eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻گفت من بچه ام تو عملیات رمضان مفقودالاثر شده بود،چقدر نذر ونیاز کردم استخون های بچه ام رو پیدا کردید آوردید...😭 ..... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷بچه ها دور تا دور حبیب در سنگر نشسته بودند. حبیب گفت بچه‌ها من می‌خواهم دو مطلب را به شما بگویم. اول در مورد نماز شب. بدانید که نماز شب اصلاً چیز خاصی نیست. یازده رکعت است، اصلاً هم نیاز نیست آن چیزهایی که در قنوت آمده است را بگویید و حتماً خوانده شود. اصلاً هم نمی‌خواهد فکر کنید که ریا می‌شود و... . من خودم می‌گویم برادران من نماز شب می‌خوانم، هر کس هم بخواهد به من بگوید، آدرس سنگرش را بدهد، من شب برای نماز شب صدایش می‌زنم. ادامه داد: نکته دیگری می‌خواهم به شما بگویم که تا می‌توانید از جبهه استفاده کنید. یکی از اسامی قیامت "یوم الحسره" و روز حسرت خوردن است و همه روز قیامت حسرت می‌خورند. حتی انبیاء و اولیاء هم حسرت می‌خورند... برادران، بعدازاین جنگ هم یوم الحسره است. روز حسرت خوردن است. آن‌ها که شهید نشدند حسرت می‌خورند که چرا شهید نشدیم. آن‌ها که در خط مقدم نبودند حسرت می‌خورند که چرا به خط مقدم نرفتند. آن‌ها که در شهرها ماندند حسرت می‌خورند که چرا به جبهه نرفتند. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📲 ع| گل به جمالت چقدر محشری💝 از راه هنوز نیومده دل میبری💫 (ع)💝 💫 🎊🎊🎊🎊🎊 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
📝 | 🌾 شما رفته‌اید، ما مانده‌ایم و دنیایی پر از درد و محنت... انصافتان کجاست... اینهمه شوق وصال در وجود ماست و اینهمه دور باشیم؟ خدا بنده‌نواز است، حتی بندگان سیه‌روی را هم می‌پذیرد شما ای شهیدان، شمایی که آینه جمال خدایید رحمی به دل بیقرار ما کنید دستی بر سر به زیر افتاده از شرممان کنید..... بهشت نمیخواهیم!! بهشت باشد برای بندگان خوب خدا ما به نگاه از سر لطف شما قانع هستیم ،حتی اگر در میان شعله‌های آتشی دست و پا بزنیم که از اعمال بد خودمان شعله‌ور شده.... ما با یاد جبهه‌هایی روزگار سپری می‌کنیم که شماها در آن درس عشق و دلداگی آموختید و در همان جبهه‌ها به افلاک پرواز کردید... مارا چه شده که اینهمه سنگین شدیم؟ چرا بال پروازمان حرکتی ندارد؟ کجای کارمان خراب شده که سبکبال نیستیم؟ 🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🥀⃟🌧 🌱هرآمدنۍ‌رفتنۍ‌دارد، جزشهادٺ!...🥀 شھیدڪہ‌شدۍ‌میمانۍ، یعنۍ‌خدا نگہٺ‌میدارد‌براۍ‌همیشہ...!✨ 🕊️ 🕊️ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
صبح زود فردای عقدمان به تپه شهدای گمنام جهرم رفتیم‌، آن روز ایمان از هر ﺟﺎﻳﻲ حرف زد... از مسافرت‌ها و گردش‌های دوران مجردی‌اش. ﮔﻔﺖ :کربلا که می‌رود در بین شش گوشه می‌نشیند و همانجا آرزوی شهادت می‌کند و شهادتش را از حضرت می‌خواهد. .... پاتوق ایمان و دوستانش همیشه مزار شهدا رضوان بود. تفریحگاه صبح و شب و نصف شبشان بود. ایمان عاشق شهدا بود و شهادت بزرگترین آرزویش. اما هیچ وقت حرفی از رفتن و شهید شدن تا زمانی که در کنار من بود نمی زد. هر حرفی از رفتن، نبودن و جدایی من از ایمان در میان می‌آمد، من را به هم می‌ریخت و نمی‌خواست من را ناراحت کند و یا اینکه ناراحتی من را حتی ببیند ﻭﻟﻲ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﻪ اﺭﺯﻭﻳﺶ ﺭﺳﻴﺪ .... 🌷 🌹 🍃🌷🍃 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * متعجب می گویم:« چه اوضاعی بوده !!پس حسابی دست شما آنجا بسته بود و در این رابطه خیلی هم از این بابت می خوردید به خصوص شهید فردی با روحیه خاص و سرسخت!» _بله خیلی شرایط سختی بود این رفتار هیئت دولت زد لاب‌ها را خیلی جسورتر کرده بود یادم هست که یک روز من و حبیب روی پشت‌بام استانداری نشسته بودیم .همان روز ظاهراً سالگرد تاسیس حزب دموکرات بود و آنها برای نشان دادن قدرت تسلیحاتی شان با ابزار و ادوات جنگی مثل تانک و تیربار در خیابان‌های شهر حرکت می‌کردند و ما نابود می دادند و سلاح هایشان را به نمایش گذاشته بودند. من و حبیب هم که روی پشت بام نشسته بود این صحنه را می دیدیم. یکباره حبیب با یک لحن پر از حسرت گفت: «ببین اصغر چقدر به ما نزدیک کند اگر دستمون باز بود همین الان با چند تا دونه آر پی جی میتونستیم تمام تسلیحات شون رو نابود کنیم که اینقدر راحت برای ما شاخ و شونه نکشن» بازهم حیرت می کنم: «یعنی تا این حد؟! واقعا هیچ کاری نمی توانستید بکنید؟» باز هم لبخندی برلب های آقای حسین تاش می‌نشیند: «بله دستمون کاملاً بسته بود و ما هم که این موضوع را می دونستند می‌خواستند با خودت نمایی کاری کنند که مردم ازشون حساب ببرند» سر پایین می اندازد و پس از لحظاتی ادامه می‌دهد: «البته بعدها با عوض شدن دولت سپاه قدرت گرفت و دست ما باز شد و آنها را کاملاً سر جایشان نشوندیم فقط حیف که دیگه اون موقع حبیب نبود..» خانم حسین تاجیک با یک سینی چای می‌آید و می‌گوید: «اصغر جان کمی به خودت و مهمونمون استراحت بده» فنجان چای را که عطر سرمست کننده بهارنارنج دارد از توی سینی برمیدارم و تشکر می کنم. 🌹🌹🌹🌹 حبیب دوستی پیدا کرده است که گهگاه به مقر پاسداران در باشگاه افسران می آید و ساعت ها با حبیب حرف می زند. اسم شهاب است.یک جوان کُرد که اکثر اطرافیانش عضو گروهک‌ها هستند اما خودش به واسطه دوستی با حبیب گرایش ویژه‌ای به پاسدارها دارد.هرچند که جو شهر کاملاً بر ضد آن هاست و چندی نمی گذرد که گروهی ضد انقلاب تهیه لباس و ماشین مشابه سپاه به شهر آمده اند و یکی از بزرگان ریش سفید شهر که لقب ماموستا دارد را به قتل رساندند و این مسئله مردم سنندج را بیش از پیش بر علیه پاسدارها شورانده است. با اینحال شهاب از روز اول که حبیب را دیده است احساس خاص نسبت به او پیدا کرده . گویی که سال‌هاست این پاسدار جوان خوش سیما را میشناسد. ادامه  دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷گفت سید کارت دارم، اما قبلش بریم حمام. نگاه خودم کردم به خاطر کثرت کارها مدتی بود حمام نرفته و همه لباس هایم کثیف بود. به آبادان و حمام احمد آباد رفتیم. شروع به شستن خودم کردم. حبیب هم آمد و بالای سرم ایستاد و گفت: سید اجازه بدهید من سر شما را بشورم! شروع به شستن سرم کرد. جوری من را می‌شست، که احساس می‌کردم پدرم بالای سرم ایستاده و با مهربانی دارد من را شستشو می‌دهد.تا من بدنم را بشورم، چند دقیقه‌ای من را تنها گذاشت و بیرون رفت.وقتی برگشت گفت: با اجازه شما من غسل شهادت هم انجام بدم، بعد بریم. بعد رفت برایم حوله اورد و لباس هایم را که خودش شسته و خشک کرده بود. بغض در گلویم چنگ می‌زد. خودم را شست، روحم را لطافت داد، دست آخر لباس‌هایم را هم شست. گفتم: حالا کار خودت چی بود؟گفت مانع من می شوند به خط بروم، شما کمک کنید تا من به خط برم! گفتم: حبیب کسی که کمک نمی‌کنه خوبان ازش دور بشن! خواهش کرد، کلی به من وعده شفاعت داد تا راضی ام کند... رضایت را گرفت و رفت... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
😭😳 در ســوریه، ایمــان به دوستانے که مداحے میڪــردند میگه برایــم حضــرت (س) بخونــید و بهشــون میــگه برایــم دعــا کنید؛ اگر قرار هست شهید بشم یا به روش آقا ابوالفضــل یا به روش سرورمــون آقا (ع) یا مثل خانم زهرا.  ایمان به سہ روش شهــید شد: ڪہ عبــارت یا روی ان نوشته شــده بود مــثل آقا ابوالفضل، قسمتی از گردنش مثل سرورمون آقا امام حسین ع و قسمت اصلے جراحـت ایمــان و شـکم بود؛ مـثل خانم فاطمه زهرا. که بعد از برگرداندن پیکر مطهرش متوجه میشوند یک قــسمت از بدنش جا مانده که آن را همان جا در سوریه تپه العیس دفن میکنند؛ یعنے یک قســمت از وجــود من در خاک جـا مانــد. ﺭاﻭﻱ : ﻫﻤﺴﺮﺷﻬﻴﺪ 🌷   🌹🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
༻‌🦋🦋༺‌ دائم الوضو بود! موقع اذان خیلی ها می رفتند وضو بگیرند ولی حسن اذان و اقامه می گفت و نمازش شروع می کرد . می گفت :« زمین جای جمع کردن ثوابه... حیف زمین خدا نیست که آدم بدون وضو روش بره؟ 🌷 شهید حسن طهرانی مقدم شهدایی 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃نعمت آسمان فقط باران نیست. گاهی خدا کسیانی را نازل می کند به زلالی باران🥀 🕊️ 🕊️ 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 @golzarshohadashiraz
🌷چیزی که از شخصیت سعید من را مجذوب خودش کرد، محاسبه و مراقبه شدیدی بود که سعید داشت. خیلی مراقب نفسش بود و از آن حساب می‌کشید. خیلی کم سخن می‌گفت، اما از زیر زبانش بیرون کشیدم که دفتر محاسبه نفس دارد. بعد از شهادتش با خودم عهد کردم "دفتر نفس" سعید را پیدا کنم. این جستجو شش ماه طول کشید. دست آخر رسیدم به مدرسه امام صادق(ع) قم. خادم مدرسه را راضی کردم تا اجازه بدهد وسایل زیر شیروانی که سعید به جای حجره آنجا زندگی می کرد را جستجو کنم. یک دفترچه سبزرنگ پیدا کردم. خودش بود، دفتر محاسبه اعمال سعید. یک چیز ماورایی و غیرقابل‌تصور برای من که یک جوان بیست‌ساله چطور توانسته نفس خودش را این‌گونه مهار کند. سعید از دقیقه‌به‌دقیقه عمرش حسابرسی کرده و آن را نقد کرده بود. اگر جایی خطایی و گناهی از او سرزده بود حتی به‌اندازه ذره‌ای، خودش را بابت آن توبیخ و تنبیه کرده بود، کمترین تنبیهش روزه گرفتن به‌خاطر آن خطا، یا نخوردن یک وعده غذایی بود. سعید ابوالاحراری 🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * وقتی برای ارضای حس کنجکاوی در اطراف باشگاه افسران برسه می زد،حبیب را دیده بود که نگاهش می‌کند. دلش ریخته بود که الان پاسدار جوان به او حمله می کند.مطمئن بود که الان به جاسوسی متهمش می‌کند و بعد از شکنجه های زیاد او را می کشند.اما برخلاف انتظار او، حبیب با لبخندی جلو آمد و پرسیده بود :بفرمایید برادر کاری داشتی؟! شهاب خیره به دندان های سفید و مرتب حبیب و لب های خندانش از تعجب خشکش زده بود.به فارسی دست و پا شکسته گفته بود که کاری ندارد و از این اطراف رد میشده. حبیب دستش را جلو آورده بود :من حبیب هستم. شهاب با تردید دست او را گرفته بود: شهاب. ساعتی بعد دو جوان طوری با هم صمیمی شده بودند که انگار رفیق چندین ساله اند.بعد از آن روز شهاب چندباری به باشگاه افسران می‌آمد و با حبیب صحبت می‌کرد.خوراکی های محلی و چیزهایی سنتی کوچکی برای حبیب و دوستانش می آورد. حبیب می‌گوید: «یک وقت این که آمدنت برات دردسر نشه؟» شهاب شانه بالا می اندازد: «طوری نمیشه» یک روز شهاب دست پر می آید حبیب تعجب می کند: «این بقچه چیه دیگه؟» شهاب این بار برخلاف همیشه نگران است و مدام دور و بر است نگاه می‌کند و اطراف را می پاید.بعد حبیب را به گوشه خلوت می کشاند و باخت را جلوی رویش باز می کند. چشمهای حبیب گشادمیشود: «اسلحه؟» سه تا کلت کمری تو یه بقچه است. شهاب می گوید برای شما آوردم لازمتون میشه. _از کجا آوردی؟! _از یه جایی که از اینا زیاد دارند نترس کسی نمیفهمه. _اگه اونایی که اینا رو ازشون برداشتی بفهمن بد بلایی سرت میارن. _گفتم که کسی نمیفهمه اینقدر اسلحه هاشون زیاده که کسی کم شدن سه تا کلت رو نمیفهمه. من دست می‌گذارد روی شانه حبیب: «آخه دلم برای شما میسوزه که اینقدر اسلحه هاتون کمه و اونا اینقدر دارند که نمی دونن باهاش چیکار کنن... اینا حق شماست تازه بازم سعی می کنم براتون اسلحه های بیشتری بیارم» حبیب می گوید:خودتو حسابی به خطر انداخت این میتونم قبول شون کنم. شهاب یکی از کلت ها را در دست حبیب می گذارد و می فشارد: «به خاطر حرمت رفاقتمون قبولش کن باشه؟» حبیب مردد مانده چه کند نگاه التماس آمیز شهاب را که می‌بیند آهی می کشد: «باشه ولی قول بده دیگه چنین کاری نکنی. نمیخوام بخاطر ما بلایی سرت بیاد» شهاب که با خوشحالی می‌رود حبیب اسلحه را به مسئول مقر می سپارد .آن شب راجع به شهاب با دوستانش حرف میزند: «خیلی جوان نترسیه اما میترسم بلایی سرش بیارن» چند روزی که می گذرد و شهاب پیدایش نمی شود دل حبیب به شور می افتد.به سرش می‌زند که با لباس شخصی به شهر برود و از شهاب خبر بگیرد،اما دوستانش نمی‌گذارند. سنندج برای پاسدارها به شدت ناامن است.گروه ها بین خودشان به مردم شهرم زیبا گذاشتند که با فریاد زدن آن در بین مردم همه می فهمند که پاسداری در بین آنها است و باید همه روی زمین دراز بکشند تا پاسدارها بین جمعیت مشخص شوند و توسط ضد انقلاب ها به گلوله بسته شوند. حبیب با این که به شدت نگران شهاب است در مقر میماند. مدتی بعد توسط یکی از رابطین خبر تلخی را که دلش گواهی میداد می شنود.کمال ها نیمه شب در خانه شهاب رفتند و او را همانجا جلوه در خانه‌اش و جلوی چشم های وحشت زده اعضای خانواده به اتهام ارتباط با سپاه با رگبار گلوله اعدام کردند. جشنواره حبیب پر از اشک می شود با خرج موهایش را به هم می فشارد .صورت معصوم شهاب با آن نگاه ملتمس روز آخری جلوی چشم هایش می آید و بغضش می ترکد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷روز عاشورا سال 61 بود. یکی از دوستان ما در تبلیغات تیپ امام حسین(ع) بود، برای دیدنش رفتیم. از حُسن اتفاق حبیب هم به آنجا آمده بود. نماز ظهر عاشورا اقامه شد. برنامه سخنرانی بعد از نماز نبود. نیروها در حال ذکر بودند. حبیب گفت: امروز روز خاصی است... بی‌آنکه کسی از او دعوت کرده یا خواسته باشد، از جایش بلند شد، رفت جلوی این چند هزار نفر که نشسته بودند ایستاد. درحالی‌که اشک از چشم‌هایش می‌چکید، بی‌مقدمه شروع به گفتن از امام حسین(ع) کرد. حدود چهل و پنج دقیقه در مورد امام حسین(ع) صحبت کرد. در آخر، مثل همیشه مخاطبش که هزاران اصفهانی بودند و جذب کلام او شده بودند، را به سجده برد. در همان سجده از جلو آن‌ها کنار رفت تا نفهمند که بود، از کجا آمد به کجا رفت... شوری که حبیب به این ها داده بود، آنها را به حرکت انداخت، در آن دشت، در میان خاک ها و خیمه ها می دویدند، هروله می کردند، سینه می زدند و خاک پای هم را به سر می پاشیدند... صد ها نفر از آن جمعیت چند روز بعد در عملیات محرم شهید شدند! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
اخبار دختر سوری 3 ساله را نشان می داد که کنار ساحل شهید شده بود. جلیل طاقت نیاورد و گریه کرد. به او نگاه کردم. برخواست و به حیاط رفت. پشت سرش رفتم. بی وقفه گفت: من در عجبم با این همه اعتقاداتی که داری چرا را ضی نمی شوی که مدافع حرم شوم. با شد نمی روم ولی جواب حضرت زینب و رقیه (س) را خودت بده . من جلیل را عمیقا دوست داشتم و از اوایل زندگی تا آن هر روز دلبسته تر می شدم . در باورم نمی گنجید که بخواهم جلیل را به این زودی از دست بدهم. نگاهم در نگاهش قفل شد. (با خود می گفتم مرا به که واگذار کردی … راه برگشتی برای من نگذاشتی…) شرمنده شدم سرم را پایین انداختم و همان لحظه از تمام وجودم جلیل را به حضرت زینب سپردم.  24 آبان سال 94 همزمان با لحظاتی که زمزمه زیارت عاشورا بر لبان ما بود و اشک بر مظلومیت حضرت رقیه می ریختیم، جلیل در سامرا در جوار مرقد ملکوتی امام حسن عسکری(ع) و امام علی النقی (ع) به شهادت رسید. نمی دانستم روضه در آن روز شامل حال یتیمان من هم می شود… جلیل خادمی 🌹 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹 *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹 *🏴گرامیداشت شهید سعید ابوالاحراری 🏴* 🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹 💢 برادر *کربلایی حسن پورحسن* 💢 : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ *پنجشنبه ۲۷ آبان ماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌱لبخند میان غم حقیقت دارد 🍃این قصه سرخ واقعیت دارد...🥀 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
شهادت از بی بی حضرت معصومه(س)🌹 در کربلاے۴ ، ترکشـی به شانه اش نشـست. او را به بیمارستانی در قم منتقل کردند، چند روز بعد هم به شیراز منتقل شد. زخمـش عمیق بود و باید استراحت می کرد. اما تا شنیـد عملـیاتے جدیـد در پیش است آمـاده شـد ڪه به جبهــه برگردد.هیچ وقت بدون اجازه من و پدرش نمی رفت. گفت: مادر، خواب (س)را دیدم، به من مژده داد این بار به آرزویـت می رسی و پیش ما میآیـی! وقتی التـماس های او را دیدم. گفـتم :عزیـزم باشه، برو! توی کوچه چرخید و باز نگاهم کرد، باز خواب حضرت معصومه (س)را یادآوری کرد و برای آخرین بار هم خداحافظی کرد! کربلاے ۵، حسینے شد ... فرهاد (مجتبی )اجرایی 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** آقای حسین تاش از اتاق بیرون رفته است.همسرش می گوید :«خوش به حالتون که دارید برای شهدا کار انجام میدین» می گویم:« خیلی ممنون. اما کار برای شهدا در صورتی ارزشمنده که رضایت شهدا هم در این کار باشه» مادر خانم حسین تاش که کنار دخترش نشسته میگوید: «همیشه سعی کن توی زندگی به شهدا ایمان و اعتقاد داشته باشی دخترم .هر وقت هم گره ای به کارت افتاد به شهدا متوسل شد و مطمئن باش که روی کسی را زمین نمی اندازن» رو به دخترش می گوید: «اون کتاب خوبی که درباره شهید برونسی نوشته شده اسمش چی بود؟» _خاک های نرم کوشک. روبه من می پرسد:« خوندین این کتاب را؟!» _بله خواندمش و خیلی هم لذت بردم. _کتاب خیلی خوبیه. من بعد از خواندن این کتاب چندین بار به روح شهید برونسی متوسل شدم و مشکل خودم یا بچه‌هام حل شده. حرف هایشان را تصدیق می کنم و می گویم: «خودم هم بارها برایم پیش آمده که با توسل به شهدا مشکلاتم حل شده,بخش خصوصی هم این کار کوچکی که برای شهید فردی دارم انجام میدم و چیزهای عجیبی از این شهید عزیز دیدم..» آقای حسین تاش به اتاق برمیگردد در حالیکه سالنامه جلد چرمی و زیبایی در دستشان است. سالنامه را به من هدیه میدهند صفحه را باز می کنم و دو بیت شعر را که در صفحه پر نقش و نگارش با خط خوشی نوشته شده است می خوانم. تشکر می کنم و دوباره بر می گردیم به مصاحبه و سوالات باقیمانده را می‌پرسم و ایشان مفصل و به دقت پاسخ می دهد. آقای حسین تا شادت دارد وقایع را به ترتیب تعریف کنند مثل یک سریال جذاب که آخرش را نمی دانیم آن را دنبال می‌کنم تا بلاخره می رسیم به پرسشی که روز ملاقات سردار رنجبر ذهنم را مشغول کرده است. می پرسم :«آقای حسین تاش من از سردار رنجبر شنیدم که قرار نبود اون شب حبیب همراه شما باشه .چی شد که یک دفعه با شما همراه شد؟!» سردار حسین تاج لحظاتی سکوت می‌کند آیه می‌کشد و بعد خیلی آرام و شمرده می گوید:« حبیب خیلی با معرفت و با مرام بود» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ فاطمه در محل کارش در کتابخانه از که تلفن زنگ می خورد. گوشی را که برمیدارد اول صدای خش خش گوش خراشی را می شنود.بعد صدای حبیب را از جایی دور آنقدر دور که نه انگار از شهری دیگر بلکه از سیاره دیگر حرف می زند: «سلام عمه حبیب هستم. خوبی؟!» هنوز به عادت بچگی هایش به فاطمه عمه می گوید.حالا هم که یکی دو سال است فاطمه با حمید ازدواج کرده و زن برادر حبیب شده ،هنوز به جای زن داداش گفتن ترجیح می دهد بگوید: عمه! فاطمه گوشی را محکم می چسبد و با ذوق احوالپرسی می کند: سلام حالت چطوره ؟خوبی؟! حبیب میخندد :خوبم عمه! اینجا که هوا خیلی سرده !هوای شیراز چطوره؟ _هوا خوبه !خیلی سرد نیست !هنوز بخاری روشن نکردیم. _خوش به حال تون. این جا که یخبندانه.حسابی هم برف میاد. _الهی بمیرم عمه! مواظب خودت باش سرما نخوری .چند تا لباس گرم روی هم بپوش. _چشم می پوشم. _جوراب کلفت و پشمی هم بپوش سرما از پا نفوذ میکنه به جون آدم. _چشم عمه میپوشم. _چشمت بی بلا خوب دیگه چطوری؟! ... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻خدایا! اون زمان هر کی راه می افتاد یک شبه راه صد ساله می رفت، آره؟! 📍...ماراهم ببر 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷مدام دربارۀ شهدا تحقیق می‌کرد. دربارۀ شهدای اقوام یا از خودم می‌پرسید یا به خانه‌هایشان سر‌می‌زد و تحقیق می‌کرد. 🍃 ویژگی شهدا را در زندگی¬نامه و وصیت¬ نامه‌هایشان دنبال می‌کرد اما گاه دلش تاب نمی‌آورد و دل به جاده می‌زد به مقصد خاک سرخ شلمچه و رمل‌ها‌ی آسمانی فکه تا طریق عاشقی را از عاشقان بپرسد. 🌷هر سال بلا استثنا اواخر اسفند، ساک به دست و چفیه بر دوش با بچه¬های مسجد امام حسین(علیه السلام)، همسفر راهیان نور می‌شد، تا با ساکنان بهشت انس بیشتری بگیرد. و آخر هم مثل شهدا عاقبت بخیر شد . ایمان خزاعی نژاد 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷روز اول عملیات محرم بود. از صبح پشت رودخانه دویرج که شب گذشته طغیان کرده و تیپ امام حسین(ع) را با خود برده بود ، بودیم و کار می‌کردیم. بچه‌های تیپ امام سجاد(ع) جایگزین تیپ امام حسین(ع) شده و خط شکنی کرده بودند. عراقی‌ها هم کم نمی‌گذاشتند و منطقه را دم به دم با گلوله‌های سنگین می‌کوبیدند. اذان ظهر شد. حبیب با آب رودخانه تجدید وضو کرد و جای همواری برای نماز ایستاد. پشت حبیب به نماز ایستادیم. لحظه‌ای نبود که زمین زیر پایمان از انفجار آرام بگیرد و یا صدای غرش و انفجار گلوله‌های توپ شنیده نشود. نماز ظهر و عصر را به امامت حبیب خواندیم، نمازی که حلاوتش بعد از سال‌ها در جانم مانده است. بعد نماز به حالت جماعت پشت سر حبیب نشسته بودیم. حبیب همان‌طور که رو به قبله بود گفت: می‌خواهم دعای جوش کبیر بخوانم، هر که می‌خواهد بنشیند! بی دلهره‌ای از آتشی که روی ما می بارید. شروع کرد.به نیت حبیب و دعایی که می‌خواند، گلوله و ترکش‌هایی که مثل تگرگ به زمین می‌بارید، به سمت جمع ما نمی‌آمد. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید