🌿خیالتان را
در آغوش کشیدم ،
دستانم گل کرد ..
و دوباره🌤️ صبـح دوست داشتن تان ،
از راه رسید ..
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌹 #مراسم *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹
و عزاداری شهادت امام سجاد (ع)🏴
🏴گرامیداشت سالگرد قمری شهادت عارف بالله شهید جاویدالاثر شهید حبیب روزیطلب 🏴
🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹
💢 #بامداحی *کربلایی سید محمد موسوی* 💢
#مکان : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۰ /از ساعت ۱۸*
⬇️⬇️⬇️⬇️
*مراسم در #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔹🔺🔹🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #یادنامه_شهید_باقر_سلیمانی*
* #بازآفرینی_غلامرضاکافی*
* #قسمت_سوم*
🎤به روایت اکبر پارسا
با هم آموزش میدیم دوره ای ویژه نظامی در سال ۵۹.
یعنی وقتی که هنوز جنگ شروع نشده بود آموزش چتربازی و عملیات ویژه جنگ شهری چیزی که آن روزها به درد می خورد.چون اوج درگیری های خیابانی بود و منافقین با پشتیبانی رئیس جمهور وقت هر روز گلبانگ ای چاق می کردند.
شایعه اعزام به فلسطین هم بین بچه ها بود که فکر میکنم برخاسته از سختی دورهآموزش بود.
اما این دوران سخت نظامی ناتمام ماند چون جنگ شروع شد و دم های عملیات ثامن الائمه بود که ما عازم جبهه شدیم. همه با احتمال سفر به فلسطین باروبندیل بسته بودیم تا اینکه سر از آبادان در آوردیم. آبادانی که در شورا فسق قوت بود و دشمن خرمشهر را اشغال کرده بود. مادر دلگه مستقر شدیم روستایی که ۵ کیلومتر تا آبادان فاصله داشت.
۵۰ روزی شد که آنجا بودیم تا این که لشکر ۷۷ خراسان هم به ما ملحق شد. مکافاتی هم داشتیم که یک روز ملحق می شدیم دوباره فرمان می آمد که جدا شویم. باز فردا همین طور. در همین حال تعدادی از بچههای سپاه خوزستان هم به ما ملحق شدند. فرمانده گردان هم فردی بود به نام حاج زندی که از شیراز آمده بود و ما ۴۰۰ نفر بودیم آموزشدیده آماده اعزام به فلسطین!
بالاخره کاربران قرار گرفت که ما با لشکر ۷۷ تلفیق شویم. یک نفر اهوازی هم که بعدها گفتند نفوذی بوده شد فرمانده گردان. معاون اولش هم یک سلمان لشکر ۷۷ بود که بچه مشهد بود به اسم منصور و وقتی عملیات شد ما هیچ کدام از این ها را ندیدیم.!!
من و باقر معاون های گروهان بودیم. باقر معاون اول و من معاون دوم.
سازماندهی که تمام شد جبهه «فیاضیه» را سپردن به گروهان ما . منطقه ای که نه شناسایی شده بود و نمیدانستیم دشمن کجاست. موقعیت خودی و دشمن اصلا معلوم نبود. از اسباب و اثاث جنگ هم خبری نبود. دریغ از یک آرپی جی خشک و خالی. فقط چند تا کلاچ داشتیم و چندتایی هم نارنجک. بدون کمترین تجربه جنگی.
بنده خدایی به نام بهلول فرمانده ما بود. گفت بفرمایید این محور شما این هم رمز عملیات!
ما هم در حاشیه رودخانه حرکت کردیم که بعداً فهمیدیم کارون است. باغ هم با طبع شوخ و شنگ و با لحجه قشنگی که داشت افتاده بود با چند کازرونی دیگر و بازار شوخی و خنده داغ بود.
من هم آدم خشکی بودم از شوخی بدم می آمد و مرتب می گفتم :«باقر شوخی نکن!! ناسلامتی اینجا جبهه جنگه»
ادامه دارد ....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷آقای اسلام نسب محکم و استوار، مثل یک نظامی کار کشته، به نیروها اعلام آماده باش داد. دوربین را روی صورت او تنظیم کردم، آفتاب در زمینه صورتش در حال طلوع بود و جلوه ای زیبا به صورت محمد داده بود. در حالی که به جمعیت نگاه می کرد، با صورتی بر افروخته و سرخ با صدایی رسا و بلند گفت: کل پادگان، به فرمان من، از جلو نظام...
مراسم تمام شده بود. محمد را صدا زدم. وقتی آمد، گفتم: محمد آقا، یک تصویر از شما گرفته ام معرکه، نظیر نداره.
با تعجب گفت: ببینم! تصویر خودش را که دید. نشست روی زمین. با دست چند بار توی سر زد و اشک از چشم هایش جاری شد. از این تغییر حال ناگهانی اش جا خوردم. گفتم: چی شد!
با گریه گفت: زمانی که این فرمان را می دادم، خودم احساس کردم دلم تکان خورد، غرور را در خودم حس کردم.
گفت: اکبر تو رو به حضرت زهرا(س) قسم می دهم، همین الان این فیلم را پاک کنی!
گفتم: یعنی چی، مگه این فیلم چشه!
باز گفت:نمی خواهم اثری از این غرورم باقی بمونه!
تا فیلم را جلو خودش پاک نکردم، آرام نشد.
راوی حاج اکبر بهرنگ فرد
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰حاج قاسم سلیمانی: نباید تردید کنیم که شهدا مثل اولیای الهی دارای اعجازند.
اینکه به قبور آنها توسل میکنیم و استمداد میطلبیم برای این است که آنها مثل قطرهای به دریا وصل و جزئی از ائمه(ع) شدهاند.
🔹🔹🔹🔹🔹
اگر دلت برای گلزار شهدا و شهدا تنگ شده ، دلت را روانه کن ....
روانه گلزار شهدای شیراز ...
کنار قبور #شهداے_گمنام
⬇️⬇️
🚨🚨آنلاین شوید
پخش مستقیم زیارت عاشورا از کنار گلزار شهدای گمنام شیراز :
http://heyatonline.ir/heyat/120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🔹🔹🔹🔹🔹
✨﷽✨
📝حـاج اسمـاعیل دولابـے؛
"هنگامے ڪه به یاد امام حسین
علیـہ الســلام افتـادید، تردیـدی
نداشته باشیـد ڪه حضرت هم
به یاد شمــاست🏴"
📚طوباےِ ڪربلا
🔹🔹🔹🔹🔹
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌷 #شب_جمعه
#یادشهداصلوات
🏴🏴🏴🏴🏴
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
آی مردم بنویسید💔
به تاریخ دمشق
زهر...نه
جان مرا سنگ لب بام گرفت🥀💔
__
#شهادت_امام_سجاد 🖤
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
چند ماه از شهادتش مے گذشت اما نتوانسته بودند پیڭرش را باز گردانند😞.
روز صد و دهم پیکر مطهرش کشف و به زادگاهش برگردانده شد.😍
در حالے ڪه هنوز سالم بود و عطر شهادت از آن به مشام می رسید.
😳😳
#شهید_یوسف_ایزدی
#شهدای_فارس ایزدخواست
#سالروز_شهادت
🌷🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #یادنامه_شهید_باقر_سلیمانی*
* #بازآفرینی_غلامرضاکافی*
* #قسمت_چهارم*
🎤به روایت اکبر پارسا
...... ما تا شب منتظر ماندیم تا زدیم به خط . امافت شکسته نشد، نه اسلحه داشتیم و نه نیرو. پشت خاکی جمع شدیم و زدیم توی سرما به خاطر شکست مان و نمی دانستیم چه کار کنیم.
تا اینکه باقر غیرتی شد و جایش پا شد و گفت: « کی داوطلبه؟!»»
گفتیم: برای چی؟!
گفت بابا اینجا را می بینید_با دست اشاره کرد_اینجا خط دشمن و این هم پل ماست.
ما هم پا شدیم . ۷ ،۸ تا از بچههای سپاه از ارتش هم کسی همراهمان نیامد. داوطلبان راه افتادیم به طرف جلو.
یک توپ ۱۰۶ هم گیر آورده بودیم . باقر گفت : من بلدم باهاش کار کنم.
اما بلد نبود و فقط می خواست روحیه بچه ها را نگه دارد. خلاصه حرکتش دادیم تا رسیدیم لب پل.
تا نگاهمان آن ور پل افتاد چشممان سیاهی رفت. یک گله تانک !!
دستپاچه شدیم نمی دانستیم چه کنیم؟! تانک دشمن داشت کم کم میرسید به لبه پل. اولین گلوله توپ را شلیک کردیم. جلوی پای مان خورد زمین. دومی هم دو متر آنطرفتر خورد زمین اما منفجر نشد. مگه چندتا گلوله داشتیم؟! باغ دوید طرف بچه های ارتش. دعوایش شد.
_اگر یاد دادید که دادید اگر نه من می دانم و شما!!
تا این که یکی از آنها راضی شد و آمد. با اولین گلوله توپ ۱۰۶ تانک اول که حالا رسیده بود روی پل به هوا رفت. و این باعث شد تا بقیه تانک ها عقب نشینی کنند. یکی از بچهها آمد آرپیجی بزند که زد خودش را لت و پار کرد و افتاد جلوی ما به دست و پا زدن. خلاصه در آن درگیری سه، چهارنفر تلفات دادیم. روز بالا آمده بود اما نه جانپناه ای داشتیم و نه چیزی خورده بودیم. از آب و غذا هم خبری نبود. تنها هم دوباره حرکت کرده بودند یک دفعه سر و کله ماشین از دور پیدا شد. یک وانت پر از سیب درختی ! گفتیم سیب میخوایم چیکار ؟!مهمات بیاورید!
سیبها را خالی کردیم و سوار شدیم به سمت عقب با نیروهای جدید برگشتیم. حصر آبادان که شکسته شد برای قصرشیرین داوطلب شدیم.و من از باقر جدا شدم و توفیق زیارتش را نداشتم تا عملیات محرم.
در عملیات محرم من مسئول تعاون تیپ امام سجاد بودم. دستور رسیده بود که تعدادی از نیروها را با پاترول های جدیدی که در اختیارمان گذاشته اند ، به جلو ببریم .
سرگرم سوار کردن بچه ها بودم که دستی به شانه ام خورد . حس شفافی در تنم دوید خیال دیدار دوستی در عزیز در ذهنم تاب خورد. عطر سلامی صادقانه در فضا پیچید .برگشتم باقر بود با لبخندی زیبا و دلنشین که یک بار دیگر نیز تکرار شد.
«در لحظه شهادتش»
ادامه دارد ....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷 #ﺷﻬﻴﺪاﻣﺎﻡ_ﺳﺠﺎﺩﻱ...
🍂🌱🍂🌱
روز عاشورا بود.
انقدر گریه و انابه کردم که بی هوش شدم. اقایی خاک الود به سمتم امد و قنداقه ای در اغوشم گذاشت و گفت بزرگش کن.
گفتم من خودم بچه زیاددارم وقت ندارم.
گفت واسه #علی_اصغر امام حسین هم وقت نداری!
گفتم شما که هستید؟
گفت : #امام_سجاد.
👈میلاد #امام_سجاد بدنیا اﻣﺪ
اﺳﻤﺶ ﺭا ﮔﺬاﺷﺘﻴﻢ ﻋﻠﻲ اﺻﻐﺮ
👈 در روز #شهادت امام سجاد ﺩﺭ 👈#ﮔﺮﺩاﻥ اﻣﺎﻡ ﺳﺠﺎﺩ ع ﺩﺭ 👈#ﻋﻤﻠﻴﺎﺕﻣﺤﺮﻡ به شهادت رسید.
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
#شهید علی_اصغر اتحادی
#ﺳﺎﻟﮕﺮﺩقمریﺷﻬﺎﺩﺕ
#شهدای_فارس 🌹
#ﻳﺎﺩﺷﻬﻴﺪ_ﺑﺎﺻﻠﻮاﺕ
🏴🏴🏴🏴
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷بعد از نماز، در مسجد نشسته بودم که محمد کنارم آمد. گفت: حاج حمید به دلم برات شده این دفعه که برم منطقه دیگه بر نمی گردم.
گفتم: محمد آقا، این حرف ها را نزن، بچه های مسجد، بسیجی ها به شما عادت دارند. ان شاءالله این دفعه هم سالم بر می گردی...
ادامه داد: حاج حمید، هیچ وقت دوست نداشتم در این دنیا خانه ای داشته باشم. اما به خاطر خانواده ام مجبور به ساخت خانه ای شدم. شما نفست حق است، دعا کن من وارد این خانه نشوم!
مو به تنم سیخ شد. وقت خداحافظی بود. مرا در آغوش کشید و باز گفت: دعا کن.... دعا کن...
مدتی بعد در خانه نشسته بودم که صدای درب خانه بلند شد. استاد بنا خانه محمد بود. گفت: به آقای اسلام نسب خبر بدهید کار خانه شان تمام شده است!
در را نبسته بودم که یکی از دوستان خودش را با عجله به من رساند و گفت: حاجی، آقای اسلام نسب شهید شد!
زانوهایم لرزید، دعایی را که در حق محمد نکرده بودم مستجاب شده بود!
راوی مرحوم حاج حمید کشاورز
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﻫﻢ_ﺷﻬﻴﺪﻣﻴﺸﻮﻧﺪ🌹
🔰 خیلی خیلی درس میخوند ، می گفت : می خواهم با درسم انقلاب کنم و با درس خوندن شکر گزار زحمات والدینم باشم.
🔰 روز به روز همراه با قرآن بزرگ می شد ، تو مجالس اهل بیت شرکت میکرد ، سخنرانیا رو خوب گوش میداد و به اونا عمل میکرد
🔰 مهربانی و سکوت همیشگی ، از بارزترین ویژگی های اخلاقیش بود
🔰راضیه به مسائلی از جمله نماز اول وقت، رابطه عاطفی با خانواده و حجاب در زندگی اهمیت زیادی می داد.
🔰به شهید برونسی خیلی علاقه داشت ، ایشونو الگوی خودش تو زندگی قرار داده بود ، اما حالا خودش شده یه الگو برای هم سن و سالاش ، شهادت واقعا برازنده راضیه بود
🔰 راضیه با عملش کار فرهنگی می کرد . با عملش به همه درس می داد .
#ﺷﻬﻴﺪﻩ ﺭاﺿﻴﻪ ﻛﺸﺎﻭﺭﺯ
#ﺷﻬﺪاﻱاﺳﺘﺎﻥﻓﺎﺭﺱ
#ایام_ولادت
〽️🌹〽️🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#مِهرشهدایی
#به_نیابت_امام_زمان عج و شهدا
#نذرظهــورمنجےموعــود عج
🔻🔹🔻🔹🔻
🚨تهیه ۷۲ بسته لوازم التحریر جهت دانش آموزان نیازمند🚨
به توجه به نزدیکی ماه مهر و آغاز مدارس، به لطف حضرت زهرا(س) جهت ۷۲ دانش آموز نیازمند شناسایی شده اقدام به تهیه بسته های لوازم التحریر به ارزش هر کدام ۲۰۰ هزار تومان می نماییم
🔹🔸🔹🔸🔹
شماره کارت جهت مشارکت👇👇
6037997950252222
*بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام*
🌱🌹🌱🌹
تلفن هماهنگی:
۰۹۰۲۴۱۶۸۹۸۸
⬇️⬇️⬇️⬇️
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
#مرکز_نیکوکاری_شهدای_گمنام شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌱رفیقمراقـبباشتومجازی...
زندگیتو...فڪرتو...آیندتو...دینتو...
❤️دلتو
دلتو
دلــــــتو...
نبـآزےرفیق!
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 روایتی از سلحشوری رئیسعلی دلواری
✊️ به مناسبت ۱۲ شهریور روز مبارزه با استعمار انگلیس و سالگرد شهادت رئیسعلی دلواری
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #یادنامه_شهید_باقر_سلیمانی*
* #بازآفرینی_غلامرضاکافی*
* #قسمت_پنجم*
🎤به روایت سید حمید عوض پور
فرمانده گردان بود . از همان اول لااقل سال ۶۱ که من به جبهه آمدم. از رفتارش نمیشد فهمید ، بلکه اندام درشت و ریشهای بر و پرپشت شدن آن هم میان بسیجیهای ریزه میزه آدم را برمی انگیخت به اینکه او باید فرمانده باشد.
هر وقت که می دیدمش ، چیزی مثل دوست داشتن توی دلم می ماند. این حس خیلی از بچهها بود که هر وقت دور هم جمع میشدند کله پاچه فرمانده ها را باید می گذاشتند ،اما نه از نوع معمول این روزها و به خاک موندن های امروزی که نقش همدیگه رو ندارند .
و من نمی فهمیدم که خیلی ها گوشه دلی برده و بسا که من دیر کردم.
همین حس بود که آشنایی ما را سرعت بخشید و دوستی ما همچنان ادامه یافت.
یک روز می رفتیم به طرف خط زبیدات ،با یک محموله مفصل تدارکاتی از آذوقه و تنقلات.
قلب تابستان بود . منطقه موسیان. تک و توک گلولههای خمپاره به زمین دوخته میشد ، اما روز کاملاً بالا آمده بود و عراقی ها هم حال جنگیدن و سر به سر گذاشتن نداشتند.
هوا هم به شدت گرم بود و زمین توی ظهر و عطش له له میزد و خوردن یک دونه از اون کمپوتهای نیمه خنک آدم را تا مرز بهشت میبرد.
همین طور که می رفتیم متوجه موتور سواری شدم که از پشت سرمون می آید. چفیه اش را دور سر و صورت پیچیده بود و از گرد و خاک ماشین ما حسابی در عذاب بود.
ایستادیم تا از ما جلو بزند به ما که رسید موتورش را نگه داشت ، احوالپرسی مختصری کرد می خواست حرکت کند من کمپوتی را که از محموله برداشته بودم به طرفش، همراه با عذرخواهی پرتاب کردم.اشاره کردم که هوا گرم است نوش جان کنید.
چند دقیقه بعد جلوی سنگر تدارکات توقف کردیم. بچه ها مشغول تخلیه محموله شدند. موتورسوار که تازه رسیده بود موتورش را مقابل سنگر فرماندهی پارک کرد و به طرف ما آمد ، کمپوت را داخل ماشین انداخت و در حالی که چفیه اش را از صورت می گرفت گفت:
«حمیدو !! این حق کی بود که می خواستی به خورد ما بدی؟! هر وقت تقسیم کردید و به همه رسید ما هم در خدمتیم.»
من چیزی نگفتم. فقط نگاهی به باور کردم و در حالی که سرم را به نشانه تصدیق و شاید هم تحیر تکان می دادم.
پرچم را از روی پیشانی عبور دادم .اما همه عرقم از گرمای ظهر نبود.
ادامه دارد ....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
وقتی گلزار شهدا میرفتیم ، دقایقی از او جدا می شدم تا با عموی شهیدش تنها صحبت کند. از او می پرسیدم که با عمو چه می گویی؟ می گفت: « این رازی است بین خودم و عمو که در آینده خواهی فهمید…».
عشق شهادت در سر داشت. حسرت این را داشت که چرا در زمان جنگ نبوده تا خودش را فدا کند.آنقدر پای قبور شهدا نشست که بالاخره شهید شد❤❤
#شهید_محمدکاظم_توفیقی
🍃🌷🍃
#کانال_شهدای_غریب_شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#رسانه_معرفے_شهدا_باشید
──┅═ঊঈ🍃🌹🍃ঊঈ═┅──
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷قرار بود برای شناسایی منطقه به اتفاق محمد به دکل های دیده بانی بچه های اطلاعات برویم. غروب آفتاب بود، خط هم تحت کنترل شدید. محمد عجله داشت که زودتر ما را به دکل برساند.
- بچه ها این مسیر چند تا ایستگاه بازرسی داره، چون زمان نداریم من دیگر نمی ایستم. شما گوش به زنگ و آماده باشید، اگر یکی از این نگهبان ها به سرش زد و به سمت ما آتش گرفت، سریع برید کف ماشین تا آسیبی نبینید.
- چه عجله ای هست، بگذار یک روز با حوصله و آرامش می ریم.
- نه، باید همین امروز برویم.
محمد حرکت کرد. سریع هم می رفت. خدا را شکر از آن تکه مسیر رد شدیم و کسی هم به ما کاری نداشت. اما ناگهان محمد سرعت را کم کرد، کنار گرفت و ایستاد.
- چی شد محمد؟
- نمی بینید، وقت نمازه!
- ای بابا. مگه نگفتی عجله داریم. دیر می شه...
- بله. حالا هم می گم عجله داریم. اما اول نماز اول وقت بعد بقیه کارها...
نمی شد با او یکه به دو کرد، در اعتقاداتش هیچ کوتاهی نداشت. اطاعت امر کردیم. محمد کنار جاده به نماز قامت بست
راوی حاج مسعود طارمی
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻اگر خدا دوست داشت شهیدمون کنه آماده ایم
🔺و اگر دوست داشت زنده بمونیم و جوهر ما رو تا آخر به کار بگیره، بازم آماده ایم
باید تکلیف الهیمون رو همیشه انجام بدیم...
به روایت شهید مهدی زین الدین
#شهدا
#عند_ربهم_یرزقون🌹
#شهادت_آرزومه
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#قربانےاول_ماه_قمرے
#ﻧﺬﺭﻇﻬﻮﺭ_وسلامتی_ﻣﻨﺠﻲ_ﻣﻮﻋﻮﺩ(ﻋﺞ )
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼﻭﺑﻴﻤﺎﺭﻱ
🌷🌹🌷🌹
حضـرت رسـول (ص) :
قـرض بگــیرید و قربانی کنیــد ؛ زیرا آن قرضی است ادا شدنى اســت ( این قرض را خـداوند سبحــان ادا مى کند)
🌷🏴🌹🏴🌷
ﻃﺒﻖ ﻗﺮاﺭ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ, به عنایـت حضـرت زهــرا (س) ، #قربانے و ذبــح گوسفــند، جهت رفــع بلا و بیمارے و ﺗﻌﺠﻴــﻞ ﺩﺭ #اﻣﺮﻓـﺮﺝ منجے موعــود، در روزاول ماه صفر (چهارشنبه ۱۷ شهریور )ﺗﻮﺳــﻄ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ شهــدا انجام مےپذیرد. ✋✋
شمــا هم مےتوانید در این امر خــیر سهیم باشیـــد✋
🚨با توجه به شروع ماه صفر انشاءالله همه عزیزان هر چند کم در این ذبح قربانی و صدقه اول ماه صفر شرکت کنند🚨
👇◾️👇
ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ:
۶۳۶۲۱۴۱۱۱۸۰۵۹۰۷۱
بانك آينده بــنام محمد پولادي
🔺▫️🔺▫️
*هییت شهداے گمنام شـــیراز*
مرکز نیکوکاری شهدای گمنام شیراز
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌱گـویند . . .
-چـراٰدل❤️بهشہیداٰندادۍ ؟!
+واللّٰهڪهمننداٰدم ...✨
آنہـٰابردند ... ♡
رفاقتتاشهادتـ
#شهید_محسن_جعفری🕊️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
وقتی پیکر برادر شهیدش، حمزه را در بهشت زهرای کازرون آوردند، محسن میکروفن را برداشت و سخنرانی پر شوری کرد. بعد از تشکر از مردم، جمله ای گفت که همه را تحت تأثیر قرار داد. با اندوه گفت: «من اینکه روز عاشورا امام حسین(ع) دست به کمر زد و گفت الان کمر شکست را تا امروز باور نداشتم و نمی فهمیدم یعنی چه! ای مردم به خدا قسم حالا که جنازه برادرم جلوی من افتاده می فهمم که امام حسین(ع) در روز عاشورا چه کشید، به خدا قسم حالا کمرم من هم شکست!»
جالب اینکه اصلاً گریه نکرد، حتی پادگان هم که رفتیم جلو ما اشک نریخت. اما گاهی می دیدم می رفت در داخل اتاقش در را می بست و دعا می خواند و من صدای گریه اش را می شنیدم!
شب عملیات والفجر 8 بود. محسن تا من را دید مرا در آغوش کشید و گفت: «چیزی را می خواهم به تو بگویم که تا به حال به کسی نگفته ام، برایم دعا کن تا شهید شوم، دلم خیلی برای برادرم تنگ شده!»
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺤﺴﻦ_ﺧﺴﺮﻭﻱ🌹
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #یادنامه_شهید_باقر_سلیمانی*
* #بازآفرینی_غلامرضاکافی*
* #قسمت_ششم*
🎤به روایت رسول قائد شرفی
یادم میآید قیافه قشنگی داشت. قد بلند موهای بور و چهارشانه ، با تیکه کلام های خوشمزه لری و لطیفه های قشنگ و خنده دار.
مدت کوتاهی را در جبهه غرب با هم بودیم که لحظه های زیبایی را از همنشینی با او تا همیشه با خود دارم.
یک روز تعریف میکرد، البته با آن لحن دلنشین و جذاب خودش ،که برای انجام ماموریتی به تهران می رفتیم به اصفهان که رسیدیم پیاده شدیم تا هوای تازه کنیم و استراحتی و برای این کار چه جایی بهتر از ساحل ،آنهم زاینده رود، در کنار سی و سه پل با همه مناظر زیبایی که دارد.
من عینک دودی زده بودم،با کیف جیمز باند در دست و پیراهن سبز کمرنگ ای که سردوشی داشت . برای خودم قدم میزدم که متوجه یکی از عکاس ها شدم. یواش خودش را به من نزدیک کرد نگاهی هم به دوربینش کرد ،می خواست چیزی بگوید دو دل بود تا اینکه دل به دریا زد.خب با موهای رنگ باخته و عینک دودی احتمال داد که خارجی باشم
پرسید: «دو یو اسپیک انگلیش؟!»
به طرفش برگشتم عینکم را از روی چشمهایم برداشتم و خیلی جدی گفتم: «نو!! آی ام لر!!»
🎤به روایت شهید هاشم اعتمادی
گفتم :مبارکه!
البته قصدم این بود که به او بفهمانم من هم میدانم .اما همه هدفم این نبود.
گفت: چی؟؟
گفتم :مبارکه دیگه همین!
بعد با لحن جدیتری ادامه دادم : بابا اینجا جبهه است. بحث تیر و تفنگه . ممکن یهویی اتفاقی بیفته . ایندفعه دیگه از اون دفعه ها نیست . این یه دستور نظامیه باید بری!
حالتی از نشان می داد که راضی است. اگرچه ول کن جبهه نبود.
خواست که میدانست عملیات هم نزدیک است. اما اینبار پذیرفت می گفت: «نمیدونم وقت دارم یا نه؟»
گفتم: آره وقت داری. الان میرم برات ماشین جور می کنم.
از شانس خوبش جور شد ، خیلی هم زود ! اما مس مس میکرد و دو دل بود.
گفت :نامه نوشتم.
گفتم: دیگه داری لج منو در میاریا!!
خلاصه با ۴۸ ساعت مرخصی فرستادمش کازرون.
و این تنها دیدار باقر با دختر عزیز و دلبندش بود.
برگشت . خوشحالی ملموسی در چهره اش موج میزد. عملیات والفجر ۸ نیز بود . زمستان سال ۶۴ سرمای محسوسی نداشت. صدای گریه نوزادی بی آنکه بخواهد و بداند در روز تشییع جنازه باقر به گوش می رسید.
ادامه دارد ....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
در لشــگـــر ۲۷ محمـــد رســـول اللــه ' ص '
*بـــرادری بـــود کـــه عـــادت داشـــت پیشـــانی شهـــدا را ببـــوســد!*
وقـتــی خــودش #شهیــد شــد بچـــه هــا تصمیــم گرفتنـــد بـــه تلافــیِ
آن همــه محبـت، پیشـــانی او را غـــرقِ بــوســه کننـــد.
پارچـــه را کـــه کنـــار زدنـــد، جنـــازه ی بـــی ســـر او دل همـــه شان
را آتـــش زد.
*شهیـــد حـــاج محمد ابراهیـــم همــت*
🌹برای شادی شهدا صلوات🌹
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷براي توجیه منطقه عملیاتی کربلاي چهار، باید با فرمانده گردان، آقای اسلام نسب و فرماندهان گروهان هایش روي یک دکل سی متري که روي منطقه دید داشت می رفتیم. عیبش این بود که دکل لو رفته بود و در دید دشمن قرار داشت. چند تانک عراقی هم روي دکل حساس شده و مرتب اطراف آن را می زدند. به جز چهره نورانی محمد، رنگ ترس در چهره همه پاشیده شده بود. کار توجیه که تمام شد همه را پایین فرستاد.
آتش دشمن روي دکل چند برابر شده بود. ترکش هاي آواره به پایه هاي دکل می خوردند و صدایی ناقوس وار ایجاد می کردند. محمد نگاهی به ساعتش انداخت. وقت نماز ظهر بود. مهرش را از جیب در آورد و رو به قبله نشست. نگاهی به من انداخت، از چشمانش خواندم که می گوید تو هم برو!
محمد را تنها گذاشتم و پائین آمدم. چه لذتی داشت نماز اول وقت در آن ارتفاع، زیر باران ترکش ها.
راوی سردار خداداد ابراهیمی
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید