eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 روایتی از شهید حاج‌ قاسم سلیمانی و پاسدار شهید محمدعلی الله دادی 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
: 🔺سختی‌ها را تحمل کنید... ان شاءاللّه این انقلاب با نهایت اقتدار و توان به انقلاب جهانی (عج) اتصال پیدا میکند..‌. تحقق این آرزو، چندان دور نیست و بدون شک در لوح محفوظ الهی زمان وقوع آن تعیین شده است.. 🤲🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨اَسـیر شُمآ شُدن خوب اَسٺ اَسـیرِ |شُھدٵ| شدن رامیگویم خوبے اَش بہ ایـن اسـٺ کہ ازاسـآرٺِ دُنیـآ آزاد میشوۍ ♥️ _یرزقون 📿 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔵والفجر 1 بود. من فرمانده دسته بودم، جلیل فرمانده گردان. موقعیت عجیبی داشتیم. بیشتر نیروهای گردان مجروح بودند، همه را در یک سنگر تانک جا داده بودیم. عراقی ها با نارنجک و آتش تیربار جلو می آمدند، مثل نقل بر سر ما تیر می بارید. کسی جرأت بلند کردن سر را هم نداشت، چه رسد به اینکه بخواهد نیم خیز شود یا بایستد. در همین زمان جلیل را دیدم، تمام قامت روبروی عراقی ها ایستاده بود. با چشم خودم، تیر هایی را که از کنار دست و سرش، حتی از بین زانوهایش عبور می کرد را می دیدم، اما جلیل ایستاده بود و خم به ابرو نمی آورد. داشت منطقه را کنترل می کرد تا راهی برای مقابله با دشمن پیدا کند. سمت: فرمانده گردان فجر- لشکر 33 المهدی(عج) جلیل اسلامی (آریانژاد). 🌱🌹🌱🌹🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. _چطور مگه؟ _هیچی هر جوری بهش رسوندم که برای کمک مالی رفتم سراغش به روی خودش نیاورد و رفت. _خب.. _خب به جمالت فرمودند ،اجرت با امام حسین موفق باشی. _همین؟! _اونجوری که تعریفش رو کرده بودن گفتم حالا دست میکنه ده بیست هزار تومان میده. _اشتهاتم بد نیست ..ده بیست هزار تومان؟! _لااقل ۷ یا ۸ هزار تومن باید میداد. _باید که در کار نیست. _درسته ولی آخه اون جوری که شما ازش تعریف کرده بودی. _هیس حاجی داره میاد.. _سلام بچه ها... _سلام حاجی _چه خبر چیزی هم جمع کردین.. _ یه خورده جمع شده _مثلاً چقدر؟! _تقریباً ۳۰ هزار تومان میشه _خدا کریمه بیا فعلا اینو هم بگیر پیشت باشه.. چک هست ..من رفتم موقع نماز میبینمتون. _بازش کن ببین چقدر ه؟! _باورم نمیشه ۱۰۰ هزار تومن. ایناهاش بیا خودت ببین.. _درسته حق با تو مال کی هست. _نمیدونم فقط شماره حساب نوشته. _حاجی داره میاد حالا ازش میپرسم. _بچه ها من دارم میرم بیرون. آقای آذرپیکان را بدین خودم میبرم بانک نقدش می کنم . چرا زل زدیم به هم دیگه..یالا دیگه دیرم شد.. _بفرمایید _چیه نکنه شما دوتا را مار زده! نشنیدین خداحافظی کردم! _به سلامت به سلامت به دست خدا... 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرات جالب و طنز ماشاالله شاهمرادی، بازیگر و رزمنده دفاع مقدس در محضر رهبر انقلاب 😁 🌱🔹🌱🔹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 🌷با تیپ احمد بن موسی(ع) در کردستان، کنار سد بوکان مستقر بودیم. هوا به شدت سرد بود. با حسن به کنار سد رفته بودیم. تکه سنگی برداشت و شروع به شکاندن آب یخ زده کرد. گفتم: چی کار می کنی؟ در حالی که یخ را می شکاند گفت: غسل واجبم! چند روزی بود حمام خراب شده بود و آب گرم و حتی آب معمولی برای حمام نداشتیم. گفتم: پیر شده، تیمم برای همین وقتاست، مجبور که نیستی با این آب یخ غسل کنی! گفت: من تا غسل نکنم حالم خوب نمیشه، با تیمم حال نمی کنم. گفتم: به خودت رحم کن، این جا که جای غسل نیست. گفت: من می خوام برم تو آب، تو می ترسی و می لرزی؟ به اندازه بدنش از یخ های سد شکاند. پیراهن و شلوارش را در آورد. کنار سوراخ ایستاد و در یک لحظه دو پایی درون آب پرید، تا حدی که سرش زیر آب رفت و به اصطلاح غسل ارتماسی کرد. چند ثانیه بعد، بالا آمد. دستش را لبه یخ ها گرفت و به سختی خودش را بالا کشید. در حالی که می لرزید گفت: حالا راحت شدم! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷 : ☘ بایستی را در آغوش گرفت گونه ها بایستی از شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند،بایستی محتوای فرامین امام را درک و نماییم 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✍شهید حاج قاسم سلیمانی: آه (شهادت ) مرگ خونین من، عزیز زیبای من، عروس حجله من ....کجایی!!.... 🎊🎊🎊🎊🎊 💝🌹 یادآور شب‌های عملیات 🇮🇷و اشتیاق شهدا به 🌷 همراه با برنامه های ویژه👌 و جشن میلاد منجی موعود(عج) 🎊🎉مراسم عقد یک زوج جوان 🎈💓 💢پنجشنبه ۲۶ اسفند از ساعت ۱۶ 🔹💕🔹💕🔹💕🔹💕🔹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 لطفا مبلغ باشید
وعشق‌راخلاصہ‌میکنم...❤️ درنگاه‌مادرےکہ،بہ‌عشق‌فرزند گمنامش🕊️ سنگ‌مزارتمام‌شهداےگمنام‌را بہ‌آغوش‌ میکشد...⁦🥀💔 💔🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🎊🎊🎊🎊🎊 💝🌹 یادآور شب‌های عملیات 🇮🇷و اشتیاق شهدا به 🌷 🎊🎉مراسم یک زوج جوان 🎈💓 💢پنجشنبه ۲۶ اسفند(امروز )از ساعت ۱۶ .... 🔹💕🔹💕🔹💕🔹💕🔹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 لطفا مبلغ باشید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. پادگان امام خمینی جهرم سر به دامان شب گذاشته و آرام خوابیده بود.جای شلوغی و رفت و آمد روز را تنها زمزمه چرخش نسیم در لابلای شاخه و برگ درختان خرما و صدای خفه گام‌های نگهبانان گرفته بود. حاج حجت که به تازگی از سفر حج برگشته بود با دلتنگی و بی حوصلگی و به یاد خاطرات مسافرتش روی تخت اتاق فرماندهی دراز کشیده و از پنجره به حرکت آرام شاخه های نخل چشم دوخته بود. فرنج نظامی ساده ای را بر دوش انداخته و به محوطه رفت. از دور سایه نگهبانی را کنار اسلحه خانه قدم میزد. لحظه ای ایستاد. نخواست در آن حال و هوا به سراغ او برود اما حاج محسن خوشبخت (خوشبخت معاون شهید آذرپیکان)کم کم از راه می رسید و برای دیدن او باید در همان مسیر قدم میزد. این بود که به سمت اسلحه خانه به راه افتاد. نگهبان با زن بودن صدای پای حاج حجت ایستاد. اسلحه اش را محکم در دست گرفت و نگاهش را به اطراف گرداند.دور خودش چرخید و عاقبتش به ای را که به او نزدیک می شد دید. بی‌درنگ اسلحه را از ضامن خارج کرد. انگشتر از زیر ماسه به حالت آماده‌باش گذاشت _جلو نیا شبح ایستاد و ادامه ادامه داد: _کی هستی؟! _آشنا به نظرش رسید آن صدا را می شناسد اما نتوانست صاحبش را به خاطر بیاورد. اسلحه را محکمتر در پنجره فشرد. _اسم شب.. شبه لحظه ای ساکت ماند و دوباره تکرار کرد: _اسم شب چیه؟! _نمیدونم نگهبان همچنان با خود می اندیشید که آن صدا برای خیلی آشناست. فریاد زد: _بیا جلو شب آرام و با گام های کند به سمت او رفت .دوباره فریاد زد: _دست‌ها پشت گردن. شبح لحظه ای بعد در حالی که دستانش را دور گردن قفل کرده بود از تاریکی در آمد و در چند قدمی نگهبان ایستاد.با دقت به چهره او خیره شد اما باز نتوانست او را بشناسد. تنها مطمئن بود که او را قبلاً هم در پادگان دیده است. 👈ادامه دارد .... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
•دلت که گرفت💔 •با رفیقی درد و دل کن ⇜که باشد •این زمینیـ🌎ها •در کارِ مانده اند 🌷 😔 🌹🍃🌹🍃 ﻫﺮﻛﺲ ﺩﻟﺶ ﺑﺮاﻱ ﺭﻓﻴﻖ ﺷﻬﻴﺪﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ... تا دقایقی دیگر ..... ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬدا انجام بدهید ⬇️⬇️⬇️ پخش مستقیم با اینترنت رایگان: http://heyatonline.ir/heyat/120
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 😭26 دی ماه، سالروز شهادت شهید حسن صفر زاده😭 🌷یک روز حسن با یک کیسه پر از ماهی کوچک، به اندازه کف دست آمد. گفت این ها را از پائین سد بوکان گرفتم. به هر کدام از اتاق ها چند ماهی داد. یک همسنگر داشتیم بچه دالکی بود. چند تا ماهی هم به او داد و گفت: تو بلدی، این ها را سرخ کن تا بخوریم! آن بنده خدا هم شروع به پاک کردن و سرخ کردن ماهی ها کرد. دیدم حسن همین جور که پختن ماهی را نگاه می کرد، چشمش پر اشک شد. گفتم: چی شده؟ گفت: می دونی دلم چی می خواد؟ گفتم: نه! گفت: آرزومه ننه ام، یه ماهی پلو درست کنه، بشینم کنارش یه دل سیر بخورم! گفتم: تقصیر خودته. ما هر وقت مرخصی می گیریم با هم میریم شیراز، تو یه روز نشده بر می گردی. خوب دو روز بمون یکم غذای مادرت بخور! گفت: نه. الان وقت مادر و غذای خونه نیست... الان اینجا بیشتر از شهر به ما نیاز دارن. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
شادے و شَعف بہ جاےِ غم مےآید رحمٺ عوضِ ظُلم و ستم مےآید اےڪاش بگویند در این نیمه‌شعبان دارد هم مےآید 💞 (عج)🌺 💞 🎊🎊🎊🎊🎊🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 یادی ازحنابندان شهدا در شب عملیات رزمندگان به شهادت و دیدار یار🔺 🔹لبیک به منجی عالم بشریت و آرزوی شهادت در رکاب حضرت در زمان ظهور 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔹اعمال مستحبے شب نیمه شعبان⬆️ 🚨التماس دعای فرج 🤲 🔹🔺🔹🔺🔹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💚 هزار بار هم که بهار بیاید کافی نیست! تویی...ربیع الأنام همان بهار که قرار است تیشه ای باشد برای شکستنِ انجماد دل هایی، که سالهاست یخ زده اند! به گمانم حلول تو،نزدیک است! 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
ﻛﻪ ﻳﻚ ﺟﻠﺪ ﻗﺮاﻥ ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ اﻣﺎم ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ ﺩاﺩ 🌷خانمیرزا یک جلد کلام الله مجید داشت که عاشقانه آن را دوست می­داشت. فرق این قرآن با سایر قرآن­ها این بود که متبرک بود به دستان امام خمینی(ره). عجیب اینکه خانمیرزا این بهترین دارایی خود را به امام زمان(عج) پیش کش میکند و آقا از ایشان قبول مینمایند. شوق خانمیرزا از این ماجرا در بخشی از وصیتنامه اش چنین نمایان است: «با سلام به مهدی موعود(عج) آقا و سرور و مولایم، آنکه هدیه سربازش را قبول کرد، آنکه پذیرفت پرقیمت ترین چیزی را که حقیر به آن علاقه داشتم، یعنی قرآنی را که خیلی دوست می­داشتم به او هدیه کردم و قبول کرد. مهدی جان گریه ها کردم، مرا نپذیرفتی، مهدی جان ممکن است لایق نبودم ولی اینکه هدیه را از من پذیرفتی شاید به خاطر بزرگی هدیه بود و از آن شرمت شد که هدیه را قبول نکنی و این را میگویم که باور کنید امام زمان(عج) در جبهه هاست...» :ﻛﺘﺎﺏﺭاﺯﻳﻚﭘﺮﻭاﻧﻪ 🌱🌹🌱 🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. با لحن خشک و آمرانه فریاد زد: _از این جا تا کنار اون نخل بلند کلاغ پر میری و برمیگردی تا دیگه این موقع شب بی اجازه نیای بیرون. حاج حجت نگاهی به درخت نخلی که او نشان داده بود انداخت و آرام گفت :اینکه خیلی دوره. نگهبان قدمی جلو رفت: همین که گفتم یالا راه بیفت حاج حجت نشست دستانش را پشت گردن قفل کرد و شروع کرد به رفتن. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که حاج محسن سوار بر جیپ با به آنها نزدیک شد.اتومبیل را متوقف کرده و پایین آمد و به نگهبان کرد: _چی شده؟! _سلام قربان اسم شب رو نمیدونه بی اجازه اومده بود طرف اسلحه خونه. حاج محسن با دقت به سایه ی حاج حجت که اینک در مقابل نور چراغ جلو قرار گرفته بود خیره شد و زیرآب گقت: می دونی اون کیه؟ نگهبان با تعجب به او زل زد: _نه ولی صداش به نظرم آشنا بود. _سردار آذرپیکان فرمانده پادگان. جوان جا خورده و هراسان جلو رفت. _ولی من نشناختم و خودشون هم چیزی نگفتند. حاج محسن به طرف حجت رفت و کنارش ایستاد _سلام حاجی چرا خودت رو معرفی نکردی؟! _سلام تو هم نباید معرفی میکردی _ولی آخر این درست نیست _اتفاقاً درستش همینه معلومه سرباز جدی و وظیفه شناسی هست 🌸🌸 _کارت دراومده _برای چی؟! _حاج خوشبخت فرستاده دنبالت‌.فوری برو دفترش. _یعنی چی کار داره؟! _احتمالا می خواد تنبیهت کنه آخه تو چه جوری سردار روانشناختی؟! _نمیدونم شاید چون از حج برگشته و موها را کوتاه کرده نگهبان شب پیش که از بی‌خوابی خسته و از فکر کاری که کرده بود خودش را باخته بود به اتاق معاون پادگان رفت. حاج خوشبخت با دیدن او لبخندی زد: «بنشین» برگه از روی میز برداشت یک بار دیگر سریع آن را مرور کرد و به طرف او گرفت. جوان خواست جوری کارش را توجیه کند اما احساس کرد کار از کار گذشته. کاغذ را گرفته و با عجله آن را خواند. _خوب دیگه میتونی بری. از اتاق خارج شد از ساختمان بیرون رفت و خودش را روی نیمکت کنار درخت نخل انداخت.دوست داشت که از دور مواظب حرکاتش بود جلو رفت. _چیه؟ جریمه شدی. نکنه بازداشت برات نوشتن؟! جوان بی هیچ حرفی کاغذ را به طرف گرفت و زیر لب زمزمه کرد. _سه روز مرخصی تشویقی بهم دادن. _مسخره می کنی؟! دوستش کاغذ را گرفت و با ناباوری آنرا خواند.رو به طرف ساختمان فرماندهی برگرداند .از قاب پنجره به سردار آذرپیکان که پشت میز نشسته بود چشم دوخت. 👈ادامه دارد .... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌بسیارشنیدنی .... ماجرای عجیب شهید منتظر القائم در 🌱🌹🌱🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🍃 زمینه را فراهم کنید 🌺 (ره): «ما تکلیف داریم آقا! این طور نیست که حالا که ما منتظر ظهور امام زمان- سلام الله علیه- هستیم پس دیگر بنشینیم تو خانه‌هایمان، تسبیح را دست بگیریم و بگوییم «عَجّلْ عَلی‌ فَرَجِهِ». عجّل، با کار شما باید تعجیل بشود، شما باید زمینه را فراهم کنید برای آمدن او. و فراهم کردن اینکه مسلمین را با هم مجتمع کنید. همه با هم بشوید.» 📝 ۱ دی ۱۳۶۲ 🌿 السلام علیک یا صاحب الزمان (عج) 🌱🌹🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 🌷دیدم همه ناخن هایش افتاده است. گفتم چی شده؟گفت: ما فکر می کنیم، شهادت آسان است، اما پذیرشش به این سادگی ها نیست. شروع به گریه کرد. گفت: عملیات خیبر بود. ماشینم را زدند. منطقه پر از نی زار و باتلاق بود. در مسیر به یک سرباز ارتشی رسیدم که جلو من حرکت می کرد. از پا مجروح شده بود. لنگ لنگان پیش می رفت و می گفت: یا مهدی ادرکنی، یا مهدی ادرکنی. ناگهان زیر پایش خالی شد و در باتلاق پائین کشیده شد. بدون اینکه آهی بکشد، کمکی بخواهد، ناله ای کند گفت: یا مهدی ادرکنی و پائین رفت. تا به او برسم در باتلاق محو شده بود. ناگهان زیر پایم خالی شد و خودم هم در باتلاق افتادم. هر چه تقلا می کردم فایده نداشت و پائین تر کشیده می شدم. همه قدرتم را به دست هایم داده بودم و زمین را چنگ می زدم و می گفتم من اَجر جهاد نمی خواهم. من شهادت نمی خواهم.من می خواهم پیش ننم برگردم. ناخن هایم از این تقلا در حال کنده شدن است، اما باز زمین را چنگ می زدم و فریاد می زدم. گل و لای تا زیر چانه ام رسیده بود. ناگهان ماشینی که در آن سوی باتلاق روی جاده در حال رد شدن بود من را دید.. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید