eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. _چه جوری آوردیشون؟! _اونش مهم نیست. فقط باید امشب تقسیمش کنیم. به هر آسایشگاهی یکی دوتا می رسد. احمد بهت زده به او خیره شد. _حالا کجاست؟! _همینجا توی آسایشگاه! پیش از این که احمد بتواند حرف دیگری بزند ناگهان صدای پای عده‌ای در راهرو ها پیچید و همهمه ای بلند شد. یک نفر پیشاپیش دیگران وارد شد و کلید برق را زد و همه جا روشن شد. احمد و حجت سریع روی تخت های شان دراز کشیدند و وانمود کردند که با سر و صدایی که از بیرون آمده بیدار شده‌اند. معاون پادگان یک قدم جلوتر آمد. _همه بیاین پایین. پو پچ سربازان که هنوز گیج خواب بودند در فضا پیچید. یکی یکی پایین آمدند و کنار تخت ها ایستادند.معاون پادگان با حرکت سر از فرمانده اجازه گرفت و شروع به قدم زدن میان ردیف تخت‌ها کرد. _خوب گوش کنید. بعضی از سربازها فریب عده‌ای اخلالگر و آشوب طلب را خوردن, و با پخش اعلامیه علیه شاهنشاه و سلطنت قصد آشوب دارند.البته تعداد آنها انگشت شمار ما مطمئنیم که هیچکدام از شماها با آنها نیستید ولی از آنجایی که دیشب توی بعضی ازآسایشگاهها اعلامیه پخش شده باید همه جا را خوب بگردیم. حالا همگی با رعایت نظم به آرامی از آسایشگاه خارج بشید. قلب احمد هری ریخت. نتوانست جلوی خودش را بگیرد.دزدکی و زیر چشمی به حجت نگاه کرد که آرام و خونسرد لبخند محوی میزد و به معاون پادگان خیره شده بود. اولین نفرات با قدم هایی سست و کرخت از آسایشگاه خارج شدند. چند نفر لباس شخصی که با دقت به طرف تخت ها به راه افتادند. محوطه پادگان برخلاف هر شب که در سکوت و تاریکی گم می‌شد آن شب روشن و شلوغ بود و سربازها آهسته زیر گوش هم زمزمه می‌کردند. _چی شده؟! _میگن اعلامیه پخش کردند _در مورد چی کار کی بوده؟! _اگه می دونستم که دیگه این کارهای لازم نبود. _کاش میشد ببینیم چی توش نوشته.. _انگار تنت میخاره.. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🔻شهداء هیچکسی رو دست خالی رد نمیکنند....شهداء به عراقی‌ها هم رزق می‌دهند! ▫️برشی از روایتگری حاج‌حسین کاجی در با این ستاره‌ها. 🔹شهدا رزق ما فراموش نشود 😭 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷 حاج اسکندر هم دائم الجبهه بود، هم دائم الخط، کسی نبود که در عقبه یا پادگان باشد، همیشه در جلوترین خطوط عملیاتی و پدافندی حضور داشت و حواسش به تدارکات نیروها بود. گاهی می دیدیم در اوج سختی، در بدترین شرایط نبرد، چهره خندان حاج اسکندر جلو روی ما نقش بسته است و می گوید: بزرگوار جونور مونور نمی خواهی؟ این جونور تفسیر های مختلفی داشت. ممکن بود معنی ده ها چیز بدهد. از کنسرو و کمپوت تا عراقی حتی خود طرف. حاج اسکندر مثل بعضی ها نبود که چشمش دنبال دو سه نفر خاص باشد و بخواهد رضایت آنها را جلب کند. حواسش به همه بود، نیروی ماموریتی 45 روزه تا کادر ثابت لشکر. تا به یکی از این بچه ها می رسید حال و احوال می کرد و می گفت: بابا جان همین جا بایست تا بیام. سریع می رفت و از پشت ماشینش چیزی برای او می آورد. خوراکی یا پوشاک و هر چیزی که بشود دل آن فرد را بدست آورد. آخرین باری که او را دیدم و حس کردم، وقتی بود که بعد از کربلای 4 در بیمارستان نمازی بستری بودم، زیر تختم را پر از کمپوت و کنسرو کرد تا برای آخرین بار هم برایم پدری کرده باشد... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
ᔢ☘🌸ᔢ🌸 ☘ᔢ 🌷شهید علی چیت‌سازان: برای و رفتن تلاش نکنید! برای رضای خدا کار کنید و بگویید: خداوندا، نه برای بهشت، نه برای شهادت... اگر تو ما را در جهنمت بیندازی؛ ولی از ما راضی باشی برای ما کافیست! 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨کافی‌ست صبــح که چشمانت را باز میکنی، به سلام کنی...🤚 ⛅صبــح که جای خودش را دارد ، ظهر و عصر و شب هم بخیـر می شود..✨ السلام‌علیک_یاانصاراللّه🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌷روز دوم عملـیات والفجر ۸بود, در نخلستان های فاو. عراق که شک شــدیدی از عملیــات ایران خورده بود با چـنگ و دنـدان مے خواسـت نیروهای ایرانے را پـس بزند. غروب بود, بعد از نماز مغرب, که سر و کله هواپیمای عراقی پیدا شد. بمب مے انداخت اما انفــجاری نداشـت, ناگهـان بوےبدی فضا را پر کرد. سید فریاد می زد شیمــیایی, شیمیایی. ماسک بزنید. یکی از بسیــجی ها ماسک نداشت. سید ماسـک خودش را به او داد. چند قدم دیگر رفت و فریـاد زد ماسک بزنید. افتاد روی زمین. ایستاد چند قدم رفـت و افتاد. رفتـم کنارش. نفســش بالا نمـی امد. با هر جان کندنی بود کشیــدمش عقــب و در یک قایق گذاشتــم. نه روز تهــران بســتری بود و ذره ذره اب شــد تا شهــید شد. 🌷 سیدعبدالحسین ولی پور فارس 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. احمد از سروصدا و شلوغی استفاده کرد و به حجت نزدیک شد. _حالا چی میشه؟! _هیچی! _یعنی چی؟ مگه نگفتی اعلامیه‌ها توی آسایشگاه؟ _توکل به خدا انشالله که طوری نمیشه. افسری از آسایشگاه خارج شد و به سربازها ایستاد. _همه برگردین سرجاتون و کنار تختاتون بایستین. همه برای لحظه خاموش شد و دوباره با سوالی که تازه شروع شد از سر گرفته شد. _چی شده؟! _فکر کنم چیزی پیدا کردن. _آره حتما توی تخت قایم کرده بودن حالا میخوان ببینند تخت کیه! احمد اینها را شنید و با دلهره بیشتری دنبال حجت به راه افتاد. داخل آسایشگاه فرمانده و لباس شخصی ها کنار هم ایستاده بودند و به درب ورودی و چهره سربازان نگاه می گردند.احمد همینکه وارد شد چشمش به یکی از لباس شخصی ها افتاد و وحشت سراپایش را گرفت و بی اختیار با آرنج به پهلوی حجت زد.حجت در نگاه او را دنبال کرد و بسته کاغذی را در دست مامور لباس شخصی دید و زیر لب صلواتی فرستاد. تمام سربازها کنار تخت هایشان ایستادند و در حالی که هیجان و اضطراب در وجودشان موج می‌زد گاه به گاه دزدانه به بسته کاغذی که در دست مامور بود نگاهی می انداختند. عاقبت با جلو رفتن مامور انتظار همه به پایان رسید: _همین طور که معاون پادگان گفتند تعداد افراد فریب خورده خیلی کمه و هیچ کاری ازشون ساخته نیست حالا خوب توجه کنید.. یک قدم دیگر جلو و بسته کاغذ را بالا گرفت: _کاملا دقت کنید توی این برگ‌ها مطالبی نوشته شده و آخرش هم چند سال وجود داره که باید با دقت بخونید و بهشون پاسخ بدید. با شنیدن این حرف خیالش آسوده شد و نفس راحتی کشید وقتی به خودش آمد که ماموران لباس شخصی و افسران خارج شده بودند و تمام سربازها روی برگه های کاغذی که در دست داشتند خم شده بودند.احمد همانطور که به صفحه کاغذ خیره شده بود زیر لب گفت: چی شد؟؟مگه نگفتی اعلامیه توی آسایشگاه!؟ حجت در حالی که وانمود به خواندن برگه می‌کرد جواب داد: هنوز هم هست. _پس کو !چرا پیداش نکردند؟! _اون دیگه از اسرار توکل به خداست. احمد نگاهی به برگه حجت انداخت. او روبروی تمام سوالات یک خط تیره بزرگ کشیده بود. سکوت و تاریکی نیمه شب همه جا را پوشانده بود که احمد با صدای جیر جیر تخت حجت بیدار شد و او را دید که پاورچین به سراغ آینه دیواری آسایشگاه رفت و از پشت آن اعلامیه‌ها را برداشت و از در گذشت در تاریکی محوطه پادگان ناپدید شد. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید| داستان فردی که رسانه‌های غربی او را تطهیرشده و بی‌گناه معرفی می‌کنند اما خودش می‌گوید یک است! 🔰 داستان ادامه‌دار عوض کردن جای جلاد و شهید توسط رسانه‌های ضد انقلاب 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷 "سیدمحمد باقر دستغیب" کربلای 4 شهید شد. جز معدود شهدای کربلای 4 بود که جنازه اش بلافاصله برگشت. او را برای تشیع به شیراز آوردند. قرار شد، کنار عموی شهیدش، "شهید آیت الله سید عبدالحسین دستغیب" در حرم "سیدمحمد بن موسی(علیه السلام)"، در شاهچراغ دفن شود. حاج اسکندر خودش را به تشییع سید باقر رسانده بود و بی انقطاع اشک می ریخت. تا سید باقر را دفن کردند و رویش را با خاک پوشاندند، حاج اسکندر خودش را روی قبر انداخت و با ضجه اشک می ریخت. هرچه می خواستند او را از این حال در بیاورند و جدا کنند، راضی نمی شد. کنارش نشستم و گفتم: حاجی بسه، بلند شو! گفت: نه، دیگه برای من بسه! گفتم: چی بسه؟ با گریه گفت: همه بچه ها شهید شدند و رفتند. ممکنه این جنگ تمام بشه و شهادت نصیب ما نشه! باز صورتش را گذاشت روی خاک های قبر سید باقر و اشک ریخت. ناگهان آرام شد. خودش را از قبر کند. در حالی که دور می شد گفت: فکر کنم این بار سید باقر من را هم شفاعت بکند و کمک کند که شهید شوم! راست می گفت یک هفته بعد شهید شد! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
کوتاه از شهیدابراهیم هادی‌ رختخواب🌚💫 بازهم‌مثل‌شب های قبل ،از نیمه شب از خواب بیدار شدم ، دوباره دیدم که ابراهیم روی زمین خوابیده! بااینکه‌ رختخواب برایش‌پهن کرده بودیم ، اما آخر شب وقتی از مسجد آمد دوباره روی فرش خوابید،صدایش‌کردم و گفتم: داداش جون، هوا سرده، یخ می کنی .چراتوی رختخواب نمیخوابی؟! گفت: خوبه احتیاجی نیست. وقتی دوباره اصرار کردم گفت: رفقای ‌من‌الان توی جبهه گیلان غرب، توی سرما و سختی هستند. و من هم باید کمی حال آنها را درک کنم.🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💢کارهایی که درفیلم های هالیوودی نشون میدهند رو شیر دل های ایران زمین در واقعیت آن راانجام میدهند. 🔹️اونا قهرمان میسازند در حالی که قهرمان های سرزمین من در گمنامی کنار مردم زندگی میکنند و تا لحظه پرپرشدنشون هم کسی حتی اسم این عزیزان را نمیداند. شهید علیرضا حنیفه زاد شهید صادق فلاحی(شهیدی از استان فارس) مبارک ای شهید ... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* و *گرامیداشت محمدرضاو رسول ایزدی* 🚩 🔹با حضور خانواده معظم شهید 🎙با روایت گری: *حاج محمود عرفان شکوه* و برادر *حاج حسن جوکار* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۵ اسفند ماه۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
تاریخ تکیه بَر 🌷 قامتِ خاکی تو دارد ... جزیره فاو ۱۳۶۴ محور لشکر امام حسین (ع) 🕊️ 🥀 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🔹شب از نیمه گذشته بود که به اتفاق محسن و ابراهیم [ شهید باقری زاده] به گلزار شهدا رفتیم. بر سر قبر هر شهیدی که می رسیدیم محسن با اسم او را صدا می زد و با حالتی خاص با او سخن می گفت. تا رسیدیم به قبر های آماده ای که برای شهدا آماده شده بود. کنار یکی از آن قبر ها نشست و شروع کرد به خواندن زیارت وارث، زیر لب می خواند و اشک می ریخت. بعد به درون قبر خزید و در آن درزا کشید و شروع کرد به نام بردن اسامی ائمه. آنقدر یا علی(ع) و یا زهرا(س) گفت، که همان جا در قبر از حال رفت. با ابراهیم به سختی او را از قبر بیرون کشیدیم و به خانه بردیم. 🍃🌷🍃 فرشید(محسن) خسروی سمت: فرمانده گردان کمیل , لشکر المهدی(عج) شهادت: والفجر 8، 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. همین که عیادت کنندگان از اتاق بیمارستان خارج شدند،سیما با نوزادش تنها ماند او را در آغوش گرفت و با ضرباهنگ گهواره‌ای به جنبش در آورد وزیر لب لالایی زمزمه کرد: _لالا لالا گل پونه بابات رفته نگیر بونه بابات تیرو تفنگ داره،با دشمن قصد جنگ داره بابات پیروز میاد خونه،لالا لالا گل پونه و همراه با این نوا نگاه آرزومند ۶ را که انتظاری جانفرسا در آن موج می زد از قاب پنجره گذراند و همچون زنبورعسل ای بر گلبرگ های شاخه گل محمدی باغچه بیمارستان نمازی نشاند.بی اختیار در دل گفت:« حتماً نتونسته بیاد و الا میومد .خودش قول داده بود موقع تولدت اینجا باشه! قول داده بود وقتی زهراجون چشمش را به روی این دنیا باز میکنه پهلوی ما باشه غصه نخور به زودی میادش» و اینها را با خود وا می کرد گویی می خواست خودش را دلداری بدهد زیر لب لالایی می خواند و اینبار مرغک خیالش هر کسی به هفت ماه پیش که : غرش یک دسته هواپیمای دیگر زمین و آسمان آبادان را لرزاند و کمی بعد از محل اصابت موشک هایشان ستون‌هایی از دود سیاه و غلیظ قد برافراشت و تا آسمان بالا رفت. احسان (برادر حجت) از کنار دیوار حیاط بلند شد و چشم به آسمان و برد هواپیماهای جنگی عراقی دو خط سپس به طرف زیر زمین خانه برگشت و فریاد زد: «یالا سریعتر باید راه بیفتیم» سیما و به دنبالش فاطمه (خواهر حجت)از پله های زیر زمین بالا آمدند و وحشت زده و سراسیمه و اطراف نگاه کردند و به دنبال احسان از خانه بیرون زدن. محوطه ترمینال آبادان مملو از جمعیتی بود که هراسان و سردرگم اطراف اتوبوس ها جمع شده بودند و به دنبال یافتن جایی تا عزیزانشان را راهی شیراز کنند به این طرف و آن طرف می رفتند. احسان لحظه ای زد نگاهش را میان جمعیت گرداند و زیر لب غرید: «اینجا که نیستند» فاطمه وسیما که برای در امان ماندن ضربه های جمعیت پشت سر احسان به یکدیگر چسبیده بودند ،نگران و پریشان به دنبال همسرانشان به اطراف می چرخیدند و هرکدام لبها را به زمزمه دعایی می جنباند. ناگهان فاطمه فریاد زد: «حسین» سیما و احسان به طرف او برگشتند و رد نگاهش را دنبال کردند و حجت و حسین (همسر فاطمه) را لابلای جمعیت دیدند. احسان دست بلند کرد و صدای شان زد. آن دو نیز با شنیدن صدای او همچو غواصانی جمعیت را شکافتند و به زحمت خود را جلو کشیدند.حجت فرصت هیچ گفت‌وگوی نداد و بی هیچ حرفی آنها را به دنبال خود کشید.از میان جمعیت گذشت و مقابل در اتوبوسی که آماده حرکت بود ایستاد. _معطل نکنید براتون دوتا جا گرفتم احسان هم همون وسط اتوبوس میشینه. صدای راننده گفتگوی آنها را برید: «معطل نکن آقا داریم راه می افتیم» 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 گریه‌های فرزند خردسال شهید فلاحی در فراق پدر در مراسم تشییع صبح امروز.... 🔹همین اشک های دختر شهید برای یک دنیا شرمندگی ما کافیه 😭😭 صادق فلاحی 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷 پیش از عملیات کربلای 5 بود. قرار شد با حاج اسکندر برای آوردن وسائل آبی و غواصی به تهران برویم. گفت: من دیگر واقعاً آماده شدم شما آماده نیستید؟ گفتم: نه، آماده برای چی؟ گفت: یک اورکت سپاه دست پدرم بود، رفتم بازار یک اورکت خریدم به او دادم و اورکت سپاه را خودم پوشیدم. وصیت کردم زمینی که دارم، کوره آجرپزی ام و مقدار پولی را که دارم بین فرزندانم تقسیم کنند. شما چه کار کردید، آماده نشدید! حرف هایش را نمی فهمیدم، اما دلم به شور افتاده بود، کلامش بوی رفتن می داد. تا برسیم تهران مرتب می گفت: بصیری، من آماده شده ام، شما آماده نشدی؟ گفتم: نه! ادامه داد: خانه ام را هم دادم به همسرم که بعد از من بی خانه نماند. وصیت را هم کردم. کارهایمان را انجام دادیم و به اهواز رفتیم. بعد هم به شلمچه. دیدم یک کلاش و مقداری فشنگ دارد. گفت: دیگه شما با من نیایید. گفتم: چرا، همه این راه را با هم شروع کردیم. گفت: نه تو بمان. من کارهایم را انجام داده ام، آماده شدم، دیگر بود و نبودم فرقی نمی کند. به بچه ها گفته ام بعد از من چه بکنند، اما شما آماده نشدید. رفت. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 | 🔻گریه برا امام حسین 🌟چشمانش مجروح شد و منتقلش کردن تهران، محسن بعد از اینکه دکتر چشماش رو معاینه کرد، پرسید: آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه؟ می تونم دوباره با این چشم گریه کنم؟ دکتر پرسید : برا چی این سوال و میپرسی پسر جون ؟ محسن گفت: چشمی که برای امام حسین (ع) گریه نکنه، به درد من نمی خوره... 📚برشی از زندگی شهید محسن درودی 🍃🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
تشییع پیکر مطهر شهید خلبان صادق فلاحی 🔹شهید سانحه تبریز... 🔻🔻🔻 فردا . استان فارس، شهرستان مرودشت 🔺🔺🔺 شادی روح شهید
🌱‌گاهی باید مکث کرد، روی لبخندهایتان نگاه هایتان... هرکدامشان پیامی دارند ✨که می تواند نجات دهنده ی حال وروز این روزهایمان باشد ...🍃 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashira
🍃🌷 آقا محمد خوب فهمیده بود که مقام شهادت را فقط به مخلصـین می دهند. در منطقه شلمچه، قبل از اذان صبح که همه خواب بودند از خواب بلند می شد و شروع به تمیز کردن محوطه می کرد تا زائرین شهدا، ظاهر منطقه را مثل باطنش پاک ببینند.... 💔 محمد مسرور شهادت: ۹۴/۱۱/۱۶ • شهادت: نبل والزهراء 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. حسین رو به همسرش فاطمه کرد و گفت مواظب خودتون باشین . مواظب سیما هم باش هرچه باشد تا مدتی توی منطقه بودی.. سیما بقیه حرف های او را شنید نگاه در نگاه حجت که زیر لایه ای از گرد و خاک پوشیده شده بود: _اگه میشد شما دوتا هم میومدین خوب میشد.. حجت نگاه از نگاه او گرفت و همان طور که با رفت و آمد جمعیت پشت سرش این پا و آن پا می شد گفت: من باید اینجا بمونم... سیما شتابزده حرف او را برید _مگه دیگران نیستند .این همه نیرو توی پادگانه.. حجت لبخندی زد و مهربانانه او را نگاه کرد. _اگر همه بخوان مثل تو فکر کنم که دیگه کسی باقی نمیمونه ما هم مثل آنها. انشالله به زودی همدیگر را می بینیم. صدای راننده که با عصبانیت فریاد می‌زد آنها را به خود آورد: _یالا سوار شید آقا بزار سوار شن..الان دوباره سر و کله هواپیماها پیدا میشه.. حسین رو به احسان کرد: «اول خدا دوم خدا سوم خدا بعدش هم تو مواظبشون باش. احسان بغضی را که در حنجره اش نشسته بود خاموش کرد و نگاه ترش را در نگاه او دو و دستش را برای خداحافظی دراز کرد. آنگاه روبه‌رو حجت کرد لحظه دو برادر به یکدیگر خیره شدند بی هیچ حرفی یکدیگر را تنگ در آغوش گرفتند و لحظاتی بعد همانطور خاموش از هم جدا شدند. سیما و فاطمه و به دنبالشان احسان پا در رکاب اتوبوس گذاشتن اتوبوس نادری کرد و آرام آرام از میان جمعیت راه باز کرد و دقیقه‌ای بعد از مقابل نگاه حجت و حسین ناپدید شد. _یه نامه داریم خانم. سیما انگار از خوابی هزار ساله بیدار شده باشد ، رشته افکارش پاره شد و گیج و مبهوت به پرستار چشم دوخت. _چی شده؟! _هیچی خانم خبر خوش دارم مشتولوق بدین! _باشه چشم حالا چه خبر شده؟! پرستار دستش را که در پشت سر پنهان کرده بود جلو آورد و پاکت نامه مقابل صورت سیما گرفت. _نامه دارین از منطقه امده. سیمان نوزاد را روی تخت خواب آن باشد تا پاکت نامه را گرفته و با دستانی لرزان از آن را باز کرد و یکباره بوی گلهای محمدی فضای اتاق را انباشت.پرستار حرکات او را از نظر گذران و از اتاق خارج شد.سیما به آرامی پاکت را وارونه کرده و گلبرگ های گل محمدی درون آن را روی تخت زهرا ریخت. سپس از درون پاکت یک قرآن کوچک به همراه نامه حجت را درآورد. قرآن را با سنجاق به قندان زهرا بست و آنگاه آسوده شروع به خواندن نامه کرد. خورشید غروب می کرد و برای صدمین بار نامه را برای زهرا خواند .هرچند که به خوابی عمیق فرو رفته بود. گویی کلام پدر در گوشش بهترین لالایی دنیا بود. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 👈ادامه دارد .... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽همسر شهید: به شهید گفتم ۴تا بچه داری، نرو! گفت مگه امام حسین علیه‌السلام نرفتند! مگه..💔 ┄┅─✵🕊✵─┅┄ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷 شب قبل عملیات کربلای 5 شروع شده بود و بچه های خط شکن لشکر 19 فجر دژ مرزی شلمچه را تصرف کرده و دروازه ورود به عملیات کربلای 5 را باز کرده بودند. حاج اسکندر را قبل از آبگرفتگی دیدم. گفتم: حاجی این دفعه دیگه حلوات را می خورم! خیلی جدی و مهربان گفت: ان شاالله، هرچی خدا بخواد! با هم از روی دژ مرزی عبور کردیم. گفت: نادری، بچه ها هرچی خواستن بده بره، این ها معلوم نیست تا ساعت دیگه زنده باشن، نکنه چیزی بخوان و کوتاهی کنی! حاج اسکندر لبه خاکریز می رفت که گلوله تانکی کنارش خورد و منفجر شد. از موج انفجار من هم به سمتی پرت شدم. ترکشی به پهلوی حاج اسکندر خورده بود، ترکشی هم به شقیقه راستش. هنوز نفس می کشید. کنارش نشستم. به چشمانش خیره شدم و بی اختیار لبم به خنده باز شد. یعنی دیدی این بار حلوات را خوردم! لبخندی روی صورت خونینش نشست. پلک هایش را بهم نزدیک کرد یعنی آره... نفسش رفت.کاش آخرین لحظه نخندیده بودم. من ماندم و ندامت آن آخرین لبخندم. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید