eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
میهمانی لاله های زهرایی 🔻🔻🔻 ‌و اعلام نتایج مسابقه کتابخوانی فرمانده آتش 🔹امروز عصر قطعه شهدای گمنام شیراز 🔶🔸🔶🔸🔶 پخش مستقیم با اینترنت رایگان از طریق لینک زیر: http://heyatonline.ir/heyat/120
•دلت که گرفت💔 •با رفیقی درد و دل کن ⇜که باشد •این زمینیـ🌎ها •در کارِ مانده اند 🌷 😔 🌹🍃🌹🍃 ﻫﺮﻛﺲ ﺩﻟﺶ ﺑﺮاﻱ ﺭﻓﻴﻖ ﺷﻬﻴﺪﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ... تا دقایقی دیگر ..... ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬدا انجام بدهید ⬇️⬇️⬇️ پخش مستقیم با اینترنت رایگان: http://heyatonline.ir/heyat/120
💫یادی از سردار بسیجی،‌معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫 🌷31 خرداد 65 بود که عراق تک سنگینی توی فاو کرد. سنگر فرماندهی تطبیق آتش حسابی شلوغ بود. همه‌ی بی‌سیم‌ها هم‌زمان صدا می‌داد و درخواست آتش می‌کردند. آقا کمـال خونسردتر از همه پای میز نقشه بود و گاهی مستقیماً با بی‌سیم با دیده‌بان‌ها و یا توپچی‌ها صحبت می‌کرد و آن‌ها را باهم هماهنگ می‌کرد. سه شبانه‌روز گذشت. در این 72 ساعت، آقا کمـال فقط برای وضو و نماز از سنگر بیرون آمد. بی‌آنکه چشم روی‌هم بگذارد در حال هدایت آتش بود، اما غیر از خودش همه را به ترتیب مرخص می‌کرد تا توی سنگر بغل استراحت کنند! روز سوم که خیالش راحت شدپاتک دشمن تمام‌شده و عقب نشسته است. از سنگر بیرون آمد. من را صدا زد و شامپو خواست. آوردم. با آفتابه، آب روی سرش ریختم و او با شامپو موهایش را شست. بلند شد. تشکر کرد. درحالی‌که با حوله کوچکی سرش را خشک می‌کرد، به اطراف نگاهی انداخت و گفت: خوبه... انگار اوضاع بد نیست! بعد به سمت سنگر رفت و خوابید! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨نتایج مسابقه فرمانده آتش (زندگینامه شهید کمال ظل انوار) 🔹🔹🔹🔹🔹🔹 به حمدالله و نظر خود شهدا با توجه شرکت گسترده محبان و دوستداران شهدا (حدود ۱۳۵۰نفر)، طبق قرعه کشی انجام شده افراد ذیل انتخاب شده اند: ۱. افشین ناصری از اردبیل ۲. ملینا معینی از تهران ۳. اکرم السادات میرنظامی از اردبیل ۴. امیر رجایی از مشهد مقدس ۵. آذر آذرخش از زابل ۶. پریسا مروج از مشهد مقدس ۷. حانیه کریم زاده از فسا ۸. رضا یوسفی از اندیمشک ۹. زهرا ثانوی از ساری ۱۰ . سارا نقدی از تهران ۱۱. صدیقه اکبری از مشهد مقدس ۱۲. فاطمه جوانبخت از نهبندان ۱۳. لیلا برزگر رضایی از قزوین ۱۴. مژگان دستجردی از میبد یزد 🔻🔻🔻🔻 خداوند اجر اصلی ما را به دست خود شهدا عنایت بفرماید.... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 | دعام کن ...❤️ شب‌جمعه‌ها که میری کربلا❤️ 🔹شب هاى جمعہ محترمانہ بہ خود بگو ؛ غافل! چہ كرده‌اىے كہ حرم نيست جاى تو 🥀 🥀 🌙 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨به سرم رحمت بی واسعه یعنی 💚 بهترین حادثه و واقعه یعنی مهدی💚 اخم چشمش علی و خنده‌ به لبش جمع این جاذبه و دافعه یعنی 🌸 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
روزي براي تشييع پيكر يكي از دوستان سید محمد به دارالرحمه رفته بوديم. آن روز او را ديدم كه از شدت گريه بدنش مي‌لرزيد و بسيار بي‌قراري مي‌كرد. تا به حال اين قدر بي‌تاب نديده بودمش. پرسيدم: «پسرم چه شده است؟ براي چه اين قدر گريه مي‌كني؟» اول چيزي نگفت اما ديگر طاقت نياورد و در حاليكه به هق‌هق افتاده بود پاسخ داد: «مي‌خواهم يك خواهشي از شما بكنم، به خاطر خدا نه نگو! مادر تو را به جدت... تو را به بي‌بي فا طمه (س) قسم، اين قدر برايم دعا نكن و آيت‌الكرسي نخوان. به خدا خمپاره كنارم زمين مي‌خورد، اطرافيانم شهيد مي‌شوند و من حتي يك خراش هم بر نمي‌دارم... نگاه كن... همه رفيقانم اينجا هستند و من ماندم... مي‌دانم كه برات شهادت من با رضايت شما امضا مي‌شود. مادر خواهش مي‌كنم رضايت بده.» و من ديگر برايش آيت‌الكرسي نخواندم تا روزي كه پيكرش را همراه پيكرهاي حاج مهدي زارع، برادران ظل‌انوار و خيلي‌هاي ديگر كه به دعاي مادرانشان رفته بودند، آوردند... 🍃🌷🍃 شهید سید محمد کدخدا 🌷🌱🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * فاطمه مرودشت معلم بود و پستش اون جا افتاده بود.عصر که برگشت.گفتم _فاطمه من احساس می کنم چیزی شده و بابات و داداشات به من نمیگن. _چی مثلا؟ احساس می کنی !چیزی نشده! چند روزی میشد زن داداشم پیشم  بود و حالا اوضاع روحی هم بهتر شده بود ولی همش توی خونه بودم و حتی مسجد هم کمتر می رفتم.فاطمه با یه حالت نذاری اومد داخل که انگار کمرش شکسته بود و نمی تونست راه بیاد.خودش را انداخت توی بغلم و سرش رو گذاشت روی شونه هام و های های گریه کرد. _مامان امروز دارند هزار تا شهید میارن ؛دیگه انتظار به سر اومد. امروز غلامعلی را برامون میارن! صدای گریه های ما گوش فلک را کر می کرد. _مامان سه روز همه میدونن قرار غلام علی رو بیارن به من و تو نگفتن.توی مسجد ختم نذاشتن و پارچه سیاه نزدند تا من و شما چیزی نفهمیم. چشمامو بستم و از سال ۶۳ که غلامعلی شهید شده بود تا الان که دی ۷۳  بود را مرور کردم ۱۰ سال انتظار را... _خدایا شکرت دیگه ده سال چشم انتظاری تموم شد. خدایا شکرت جواب دل من  و مادرهای دیگه رو دادی و همدم روزهای تنهایی من را به همون برگردوندی. توی همه این سال‌ها که چقدر هم سخت گذشت فقط با خاطرات غلامعلی زندگی می کنم دوست داشت هم گاهی سر میزنن و یاد غلامعلی را برام زنده می‌کنند و گاهی هم خاطراتی ازش  تعریف می‌کنند .یکی از دوستاش که قبلا با هم رفتند عضو سپاه شدند و همرزم غلامعلی بوده اکبر علیزاده است. اکبر خاطرات زیادی با بچه ام داره. میگفت: _اوایل جنگ بود و من به همراه بچه های محله توی پایگاه مقاومت بسیج و مسجد و فعالیت داشتیم و نگهبانی و گشت شبانه و فعالیت‌های فرهنگی پایگاه را انجام می‌دادیم. فرمانده پایگاه مقاومت هم که غلامعلی بود و من خیلی با او صمیمی بودم. هر روز به تعداد بچه هایی که عضو بسیج می شدند اضافه می شد و از همین جا هم راهی جبهه می شدند.وقتی نوجوان ها و جوان هایی می آمدند که عضو بسیج بشوند باورم نمی شد که بعضی از اینها همان هایی بودند که به عنوان اراذل و اوباش محله شناخته می شدند و با این همه مردم معروف بودند. یک روز یکی اومد پایگاه تا عضو بسیج بشه .با خودم می گفتم خدایا این رو چه به مسجد و بسیج ؟! که دیدم غلامعلی آمد استقبالش و انگار مدت هاست که دوست صمیمی اوست. _آقای رهسپار من آمدم عضو بسیج بشم به این آقا داشتم می گفتم که خدا را شکر خودت رسیدی. _خیلی خوش اومدی این آقا هم اسمش اکبره.ما قرار اینجا دوستان خوبی برای هم باشیم و کارهای پایگاه را با همفکری هم انجام بدیم. اکبر آقا شما هم اسم دوستمون را بنویس و مدارکش را بگیر تا از این به بعد بیاد کمکمون. غلامعلی خوش و بش کرد و رفت. من داشتم اسم اون جوان را می نوشتم.همینطور که سرم پایین بود زیر چشمی نگاهش می کردم و با خودم می‌گفتم این چطوری با غلامعلی دوست شده و آمده پایگاه عضو بشه!آخه چند بار دیده بودم که خود این آقا سردسته اوباش محله بود و شاهد دعواها و قلدری هایش بودم. انگار از رفتارم که خیلی تعجب کرده بودم خود او هم متوجه شد. ادامه_دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💫یادی از سردار بسیجی،‌معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫 🌷گفتم بابا از جبهه برام سوغاتی میاری؟ با مهربانی گفت: باشه پسرم حتماً! منتظر بابا کمال بودم که از جبهه با کلی فشنگ و چتر منور و ... برگرده. بالاخره آمد. قبل از هر چیز گفتم کو سوغاتی های من؟ با خوشحالی سراغ کیفش رفت. دو تا جوراب مشکی در آورد و به سمت من گرفت، چیزی توی هر دو تاش سنگینی می کرد. آنها را خالی کردم، پر گوش ماهی و صدف های بزرگ بود. با تعجب گفتم این ها چیه؟ گفت: گوش ماهی، این مدت جوراب نپوشیدم که برای تو این ها را جمع کنم! با ناراحتی گفتم اما بابا فلانی و فلانی براشون از جبهه پوکه و فشنگ سوغات آورده. جدی گفت: من اگه بخواهم از آنها بزرگتر و گرونتر هم می تونم بردارم بیارم، اما آنها بیت المال هست، مال من نیست که برای کسی سوغات ببرم! اولین بار بود کلمه بیت المال را می شنیدم، آن هم با این شدت و قدرت. سال ها آن سوغاتی های زیبای پدر، وسیله بازی و سرگرمی ام بود. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📸مادر شهید رادرهواپیما دیده بود.وقت پیاده شدن ،بااینکه خیلی عجله داشت،ساک مادر راگرفت وباخودش آورد.پای مادر درد می کرد.بااین حال پله ها رایکی یکی هم پای مادر پایین آمدوتاکنارماشین همراهی کرد. 🍃🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb