eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
شهدای غریب شیراز
#ﻣﺮاﺳﻢ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ_ﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ اﻣﺮﻭﺯ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16 #ﻟﻂﻔﺎﻣﺒﻠﻎ_ﺑﺎﺷﻴﺪ 🌷
اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ : * ﺑﺎ ﻋﺠﻞ ﻓﺮﺟﻬﻢ* * ﺑﻪ اﻫﻞ ﺑﻴﺖ اﻃﻬﺎﺭ(ع) و اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ(ﻋﺞ)و اﻣﺎﻡ ﺭاﺣﻞ(ﺭﻩ ) و ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ و اﻣﻮاﺕ و...* و ** اﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﺷﻬﻴﺪ ﺷﻬﻴﺪ ﻣﺮﺗﻀﻲ ﺟﺎﻭﻳﺪﻱ و ﺷﻬﻴﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﻏﻴﺒﻲ *ﻫﺮﻛﺲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺗﻌﺪاﺩ ﺑﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺩﺭ ﺧﺘﻢ اﻳﻦ ﺫﻛﺮ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﻨﻨﺪ*
عجب بساطِ عجیبی... عجب صدایِ خوشی چه می شود که در این روضه ها مرا بُکشی چه می شود بخری آبرویِ نوکر را مرا حرم بکِشانی و کربلا بُکشی ☘🌺☘🌺 ﺩﻟﻢ ﺣﺮﻡ ﺷﺪﻩ اﻗﺎ .... ﺷﻬﺪا ﺳﻼﻡ ﻣﺎ ﺭا ﺑﻪ اﺭﺑﺎﺏ ﺑﺮﺳﺎﻧﻴﺪ ☘🌹🌹🌹☘ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
گاهی برای شدن، باید دل‌بسته باشی! بتوانی بگذری، و بعد بروی.. که دل‌بستگی، قوی‌دل می‌کند! و ‌بستن و بریدنِ دل، بها می‌دهد کَمالَ‌الإنقطاع را.. 🍃🌹🍃🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حتما تماشا کنید ما بمیریم، اشک چشم های شما رو نبینیم ﺁﻗﺎ 😭 🌷ﺑﺎﻻﺗﺮ اﺯ ﺩاﻍ ﺣﺎﺝ ﻗﺎﺳﻢ ﺩاﻍ اﺷﻚ اﻣﺎﻣﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩ .... ☘🌷☘🌷☘ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایت سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی از امداد و عنایت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها به رزمندگان اسلام در پیروزی بر اسرائیل در جنگ ۳۳ روزه . س. ☘🌺☘🌺 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔹400 نفر بودند که تپه «بردزرد» را فتح کردند. کار سختی نبود، اسیر هم گرفتند اما سختی کار تازه بعد از مستقر شدن گردان فجر روی تپه شروع شد. عراق نمی‌خواست تپه را از دست بدهد، اما بچه‌های گردان فجر مقاومت کردند، آن هم بدون آب و غذا. 🔸چهار پنج روز مقاومت کردند تا نیروی کمکی رسید و تپه حفظ شد. اما دیگر خبری از گردان فجر نبود؛ گردان شده بود گروهان و کم‌کم گروهان هم شده بود دسته؛ آخر از 400 نفر فقط 18 نفر مانده بودند! 🔹آنقدر شهید زیاد شده بود، که می‌گفتند تعداد اسرای عراقی از تعداد رزمنده‌های ایرانی بیشتر شده است! گردان رفته بود و دسته برگشته بود، بله باورش سخته اما مرتضی جاویدی درعملیاتی سخت و طاقت فرسا به نام والفجر2، در منطقه عملیاتی حاج عمران، به همراه نیروهایش در محاصره‌ی دشمن مقاومت جانانه‌ای کرد. 🔸در حالی که 4 شب و 3 روز در 40 کیلومتری خاک عراق با دشمن درگیر بودند، وقتی فرمانده وقت سپاه به او اجازه عقب عقب نشینی می دهد، او پشت بیسیم میگوید : تکرار شود و ما تنگه را ترک نمی کنیم، به همین علت او را به عنوان سردار احد هم می شناسند. 🔹پس از پیروزی این عملیات اکثریت فرماندهان و رزمندگان نزد حضرت‌ امام به تهران رفتند و سرلشکر رضایی موضوع را با حضرت امام در میان می‌گذارد. و حضرت امام بر این شهید می‌زند. 📎فرماندهٔ دلاور گردان فجر تیپ المهدی 🌷 ولادت : ۱۳۳۷/۴/۲۲ فسا ، فارس شهادت : ۱۳۶۵/۱۱/۷ شلمچه ، عملیات کربلای ۵ ☘🌷☘🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﮔﺰاﺭﺵ ﺗﺼﻮﻳﺮﻱ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
ﮔﺰاﺭﺵ ﺗﺼﻮﻳﺮﻱ ﺭﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا (س)
 جاےشهید میثمی خالی ڪه...😔 قبل از رفتن ... زیارت حضرت زهرا (س) خواند. شهادت حضرت نزدیک بود و رمز عملیات هم یا زهرا (س) ! از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد ؛ امّـا دیگر بر نگشت ... كربلای پنج بود كه تركش خورد بردنش بیمارستـان ... چند روز بعد ۱۲بهمن ٦۵ شهید شد آنروز، روز شهادت حضرت زهرا بود. 🌹 مسؤول دفتر نمایندگی حضرت امام (ره)» در اﺳﺘﺎﻥ فارس :ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ_ﺷﻬﺪا اﺻﻔﻬﺎﻥ ☘☘🌺☘☘ ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
AUD-20200131-WA0019.mp3
11.83M
ﺳﺨﻨﺮاﻧﻲ👌 ﺷﻨﻴﺪﻧﻲ ﺣﺠﺖ اﻻﺳﻼﻡ ﺣﺴﻴﻨﻲ اﺭاﻛﻲ ﺩﺭ ﺷﻴﺮاﺯ . 9 ﺑﻬﻤﻦ 👇 ☘🌷🌷☘ : (ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ) ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
1_182866754.mp3
14.32M
ﺳﺨﻨﺮاﻧﻲ👌 ﺷﻨﻴﺪﻧﻲ ﺣﺠﺖ اﻻﺳﻼﻡ ﺣﺴﻴﻨﻲ اﺭاﻛﻲ ﺩﺭ ﺷﻴﺮاﺯ . 9 ﺑﻬﻤﻦ 👇 ☘🌷🌷☘ : (ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ) ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 کار هر روز عباس بود, با بچه های مدرسه یا محله می رفت تظاهرات. یه روز لنگ لنگان,با پای ورم کرده و کبود برگشت خانه. گفتم چی شده! گفت مجسمه شاه رو از میدون کشیدیم پایین, افتاد رو پام. چند ساعتی تحمل کرد, اما درد امانش را برید. بردیمش بیمارستان. بیمارستان پر بود از مجروح های انقلاب. دکتر گفت پسر, پات چی شده! خندید و گفت الاغ لگد زده!😳😂 به دکتر برخورد. گفت این رو ببرید. ما اینجا کارای مهمتر داریم. تو گوش دکتر گفتم مجسمه شاه افتاده رو پاش. خنده اش گرفت و سریع شروع کرد به درمان پای عباس....😂 🌿🌺🍃🌷🍃🌺🌿 مسؤل محور اطلاعات-لشکر ۱۹ فجر شهادت:۱۳۶۵/۱۰/۱۹-شلمچه-کربلای۵ 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ): https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
گردِ هم آمده بودند این خوبانِ آسمـانی و انتظار می‌کشیدند " " را .... 🌺 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
۱۲ بهمن روز ورود امام خمینی(ره) به میهن گرامی باد🌷 در بهــار آزادی ، جای شهــدا خالی ... ☘🌹☘🌹☘ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
پاکت کاغذی پر از نخود و لوبیا و مثل همیشه یکدست سبزی خوردن پیچیده شده توی روزنامه. به سبزی‌فروش گفته بود روزنامه بیشتر دو رورش بپیچ که به نان ها نخورد . بیشتر از آنهایی که توی مغازه چه سبزی فروشی بودن از این تزیین زنبیل های پلاستیکی قرمز رنگ شبکه شبکه ای داشتند همه داشتند. می گذاشتند توی صف جای خود،صف نان، صفحه شیر ، زنبیل خودش یک نفر بود . وارد مسجد که میشد همیشه توی دلش می لرزید .حالا دیگر می‌دانست ساواکی یعنی چه ؟حرفش را زیاد شنیده بود .فرهاد کتاب توی پاکت کاغذی و عکسهای لوله شده و روزنامه پیچ شده را گذاشت در زنبیل زیر خریدها. _برم بازار مسجد الرضا؟ _نه داداش خیلی نزدیکه به مسجد .همونجا تو بیست متری. آقای حسینی را می شناسی؟ _ کدام حسینی ؟ _همون که موقع نماز ظهر وایساده بود صف اول ،کنار مشهدی حسن،کچله، یک کلاه پشمی سیاه همیشه میزاره سرش. _آهان فهمیدم ،میشناسم. _بیست متری که رفتی ,دوتا کوچه بعد مسجدالرضا ,اون طرف خیابون, و تو که رفتی در سوم سمت راست درش هم ضد زنگ زدن ،هنوز رنگ نشده یادت میمونه؟ _بله در سوم ضد زنگ . فرزاد از کوچه مسجد ایرانی بیرون زد و راه افتاد سمت چهارراه سینما سعدی. نزدیک غروب بود ولی هوا هنوز کاملا روشن بود. می رفت اما چشمش بیشتر به زنبیل بود تا جلوی پایش. ۱۰۰ متریه مغازه عرق فروشی، نزدیک چهارراه که رسید، سرش را بالا کرد و همانجا چشمش افتاد به ماشین ریوی خاکی رنگ ارتشی که کمی بالاتر از روبروی عرق فروشی، آن طرف خیابان پارک کرده بود و دوتا سرباز ژ۳ به دست هم کنارش ایستاده بود. صحبت های فرهاد و دوستانش در مسجد شنیده بود که این روزها ارتشیان می‌آیند در چهارراه سینما سعدی برای محافظت از عرق فروشی و سینما مردم چند بار به اینجا حمله کرده بودند و با سنگ شیشه هایشان را ریخته بودند پایین. فرزاد تا آن وقت از نزدیک ارتشی‌ها را ندیده بود کم کم جلوی مغازه عطر فروشی رسیده بود احساس گرما می کرد پشت میز نشسته بودند و سیگار دود می کردند. یک لحظه خواست برگردد که صاحب مغازه عرق فروشی جلوی در گفت «برو بچه اینجا واینسا» از صدای زمخت مرد بی اختیار قدم برداشت.زنبیل توی دستش سنگینی می‌کرد .به سربازهای آن طرف خیابان نگاه می‌کرد. ایستاده بودند و با کمر و گردن کشیده اطراف را می دیدند .نگاهشان بیشتر به پیاده رو و روبروی ایشان بود و چهار راه. فرصت فکر کردن نداشت. چه بکند؟ قدمها ضعیف و سست خودشان جلو می‌رفتند. لحظه‌ای از ذهنش گذشته بود نکند سربازها به من خاطر آمدند آنجا! قدم ها بی اختیار راهشان را کج کردند به سمت خیابان حافظ. سرعت قدم هایش بیشتر شد و نگاهش را از زنبیل برداشت. می ترسید به زنبیل نگاه کند و ببیند که مثلاً به کتاب با گوشی عکس بیرون آمده باشد از لای بقیه چیزها. پیاده روی آن طرف خلوت بود مردم زیاد از دور و بر ماشین ارتشی رد نمیشدند. نزدیک ماشین که رسید شده بود قدم هایش سست شده بود،ضربان قلبش هم. دلش می‌خواست گریه کند ولی خودش را محکم نگه داشته بود و دسته زنبیلی را محکم‌تر توی دستش فشار میداد. نگاهش به قدم هایش بود و تند تند می رفت از جلوی ماشین که رد شد ،اولین پوتین‌های دو سرباز کنار خیابان را دید. جلوی راه و بعد روی ماشین را که هفت سرباز کنار یکدیگر نشسته بودند و یکی شان به او لبخند زده بود. فهمیده بود که به چهار راه رسیده و از آن رد شده و قدم توی ۲۰ متری گذاشته. جلوی در سرخ ضد زنگ زده شده که رسید، زنبیل را زمین گذاشت. احساس کرده بود کف دستش میسوزد.جای لبه باریکی که دسته پلاستیکی زنبیل خط سرخ افتاده بود در که زد، آقای حسینی خودش آمد دم در. به دو سمت کوچه نگاهی انداخت و خودش از توی زنبیل بسته‌ها را برداشت و دستی بر سر فرزاد کشید و خوش و بش کرد ،بعد برگشت داخل و در را بست .در که به هم خورد ،فرزاد تازه به خودش آمد. زنبیل را که بلند کرد احساس کرده بود خیلی سبک شده است .آنقدر که انگار دیگر هیچ چیز دستش نیست .انگار تمام خودش هم سبک شده بود که تمام راه را تا خانه در پیاده روی آن طرف خیابان روبروی ماشین ارتشی که هنوز ایستاده بود، عرق فروشی را انگار اصلا ندید، از جلوی داروخانه پدر هم رد شده بود بی آنکه نگاهی بیندازد. 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
14.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرایی در سحر از مقام معظم رهبری( حفظه الله) 🔺به گلزار شهداء رفتن و دختر شهید و خواب شهید.... ☘🌺☘ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﻟﻂﻔﺎ 👇 *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ): https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
🔹ﻳﻚ ﺑﺎﺭ اﻳﺸﺎﻥ ﻣﻴﻬﻤﺎﻥ ﻣﻨﺰﻝ اﺑﻮﻱ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺷﻴﺮاﺯ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﻭﺭﻭﺩ و اﺣﻮاﻝ ﭘﺮﺳﻲ ﺩﺭ ﺣﻴﺎﻁ ﻣﻨﺰﻝ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ. ﺑﻌﺪ ﻳﻪ ﺧﻄ,ﺗﻠﻔﻦ ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﮕﻴﺮﻧﺪ . ﺑﺎ ﺭاﺑﻄ و ﺳﻴﻢ ﺗﻠﻔﻦ, ﺗﻮاﻧﺴﺘﻴﻢ ﺗﻠﻔﻦ را ﺑﻪ اﻳﺸﺎﻥ ﺑﺮﺳﺎﻧﻴﻢ. ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺗﻠﻔﻦ ﺑﺮﻗﺮاﺭ ﺷﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﻔﺘﻦ .. اﻳﺸﺎﻥ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﺸﻜﻞ ﭼﻨﺪﻳﻦ ﻧﻔﺮ ﺭا ﺣﻞ ﻛﺮﺩ. ﻣﻴﮕﻔﺖ ﻣﻦ ﻧﻴﺎﺯﻱ ﺑﻪ اﺗﺎﻕ ﺭﻳﺎﺳﺖ ﻧﺪاﺭﻳﻢ. ﺣﺘﻲ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺭاﻫﺮﻭ اﺩاﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻳﻪ ﺻﻨﺪﻟﻲ و ﺗﻠﻔﻦ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﻣﻴﺸﻴﻨﻢ و ﻛﺎﺭ ﻣﺮﺩﻡ ﺭا ﺑﺎ ﺗﻠﻔﻦ ﺭاﻩ ﻣﻴﻨﺪاﺯﻡ .... ﺭاﻭﻱ : ﺣﺠﺖ اﻻﺳﻼﻡ ﺷﻴﺦ ﻋﻠﻴﺮﺿﺎ ﺣﺪاﻳﻖ 👆 🔸یک بار به من گفت بلیط اتوبوس برای خانواده اش بگیرم و آنها را راهی اصفهان کنم. وقتی میخواستم برای تهیه بلیط بروم، دیدم ماشین سپاه هست و کسی فعلا استفاده ای از آن نمیکند. ماشین را برداشتم و آنها را با ماشین سپاه بردم. وقتی میثمی فهمید، به قدری عصبانی شده بود که کم مانده بود، مرا بزند. آن قدر به بیت المال تقید داشت، حتی بعد از شهادتش، وقتی میخواستم خانواده اش را با ماشین سپاه ببرم معراج شهدا، هر چه کردم ماشین روشن نشد. احساس کردم که او راضی به این امر نیست و به همین خاطر ماشین راه نیفتاد. 📎مسئول دفتر نمایندگی‌امام در 🌷 ولادت : ۱۳۴۳/۳/۱۰ اصفهان شهادت :۱۳۶۵/۱۱/۱۲ شلمچه ☘🌺☘🌺 : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فرمانده گردانمون نیم ساعت در مورد سکوت در شب حرف زد : برادرا هیچ صدائی نباید از شما شنیده بشه ! سکوت ،سکوت،سکوت کوچکترین صدا می تونه یک عملیات رو عوض کنه.باید سکوت رو تمرین کنیم. گردان در یک ستون به حرکت در آمد و ما همه مواظب بودیم صدای پاهایمان هم شنیده نشود که در سکوت و تاریکی مرگبار شب ناگهان فریادی از عمق وجود همه ما را میخکوب کرد آقای بود مرد ساده دلی که خیلی دوست داشتنی بود: در تاریکی قبر بفریادت برسه بلند بفرست🤭 همه بچه مانده بودند صلوات بفرستند ؟ بخندند؟ بعضی ها اجابت کرده و بلند صلوات فرستادند و بعضی ها هم آرام اما حاج علی عصبانی فریاد کشید بابا سکوت سکوت سکوت😡 و باز سکوت بود که بر ستون حاکم شد و در تاریکی به پیش می رفت که، این بار با صدائی به مراتب بلندتر فریاد کشید: لال از دنیا نری بلند بفرست .😂 وباز ما مانده بودیم چه کنیم ... حاج علی باقری دو باره عصبانی تر ... هنوز حرفهای حاج علی تمام نشده بود که فریاد بلند شد: سلامتی اسلام سوم صلوات رو بلندتر ...😂😂 خود حاج علی هم از خنده نتونست دیگه حرف بزنه.😂😂😂 شـادی روح شهدا .... 🌸🌺🌸🌺🌸 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ): https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
🌹 🌷 ما در محله شیشه گری شیراز بودیم. زمستان ۵۷، سر شب که می شد, عباس می زد به خیابون و همراه دوستاش شروع می کرد به فریاد الله اکبر. تا مامورها می رسیدن, می پریدن توی ساختمون حلال احمر و مامورها دست از پا درازتر بر می گشتن! چند روز بعد چند تانک و سرباز توی خیابون ما مستقر کردند که جلو فریاد الله اکبر را بگیرن. شب که می شد می دیدم عباس یه فلاکس چای و چند تا استکان بر می داره می ره تو خیابون. گفتم چایی برای کی؟ گفت واسه سربازهای تو خیابون! گفتم برای این بی دین و ایمون ها که رو مردم اسلحه می کشن! گفت مفت که نمی دم؟ گفتم نکنه پول می گیری؟ گفت:پول نه, اما قیمت هر استکان چای, یک مرگ بر شاهه!😳😄 خندید و گفت همه سرباز ها هم پول چای رو میدن!😄 چند روز بعد دوباره صدای الله اکبر تو خیابون ما پیچید. 🌿🌺🍃🌷🍃🌺🌿 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷از شهداي ﻏﺮﻳﺐ ﺷﻴﺮاﺯ یاد ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ... 🌷از منصور خادم صادق ، پهلوانی را ... 🌷از حاج مهدی زارع ، اخلاص را .. 🌷اﺯ ﻋﺒﺎﺱ ﺣق ﭘﺮﺳﺖ. ﺩﻟﻴﺮﻱ ﺭا .... 🌷از ظل انوار ها ، ﺗﺨﺼﺺ ﻫﻤﺮاﻩ ﺗﻌﻬﺪ را .. 🌷از محمد اسلام نسب، ﺗﻮﺳﻞ ﺑﻪ اﻫﻞ ﺑﻴﺖ را .. 🌷از هاشم اعتمادی، شجاعت را.... 🌷از مجید سپاسی ، فداکاری را .. 🌷از سید محمد کدخدا ، ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻛﺮﺩﻥ را .. 🌷از احسان حدایق، سادگی را .. 🌷از حبیب روزطلب ، ﻋﺮﻓﺎﻥ و اخلاق را 🌷از حسن حق نگهدار، ﮔﻤﻨﺎﻣﻲ ﺭا.... 🌷اﺯ, ﺣﺎﺝ ﻣﺤﻤﺪ اﺑﺮاﻫﻳﻤﻲ اﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺎ ﺧﺪا ﺭا .... 🌷اﺯ ﻣﺮﺗﻀﻲ ﺟﺎﻭﻳﺪﻱ , پارکاب موندن تا دقیقه ی ۹۰ در میدان رزم را 🌷اﺯ ﻋﺒﺪاﻟﻠﻪ اﺳﻜﻨﺪﺭﻱ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺧﻠﻖ ﺭا ... 🌷اﺯ ﺩاﺩاﻟﻠﻪ ﺷﻴﺒﺎﻧﻲ ﺣﻔﻆ ﺑﻴﺖ اﻟﻤﺎﻝ ﺭا ... 🌷اﺯ ﺳﺘﺎﺭ ﻣﺤﻤﻮﺩﻱ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺗﻜﻠﻴﻒ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ .... و اﺯ .....ﺧﻴﻠﻲ ﭼﻴﺰﻫﺎ ... 🌷بااین همه نمیدانم چرا ، موقع عمل که میرسد ، ﺭاﻩ ﺭا ﮔﻢ ﻣﻴﻜﻨﻢ.... شرمنده_ایم !! .. 🍀 مرد عمل باﺷﻴﻢ شرمنده ﺷﻬﺪا نباﺷﻴﻢ 🌿 ☘🌹🌹🌹☘ *ﻛﺎﻧﺎﻝ ﻫﺎﻱ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ ﺭاﻫﻲ ﺑﺮاﻱ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﻏﺮﻳﺐ و ﮔﻤﻨﺎﻡ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ :* ﻟﻴﻨﻚ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻟﻴﻨﻚ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ : ﮔﺮﻭﻩ 1: https://chat.whatsapp.com/LRssfqn30WvDyoDwDQM2zQ 2:ﻟﻴﻨﻚ ﮔﺮﻭﻩ 2: https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 3:ﻟﻴﻨﻚ ﮔﺮﻭﻩ 3 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv 4: ﻟﻴﻨﻚ ﮔﺮﻭﻩ 4: https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh 5: ﻟﻴﻨﻚ ﮔﺮﻭﻩ 5: https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG 6: ﻟﻴﻨﻚ ﮔﺮﻭﻩ 6: https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO 👆👆👆👆 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz 👌 *ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻌﺮﻓﻲ ﻛﻨﻴﻢ*
نمے‌شناسمِ‌تـان امّـا در این قاب تصــویر خیلـے آشناست اینقدر ڪہ دلتنـگ‌تان مے‌شوم ڪاش شرمنـده نگاه آشنایتـان نباشم ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ 🌹 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
خانه رسید ،پدر داشت با مادر جر و بحث می‌کردند مادر گفت تا درس تنگی برای چی میخوای راضی نمیشه گفتم که حاج خانم یکی از رفقا اومده میگه یکی دو سال آلمان بوده آمریکا نرفته دلش برای پسر من تنگ شده نیامده خونه اسمش چیه من عکس بچه ها نمیدم که کسی را نمی‌شناسم پدر دستی به سر و صورت می کشید و عصبی بگوید من چه می دونم نمی خورد که بچه ها آمده در داروخانه چه فرقی میکنه؟ همان روز ،سه نفر تر و تمیز و شیک و کراوات زده آمده بودند داروخانه مشتری ها را بیرون کرده و در شیشه های دارو خانه را بسته بودند یکی شان بیرون جلوی در ایستاده بود و دوتای دیگر رو به روی دکتر. _آقای دکتر �ا انگار صبح صحبت‌های دفعات قبلی ما را جدی نگرفته اید بهتون هشدار داده بودیم من اصلا هنوز هم متوجه نشدم که حرف حساب شما چیه علی اونور دنیا و اینور دنیا من واقعا نمیدونم اونجا چیکار میکنه غیر از درس خوندن مرد خوشتیپ پوزخندی می‌زند پدر می‌گوید نکنه اونجا معتاد شده دکتر خودتو به اون راه نزن میدونی پسرت اهل این چیزها نیست باشه به ما هم ربطی نداره خوب پس فقط بگین چه کاره داره میکنه تا من جلوش رو بگیرم خودت میدونی بچه داره چکار میکنه والا به خدا نمی دونم ولی بچه اهلی نمازخونه چرا توهین میکنیم حتما شاگرد زرنگی کلاس رفع اشکال چیزی برای گذاشتن عیبی داره کلاسهای ممنوعه میزاره آقا اسلام شناسی کتاب های شریعتی مطهری خمینی نمی دونم یعنی شما نمیدونین �تر آرام می‌خندد و دستش را روی یقه روپوش سفید می کشد و می گوید مسلمان دیگه داره تبلیغ دین خدا میکنه تو کشور خارج اشکالی داره آن مرد دیگر دارد داد می زند توی داروخانه و از این طرف و آن طرف می رود و برمی گردد آقاجان پسر داره در پوشش این چیزا علیه دولت فعالیت می‌کند شده آدم اجنبی علیه کشور خودش اصلا من نمیفهمم چرا دارم با شما بحث می کنم شما انگار هشدار ما را نفهمیدیم نمیخوای همکاری کنیم اصلاً عکس که قرار بود بیاری چی شد کجاست قربان من خودم تماس می‌گیرم باهاش حرف میزنم نصیحتش می کنم شما هیچ کاری نمی کنید عکس لطفاً عکس که این جا همراهم نیست منزل نزدیک آدرسشو داریم سریع بریم بیارین چشم من حتما فردا صبح خودم آدرس بدین عکسش رو میارم خدمتتون جنگان میخوای اینجا کاسبی بکنیم ب می‌کند به مرد کنار دستی است که تمام مدت مثل مجسمه بی حرکت ایستاده به می گوید گفت بزن پشت در اینجا دیگه تعطیله دکتر به تک و تا می‌افتد رئیس شما حالا چرا خودتو ناراحت می کنید جوان و ۱۹۹ کرده من خودم عکسش را فردا میارم خدمتتون مرد که دوباره آرام شده به دکتر نزدیک می‌شود و انگشتش را می‌گیرد جلوی صورت دکتر و آهسته می گوید یا همین الان میپری میاریش یا..؟ _من جای پدر تم ! مرد سریع رویش را بر می گرداند و می گوید «همین که گفتم تو چرا هنوز ایستادی گفتم قفل بزن » دکتر روپوش را از تن بیرون آورد و با ناراحتی از ورود داروخانه زد بیرون. مادر اما کوتاه بیا نبود « تا درست نگی برای چی می خوای عکسشو راضی نمیشم» _گفتم که حاج خانوم یکی از رفقا اومده میگه یکی دو سال آلمان بوده آمریکا نرفته دلش برای پسر من تنگ شده؟ _خوب چرا نیومد در خونه ؟اصلا اسمش چیه ؟من عکس بچه ام رو نمیدم به کسی که نمیشناسمش. پدر دستی به سر و صورت می کشد و عصبی می گوید :«من چه می دونم نمی خوردش که !حالا اومده در داروخانه چه فرقی داره.!؟» بالاخره راستش را می گوید و مادر بی تاب تر می شود. « ببین حاج خانم شما ناراحت نباش توکل به خداوند با عکس چیکار میتونم بکنم دستش به خودش نمیرسه» مادر با چشمهای اشک آلود عکس ۳ در ۴ را که از توی کمد بیرون آورده می دهد به پدر . توی داروخانه مرد عکس را بین دو انگشت به صورتش نزدیک و دور می‌کند و بعد می‌گذارد از روی پیشخوان جلوی دکتر و کف دستش را محکم می کوبد روی عکس _آقای دکتر شما آدم محترم و شناخته شده در این شهر هستید سعی کنید همین طور باقی بمانید و بعد عکس را روی پیشخوان می تواند به سمت دکتر و به طرف در خروجی داروخانه می‌رود .توی سفارت عکسش را دارند اینجا هم داریم بیشتر مراقب خودتون و خانوادتون باشین» و دستگیره را می فشارد تا ملحق شود به آن دو نفر دیگر که بیرون منتظرش ایستاده‌اند دکتر بلند می گوید «شما شما فکر میکنین نمیشناسمتون؟ خودتون مسلمانی که در مادرتون هم مسلمونه» آن سه نفر دیگر سوار پیکان زرد رنگ شان شده اند و دارند دور می‌زنند به سمت میدان هنگ. 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷زره پوش جلو بیمارستان سعدی ایستاده بود. رفتم ببینم چه خبر است, چند سرباز مرا گرفتند و به زور سوار ماشین کردند. خبر به دکتر فقیهی رسید. به سمت ماشین دوید. اسلحه به سمتش گرفتند. سینه اش را چاک داد, لوله اسلحه فرمانده را روی سینه اش گذاشت و گفت اگر شیر اسلام خورده ای بزن! فرمانده خجالت کشید, من را ازاد کرد و با دکتر راهی! 🌷 ابراهیم یک بلند گو دستی داشت که با ان شعار می داد. یک روز بالای خوابگاه رزیدنت ها ایستاده و مرگ بر شاه می گفت. افسر هر چه فریاد زد, تیرهوایی شلیک کرد حریف ابراهیم نشد.دست اخر گفت:دکتر اصلا هم مرگ بر تو, هم مرگ بر شاه بس کن دیگه! دکتر خندت اش گرفت,اما همچنان فریاد می زد مرگ بر شاه! 🌷🌾🌷 🌷🌾 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
خدایا عشق به انقلاب اسلامی و رهبر کبیر انقلاب چنان در وجودم شعله ور است که اگر تکه تکه ام کنند و یا زیر سخت ترین شکنجه ها قرار گیرم او را تنها نخواهم گذاشت. 🌷شهید 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
روزهایم یڪ به یڪ می‌گذرند ! حـال و روزم خنــده دار است ... پـر شده ام از ادعـا ! دم ‌از شمـا می‌زنـم ... به‌خیـال خـودم خواهم شد خـوشـا به حـالتـان بـدون ادعـا شهیــد شدید بُعد فـاصله بیـن‌مان بیـداد می‌ڪند ☘🌹☘🌹☘ ﺑﻪ ﻧﻮﺭ ﺷﻬﺪا ﻣﻨﻮﺭ ﺑﺎﺩ 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75