکی از دوستان خودش را با عجله به من رساند و گفت: حاجی، آقای اسلام نسب شهید شد!
زانوهایم لرزید، دعایی را که در حق محمد نکرده بودم مستجاب شده بود!
راوی مرحوم حاج حمید کشاورز
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﻫﻢ_ﺷﻬﻴﺪﻣﻴﺸﻮﻧﺪ🌹
🔰 خیلی خیلی درس میخوند ، می گفت : می خواهم با درسم انقلاب کنم و با درس خوندن شکر گزار زحمات والدینم باشم.
🔰 روز به روز همراه با قرآن بزرگ می شد ، تو مجالس اهل بیت شرکت میکرد ، سخنرانیا رو خوب گوش میداد و به اونا عمل میکرد
🔰 مهربانی و سکوت همیشگی ، از بارزترین ویژگی های اخلاقیش بود
🔰راضیه به مسائلی از جمله نماز اول وقت، رابطه عاطفی با خانواده و حجاب در زندگی اهمیت زیادی می داد.
🔰به شهید برونسی خیلی علاقه داشت ، ایشونو الگوی خودش تو زندگی قرار داده بود ، اما حالا خودش شده یه الگو برای هم سن و سالاش ، شهادت واقعا برازنده راضیه بود
🔰 راضیه با عملش کار فرهنگی می کرد . با عملش به همه درس می داد .
#ﺷﻬﻴﺪﻩ ﺭاﺿﻴﻪ ﻛﺸﺎﻭﺭﺯ
#ﺷﻬﺪاﻱاﺳﺘﺎﻥﻓﺎﺭﺱ
#ایام_ولادت
〽️🌹〽️🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#مِهرشهدایی
#به_نیابت_امام_زمان عج و شهدا
#نذرظهــورمنجےموعــود عج
🔻🔹🔻🔹🔻
🚨تهیه ۷۲ بسته لوازم التحریر جهت دانش آموزان نیازمند🚨
به توجه به نزدیکی ماه مهر و آغاز مدارس، به لطف حضرت زهرا(س) جهت ۷۲ دانش آموز نیازمند شناسایی شده اقدام به تهیه بسته های لوازم التحریر به ارزش هر کدام ۲۰۰ هزار تومان می نماییم
🔹🔸🔹🔸🔹
شماره کارت جهت مشارکت👇👇
6037997950252222
*بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام*
🌱🌹🌱🌹
تلفن هماهنگی:
۰۹۰۲۴۱۶۸۹۸۸
⬇️⬇️⬇️⬇️
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
#مرکز_نیکوکاری_شهدای_گمنام شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌱رفیقمراقـبباشتومجازی...
زندگیتو...فڪرتو...آیندتو...دینتو...
❤️دلتو
دلتو
دلــــــتو...
نبـآزےرفیق!
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
6.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 روایتی از سلحشوری رئیسعلی دلواری
✊️ به مناسبت ۱۲ شهریور روز مبارزه با استعمار انگلیس و سالگرد شهادت رئیسعلی دلواری
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #یادنامه_شهید_باقر_سلیمانی*
* #بازآفرینی_غلامرضاکافی*
* #قسمت_پنجم*
🎤به روایت سید حمید عوض پور
فرمانده گردان بود . از همان اول لااقل سال ۶۱ که من به جبهه آمدم. از رفتارش نمیشد فهمید ، بلکه اندام درشت و ریشهای بر و پرپشت شدن آن هم میان بسیجیهای ریزه میزه آدم را برمی انگیخت به اینکه او باید فرمانده باشد.
هر وقت که می دیدمش ، چیزی مثل دوست داشتن توی دلم می ماند. این حس خیلی از بچهها بود که هر وقت دور هم جمع میشدند کله پاچه فرمانده ها را باید می گذاشتند ،اما نه از نوع معمول این روزها و به خاک موندن های امروزی که نقش همدیگه رو ندارند .
و من نمی فهمیدم که خیلی ها گوشه دلی برده و بسا که من دیر کردم.
همین حس بود که آشنایی ما را سرعت بخشید و دوستی ما همچنان ادامه یافت.
یک روز می رفتیم به طرف خط زبیدات ،با یک محموله مفصل تدارکاتی از آذوقه و تنقلات.
قلب تابستان بود . منطقه موسیان. تک و توک گلولههای خمپاره به زمین دوخته میشد ، اما روز کاملاً بالا آمده بود و عراقی ها هم حال جنگیدن و سر به سر گذاشتن نداشتند.
هوا هم به شدت گرم بود و زمین توی ظهر و عطش له له میزد و خوردن یک دونه از اون کمپوتهای نیمه خنک آدم را تا مرز بهشت میبرد.
همین طور که می رفتیم متوجه موتور سواری شدم که از پشت سرمون می آید. چفیه اش را دور سر و صورت پیچیده بود و از گرد و خاک ماشین ما حسابی در عذاب بود.
ایستادیم تا از ما جلو بزند به ما که رسید موتورش را نگه داشت ، احوالپرسی مختصری کرد می خواست حرکت کند من کمپوتی را که از محموله برداشته بودم به طرفش، همراه با عذرخواهی پرتاب کردم.اشاره کردم که هوا گرم است نوش جان کنید.
چند دقیقه بعد جلوی سنگر تدارکات توقف کردیم. بچه ها مشغول تخلیه محموله شدند. موتورسوار که تازه رسیده بود موتورش را مقابل سنگر فرماندهی پارک کرد و به طرف ما آمد ، کمپوت را داخل ماشین انداخت و در حالی که چفیه اش را از صورت می گرفت گفت:
«حمیدو !! این حق کی بود که می خواستی به خورد ما بدی؟! هر وقت تقسیم کردید و به همه رسید ما هم در خدمتیم.»
من چیزی نگفتم. فقط نگاهی به باور کردم و در حالی که سرم را به نشانه تصدیق و شاید هم تحیر تکان می دادم.
پرچم را از روی پیشانی عبور دادم .اما همه عرقم از گرمای ظهر نبود.
ادامه دارد ....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
وقتی گلزار شهدا میرفتیم ، دقایقی از او جدا می شدم تا با عموی شهیدش تنها صحبت کند. از او می پرسیدم که با عمو چه می گویی؟ می گفت: « این رازی است بین خودم و عمو که در آینده خواهی فهمید…».
عشق شهادت در سر داشت. حسرت این را داشت که چرا در زمان جنگ نبوده تا خودش را فدا کند.آنقدر پای قبور شهدا نشست که بالاخره شهید شد❤❤
#شهید_محمدکاظم_توفیقی
🍃🌷🍃
#کانال_شهدای_غریب_شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#رسانه_معرفے_شهدا_باشید
──┅═ঊঈ🍃🌹🍃ঊঈ═┅──
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷قرار بود برای شناسایی منطقه به اتفاق محمد به دکل های دیده بانی بچه های اطلاعات برویم. غروب آفتاب بود، خط هم تحت کنترل شدید. محمد عجله داشت که زودتر ما را به دکل برساند.
- بچه ها این مسیر چند تا ایستگاه بازرسی داره، چون زمان نداریم من دیگر نمی ایستم. شما گوش به زنگ و آماده باشید، اگر یکی از این نگهبان ها به سرش زد و به سمت ما آتش گرفت، سریع برید کف ماشین تا آسیبی نبینید.
- چه عجله ای هست، بگذار یک روز با حوصله و آرامش می ریم.
- نه، باید همین امروز برویم.
محمد حرکت کرد. سریع هم می رفت. خدا را شکر از آن تکه مسیر رد شدیم و کسی هم به ما کاری نداشت. اما ناگهان محمد سرعت را کم کرد، کنار گرفت و ایستاد.
- چی شد محمد؟
- نمی بینید، وقت نمازه!
- ای بابا. مگه نگفتی عجله داریم. دیر می شه...
- بله. حالا هم می گم عجله داریم. اما اول نماز اول وقت بعد بقیه کارها...
نمی شد با او یکه به دو کرد، در اعتقاداتش هیچ کوتاهی نداشت. اطاعت امر کردیم. محمد کنار جاده به نماز قامت بست
راوی حاج مسعود طارمی
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻اگر خدا دوست داشت شهیدمون کنه آماده ایم
🔺و اگر دوست داشت زنده بمونیم و جوهر ما رو تا آخر به کار بگیره، بازم آماده ایم
باید تکلیف الهیمون رو همیشه انجام بدیم...
به روایت شهید مهدی زین الدین
#شهدا
#عند_ربهم_یرزقون🌹
#شهادت_آرزومه
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#قربانےاول_ماه_قمرے
#ﻧﺬﺭﻇﻬﻮﺭ_وسلامتی_ﻣﻨﺠﻲ_ﻣﻮﻋﻮﺩ(ﻋﺞ )
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼﻭﺑﻴﻤﺎﺭﻱ
🌷🌹🌷🌹
حضـرت رسـول (ص) :
قـرض بگــیرید و قربانی کنیــد ؛ زیرا آن قرضی است ادا شدنى اســت ( این قرض را خـداوند سبحــان ادا مى کند)
🌷🏴🌹🏴🌷
ﻃﺒﻖ ﻗﺮاﺭ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ, به عنایـت حضـرت زهــرا (س) ، #قربانے و ذبــح گوسفــند، جهت رفــع بلا و بیمارے و ﺗﻌﺠﻴــﻞ ﺩﺭ #اﻣﺮﻓـﺮﺝ منجے موعــود، در روزاول ماه صفر (چهارشنبه ۱۷ شهریور )ﺗﻮﺳــﻄ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ شهــدا انجام مےپذیرد. ✋✋
شمــا هم مےتوانید در این امر خــیر سهیم باشیـــد✋
🚨با توجه به شروع ماه صفر انشاءالله همه عزیزان هر چند کم در این ذبح قربانی و صدقه اول ماه صفر شرکت کنند🚨
👇◾️👇
ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ:
۶۳۶۲۱۴۱۱۱۸۰۵۹۰۷۱
بانك آينده بــنام محمد پولادي
🔺▫️🔺▫️
*هییت شهداے گمنام شـــیراز*
مرکز نیکوکاری شهدای گمنام شیراز
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75