صبــح های جمعـه ،
ردّ آمدنت را گرفته ام
و به دلتنگی هایی رسیده ام
که ندبه ندبه میگریند...
همان چشم هایی که در فراق خورشید
مانده اند!!
راستش مانده ام ،
کی طلوع خواهی کرد یابن الحسن؟؟!
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج🤲🤲ْ
#سلام_امام_مهربانم🌸🍀
🏴ﻳﺎﺻﺎﺣﺐ اﻟﺰﻣﺎﻥ ع #ﺗﺴﻠﻴﺖ
🌹🌷🌹🌷
ว໐iภ ↬ @shohadaye_shiraz
#قابل_توجه
#دفاع_مقدس
#اقتدار_چهل
🔴📢 ابلاغیه سرلشکر شهید مهدی باکری به فرماندهان زیر دستش!
🔹بعد از همه نیروها غدا بگیرید، کمتر و دقیقا هم نوع آنها باشد، در داشتن مواد غذایی، چادر و پتو فرقی با بقیه نداشته باشید. و...✅
#مدیریت_انقلابی
#دفاع_مقدس
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_ششم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
_بله آقا جون! چیزی که ما امروز بهش نیاز داریم زن نیست. تمام کردن جنگه.خدا میدونه هر جوانی آرزو داره زن داشته باشه و سر و سامون بگیره ولی شما این وضعیت را ببینید! دنیا پشت سر صدام وایسادن که شکست نخوره .من مطمئنم اگه شما پدر و مادرها دعا کنید خدا کمکمون میکنه.
آنقدر روی همین چمنها گفت تا مادرش هم طرف او را گرفت
_امیدم پیش خداست که جنگ زودتر تموم بشه.
همانجا بود که نگاه کرد توی چشمهای مادرش و گفت: خیلی نگران نباش !چه جنگ تمام بشه و چه نشه دو ماه دیگه صبر کنی ,برای همیشه برمیگردم پیش تو دیگه هیچ جا نمیرم»
لبخند رضایت توی صورت مادرش نشست و دریایی از امیدواری در نگاهش موج زد.
_والا ننه .. اگه ملت هر کدام اندازه نصف تو رفته بودند جبهه ،تا حالا کفن صدام پوسیده بود .دو ماه که تمام شد بیا یه مدت بمون شیراز ببینیم جنگ چی میشه!
_ننه تورو خدا نگو جنگ چه میشه ! بگو شما پیروز میشید و دل مردم امام و شاد می کنید .مگه نشنیدی چقدر از رادیو تلویزیون گفتند که امسال سال پیروزیه!
دست هایم برای دعا بالا رفت.
_خدایا به حق این غروب غمگین قَسمت میدم آرزوی علیرضا و همه این جوان ها را برآورده کن خدایا به حق اهل بیت ناامید شون نکن!
هرسه آمین گفتیم. علیرضا باز هم تاکید کرد که این مدت شب و روز برایش دعا کنیم. می گفت امسال قرار است سرنوشت جنگ تمام شود.تا وقتی که اتوبوس از راه رسید بحث کش پیدا کرد .لحظه اتوبوس بوق میزد و کنار میکشید علیرضا هم از روی چمنها بلند میشد .دسته ساک برزنتی یشمی اش را چنگ زده بود. قبل از اینکه راه بیفتد همدیگر را بوسیدیم بعد نگاهش روی چهره من و مادرش عوض میشد. یک نگاه به من یک نگاه به مادرش. من هم مثل مادرش چنین رفتاری را بد می دانستم از قدیم ندیم شنیده بودیم که مسافر نباید پشت سرش را نگاه کند. اما علیرضا تا پای رکاب هم برگشت و نگاهمان کرد. مادرش فقط نگاهش می کرد و زیر لب وردی را می خواند که به گوش من نمی رسید .اشک صورتش را پوشانده بود.
به قدری محو خاطرات دو ماه پیش و خداحافظی علیرضا هستم که انگار نه انگار قرار است به اهواز برویم .نگاهم میخ می شود به جایی که علیرضا نشسته بود. وقتی به آن جمله اش که «دو ماه دیگر برای همیشه برمیگردم پیشتون» فکر میکنم. دلم آشوب می شود. این جمله را ربط میدهم به دو روز پیش از آن و خاطره توی دارالرحمه و جایی را که برای قبرش نشان میداد.. به اینجا که میرسم دلم آتش میگیرد.
_بازم شروع کردی؟!
برای چندمین بار است که حاج داوود نصیحت می کند که گریه نکنم. اما چه کنم؟ انگار توی دلم رخت می شویند !هیچ وقت نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم.مجموعه ای از اتفاقات پشت سر هم قطار شده و من ناخواسته همه را ربط میدم به خواب شب قبل و نمیتوانم گریه نکنم.
_حالا گیرم منم از فسا سر و کله ام پیدا نمیشد. تو میخواستی بمونی خونه و ایجوری گریه بکنی و اذیت اون بچه های زبان بسته؟!
اذان گوی مسجد امام سجاد به عبارت حی علی الفلاح که می رسد بالاخره سر و کله اتوبوس پیدا میشود .سه بار پشت سر هم بوق میزند. داوود از جا بلند می شود و برایش دست تکان میدهد .میگویم :حالا کجا از نماز بخونیم؟!»
برادرم هول به طرف اتوبوس میرود .من هم را برمیدارم و دنبالش راه میافتم .چند قدمی نرفتم که ناخواسته برمیگردم و به پشت و یک نظر جای خالی علیرضا را نگاه میکنم.
سه ردیف مانده به آخر کنار برادرم می نشینم.اگر نگرانی علیرضا و خسرو نبود ،میشد با هم بگو بخند داشته باشیم. از جلیان فسا و اوضاع و احوال آنها بپرسم و از بدی های زندگی در شهر و دردسرهای کاسبی و نان درآوردن از راه رانندگی بگویم.
_عباس تو باید خیلی قویتر از من باشی. اگه میبینی تا اینجا آمدم به خاطر سخت گیری مادر خسرو بود که گفتم یهو پس نیفته و دردسری چاق بشه .اما تو که خدا یه زن بهت داده عین کوه !!چرا خودتو اذیت می کنی؟!
می گوید و همچنان شانه ام را مالش می دهد ذهنم می رود به ایام جوانی و روزهای آخر سال ۳۹ پیش که ۲۷ سال بیشتر نداشتم. انگار همین دیروز بود که با یک جشن در یک روز عروسی کردیم.
همه اهل جلیان جمع شدن توی حیاط بزرگ خانه ما .نامزد داوود جلیانی بود و لازم نبود راه دوری بروند .اما تا روستای نوبندگان راه کمی نبود. تعداد زیادی باید با اسب و پیاده به آنجا می رفتند برای عروس کشانی.
یک سال بعد دو روزی از زایمان زنم می گذشت. به رنگ پریده و لکه های روی صورتش خیره شدم .خوشحالی اش به خاطر بچه به قدری بود که درد زایمان را فراموش کرده بود .خودم هم از خوشحالی بال بال می زدم .
_خوب برای اسم بچه مون هنوز هم رو حرفت هستی؟
گفتم: علیرضا مگه اسم خوبی نیست؟
جفت دستهای مادرش بالا رفت
_قربان آقا امام رضا برم! خدایا هزار بار شکرت!
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
💌 #وصـــیت_شهیـــد* 💌
*از شمـــا ميخواهـــم كہ جنازه مـــرا #گلبـــاران نكنـــيد. چــون كہ جنـــازه #امـــام_حســـن مجتبے(ع) را تيــرباران ڪردند.* 😭
🎙️در#تشـــييع جنــازه ام آواے #قـــرآن ســـر دهيــــد تا منافقيــــن از صداے آن گوشــشان ڪر و چشمشـــان بــخاطر شـــما ڪور شـــود 🔊
#شهیـــدحسيــن_سلیمانی
#شهدای_فارس
🏴🏴🏴🏴
🦋-┅─🍃-🦋
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩🎥 فارس دیار دلاوران
🔹️از دامن زن مرد به معراج رود!
(نقش زنان فارس در دفاع مقدس)
#ما_قوی_هستیم
#ﺩﻓﺎﻉ_ﻣﻘﺪﺱ
🌹🌷🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪا ﺷﻴﺮاﺯ 👆
#راز_نامه ای که #شهیدسلیمانی وصیت کرد در کفنش بگذارند* ‼️
❇️❇️❇️❇️❇️
🔰 #سکانس_اول🔻🔻
محمدحسین دو ساعت بی صبرانه جلوی در خانه شهید *حشمت اله سهرابی* برای دیدار حاج قاسم منتظر مانده است.😞
🔰 #سکانس_دوم*🔻🔻
سردار که از خانه شهید بیرون می آید،محمدحسین محجوبانه می پرسد:شما فقط به منزل خانواده شهدای مدافع حرم میروید⁉️
_نه منزل همه شهدا میروم
_ *مادر من هم دختر شهید است منزل ما هم بیایید*
_حتما می آیم😇
🔰 #سکانس_سوم*🔻🔻
گنجشک قلبش خودش را به قفس سینه می کوبد.بعد از ٣٢ سال احساس می کند پدرش را می بیند.سعیده و بچه هایش اشک شوق می ریزند.حاجی پدرانه حالش را می پرسد و پیشنهاد میدهد با بچه هایش عکس بگیرد. دو خط نامه هم برای همسر سعیده می نویسد که *"هوای دخترم را داشته باش"* 🥰
🔰 #سکانس_چهارم*🔻🔻
چندروز گذشته و دلش هواییست. برای عرض سپاس نامه ای می نویسد تا به سردار برسانند.باورش نمی شود اینقدر سریع جواب نامه اش را دریافت کند"
*"نامه پر از محبتت خستگی را از عموی جامانده به انتظار نشسته ات زدود، وصیت میکنم این نوشته تو را در کفنم بگذارند و یقین دارم که ناجی من در آن تنگنای تاریک خواهد بود."* 💔
🔰 #سکانس_پنجم🔻🔻
خبر شهادت سردار ،دوباره یتیمش می کند. ناباورانه و اشکبار ،نامه را به منزل سردار میبرد تا به دست خانواده حاج قاسم برساند برای عمل به وصیت سردار 😭
سعیده دختر #شهید حسین نصرتی*
🦋-🍃═ঊঈ🌹ঊঈ─🍃-🦋
@shohadaye_shiraz
ﻧﺸﺮﻓﻘﻄ ﺑﺎﻟﻴﻨﻚ ﻛﺎﻧﺎﻝ 👆
🌸🌙🌸🌙🌸🌙
به کدام روشنی
جز لبخند بیمنّتت
گِره بزنم روزم را...؟!
تا چشم کار میکند جای تــو خالیست...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌸🌙🌸🌙🌸🌙
@shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_هفتم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من هم چند بار گفتم الحمدالله و بچه را با زور از او گرفتم.
_نکن این کارو!مگه بچه دو روزه را میشه بوسید!به حرفش اعتنایی نکردم. انگشتان کوچکش را هم می بوسیدم .پلکاش هنوز بسته بود.
_تاکی چشاش ایجوریه؟!
_جوری میپرسی انگار ده تا بچه بزرگ کردم !!گمونم تا ۴۸ تموم نشه چشاشو خوب باز نکنه!
_تا اون موقع که دق می کنم!
_چشم به هم بزنی تمام شده!
آرام در گوشش اذان گفتم.از شوق اشک میریختم.مادر علیرضا خنده ای کرد و گفت:« عباس دیگه چرا گریه می کنی؟! پناه بر خدا که..»
و حرفش را نصفه نیمه رها می کرد. اذان که در گوش بچه گفتم مادرش بچه را از من گرفت.
_تو مگه کارو زندگی نداری ؟!خوب پاشو برو سر کارت!
_چه کاری ؟!ننه علی، به خدا دلم نمیاد از در این خونه پا بیرون بزارم .آخه تو مگه نمیدونی چقدر علیرضا رو دوست دارم!
_پاشو پاشو !خودتو لوس نکن! برو سرزمین که داوود عصبانی میشه ها!!
هرچه بزرگتر میشد دوست داشتنی تر می شد. بیدار که بود لحظهای نبود که بغل کسی نباشد .با گونی برایش گهواره درست کرده بودیم. طناب بلندی به آن بسته بودم و هی تکان میدادم. عمو داوودش گوسفند داشت و هرروز برای مادرش شیر می آورد و اصرار میکرد که ننه علیرضا از آن شیر ها بخورد تا بتواند به بچه شیر بدهد.
راه که افتاد ،توی کوچه و محل همه علی شیر صدایش می کردند. عقل و فهم که پیدا کرد ،میرفت از بقال محل آجیل مشکل گشا می گرفت و نذری میداد. آنقدر دوست داشتنی شده بود که دایی اش که از تهران میآمد یکسره میآمد منزل ما .میگفت که فقط به خاطر علیرضا آمده است!
دبستان خیام روبروی روستای جلیان فسا، اولین مدرسه ای بود که بچه ام به آن پا نهاد. همان ابتدای سال بود که معلم و مدیر دبستان به او علاقهمند شدند. چیزی نگذشت که به خانه ما آمدند و از نبوغ علیرضا تعریف و تمجید کردند .از من و مادرش به خاطر خوبی های علیرضا گرم تشکر کردند و رفتند.
در آن سال علیرضا با نمرات عالی قبول شده آماده شد برای کلاس دوم .همان موقع یک لندرور داشتم.یک روز با علیرضا به شهر رفتم. بین راه چند تا از آشنایان را دیدم .اینها را سوار کردم با خودم به فسا آوردم .چون گواهینامه نداشتن ناچار شدم همراهان را اول شهر جایی به نام پست ۱۰۳ پیاده کند. حرکت کردم رفتم پمپ بنزین. آنقدر گیج همین بحث گواهینامه و پلیس بودم که حواسم به علیرضا نبود. سرپمپ تازه متوجه شدم بچه نیست.
حدس زدم که باید همراه همان آشناها پیاده شده باشد.نفهمیدم که خودم را رساندم به ایستگاه ۱۰۳ . موقعی که رسیدم دیدم علیرضا مظلوم منتظرم نشسته است، بیشتر دلم سوخت. گفتم:« بابا تو رو خدا منو ببخش که اذیتت کردم .به خدا هیچ حواسم نبود»
در عمق نگاه یک دنیا مظلومیت بود اما خندید و گفت: میدونستم برمیگردی. این بچه ۶ ساله آنقدر می فهمید که از جایش تکان نخورده بود.
سال ۱۳۴۸ بود که در شهر فسا خانه خریدیم و بنا شد برای همیشه از جلیان برویم.. رفتیم فسا آنجا ساکن شدیم. علیرضا را هم در دبستان ابن سینا ثبت نام کردیم .مدت زیادی نگذشت که در آنجا هم نبوغ خودش را نشان داد و نظر معلم و مدیر مدرسه را جلب کرد. سه سالی که در فسا بودیم به خوبی و خوشی گذشت .خوشحال بودیم که علیرضا هر روز بهتر خودش را نشان میدهد .کلاس چهارم را که تمام کرد آمدیم شیراز.
نزدیک قدمگاه منزلی خریده بودیم و ساکن شدیم .دقیقاً سال ۵۲ بود .علیرضا را این بار در دبستان ریاضی قدمگاه ثبت نام کردیم و به کلاس پنجم رفت. در حالی که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود ،مرتب برای نماز به قدمگاه می رفت. چیزی نگذشت که آنجا هم نظر خادمین قدمگاه را جلب کرد و از ما اجازه خواستند که علیرضا در آنجا اذان بگوید .من هم اجازه دادم. علیرضا هم مرتب در آنجا اذان میگفت. همین موضوع باعث شد که مردم محل خیلی زود با ما صمیمی شوند و ارتباط برقرار کنند .توی مدرسه هم با خواندن مقاله زیبا سر صف صبحگاهی مرتب جایزه میگرفت.
_عباس.!!
با صدای حاج داوود یکی میخورم
_چرا ساکتی ؟!میخوای جامونو عوض کنیم؟!
جایمان را عوض میکنیم. شیشه را به زور به طرف عقب می کشم.باد زوزه می کشد. تصویر علیرضا لحظهای از نظر محو نمیشود .گاهی طفل شیرخوار .گاهی بچه مدرسه ای با کوله کیسه کولی پر از کتاب و نوک مدادی که از یک گوشه اش زده باشد بیرون ..بزرگترش میکنم با مشتهای گره کرده در کنار فلکه ستاد و فریادهای مرگ بر شاه و تکبیر های کوبنده جماعت دور و اطراف.
می شود شاگرد شوفر .!او را کنار دستم می نشانم .برای چای غلیظ می ریزد و یک حبه قند می گذارد روی داشبورد.
_آقا جون تو درست ماشالله ورزیدهای. اما همین که وزنت بالاست باید کمتر شیرینی بخوری!
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
#سیره_عملےورفتارےﺷﻬﺪا
🍃با همه فرق داشت. هرشب درست ساعت مناجات و اشک و آه و نماز شب بچه ها، یک قطره آب می شد، می رفت توی زمین و و دیگه کسی نمی دیدش.
همیشه برای من سوال بود. *یک شب حول و حوش ساعت 2 نصف شب – که اکثر بچه ها برای خوندن نماز شب یک جا سنگر می گرفتند!او را با شلواری که پاچه هاشو بالا زده بود مشغول شستن توالت های گردان دیدم!*
با خودم گفتم: "آخه نصف شب، شستن دستشویی های گردان کجاش بندگیه؟ کجاش عاشقیه؟🤦🏻♂️
ولی وقتی شنیدم به آرزوی عجیبش رسیده، باز هم توی دلم گفتم: بابا تو دیگه کی هستی؟
وصیت کرده بود: *دلم می خواد مثل اربابم بی سر، مثل امیر علقمه بی دست و مثل مادر سادات بی نام و نشان شهید بشم* 💔
آخر سرهم، یه غروب غم انگیز، بعد از سال های سال، چند تا از رفقاش استخوون های متلاشی شده پیکرش رو، تو ردیف اول قطعه جنوبی گلزار شهدای «آباده» دفن کردند. 🕯️
#شهید_سعید_کابلی
#شهدای_فارس
🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
#خاطره
✍حضرت آقا آمده بودند کرمان. مثل همیشه یکی از برنامههایشان دیدار با خانواده شهدا بود. قرعه افتاده بود به نام ما. دیگر از خدا چه میخواستیم؟ وقتی آمدند حاج قاسم هم همراهشان آمده بود. لابهلای حرفها از فرصت استفاده کردم و رو به حضرت آقا گفتم: «آقا انشاءاللّه فردای قیامت همه ما رو که اینجا هستیم شفاعت کنید.» فرمودند: «پدر و مادر شهید باید من و شما را شفاعت کنند.» بعد هم خم شدند و سرشان را بهطرف حاج قاسم گرداندند. نگاهی به حاجی کردند و فرمودند: «این آقای حاج قاسم هم از آنهایی است که شفاعت میکند انشاءاللّه.»
حاجی سرش را انداخت پایین. دو دستش را گرفت روی صورتش.
ــ بله! از ایشان قول بگیرید به شرطی که زیر قولشان نزنند.
جلوی در ورودی دیدمش. مراسم افطاری حاجی به بچههای جبهه و جنگ بود. گفتم: «حاجی قول شفاعت میدی یا نه؟ واللّه اگه قول ندی داد میزنم میگم اون روز حضرت آقا در مورد شما چی گفتن؟»
حاجی گفت: «باشه قول میدم فقط صداش رو در نیار.»
زوری زوری از حاجی قول شفاعت را گرفتم.
🎙 راوی: جواد روحاللهی
📚 منبع: سلیمانی عزیز، انتشارات حماسه یاران، ص 58
👇👇👇
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
9.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چه کسی حاج قاسم سلیمانی را از محاصره نیروهای بعثی عراق در دفاع مقدس نجات داد؟
🏴🏴
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺎﺝ_ﻗﺎﺳﻢ ﺳﻠﻴﻤﺎﻧﻲ
#ﺷﻬﻴﺪ ﻣﺮﺗﻀﻲ ﺟﺎﻭﻳﺪﻱ
#ﺩﻓﺎﻉ_ﻣﻘﺪﺱ
✍️ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ واتسـاپ:
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید