eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
آتش آنقدر سنگین بود که همه به خاکریز چسبیده بودیم و دل و جرأت پیشروی را نداشتیم، نه که نمی خواستیم ، اصلاً نمی شد سر را از خاکریز بالاتر برد. این بار هم خود فرمانده گروهان، یعنی مجید بلند شد. تمام قامت روی خاکریز ایستاد و با فریاد «الله اکبر» شروع کرد به دویدن به سمت رد تیر، تیربار که به سمتش می آمد. الله اکبر از این رشادت، هر الله اکبری که از دهان مجید خارج می شد، تیری به دهان و دندان ها و گلویش اصابت می کرد، خون و دندان بود که همراه الله اکبر های مجید بیرون می ریخت. کوچی . ﻣﺮﻭﺩﺷﺖ 🌹 🌹🌷🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
: 👇👇 "بسم الله الرحمن الرحيم . اينجانب محمدرضا زهتاب فقط به خاطر خدا و الله جانم فداي اسلام. که حياتم چه ارزشي دارد در برابر نام الله.والسلام" 💐🌾💐 🌹🌷🌷🌹 ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
خنده هایتاﻥ سرچشمه یِ خوشبختی ست ... وقتی که میخندﻳﺪ... مُردن برایم می شود ،مثلِ آب خوردن... 🌹🌷 🌷 🌷 📎سلام ، 🌺 🌹🌷🌹🌷 ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•••🖤🥀 گاهےازآن‌بالا نگاهےبہ‌مااسیران‌دنیا ڪن؛ دیدنےشده‌حال‌خستہ‌ما وچشم‌هاےپرازحسرتمـان! http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
قدم میزدیم و وارد یکی از کوچه های فرعی شدیم. _توی همین کوچه بود که من و خسرو و مهدی و چند تا از بچه ها مجبور شدیم با مامور ها وارد جنگ تن به تن بشیم ،تا مردمی که توی این کوچه گیر کرده بودن بتونن فرار کنن. _ همیشه وقتی سوروسات فوتبالمون جور نبود ،می رفتیم توی زمین خاکی با هم کشتی می‌گرفتیم. کسی جرأت نمی‌کرد با خسرو کشتی بگیره ،چون میدونست ،می بازد. فرهاد به مرقد شاهچراغ اشاره کرد و گفت: اینجا رو یادت میاد!! _خسرو خیلی وقتا میومد اینجا، ولی من همیشه جلوی در منتظرش می موندم. _همین اطراف بود که با شلیک تیر مستقیم اسلحه ژسه ، ابوذر فیروزی شهید شد. محمدکاظم اسماعیلی و .... روی دست مردم توی شلوغی تظاهرات می‌رفتند .اون روز رو رژیم گور خودشو کند. مشابه این اتفاق هم توی مسجد حبیب افتاد .قرار بود برای عید غدیر خم مردم استان فارس توی مسجد جمع بشن و آیت الله ملک حسینی اونجا سخنرانی کنه ،بعد همه پیاده به سمت شاهچراغ بروند، اما مامورای رژیم که از این تجمع ترسیده بودند، مسجد را با تانک و تجهیزات نظامی محاصره کردند و مردم را به خاک و خون کشیدن . از همین جا یک راست میخوره به ارگ کریمخان .اون موقع اداره شهربانی اونجا بود .قدم به قدمش خون بچه ها ریخته. قدم به قدمش رو خسرو بوده ،شعار داده و مبارزه کرده !نه تنها خسرو خیلی های دیگه که الان یا توی جبهه هستند دارند دوباره می‌جنگند یا شهید شدن. ساعت آخری بود که با هم بودیم. رفتیم سمت مسجد مشیر. فرهاد بالای سردر مشیر را نشانم داد _ این را تازه درستش کردم ,خوب شده؟! نگاه می کنم. عکس خسرو و مهدی است. سه قاب باشمع درست شده که یکی از آنها خالی است. _چرا اون یکی خالیه؟! _خوب معلومه جای منه! _من را توی این خیابونا  چرخوندی  تا چی بهم بگی فرهاد؟! دست روی شانه ام می گذارد و می فشارد. _برنابی !میدونی خبرچین ساواک باشی یعنی چی؟! نگاهش می کنم. اشک توی چشم های سیاهش دویده. کاغذی دست می‌دهد و می‌گوید. این پاکت را ببر پیش این آدم که توی این کاغذ آدرسش رو نوشتم. اسمش عنایت الله نصر هست. اون بهت میگه چه کار کن. برنابی همه ما آدمها اشتباهاتی میکنیم که شاید ندانیم عاقبتش چیه. اما خدا توبه پذیر و مهربان است. بعد مراسم در آغوش گرفت. _روزهای خوبی که با هم بودیم رفتند؛ و رسیدن راه همه ماست. برای پدرت هم نگران نباش. مطمئنم خسرو او را بخشیده. این آخرین دیدار ماست برنابی! امید دارم که هر جا هستی خدا پشت و پناهت باشد مراقب خودت باش. وقتی از فرهاد جدا شدم بسته را برداشتم و یک راست رفتم به آدرسی که او داده بود.رفتم جلوی خانه شان و تا خودم را معرفی کردم تعارفم کرد به چای و برد داخل خانه. بسته را دادم دستش. بی هوا برایم از خسرو تعریف می کرد. _من و خسرو با هم توی سپاه آشنا شدیم. خسرو صفت خوب خیلی داشت. اما یه خاطره از آن دارم که از ذهنم پاک نمیشه. خسرو به نیروهایی که می‌آمدند عضو سپاه میشدن آموزش نظامی می داد .بعضی آموزش های خیلی سخت بود .یکی از آموزش ها بالا رفتن از طناب چند متری بلندی بود که مابین این طناب را با فاصله گره زده بودند تا جای پا باشد .ارتفاع ۵تا ۶ متری که میرسیدی واقعاً وحشتناک می‌شد .به ویژه اگر باد می آمد و طناب تکون میخورد. یه بار یکی از نیروها از طناب رفت بالا. توی ارتفاع سه متری  ایست کرد .به شدت ترسیده بود و نه میتونست پایین بیاد و نه میتونست ادامه بده.خسرو این حالتش را که دید از طناب رفت بالا و این بنده خدا را کول کرد و آورد پایین و همانطور که روی کولش بود به یکی از اتاقهای سپاه برد و دوباره اومد شروع کرد. _خوب چرا همون جا نذاشتش زمین؟! _این سوال برای خودمم بود، تا اینکه بعدها همون نیرو خودش برام تعریف کرد که چی شد. اون بنده خدا از ترس خودشو خیس میکنه. خسرو برای اینکه بقیه نیروهایی که اونجا بودن متوجه نشن و آبروی طرف حفظ بشه .همون طور که روی کولش بوده می‌برد تا لباسهاشو عوض کنه. خسرو برخلاف آن روحیه چریکی، در عین حال آرام. گاهی سینما می‌رفت زمانی که من باهاش بودم می‌نشست برام فیلم را تحلیل و نقد می‌کرد در حالی بود که خسرو اصلاً رشته هنر نبود ولی آنچنان مسلط بود که انگار یک تحلیلگر و یا منتقد سینمایی باشد. او همیشه دوست داشت آدم دوره و زمونه خودش باشه. سیر رشد را درون خسرو میدیدی .امروزش با دیروزش فرق میکرد. https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
یه چیز دیگه هم از خسرو یادم نمیره که یه بار توی سپاه نشسته بودیم.من و خسرو روبروی هم بودیم که چشمم افتاد اسلحه یوزی که توی دستش بود .خواستم باهاش شوخی کنم و با اسلحه ور برم. اسلحه یوزی عملکردش طوریه  که دست بهش بخوره سریع مسلح میشه. توش سی تا تیره. حالا فکرش را بکن اسلحه پر و دست منم که خورد بهش و مسلح شد و روی رگبار و اسلحه به سمت خسرو.!!!.واقعاً خودمم هنوزم که هنوزه نمیدونم چی شد .تیر اول به صورت عمودی توی لوله تفنگ گیر کرد و جلوی خروج بقیه تیرها را گرفت. خدا می خواست که خسرو آسیب نبینه و گرنه اگر دیر عمود نمی شد تمام سی تا تیر بدن خسرو را سوراخ می‌کرد .واقعاً مرگ خسرو اون موقع نبود. بعدش خیلی آروم با من برخورد کرد. ولی من خیلی ترسیده بودم. واقعا همینه که میگن مومن مانند کوه استواره.خسرو تا یک قدمی مرگ حتمی بود اما اصلاً نترسید آروم آروم بود. _چرا اینجوریه؟! _چون به خدا ایمان داره و میدونه اگه خدا نخواد هیچ اتفاقی نمیفته. چایش را یک نفس بالا می دهد و می گوید: _البته خسرو تیرانداز ماهری بود. یادمه که یک سکه ۲ ریالی را می انداخت بالا و قبل از اینکه بیاد زمین می‌زدش! و حتی یکی از دوستاش تعریف می‌کرد که توی کردستان برای آموزش و برای اینکه بچه ها تنبل نکنند، بدون اینکه پشت سرش را نگاه کنه اسلحه را می گذاشت رو شونه هاشو شلیک میکرد و دقیق می‌خورد جلوی پای بچه ها. داشتن این همه قدرت درونی آدم چیزی نمیتونه باشه جز تقوا، تقواست که اینقدر به آدم‌ها قدرت میده. حرف‌هایش برای ما غریب نیست .این حرف‌ها را فرهاد هم برایم زده بود. بسته را می گذارم جلویش .نگاهم می کند و چهره‌اش دگرگون می‌شود. _این را پدرم در وصیت خواسته بود بدم به خسرو! آقا فرهاد می‌گفت که شما ممکنه ازش خبر داشته باشین. می‌رود توی فکر. _من و خسرو خیلی از مأموریت‌ها را با هم انجام می‌دادیم. سال‌های ۵۸ و ۵۹ آنقدر وضعیت گروهکها توی کشور زیاد بود، که شاید از ۲۴ ساعت ۲۰ ساعت شروع کار می کردیم. حتی فرصت نمی کردیم ،خیلی وقتها خونه بریم. اما خسرو خصلت عجیبی داشت. نفهمیدمش. با وجودی که این قدر به هم نزدیک بودیم که حتی کمدها مون هم توی محل کار یکی بود، اما وجود من و خسرو یکی نبود. کمی مکث می‌کند و اشک گوشه چشمش را پاک می‌کند. منتظر بودم که برود سر اصل مطلب. _این بسته را شما باز کنید. نمیفهمیدم چرا گریه می کند!! بسته را باز کرد .چشم دوخته بودم ببینم چه چیزی داخلش است .پاکت‌نامه را بیرون کشید و شروع کرد به خواندن .منتظر بودم بفهمم چه چیزی در آن نامه نوشته شده .دل توی دلم نبود. نامه را که خواند داد دستم و دوباره کز کرد توی خودش. شروع کردم به خواندن نامه‌.... https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
(س)🌹 بی آبی کار خودش را کرده و وجود نازنینش در آفتاب آب می‌شد. باحیرانی وناتوانی چند قدم راه می‌‌رفت و با صورت به زمین می‌‌افتاد. باز تقلّا می‌کرد و می‌‌ایستاد وبازهم زمین می‌‌افتاد. فکر می‌کردم سراب می‌‌بیند. کنارش نشستم. سر مهدی تشنه لب را روی زانو گذاشته بودم دیدم لب مهدی به هم می‌خورد. گوشم را نزدیک بردم گفت: آقا رضا سرم را روی زمین بگذار، سرش را روی زمین گذاشتم. وقتی به عقب رسیدم از فشار تشنگیِ این چند روز و گم شدن در منطقه بی‌هوش شدم. در همان حال دیدم مهدی با لباسی یکپارچه از نور با لبخند کنارم آمد. گفت :رضا می‌‌دانی چرا هر بار که زمین می‌خوردم باز بلند می‌شدم آخه حضرت زهرا (سلام الله علیها) کنارم ایستاده بود؛ می‌‌خواستم به احترام ایشان بلند شوم زمین می‌خوردم می‌‌دانی چرا گفتم سرم را روی زمین بگذار آخه حضرت زهرا (سلام الله علیها) می‌خواست سرم را به دامن بگیرد واسه همین از شما خواستم سرم را از روی زانویت زمین بگذاری.» راوی: رضا پورخسروانی ﻣﻨﺒﻊ : ﻛﺘﺎﺏ ﻣﻘﻴﻢ ﻛﻮﻱ ﺭﺿﺎ 🌷🔺🌷🔺🌷 🌷 سالگردشهادت 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ واتسـاپ: https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸محسن جان تولدت مبارک 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 😍امروز ۲۱ تـــــیر ماه سالروز شهید سرفراز ﻣﺤﺴﻦ ﺣﺠﺠﻲ اﺳﺖ 💐💐💐 . 🍃🌸🍃 ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﻴﺪ ﻣﺤﺴﻦ ﺣﺠﺠﻲ 🌸💐🌸 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
... 🌹🌷🌹🌷 وصیت مى‌کنم که اگر پیکرم به شیراز آمد به هنگام به خاک سپردنم را باز بگذارید تا منافقین و کفار بفهمند که شهیدان کورکورانه به این راه نرفته‌اند و مقلد امام بوده‌اند و امام را مى‌شناسند. 🌹🌹🌹 نظیری 🌹 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
... از خواهران گرامی خواهشمندم🧕🏻 که حجاب خود را حفظ کنند، زیرا که حجاب خون بهای شهیدان است.⚠️✅ 🦋 ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌‎‌‌🍃 🌸 ♥️ ﻋﻔﺎﻑ 🌸💐🌸💐 ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷تابستون بود از جاده جزیره رد می شدم. از گرما نمی شد نفس کشید. دیدم یه بچه کوچیک چفیه دور سرش پیچیده و تند تند داره گونی خاک می کنه... کنارش ایستادم ببینم کیه! چفیه را از سرش زدم کنار. دیدم مهدي ﻧﻆﻴﺮﻱ اﺳﺖ... 🌷پدر شهید محمود اسدی می گفت یه شب بارونی از مسجد می رفتم خونه. دیدم مهدی زیر بارون نگهبانی میده. نماز صبح دوباره از خونه رفتم سمت مسجد. دیدم هنوز زیر بارون داره نگهبانی میده! گفتم مگه شما پاسبخش ندارین. گفت چرا. اما تو بارون دلم نیامد کس دیگه خیس بشه... 🌷🌹🌷 ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﻴﺪ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﺮﻭﺯ ﺷﻬﺎﺩﺗﺶ 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ: http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75