#سلام_موعود
#سلام_امام_زمانم
کبوتر دلـ💔ـ ما
جمعه را مروری کرد
برای آمدنش ندبه
غرق شوری کرد
خدا کند برسد
جمعهای که برگويند
ز کعبه آن گل نرگـ❤️ـس
عجب ظهوری کرد
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
✍شهید مدافع حرم محسن جمالی :
اگربخواهیم در وقت ظهور امام عصر(عج)شرمنده ایشان نشویم باید پشتیبان ولایت فقیه باشیم.
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_سی_و_سوم*
حبیب پس از مصاحبه و گذراندن مراحلی در سپاه استخدام میشود.در گوشه و کنار کشور هنوز ناآرامی و ناامنی وجود دارد.
حبیب برای انقلاب نوپا نگران است: «دشمن توی هر گوشه و کنار از مملکت سربلند کرده که به انقلاب ضربه بزنه»
حمید می گوید: «پس شما چه کارهایی که خوب جلوشون را بگیرید»
_معلومه که می گیریم! ما تا پای جون وایسادیم! این همه خونواده نخوردیم که بخواهیم به این راحتی از امام و انقلاب بگذریم»
دو روز بعد حبیب تصمیم جدیدی گرفته: «می خوام داوطلب بشم برای اعزام به کردستان»
_حالا چرا کردستان؟!
_توی گنبد و کردستان آشوب شده .چند تا گروه ضد انقلاب هستند که دارند از سادگی مردم سوء استفاده میکنند»
_حالا مگه تو مجبوری بری؟
_اگه من نخوام برم کی باید بره؟! اگه همه بخوان اینجوری فکر کنم که..
حمید تسلیم می شود: «خیلی خوب باشه برو! ولی قبل از رفتن باید عروسی کنی!»
_عروسی ؟!با کی؟
_خودت میدونی با کی !همه میدونن کی درنظر ته!
_ولی من که هنوز جواب مثبت نگرفتم.
_اصلا خواستگاری کردی که جواب مثبت بگیری؟
_خوب باشه خواستگاری می کنم! اگه جوابشون مثبت بود نامزدی می کنم میرم کردستان .اولین مرخصی که برگشتم ازدواج می کنم.
_حالا نمیشه قبل از اینکه بری عروسی کنی؟
_نه دیگه برادر من! لااقل بگذار چند ماه بین نامزدی و عروسی فاصله باشه.
بعد به شوخی می گوید: «جای اینکه من هول باشم شما چرا هول برت داشته؟!»
هردو می خندند و حمید می گوید: «خیلی خب برو کردستان. وقتی غائله اونجا تمام شد برگرد ببینم خیالت راحت میشه یا نه؟»
حبیب خیره به دور دست ها انگار که رویایی دست نیافتنی نگاه می کند.:«اونوقته که تازه می دونم می خوام چیکار کنم»
حمید با کنجکاوی می پرسد: «میخوای چیکار کنی؟»
حبیب لبخندی میزند که تمام چهره اش روشن میشود: «می خوام برم فلسطین بجنگم»
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 سخنان شهید حاج احمد کاظمی درباره قدرت ایمان به خدا در برابر قدرت پوشالی آمریکا
#شهیداحمدکاظمی
#افول_آمریکا
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫
🌷حبیب گفت: شهدایی که در جبهه به فوز شهادت میرسند، دارای درجه و مقام یکسانی نیستند!
گفتم: چه طور، از کجا میدونی؟
گفت: در کتاب شهید مطهری خواندم که نوع شهادت آنها همدرجه و مقام آنها را تغییر میهد. اگر شهیدی در هنگام شهادت دستش قطع شود، مقامش از شهیدی که بدنش سالم است بالاتر است. شهیدی که دو دستش جدا شود، مقامش از کسی که یک دست میدهد بالاتر است. کسی که بدنش تکهتکه شود مقامش از آنها بالاتر است. کمی مکث کرد. گفت: کسی که مفقودالجسد میشود، مقامش از آنها هم بیشتر است. من هم دوست دارم شهیدی باشم که مفقودالجسد باشم و دلم نمیخواهد جسدم را بیارن! ادامه داد: اگر بعد از شهادتم جسدم برگشت. جسدم را در قبرستان عادی خاک کنید نه در گلزار شهدا. با تعجب گفتم: چرا؟ گفت: من دوست ندارم مردم عذاب بکشند، کسی درد و ناراحتی داشته باشد. میخواهم حضورم در کنار مردههای عادی باعث شود که اگر مردهها در حال عذاب هستند، خداوند به من در میان آنها نگاه بکند و به خاطر من عذاب از آنها را بردارد!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#رفاقت به سبک شهدا
(روایتی از سردار سلیمانی در مورد سرداران شهید گردان 411 لشکر ثارالله)
رفاقتهای زمان جنگ عجیب بود؛ یک فرمانده گردان به نام «ماشاءالله رشیدی» داشتیم، او شب عملیات «کربلای 5» میخواست وارد عملیات شود؛ دم خط ، به سنگر من آمد؛ گردان هنوز نرسیده بود، او موضوعی تعریف کرد.
رشیدی فرمانده گروهانی به نام مسعود زکیزاده داشت که دو روز پیش شهید شده بود؛ رشیدی میگفت:
من و زکیزاده باهم عهد بستیم که هر کدام از ما زودتر شهید شد، وارد بهشت نشود، تا دیگری بیاید، دیشب زکیزاده را خواب دیدم که به من میگفت:
«ماشاءالله مرا دم در بهشت نگه داشتی چرا نمیآیی؟!» وقتی رشیدی این موضوع را تعریف کرد، فهمیدم که به زودی شهید میشود؛ او را نگه داشتم اما رفت و درگیر خط شد؛ بلافاصله هم شهید شد.
🎤 راوی: سردار سلیمانی
#سرداردلها
🍃🌷🍃
#ڪانال_شهدا:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
#قربانےاول_ماه_قمرے
#ﻧﺬﺭﻇﻬﻮﺭﻣﻨﺠﻲ_ﻣﻮﻋﻮﺩ(ﻋﺞ )
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼﻭﺑﻴﻤﺎﺭﻱ
🌷🌹🌷🌹
حضـرت رسـول (ص) :
قـرض بگــیرید و قربانی کنیــد ؛ زیرا آن قرضی است ادا شدنى اســت ( این قرض را خـداوند سبحــان ادا مى کند)
🌷🏴🌹🏴🌷
ﻃﺒﻖ ﻗﺮاﺭ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ, به عنایـت حضـرت زهــرا (س) ، #قربانے و ذبــح گوسفــند، جهت رفــع بلا و بیمارے و ﺗﻌﺠﻴــﻞ ﺩﺭ #اﻣﺮﻓـﺮﺝ منجے موعــود، در روزاول ماه ربیع الثانی (روز یکشنبه ۱۶ آبانماه) ﺗﻮﺳــﻄ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ شهــدا انجام مےپذیرد. ✋✋
شمــا هم مےتوانید در این امر خــیر سهیم باشیـــد
👇◾️👇
ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ:
۶۳۶۲۱۴۱۱۱۸۰۵۹۰۷۱
بانك آينده بــنام محمد پولادي
🔺▫️🔺▫️
*هییت شهداے گمنام شـــیراز*
مرکز نیکوکاری شهدای گمنام شیراز
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃آدم ها گاهی می روند که برگردند
اما ابر می شوند و می بارند در سرزمین دیگری🌦️
#شهید_مدافع_حرم_سجاد_دهقان🕊️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔷تولد حضرت فاطمه(سلامالله علیها) بود.
سجاد مثل همیشه با روی خندان از سر کار آمد. بعد از چند دقیقه گفت: خانم اشکال نداره، تو راضی هستی که من هدیهای که پادگان برای روز زن داده است، بدهم به بنده خدایی که لازم دارد؟ گفتم: نه چه اشکالی دارد؟ من از خدایم است. من تازه چادر گرفتم فعلاً لازم ندارم.
🔶 آن روز نپرسیدم چادر رو برای چه کسی میخواهی، تا اینکه بعد از شهادت همسرم، یکی از دوستانش به من گفت موضوع چه بوده.
گفت: در دانشگاه یک دختر خانم بود حجاب خوبی نداشت. سجاد به دوستش میگوید برو با این خانم صحبت کن ببین چرا حجابش این طور است. سجاد به دلیل حیای زیاد خودش با دختر خانم حرف نمیزند. دختر خانم هم گفته بود به دلیل مشکلات مالی نمیتوانم چادر تهیه کنم. اتفاقاً همان روز چادر را به ما هدیه دادند. سجاد آن روز چادر را میبرد برای این خانم و خدا را شکر از آن روز تا حالا از چادر استفاده میکنند.
#شهید مدافع حرم سجاد دهقان
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_سی_و_چهارم*
سوسن ۱۴ سال بیشتر ندارد. هنوز بچه است اما خواستگارها امانش را بریده اند.مادرش میگوید:« اگر قرار باشه حالا شوهرش بدم آشنا و فامیل در اولویت اند»
این حرف که به گوشی حبیب میرسد کمی دلش قرص میشود ،اما هنوز خجالت میکشد.
بیشتر به خاطر قاسم که دوست صمیمی اش است و برادر بزرگتر سوسن.
در یک خانه زندگی کردهاند و سر یک سفره با هم نان و نمک خورده اند. اما حرفهای حمید به قوت قلب می دهد.
بالاخره دل به دریا می زند و حرف دلش را به دختر عمهاش،مادر سوسن میگوید و سوسن را از او خواستگاری میکند. جواب مثبت است.
حمید اصرار میکند که حبیب ازدواج کند بعد برود کردستان،اما حبیب قبلاً فکرهایش را کرده و تصمیمش را گرفته: «انشاءالله اولین مرخصی که برگشتم»
سوسن هنوز سن و سالی ندارد و فقط می داند که باید با یکی از خواستگارها ای که برایش آمدهاند ازدواج کند و حالا چه بهتر که آن یک نفر حبیب باشد. کسی که سالها در کنارش بوده و با هم در یک خانه بزرگ شده اند. هرچند که همیشه رفتارش با بقیه فرق میکرد.
حالا که قرار بود حبیب شریک زندگی اش باشد احساس می کرد باید بیشتر به رفتارش دقت کند. هرچه بیشتر توجه می کرد بیشتر تفاوت های او را با دیگران می دید.
سر سفره غذا همیشه حبیب بود که دور نان هایی که بقیه کنار گذاشته بودند می خورد. طوری که گاهی سر به سرش می گذاشتند «حبیب دور نون خور!»
_نکنه دور نون از وسطش خوشمزه تر و ما نمیدونیم.
_بد می کنم جلوی اسراف کردن شما ها را می گیرم؟
سوسن یادش می آید که قبل از انقلاب هم حبیب مدام گیر میداد که نوشابه پپسی نخورید و از کپسول ایران گاز استفاده نکنید چون مال بهایی هاست و چیزهای دیگر..
برایش عجیب است که چرا این شبها حبیب در حیاط می خوابد.هوای اواخر مهرماه سرمایه گزنده دارد و حبیب هرشب رختخوابش را در حیاط پهن می کند و می خوابد.
سوسن گاهی از پشت پنجره او را میبیند .ترسی در ذهن ۱۴ ساله اش می نشیند. چطور باید یک آدمی زندگی کند..؟!
سوسن منتظر است با سردتر شدن هوا ،حبیب رخت خواب اش را بیاورد داخل خانه اما اینطور نمیشود.
بالاخره طاقت نمیآورد و قاسم می پرسد: «داداش این حبیب چرا شب ها توی حیاط میخوابه ؟توی هوای به این سردی؟!»
قاسم میگوید: «برای اینکه میخواد بره کردستان و اونجا هوا خیلی سرده. داره تمرین می کنه که بدنش به هوای سرد عادت کنه»
سوسن تازه ملتفت می شود که ماجرا چیست: «پس حبیب آنقدرها هم غیر عادی نیست»
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | #پیشنهاددانلود
🔻داشتن میرفتن جلو،از این گردنش پلاکش رو درآورد پرت کرد وسط بچه ها گفت بچه ها ما رفتیم خداحافظ...
#شهیدگمنام
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫
🌷اواخر خردادماه سال 61 قبل از ماه مبارک رمضان بود. خبر دادند احمد خلوصی، یکی از دوستان پاسدار حبیب تصادف کرده و به بیمارستان نمازی منتقل شده است. حبیب بیتابانه گفت: بریم. سریع با موتور من به بیمارستان نمازی رفتیم. احمد را تازه آورده بودند. تشخیصی که پزشکان دادند، قطع نخاع بود. حبیب تاب ایستادن نداشت. گوشهای به نماز ایستاد. ذکر میگفت، دعا میکرد و نماز میخواند. اصلاً حواسش به آب و غذا و خواب نبود. تا خود اذان صبح برای احمد دعا میکرد. نماز صبح را که خواندیم به حبیب گفتم: بیا بریم، اینجا که کاری از ما بر نمیاد. گفت: تو برو من میمانم. نه آن روز، نه روزهای بعد از بیمارستان خارج نشد. آن ماه رمضان حبیب در بیمارستان نمازی معتکف شد و خود را وقف بیماران به خصوص احمد کرد. حبیب با بزرگواری، بامحبت مثالزدنی این مدت نهتنها به احمد، بلکه به سایر بیمارهای قطع نخاعی رسیدگی میکرد. از تعویض پانسمان، تا لگن گذاشتن و تنظیف آنها و هر کاری. احمد که پزشکها از ماندنش قطع امید کرده بودند، با همین محبتهای بیدریغ حبیب کمکم زنده شد.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✍امین، امانتدار و رازدار حاج قاسم بود و در تمامی عملیاتهای خطرناک در خارج از مرزها در کنار و همراه سردار سلیمانی بود و به نوعی در سردار ذوب شده بود...
شهید پورجعفری در خاطراتش میگفت: روزی با حاج قاسم به منطقه رفتیم، سردار لب بالکن دوربین گذاشته و در حال شناسایی منطقه بود، وی ادامه داد: یک بلوک سیمانی دیدم که پایین افتاده بود؛ رفتم و بلوک را آوردم آن را جلوی حاج قاسم گذاشتم و با خودم فکر کردم اگر تک تیرانداز تیری زد به حاجی نخورد. شهید ادامه داد: تا بلوک را گذاشتم تیری به بلوک خورده و تیکه تیکه شد؛ خوشبختانه برای حاجی اتفاقی نیافتاد.
#شهیدپورجعفری
#حاج_قاسم
#سرداردلها
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#قربانےاول_ماه_قمرے
#ﻧﺬﺭﻇﻬﻮﺭﻣﻨﺠﻲ_ﻣﻮﻋﻮﺩ(ﻋﺞ )
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼﻭﺑﻴﻤﺎﺭﻱ
🌷🌹🌷🌹
حضـرت رسـول (ص) :
قـرض بگــیرید و قربانی کنیــد ؛ زیرا آن قرضی است ادا شدنى اســت ( این قرض را خـداوند سبحــان ادا مى کند)
🌷🏴🌹🏴🌷
ﻃﺒﻖ ﻗﺮاﺭ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ, به عنایـت حضـرت زهــرا (س) ، #قربانے و ذبــح گوسفــند، جهت رفــع بلا و بیمارے و ﺗﻌﺠﻴــﻞ ﺩﺭ #اﻣﺮﻓـﺮﺝ منجے موعــود، در روزاول ماه ربیع الثانی (روز یکشنبه ۱۶ آبانماه) ﺗﻮﺳــﻄ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ شهــدا انجام مےپذیرد. ✋✋
شمــا هم مےتوانید در این امر خــیر سهیم باشیـــد
👇◾️👇
ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ:
۶۳۶۲۱۴۱۱۱۸۰۵۹۰۷۱
بانك آينده بــنام محمد پولادي
🔺▫️🔺▫️
*هییت شهداے گمنام شـــیراز*
مرکز نیکوکاری شهدای گمنام شیراز
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🥀⃟🌧
✨ستـارههاهیـــچوقــت
ازیادآسمـٰان نمۍروند
بگذاریددلِماآسمانباشد
ویادشمـاستاره: )"✨
#شهید_مرتضی_جاویدی🕊️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻حواسمون به دل پدر و مادران
شهدا هست؟!
🎙 راوی: احمدیان
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_سی_و_پنجم*
چند روز مانده که حبیب برود کردستان.همانطور که دارد باروبندیل سفر می بندد بی مقدمه رو می کند به حمید که کنارش نشسته و دارد کمکش می کند و وسایل را توی ساک میگذارد و میگوید: «می خوام فردا با هم بریم محضر»
حمید تعجب می کند :«محضر؟ با من !!واسه چی؟!
بعد با خنده میگوید:« فکر کنم اشتباهی گرفتی برادر ! محضر رو باید باید با یکی دیگه بری نه با من»
حبیب هم خنده اش می گیرد:«نخیر با خود خودت باید برم !می خوام پیکان بار رو بزنم به نامت»
حمید تعجب می کند:« به نام من چرا؟!»
حبیب همانطور که ساکش را میبندد سری تکان میدهد: «تو بیشتر لازمت میشه»
_چه لازمی ؟!!خوب همین جا که هست! هر وقت لازم باشه استفاده می کنم دیگه چرا سندش به نامم باشه؟!
حبیب سرش را با وسایل گرم کرده و حرفی نمی زند.
حمید می گوید: «اصلا مگه تا الان ما با هم دیگه حرف مال من و مال تو داشتیم؟!»
حبیب با خنده میگوید :خب اگه مال من و تو نداره پس چه فرقی میکنه بزار به نام تو بشه!
حمید می آید و کنار برادر مینشیند: «برای چی میخوای این کار رو بکنی؟»
حبیب با لحنی نیمه شوخی و نیمه جدی میگوید:«شد یک بار ما یک کاری بخوایم بکنیم و شما بازجویی نکنی؟!»
_بازجویی چیه؟ دارم رک و راست ازت میپرسم. واسه چی میخوای ماشینت رو به نام من بکنی؟ من که هر وقت خواستم ازش استفاده کردم و می کنم .دیگه چه لزومی داره که حتما به نام باشه؟؟»
حبیب زیپ ساکش را میکشد: «ای بابا حالا ما یه بار خواستیم کاری برای دلمون بکنیم اگه گذاشتی!»
_آخه این دل جنابعالی چطور یه دفعه همچین هوسی کرده؟؟
_خوب هوس کرده دیگه! اصلا من دوست دارم اینو به عنوان یه هدیه بدم به تو ! اصلا به خاطر محسن ! هدیه رو دیگه نمیتونی بگی نمیخوام و نمیگیرم!
_آخه...
_آخه نداره ! تو اینجا هستی عیالواری ماشالا مدام ماشین لازمته .وقتی به نام خودت باشه اگه کاری لازم باشه انجام بدی راحتتری. اینجوری خیالم راحت تره. باشه کاکو؟!
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰 میگفت دوست دارم مثل حضرت ابوالفضل(ع) سردر آغوش برادرم شهید شوم!
ترکش سر و صورتش را مجروح کرده بود، برادرش سر او را در آغوش کشیده بود که شهیدشد!
🔰گفتم هاشم انگشترت را به من میدی!
خندید و گفت نه!😳
اما چند روز دیگه خودت از دستم بیرون میاری!🤔
چند روز بعد شهید شده بود. برای دیدنش رفتم. چشمم افتاد به انگشتر, ان را یادگار ازهاشم برداشتم...😭
🍃🌷🍃
#شهید هاشم شیخی
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫
🌷ماه رمضان سال 61، حبیب در بیمارستان نمازی شیراز در بخش قطع نخاعی ها معتکف شده بود. یک روز برای دیدنش رفته بودم. گفت: بیزحمت کتاب "پرواز در ملکوت " را برای من بگیر، فردا صبح قبل از ساعت هفت اینجا باش! "پرواز در ملکوت" کتاب جدید امام خمینی(ره) بود که در دو جلد در باب نماز چاپشده بود. سر راه کتاب را تهیه کردم. صبح روز بعد، ساعت هفت در بیمارستان نمازی بودم. کتاب را به حبیب دادم. گفت: آگه علاقه داری، باهم بخونیم!
گفتم: باشه!
گفت: پس تو بخوان، من توضیح میدم.
یکبند را میخواندم، حبیب هم آن را شرح و توضیح میداد. یکساعتی این روند ادامه داشت. بعد گفت: اگر دوست داشتی، قرار ما هرروز صبح ساعت هفت همینجا!
این کار چند روزی ادامه پیدا کرد. یک روز دکتر اعرابی، جراح مغز و اعصاب از محلی که ما کتاب میخواندیم رد میشد. مجذوب صحبتهای حبیب شد و گفت: منم میتونم بشینم!
حبیب آقا با روی خوش گفت: بفرمایید دکتر!
از آن روز دکتر اعرابی هم پای ثابت کتابخوانی ما شد. من کتاب میخواندم حبیب شرح میداد و دکتر گوش میداد.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طنز جبهه😊😊
جریمه ای که زود پرداخت شد 😂
#بشنوید
🍃🔹🍃🔹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🛑 #گــزارش 🛑
#کمک_مومنانه
#طرح_قربانی_اشتراکی
♦️ذبح قربانی روز اول ماه ربیع الثانی 🎊🎊یکشنبه ۱۶ آبان
🔹جهت سلامتی و ظهور امام عصر عج🔹
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و ﺷﻬﺪا
➖🔻➖🔻➖
به حمدالله ،در روز اول ماه ربیع الثانی طبق رسم ماهیانه و ﺑﺎ ﻋﻨـﺎﻳﺖ حضرت زهرا(س) , ﺗﻌﺪاﺩ ۴ ﺭاﺱ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺫﺑﺢ و توسط خادمین شهدا در مناطق فقیرنشین شیراز در ﺑﻴﻦ ۹۶ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨــﺪ ، در حال توزیع می باشد
انشاءالله خداوند این امر خیر را ، سبب سلامتی و ظهور منجی موعود امامـ زمان عج و رفع بلا و مصیبت و بیماری از همه عالم شود
🔻🔻🔻🔻
شادے روح امام و شهدا و اموات بانیان خیر #صلوات
🌷▫️🌷▫️
#ﻫﻴﻴﺖﺷﻬــﺪاےﮔﻤﻨﺎﻡ_ﺷﻴــﺮاﺯ
#مرکز_نیکوکاری_شهدای_گمنام شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
درنگاهتچیزیستڪھنمیدانمچیست؟!.
مثلآرامشبعدازیڪغم...
مثلپیداشدنیڪلبخند:)...
🌦️مثلبوۍنمبعدازباران...
درنگاهتچیزیستڪهنمیدانمچیست...!
امااینراخوبمیدانم،
هرچھڪھهست،منبھآنمحتاجم:)!🍃
#شهید_علی_شفاف🕊️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
عباس، که جانشین وقت ادوات لشکر بود، خلق وخوی بسیجی داشت و بسیار انسان خاکی ومتواضعی بود.
معمولا هنگام زیرسازی قبضه ها کنار بچه های بسیجی وسرباز ونیروهای عادی بود وخودش هم بیشتر موقع بیل به دست داشت کمک می داد، بدون اینکه بیشتر بسیجی ها وسربازها او را بشناسند.
یک روز که بچه ها حسابی مشغول کار بودن وعباس هم کنار انها بود. بچه ها خیلی خسته شده بودند.
دیگه رمقی برای آنها نمانده بود. یکی از بسیجی ها که حسابی خسته شده بود با عصبانیت بیلی که دردست داشت را بلند کرد وبا صدای بلند گفت: ای خدا دیگه خسته شدیم، خودشون توسنگر لم دادن ما داریم جون میکنیم.
اگرفرمانده ادوات را می دیدم می دانستم باهاش چه کار کنم!
عباس وقتی عصبانیت بسیجی را دید، آرام به سمتش رفت و گفت: برادر اگه الان فرمانده ادوات را ببینی، چه کارش می کردی؟
بسیجی گفت: با همین دسته بیل به می زدم به گردنش!
عباس با لبخند، متواظعانه گردنش را خم کرد و گفت: بفرمایید برادر، بزنید!
چند تا از بچه هاکه عباس را می شناختند،هرچه به بسیجی اشاره کردند، بنده خدانمی فهمید.
البته ازشیوه برخورد عباس تاحدودی متوجه اوضاع شدوفهمید که کنار نیروهای ادوات،فرماندهان ادوات هم در حال کارهستند.
وقتی فهمید عباس فرمانده واحد است، لحظه به لحظه صورتش قرمز می شد و کم کم اشک ازصورتش شروع کرد به چکیدن و معذرت خواهی کردن.
دوستانش تعریف میکردند: تا بعداز ظهر گریه می کرد.
🌸🌿🌺🌿🌸
#شهیدعباسعلی_خادمی
#شهدای_فارس
معاون گردان ادوات لشکر ۱۹ فجر
🌺🌷🌺🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_سی_و_ششم*
برای کاری رفتم انجمن سینمای جوان. یکی از بچه ها جلوی رویم ظاهر می شود: «مژده بدین که یک منبع موثق برای کتاب تون پیدا کردم»
از هم انجمنی ها است و در جریان است که من دارم روی زندگی نامه شهید فردی کار می کنم. با این حال متوجه منظورش نمیشوم.
زل میزنم به او و نگاهش می کنم و می پرسم :«منبع؟!»
کتاب را جلوی رویم می گیرد عنوانش را میخوانم «بر شانههای زخمی اروند.»
نویسنده کتاب علی محمد روانستان است و بر اساس خاطرات سردار محمد باقر رنجبر نوشته شده است.
میگویم:« خب!»
می گوید:« خب نداره !سردار رنجبر همرزم شهید فردی بوده توی کردستان .با هم اعزام شده بودند.»
تند تند کتاب را ورق می زند: «توی چند صفحه از کتاب هم درباره حبیب فردی و نحوه شهادت توضیحاتی دادند»
با خوشحالی کتاب را از دستش می قاپم.
_واقعاً چه خوب!
_قرار این کتاب یکشنبه همینجا نقد بشه. من هم جزء منتقدین هستم واسه همین دقیق خوندمش.علاوه بر نویسنده خود سردار رنجبر هم در جلسه حضور دارند. فکر کنم بتونی یه وقت مصاحبه ازشون بگیری»
با خوشحالی تشکر می کنم همان وقت زنگ میزنم به کمیته تالیف و تدوین کنگره که کشفم را اطلاع بدهم.میگویند سردار رنجبر مدیریت سازمان بازنشستگی سپاه را برعهده دارد و معمولاً سرشون شلوغ است.با این حال من اطمینان دارم که برای نیم ساعت هم شده میتوانم با ایشان صحبت کنم و اطلاعاتی به دست بیاورم.
به خانه برمیگردم خوشحالم.چون حلقه مفقوده ای که مدتی بود فکر مرا مشغول کرده بود پیدا شد.
حبیب که می رود کردستان قسمتی از روایت تعقیب می ماند،چرا که حمید آقا و آقای عطایی اطلاع دقیقی از وضعیت او در کردستان نداشتند و اینجا بود که احساس میکردم زندگینامهشهید فردی گسسته میشود و در این میان یک حفره روایتی ایجاد می شود.
حبیب توی کردستان چه کار می کرده؟! چه اتفاقی برایش رخ داده ؟!قبل از شهادتش حرف خاصی نمی زند؟! کار به خصوصی نمی کند؟!
بعد از گذشت بیش از سی سال پیدا کردن آدم هایی که آن زمان با حبیب بودند خیلی دشوار است به خصوص که اکثر آن افراد بعدش درگیر چندین سال جنگ تحمیلی شدند و آنقدر اتفاق های مختلف برایشان افتاده که شاید خاطره های کردستان و حبیب فردی به کل از ذهنشان پاک شده باشد.
یکشنبه می آید و دوباره می روم انجمن سینمای جوان برای جلسه نقد کتاب ، اما دست از پا درازتر برمیگردم. سردار رنجبر به خاطر کاری فوری به تهران رفته اند و در جلسه حضور ندارند.
تا میرسم خانه تماس میگیرم با کنگره.خوشبختانه خودشان موفق می شوند که قرار ملاقات را با سردار رنجبر برای چند روز بعد هماهنگ کنند.
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻تاغروب این بچه هاذکر یا قمربنی هاشم میگفتن تیرمیخوردن شهید میشدن...
#یاقمرمنیر_بنی_هاشم
#طلائیه
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهدا
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود