*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت_الله_آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_سی_نهم*.
فردای آن روز حاجت همه را کنار نخل ها جمع کرد. لیوان آب هم دستش بود. رو کرد به افراد که با کنجکاوی و دقت به او خیره شده بودند و گفت:
_خسته نباشید حالا می خواستم یه خواهشی ازتون بکنم. و یک قول مردونه ازتون بگیرم.این نقد ها احتیاج به آب دارند می دونید که اینجا هم آب شیرین کمه ولی اگر هر کدام از ما هر لیوان آبی را که میخواهیم بخوریم با این نخل ها تقسیم می کنیم مشکل حل میشه
بعد نصف آب داخل لیوان را خورد و بقیه اش را با یکی از نخل ها ریخت. برگشتن به چهره آنها نگاه کردم حالت خاصی داشتند چیزی بین تعجب و شادی.
از همان روز اول هفته بچهها روی قول و قرارشان عمل کردند و همه نصف لیوان آبی را که داشتند به نخل ها دادند.حالا آنجا نخلستان سرسبز و آباد مثل رنگی می درخشد لااقل برای من افرادی که آن سال آنجا بودند و آب خوردن خودشان را با آنها تقسیم میکردند اینجوریه.
🌸🌸🌸🌸
ساختمان خلوت شده و محوطه در پادگان در سکوت فرو رفته است.حاج حجت بالاخره کاغذهای روی میز را مرتب کرد و به طرف حاج محسن برگشت.
_خوب زیاد وقتتونو نمیگیرم امرخیری در پیشه .یکی از بچهها خیال ازدواج داره ولی امید چندانی نداره که خودش به تنهایی از عهده مراسم خواستگاری بر بیاد.خانواده دختر تهران زندگی میکنند شما باهاش میری و از طرف من تضمین می کنی و قول و قرارهای لازم را می گذاری هرجور هست باید کارها را به خوبی فیصله بدهی.
_چشم سردار
_لازم نیست اینقدر رسمی حرف بزنی از کی تا حالا بین ما دوتا این چیزها رسم شده.
حاج محسن و گفت :آخه ماموریت در میانه!
_خیلی خب به جای این حرفا قول بده که کار را تمام کنی.
_چشم حاجی خیال راحت باشه. ای کاش خودت هم بودی
_من نمیرسم خیلی کار دارم از این گذشته باید یک سری هم به جهرم بزنم.
_جهرم بدون من؟!
_چاره ای نیست این دفعه باید تنها برم. احتمالاً هم بار آخر که میرم.
_چطور؟!
_از تهران نامه رسیده و مسئولیت جدید افتاده گردنم. به همین خاطر دیگه با جهرم کاری ندارم.
حاج محسن با حسرت نگاهی به او انداخت.
_همه این سفرها با هم بودیم کاش صبر میکردی برگردم با هم بریم.
_فعلا تو کار مهمتری داریم می خوام خیالم از این بابت راحت بشه.
👈ادامه دارد ....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
8.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید
وقتی حاج قاسم پول ۵ عدد توت بیتالمال را هم حساب کرد
#بیت_المال
#حاجقاسم
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید دکتر خانمیرزا استواری 💫
🌷زمان مدرسه، همه بچه های خانواده در یک خانه ساکن بودیم و بزرگترها در سیاه چادرها زندگی می کردند. خانمیرزا بزرگتر ما بود و حواسش به ما بود. عادتش بود وقت اذان به نماز بایستد. یک روز وقتی در نماز بود، مهرش را برداشتم. بعد نماز گفت چرا مهرم را برداشتی؟
گفتم چون تو نماز خواندن بلدی من بلد نیستم!
گفت یادت می دهم به شرطی که، همیشه نمازت را اول وقت بخوانی!
قبول کردم. وقت نماز صدایم زد. گفت کنارم بایست. هر چه گفتم و هر کاری کردم تکرار کن.
نمازش را شروع کرد. عبارات نماز را بلند می خواند. من هم تکرار می کردم. بعد رکوع و سجود، من هم کنارش رفتم...
آنقدر، نماز را در کنارش تکرار کردم تا یادگرفتم. هرچه خانمیرزا بزرگتر می شد، خشوع و توجه اش در نماز بیشتر می شد. کم کم در نمازهایش همه بدنش می لرزید. فکر می کردم این هم بخشی از نماز است. گفتم خانمیرزا، چرا در نماز می لرزی؟
یک کلام گفت: از ترس خدا!
🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🎨 #لوح | #مناجات_شعبانیه
🌟اِلٰهٖی اِنْ کُنْتُ غَیْرُ مُسْتَاْهِلٍ لِرَحْمَتِكَ، فَاَنْتَ اَهْلٌ اَنْ تَجُودَ عَلَیَّ بِفَضْلِ سَعَتِكَ...
ای خدا اگر من لایق رحمتت نیستم؛ تو لایقی که بر من از فضل و کرم بی پایانت جود و بخشش کنی...
💠فرازی از مناجات شعبانیه💠
#شهادت_آرزومه ...
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔹چندبار در جبهه مجروح شده بود ....
دانشگاه اردبیل قبول شده بود. خیال همه راحت بود که جای امنی است و دیگر از تیر و ترکش و زخم خبری نیست. روزی در خانه نشسته بودم که سر و کله آیت الله پیدا شد، باز هم زخمی و مجروح.
بی حال گوشه ای از خانه نشست. با تعجب گفتم، اردبیل کجا، تیر و ترکش کجا.
خندید و گفت: دانشگاه بودم، شنیدم که امام فرمود، جبهه های ما دانشگاه است، جبهه را پر کنید، من هم به جبهه برگشتم.
هنوز زخم های تنش بهبود نیافته به جبهه برگشت و این بار نمره قبولی اش با خون سرخش امضاء شد و به شکرانه آن چند صباحی در خاک های تفتیه فکه پیکر بی روحش به عبادت نشست.
🌹🍃🌷🍃
#شهید آیت الله اکبری
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی*
گرامیداشت شهید مدافع حرم علیرضا یعقوبی
🎙 #بامداحی برادر *کربلایی سید محمد موسوی* 💢
#مکان : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام*
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۱۱ فروردین / از ساعت ۱۸*
⬇️⬇️⬇️⬇️
🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت_الله_آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_چهلم*.
کمتر اتفاق میافتاد که حاج حجت تا آن وقت شب بیدار مانده باشد. همین دیگران را متعجب کرده و به فکر فرو برده بود.
آن شب هم مادر خود و هم مادر همسرش را دعوت کرده بود و بر خلاف همیشه سر سفره شام بیش از حد به آنها توجه نشان میداد. این نیز برای دیگران که اخلاق او را به خوبی می شناختند مایه شگفتی بیشتر می شد.
شام که تمام شد با صدای چک چک ناودانها کنار پنجره رفت پرده را کنار زد و به آسمان با ابرهای تیره نگاه کرد.
مادرش که حرکات او را زیر نظر داشت پرسید: چی شده مادر؟!
_هیچی یاد آقای سلیمانی افتادم.
همسرش با نگرانی سر برگرداند
_چی شده؟ مگه اتفاقی براش افتاده؟!
_نه امروز کمی مریض احوال بود .میترسم توی این هوا سختش باشه صبح زود راه بیفتیم.
_صبح زود کجا؟!
_جهرم
مادرش با ناراحتی سر تکان داد: «حالا لازم توی این هوا برید بزار یک روز دیگه..»
حاج حجت بلند شاد و به سراغ علیرضا پسرک چند ماهه و او را بغل کرد.
_بله لازمه.. کار مهمی دارم چون احتمالاً سفر آخرم نه باید کارها را رو به راه کنم.
همسرش ناگهان با دلشوره پرسید: «سفر آخر؟»
حاج حجت پرتقالی برداشت .سر جای اولش نشست و علیرضا را روی پاهایش نشاند.
_قبلا که براتون توضیح دادم مسئولیت جدیدی برام در نظر گرفتند که دیگه باید شیراز بمونم.
همسرش با ناراحتی به طرف مادر حجت برگشت:شما یک چیزی بهش بگید .هر بار که میره جهرم تا برگرده من نصف عمر میشم.
_بسپارش دست خدا .چاره چیه مادرجان مجبوره..
حاج حجت برای بریدن حرف پرتغال را روبروی علیرضا چرخاند و وقتی با دستان کوچکش آن را گرفت از زمین بلندش کرد و با خوشحالی فریاد زد: «آفرین پسر گلم ببین مادر خودش پرتغال را برداشت.»
تمام نظر ها به طرف علیرضا برگشت و سارا و سعیده و زهرا با خوشحالی گرد برادر ایشان حلقه زدند.
شب از نیمه گذشته بود حاج حجت هر دو مادر را به خانهشان برده و برگشته بود.دخترانش خوابیده بودند و اینک در کنار همسر و پسرکش دل به سکوت شب بارانی داده بود.
سیما متفکران و اسیر دست فکر و خیال حجت را که هنوز مشغول بازی با علیرضا بود زیر نظر گرفت.
_ساعت دو شد. نمیخوای بخوابی؟!
حاج حجت به اینکه سربلند کند جواب داد: «هنوز زوده»
_مگه صبح نمی خوای بری؟!
_چرا ولی هر کاری می کنم نمیتونم دل از علیرضا بکنم. هزار ماشاالله امشب خیلی بامزه شده.
_نخیر شما امشب یه جوره دیگه شدی.
یکبار از حرفی که زده بود پشیمان شد با اینکه حرف بدی نبود چرا باید چنین احساسی داشته باشد.
دلشوره و نگرانی همراه با قطره قطره باران ذره ذره به دلش می ریخت و انباشته می شد.برخاست چراغ ها را یک به یک خاموش کرد و علیرضا را در تخت خواباند. صدای زنگ تلفن سکوت را لرزاند. حاجت و عجله گوشی را برداشت.
👈ادامه دارد ....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
❁﷽❁
پنجشنبه ڪه مے آید
باز دلتنگ #شهیدان مےشوم
بی قرارِ یـاد #یاران مےشوم
یاد #جانبازان میدان جنون
آشنایان غبارو خاڪ و #خون
یادآنانےڪه #مجنون کرده اند
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
اگر دلت برای شهدا تنگ شده و هوای بهشت گلزار شهدا داری ....
همینک آنلاین شو ...⬇️
💢پخش مستقیم و قرائت زیارت عاشورا از گلزار شهدای گمنام شیراز :
http://heyatonline.ir/heyat/120
10.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃کاش که میشد مثل عقربه ها برگردم
🍃به کربلا هایی که قبلا سفر کردم
🎤 #حمید_علیمی
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌷 #شب_جمعه
🌷 #کربلا
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🎨 #لوح | #مناجات_شعبانیه
🔹اِلٰهی فَسُرَّنٖی بِلِقٰائِكَ یَوْمَ تَقْضٖی فٖیهِ بَیْنَ عِبٰادِكَ
ای خدا آن روزی که میان بندگانت حکم می کنی آن روز مرا به لقاء خود شاد کن...
💠فرازی از مناجات شعبانیه💠
#شهادت_آرزومه
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#قربانےاول_ماه_قمرے*
#ﻧﺬﺭﻇﻬﻮﺭﻣﻨﺠﻲ_ﻣﻮﻋﻮﺩ(ﻋﺞ )
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼﻭﺑﻴﻤﺎﺭﻱ
🌷🌹🌷🌹
حضـرت رسـول (ص) :
قـرض بگــیرید و قربانی کنیــد ؛ زیرا آن قرضی است ادا شدنى اســت ( این قرض را خـداوند سبحــان ادا مى کند)
🌷🏴🌹🏴🌷
ﻃﺒﻖ ﻗﺮاﺭ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ, به عنایـت حضـرت زهــرا (س) ، #قربانے و ذبــح گوسفــند، جهت رفــع بلا و بیمارے و ﺗﻌﺠﻴــﻞ ﺩﺭ #اﻣﺮﻓـﺮﺝ منجے موعــود، در روز یکشنبه ۱۴ فروردین۱۴۰۱، اول ماه مبارک رمضان ﺗﻮﺳــﻄ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ شهــدا انجام مےپذیرد. ✋✋
شمــا هم مےتوانید در این امر خــیر سهیم باشیـــد
👇◾️👇
ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ:
۶۳۶۲۱۴۱۱۱۸۰۵۹۰۷۱
بانك آينده بــنام محمد پولادي
🔺▫️🔺▫️
*هییت شهداے گمنام شـــیراز*
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💚🌸💚
#سلام_مولا_جانم♥
🦋خیالت را نفس میکشم؛
این عطر هوای توست
که هر صبح، دلتنگی هایم را
🍃به دست باد میسپارد...
سلام ای رویای صادقه من؛
کِی محقق میشوی؟🤲
✨أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج✨
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz