شهدای غریب شیراز
#ﻣﺴـــﺎﺑﻘﻪ_ﻓﺮﻫﻨﮕے_ﻏــﺪﻳﺮ 💞👏👏 👇👇👇 منبــع سوالات ﻛــﺘﺎﺏ #آیات_ولایــت_درقــرآن نوشته مرجع عالیقدر آ
✋👇👇
ﺟﻬﺖ اﺭﺳﺎﻝ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﻏﺪﻳﺮ, ﺑﻪ ﻟﻴﻨﻚ ﺯﻳﺮ ﻫﻢ ﻣﻴﺘﻮاﻧﻴﺪ ﻣﺮاﺟﻌﻪ ﻛﻨﻴﺪ
https://survey.porsline.ir/s/Xwe4FH6
🌹🌹🌹🌹🌹:
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_یازدهم
با شلیک گاز اشکآور، جمعیت عصبی و هیجان زده که روبروی شهربانی شیراز تجمع کرده بودند، متفرق شدند و به سوی موزه پارس هجوم بردند. سربازانی که اطراف ساختمان شهربانی موضع گرفته بودند وحشت زده به ازدحام مردم چشم دوخته بودند و رفت و آمد فرماندهان شان را زیر نظر داشتند.
علی اکبر،شب پیش ،پس از گفتگو با هاشم ،تا سپیدهدم نتوانست بخوابد .با تمام وجود تصمیم گرفت دوش به دوش او در تسخیر شهربانی شرکت کند .به همین خاطر از همسرش خواست تا لباسهای محلی اش را از صندوقچه در آورد با هیئتی کاملاً متفاوت و چشمگیر همراه با هاشم و مهران از خانه بیرون زده و به جمعیت روبروی شهربانی پیوسته بود .مردم که در حال شوخ طبعی و نشاط خود را از دست نمیدادند، با دیدن او دستی بر شانهاش میزدند و میگفتند:« زنده باشی پیرمرد »
هاشم دست از دست پدر بیرون کشید و گفت:« من میرم جلو ببینم اوضاع از چه قراره!» علی اکبر از سویی نمی خواست مانعش شود و از سوی دیگر بیم جانش را داشت .گفت:« بیا با هم برویم» و هر سه از میان جمعیت را باز کردند او جلو رفتند.
دم به دم ،حلقه مردم در اطراف ساختمان شهربانی تنگ تر و فشرده تر می شد. ناگهان افسری که بی سیم به دست روی پله ها ایستاده بود، چیزی گفت و سربازان اسلحه هایشان را رو به جمعیت گرفتند و به طرف هوا شلیک کردند.
با این کار مردم مانند موج عظیمی تا دیوارههای موزه پارس به عقب برگشتند.
علی اکبر با این موجب عقب رانده شد و ناگهان از پسرانش جداماند.صدای شلیک گلوله دوباره فضا را پر کرد و موج جمعیت به هر سو پراکنده شد و او همراه با تعدادی از آنها به سوی موزه پارس کشیده شد.پنجه در نرده های درب موزه انداخت و در پی پسرانش به هر طرف نگاه می کرد. اما لحظهای بعد با یک جام دیگر به داخل موزه رانده شد و در ها هیچ مجالی بسته شدند.
عاقبت مهار کار از دست مراقبین مثل شهربانی خارج شد و درست همزمان با اوج گرفتن غرش گلوله ها، پله ها و در ورودی ساختمان در پس انبوه مهاجمین گم شد.
جوانی که خودش را از نرده ها بالا کشید و فریاد مردم دارند داخل ساختمان میشند درها را باز کنید باید بریم کمکشون.
موزه باز شد و علی اکبر به خیابان پرتاب شد اما پیش از آنکه لبخند پیروزی روی لبهایشان بپشیند، یک بار دیگر گلوله ها با صدای گوشخراش روانه ی سیل جمعیت شد.مردمی که روی پله ها و پشت در شهربانی بودند روی زمین دراز کشیده و سینه آسفالت چسباندند.
،✨✨✨✨✨
دیگر خبری از صدای گلوله و هیاهوی مأموران مسلح نبود .کسانی که به ساختمان شهربانی راه پیدا کرده بودند ،پیروزمندانه در حال حمل اسلحه و ادوات دیگری که به غنیمت گرفته بودند ،تلاش می کردند تا از پنجره های اطراف ساختمان به زیر زمین بروند. روشنایی روز با دود لاستیک های به آتش کشیده شده سیاه و تیره شده بود .با رفتن آخرین آمبولانس حمل مجروحین، علی اکبر که از پسرانش بیخبر بود، ناامید راهی بیمارستانسعدی شد .شاید خبری از آنها بیابد. مردم به دنبال خبری از گمشده هایشان پشت میلههای در بیمارستان تجمع کرده بودند .مردی پرسید: دنبال کسی می گردی؟
_بله دنبال پسرانم هاشم و مهران اعتمادی!
_برو اونجا اسم زخمیها و کشتهها را زدن به دیوار!
با گام های لرزان به سمت دیواری که مردم تجمع کرده بودند رفت .چند بار با عجله اسامی را خواند ولی اثری از نام فرزندانش ندید. آرام برگشت. دوباره به سوی شهربانی به راه افتاد .اطراف شهربانی هیچ شباهتی به چند ساعت پیش نداشت .حالا مردم بی هیچ ترس و دلهره فارغ از حرکت تانک ها آزادانه داخل ساختمان رفت و آمد میکردند و غنایم را با خود می بردند. ناگهان با دیدن یک چهره آشنا جلوتر رفت و به درشهربانی زل زد. جوانی که صورتش مثل سیاه پوست ها تیره بود و جعبه زیربغل داشت. لبخند زنان به طرفش می رفت. میان صورتش تنها دو چشم درخشنده و یک ردیف دندان سفید دیده میشد، یک راست به طرف آمد و گفت:« سلام بابا !چطوری؟»
_تویی هاشم؟!
_پس می خواستی کی باشه؟! خب معلومه ک منم!
علی اکبر اورا در آغوش کشید و بوسید.
_«شکر خدا که سالمی !پس برادرت کو؟!»
_اونم حالش خوبه !چند دقیقه پیش همین جا بود .فکر کنم با یکی از آمبولانسها اسلحه ها رو برده ..!
_کجا بودی پدر صلواتی؟! من تمام شهر را دنبال شما دوتا گشتم. صورتت را اینطور سیاهشده؟! اینا چیه دستته؟؟
_یکی یکی بابا جون! اول آن که توی زیرزمین شهربانی بودم. سیاهی صورت هم به خاطر دود آتیشه. تمام سند ها را آتش زده بودند .اینها هم که میبینی فشنگه.! فشنگ کلت!اینا رو باید خارج می کردم تا توی آتیش منفجر نشه!تحویل میدم به این آمبولانس .دارند اسلحه ها را جمع میکنند.
هر دو شانه به شانه از میان دود و آتش و ازدحام به سوی خانه به راه افتاد.
ادامه دارد...
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✍برشے از وصیــت نامــه💌
🌸در روزگارانے دوســت داشـــتم دکتــر شـــوم ، مهندــس شوم پولدار شـــوم و آرزوها داشـــتم .....
اما عاشقے چون #حسيـــن (ع) را ديــدم و عــشق را فهميـــدم او سوزاند، مـــرا ســوزاندنے عجــيب و اکــنون فقـــط آرزو دارم #شهيـــد شــوم .🌹❤️
#شهید_حسنعــلی_ثریاپـــور
#شهــدای_فارس_شیراز
#ســالروز_شهادت
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
*گُفتَم↡
دِگَر قَـلبم شوقِ شَهادت نَدارد...🥀
گُفت↡
مُراقِبِ نِگاهَت باش
| اَلعَینِ بَریدُ القَلبــــ |•°
چشـم پیامرسان دل است...♥️
#شهادتاتفاقےنیست
#مقدمهسازےمیخاد
✨⚡️✨⚡️✨
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#رســم_شهــدا
یکے از اقــوام در بیمــارستان بسترے بود و مریضے بسیــار سختے داشـــت و داروهــاے او در داروخــانه های فســا گیر نمی آمد. ...😔
🌿آن زمــان صـفرعلے 10ـ 12 سـاله بــود.
زمانے که دید هــیچ کــدام از اقـــوام حـــاضر نيســتند به شیــراز بروند و پول خـــرج کنــند، داوطلــب شــد که به شیـراز برود و هر طـور شــده داروے آن زن بـیمار را تهیــه کــند ،او 1000 تومــان از دســترنج خودش را برداشــت و به شــیراز رفت و با خرید داروهای آن بیمار جان او را نجــات داد.🤩😊
✨✨✨✨
#شهـید_صــفرعلی_خـوزه
#سالروز_شهادت
#شهداے_فــارس_فســا
🍂🌹🍂🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
🌱🍃🌱🍃🌱🍃
🍃
🌱
#در دفتــــر 📒
خاطراتتان بنویسید:
هر چہ ڪہ داریم
ز #شــــــهیدان داریم...👌
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🌸
🌱
🍃@shohadaye_shiraz
🌱🍃🌱🍃🌱🍃
فرا رسيدن ميلاد ميراث دار عصمت و ولايت، مجمع دانش و بينش، ﻫﺪاﻳﺖ ﮔﺮ اﻣﺖ, حضرت امام علی النقی الهادی(ع) بر ﻫﻤﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ مبارک باد
💐🎊💐🎊💐🎊
#ﻫﻴﻴﺖ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#توجــه ...✋
دوستان و همسنگراےشهدایے 😊
خرید اقلام نهمــین مرحله کمــک های مومنــانه هییت در ســال جاری در روز ولادت امام هادے.ع. در حال انجام مےباشد
🤗🤗
فقط چند تا مطلب :
1⃣وقتے رهبرمان دوباره سفارش به طرح کمک به نیازمندان کردند یعنے هر جور شده باید پاے حرف رهبرمان باید باشیم ... فرق نمیکنه چقدر کمڪ کنیم ..ـ به کدام هییت و گروه جهادے یا خودتان مستقیم ... فقط #حرف_امام_خامنه_اے روی زمین نماند
2⃣طبق احادیث در ایام غدیر هر صدقه و کمک ۲۰۰ هزار برابر میشه
پس یعنے یک تومان بدیم : ۲۰۰۰۰۰تومان میشه 🤩🧐
3⃣باز طبق روایات اگه یک درهم براے امام زمان.عج. خــرج بشــه ۲میلیون برابر ارزش داره پس اگر به نیابت امام زمان باشه کارمون میشه گفت:
۱:۲۰۰۰۰۰۰
چقدر خوب 😱☺️
4⃣ما که تو گروه شهداییم اگر حالا شهـدا بودنـد چه کار میکردند ....
پس مثل شهدا بشویم...✔️
🔻🔻🔻🔻🔻
حالا جمع این همه کار و نیت خوب میشه:
#به_فرمان_رهبرمان
#درایام_عیدغدیر
#به_نیابت_امام_زمان عج
#مثل_شهدا
🔻🔻🔻🔻
هر کے پاے کار است بسم الله...
👇
شماره کارت جهــت واریز مبالغ:
6362141080601017
ﺑﻨﺎﻡ ﻣﺤﻤﺪ ﭘﻮﻻﺩﻱ , ﺑﺎﻧﻚ اﻳﻨﺪﻩ
🌷🔺🌷🔺🌷
هییــت شهــداے گمنــام شیراز
🌹✅🌹✅🌹
تبلیغ فراموش نشـــود
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_دوازدهم
🌿هاشم بدن خسته اش را یله کرد و به دیوار تکیه داد و گفت:« دیگه بطری خالی نداریم؟!»
مصطفی فیتیله را داخل آخرین بطری بنزین گذاشت و در آن را محکم کرد.
_نه ولی قرار بچه ها بیارن!
هاشم نگاهی به ردیف کوکتل مولوتوف هایی که ساخته بودند انداخت و به شوخی گفت:« عجب اسم سختی داره!»
مصطفی لبخندی زد :
_ از اون سخت تر پرتاب کردنشه!
_کجا سخته ؟!میخوای الان یکیش رو برات پرت کنم؟!
ناگهان مصطفی خودش را از روی زمین جمع کرد و وحشت زده گفت :«جون خودت با اینا شوخی نکن خطرناکه!»
هاشم بلند شد و همانطور که بطری را بالا گرفته بود دست دیگرش را در جستجوی کبریت به طرف جیب برد. مصطفی با یک گام بلند به سمت در رفت ،اما با صدای قهقهه هاشم سر جایش نشست و به او زل زد .هاشم بطری را زمین گذاشت و گفت :«دیدم خیلی وارفته ای خواستم یه تکونی به خودت بدی..»
صدای باز و بسته شدن در خانه که به گوش رسید .مصطفی گفت :گمونم بچهها بطری آورده باشند.
لحظهای بعد احمد در مقابل در ظاهر شد. نگاهی به آنها انداخته و به کسی که پشت سرش بود گفت ::بیا پایین»
هاشم و مصطفی با کنجکاوی به جوانی که مردد بالای پله ها ایستاده بود زل زدند. احمد سلام کرد و به دوستش گفت:: این هاشم ..این هم مصطفی»
جوان پا به پله ها گذاشت دستش را به سوی آنها دراز کرد و نگاهی به بطری ها انداخت و گفت:: دست مریزاد خسته نباشید»
احمد کیف دستی پر از شیشه های خالی را روی زمین گذاشت.
_ایشان محمد، یکی از دوستان قدیمی!
جوان روی پله ها نشست و منتظر ماند تا او ماجرا را تعریف کند.هاشم و مصطفی هم منتظر به دهان احمد چشم دوختند.
_محمد امروز از کازرون اومده .موضوعی برام تعریف کرد که دیدم بهتره با شماها درمیون بذارم.
احمد بعد از چیدن با تنها خودش را روی زمین یله کرد .
_بهتره خودش براتون بگه!
محمد که بی تابی آنها را دید ،جلوتر رفت و گفت:« موضوع پادگان کازرون ِ»
_خوب چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!
احمد با خنده گفت: اصل مطلب همینه که اتفاقی نیفتاده!
محمد رشته کلام را در دست گرفت.
_حق با احمده .جریان اینه که ،اون اتفاقی که باید بیفته هنوز نیفتاده! منظورم تسخیر پادگانه!پادگان هنوز کاملا در اختیار نیروهای نظامیه! ما برای تسخیر و احتیاج به کمک داریم. احمد به من گفت که شما می تونید کمکمون کنید.
هاشم از جا بلند شد و شروع به قدم زدن کرد:
_اسلحه چی؟ دارید؟
_مشکل من هم اینه که اسلحه توی دستمون نیست ،یعنی به اندازه کافی نداریم.
_پس باید یه جوری تامین کنیم؟!
احمد با خوشحالی گفت: راستش من به محمد گفتم که تو میتونی ترتیب این کار رو بدی!»
هاشم زیرکانه لبخند زد و گفت:« لازم نیست هندونه زیر بغلم بذاری!»
مصطفی با تعجب پرسید: یعنی اسلحه ها را از شیراز ببریم اونجا؟!
هاشم گفت: چرا که نه اتفاقاً فکر خیلی خوبیه!
و رو به محمد ادامه داد :در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
_شوخی می کنی هاشم ؟!
_نه !مگه با اسلحه میشه شوخی کرد؟!
احمد گفت: اینقدر شور نزن .کار را باید به دست کاردان سپرد.
هاشم چپ چپ به او زل زد .
_دیدی باز شروع کردی به هندونه گذاشتن !آخه الان که فصل هندوانه نیست. یه کاری نکن که ببندمت به این کوکتل...
کمی مکث کرد و به مصطفی ادامه داد
_کوکتل چی؟!
مصطفی خم شدن هاشم را به طرف بطریها را که دید ،به سوی بالای پله ها دوید و در همان حال گفت :«بابا احمد اینقدر سر به سرش نزار.یک کاری دست خودت میدی ها!!
💥💥💥
هاشم سر از سجده برداشت جانماز را جمع کرد .نگاهی به چشمان منتظر و مضطرب دوستانش انداخت.
_کم کم پیداشون میشه.
_توی این دو سه روزه چطوری ترتیب اسلحهها را دادی؟!
_انگار یادت نرفته چقدر هندونه زیر بغلم گذاشتی .بالاخره حرفات کار خودش رو کرد.
مصطفی با هیجان گفت:« حالا چه چیزایی جایی گیر آوردی؟!»
_اینقدری هست که باهاش پادگان کازرون را آزاد کنیم.
و رو کرد به محمد و ادامه داد: «فقط باید ترتیبی بدی که اونا رو اول یه جای امن پیاده کنیم»
هنوز هوا روشن نشده بود که وانتی روبروی خانه ایستاد. هاشم از خانه خارج شد و با راننده صحبت کرد و به میان دوستانش برگشت.
_اگه حاضرید بریم .بیشتر از این معطل بمونیم خطرناکه»
احمد پریشان گفت: «برنامه چیه !؟چه جوری باید بریم؟»
هاشم خندید
_«به قول خودت کار را باید به کاردان سپرد مگه نه؟!»
_از خودمون میخری به خودمون میفروشی؟!
_نگران نباش توکل به خدا !توی راه همه چی رو توضیح میدم.
اتومبیل های حامل اسلحه از دروازه شهر به سوی کازرون راه افتادند .فردای آن روز خبر تسخیر پادگان کازرون دهان به دهان میگشت.
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#ﺷﻬﻴﺪﺳﺎﻣﺮا 🌹
کار شـهید علمـداری و همکـارانش در عـراق، کنتـرل هواپیماهـای بـدون سرنشین در جوار ملکوتی حرم امام ﻫﺎﺩﻱ و اﻣﺎﻡ ﻋﺴﻛﺮﻱ(ع) بود.
شـب آخـر، ابتـدا بـا همکارانش به زیارت میروند و سپس حدود ساعت یازده شب به من زنگ زد. صدایش را که می شنیدم، به گریه مـی افتـادم. دسـت خـودم نبـود. داشـت دلداری ام می داد که صدای خمپاره ای شنیدم. از او پرسیدم: «ایـن صـدای چـی بود؟» گفت: (چیزی نیست… باور کن جایمان امن امن است.)
همان شب وقتی که صحبتش با من تمام شد، خمپاره ی دیگری میزننـد و او به شدت مجروح و به بیمارستان منتقل می شود. سرانجام در ساعت دو بامداد روح بی قرار او در جوار امام عزیزش، آرام می گیرد و به لقاءاالله میپیوندد.
🌹🌷🌹🌷
#ﺷﻬﻴﺪﺷﺠﺎﻋﺖ_ﻋﻠﻤﺪاﺭﻱ
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb