#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_هفدهم
#براساس_کتاب_میاندار
فکرش مدام مشغول بود .هرچه با خودش دو دوتا چهارتا میکرد حسابش جور در نمی آمد .نمی توانست خود را قانع کند آن کسی که سر گودعربان دیده بود احسان باشد آن هم با جمشید ساطوری گنده لات محله !!به دیوار مسجد تکیه داده بود. چند تا از بچه ها هم جلوی در مسجد ایستاده بودند و با هم حرف می زدند و گاهی چیزهایی به هم می گفتند و بلند بلند می خندیدند.
علی متوجه او شد :« چیه چرا پکری نکنه باز از خونه قهر کردی؟!»
حوصله کل کل کردن و جواب دادن نداشت . سرش را به علامت بی حوصلگی تکان داد.به سنگی که جلوی پایش بود لگدی زد دوباره رفت تو فکر احسان و جمشید ساطوری.باهم چه گرم میگرفتند بوی دود سیگار مغازه مش کریم فرنی فروش را برداشته بود !انگار چند سالی می شد که همدیگر را می شناختند. معلوم نبود چه فرجی شده بود که آن روز جمشید ساطورش را غلاف کرده بود !!همیشه این اسباب بازی توی دست های جمشید وول میخورد .
حسابی آب و روغن قاطی کرده بود.همین چند مدت پیش جمشید به دختر همسایه چپ نگاه کرده بود و نوحه هایش برای دختر بیچاره خط و نشان کشیدند. جمشید هم حسابی مست کرده بود و فحش به اعوان و انصار شاه میداد. اما موقع هوشیاری توی کاباره ها و عرق فروشی ، حالش را می برد .
حتی شهربانی هم جرأت نداشت در حالت مستی به جمشید نزدیک شود. حالا او چطور دل شیر پیدا کرده بود خدا میدانست .
صدایش را برایش بالا برده بود که« بی غیرت چه کار به ناموس مردم داری؟» هنوز حرف توی دهانش مانده بود که نوچه های جمشید دوره اش کرده بودند. یک دست کتک مفصلی نوش جان کرد و جمشید قمه اش را درآورد و سر او را گذاشت لب جوی آب !پشت گردن او را خط انداخت.
صدای قهقهه بچه ها دوباره رشته افکارش را پاره کرد این بار اکبر صدا زد: «تو که دوباره رفتی تو لک !!بیا بین بچه ها خوش باش»
با خودش گفت:« ما را باش به کی دست رفاقت دادیم. وقتی قضیه را به احسان گفتم دیدم عکسالعمل نشان نداد ،نگو آقا با هم رفیق فابریک بودند. عجب آب زیر کاهی!؟»
فارمر ذوق زده گفت:
_بچه ها نگاه کنید احسان داره میاد کفش نو خریده چه برقی هم میزنه!!»
همه بچه ها چهار چشمی به پاهای احسان نگاه می کردند.
_یعنی واقعا احسان از اون کفش زهوار دررفته گذشت؟!! فکر کنم سی باری دوخته بودش!»
زیر لب غر زد «بله دیگه !رفیق نو.. راه نو.. کفش نو»
_لابد سر عقل اومده خواسته از این به بعد مثل پسر یک دکتر بگرده»
احسان نزدیک شده بود بچهها دور کردند صدای بچهها دوباره بلند شد.
_اَ اَ اَ ....ما برو بگو که گفتیم کفش نو خریدی که از اون یکی بدتره!!
_اگه بابای من گدایی هم میکرد حاضر نبودم این کفش ها را بپوشم پای آدم توش له میشه!!
کفش پلاستیکی مشکی پوشیده بود که برق می زد. در این فکر بود که چطور با احسان روبرو شود که دستی به شانه اش خورد. سر بلند کرد تا چشمش به سان افتاد دوباره قلبم شروع کرد به زدن.
_ سلام !چطوری پهلوون ؟! چرا دمقی؟ طوری شده؟!»
آرام جواب سلامش را داد .راهش را کج کرد سمت خانه .احسان از رفتارش متعجب شد .علی گفت :«ولش کن احسان از صبح تا حالا معلوم نیست چه شه با هیچکس حرف نمی زنه»
در راه همه اش به چیزهایی که دیده بود فکر می کرد .رسید سر بازارچه .چشم انداخت به قهوه خانه «غلام دو پنجه». همیشه از شیشه مغازه جمشید و نوچه هایش را می دید که روی تخت لم داده بودند. یا قمار می کردند یا قلیان میکشیدند. هر وقت چشمشان به به او میافتاد برایش خط نشان میکشیدند یا تیکه بارش میکردند. زیر چشمی به داخل مغازه نگاه کرد از جمشید و نوچه هایش خبری نبود.با خودش گفت رفته کاباره سوروسات عرقش را به پا کند. نفس راحتی کشید و به راهش ادامه داد. سر کوچه که رسید،چشمهایش چهارتا شد.جمشید به دیوار خانه شان تکیه داده بود. پاهایش به زمین قفلشدن نه توان رفتن داشت نه توان برگشتن. نمیدانست خانه آنها را از کجا پیدا کرده است؟! مستاصل بود که دید جمشید به سمتش می آید.منتظر بود جمشید قمه را از زیر لباسش بیرون بیاورد و کار نیمه تمام آن شب را تمام کند. آن هیکل درشت و قد بلند جمشید، روی او سایه انداخته بود.
_اومدم در خونتون ننه ات گفت نیستی، منتظر شدم بیای.
خودش را از تک و تنها نینداخت گفت:«فرمایش»
_داداش اومدم به خاطر زخم امشب حلالم کنی!از این به بعد اجازه نمیدم تو محله کسی نطق بکشه! چه برسه بخواد به ناموس مردم چپ نگاه کنه !دوره رفیقام خط قرمز کشیدم. درعوض خدایک رفیق بامرام سر راهم گذاشته که به صدتا نوچه های جمشید ساطوری می ارزه.
_حلال دیگه نوکرتم!
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75