eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴۳۸ سال پیش، سحر ۱۹ آبان ۱۳۶۱، ۲۳ محرم 🌷فضای زیادی نبود. خسته، پهلو به پهلوی هم نشسته و دراز کش خوابیده بودیم. با صدای حبیب بیدار شدم. .. بچه ها نماز صبح! خودش اذان گفت و امام جماعت شد. بعد از نماز شروع به خواندن زیارت عاشورا کرد. حال عجیبی داشت. بین عاشورا، مرتب می گفت شیخ شوشتری می فرماید... زیارت خواند و روضه های شیخ شوشتری را می خواند تا رسید به روضه تیر سه شعبه... تیری که به سینه امام دوختند و امام از پشت آن را بیرون کشیدند و خون سینه امام بیرون ریخت. حبیب این روضه را می خواند به سینه خودش می کوبید. آنقدر اشک ریخت و به سینه زد که بی حال شد. هوا کامل روشن نشده به سمت تپه های 175 حرکت کردیم. درگیری شدیدی روی تپه ها بود. هر کدام به سمت یکی از تپه ها و برآمدگی های اطراف منطقه رفتیم. ساعتی نگذشته محمد شکیبا را دیدم که از فرق سرش تا روی صورتش خون جاری بود. سراغ حبیب را گرفتم. گفت: تیری به سینه اش نشست و ماند... بی اختیار یاد روضه تیر سه شعبه و ضربه هایی افتادم که حبیب بی خود از خود، به سینه اش می کوبید و روضه اباعبدالله را می خواند... سال هاست، تا زیارت عاشورا می خوانم و می شنوم بی اختیار یاد آخرین زیارت عاشورا حبیب می افتم و تیر سه شعبه ای که به سینه اباعبدالله نشست... 🍃🌷🍃🌷 حبیب روزی طلب 🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت پدر شهید کلافه بود اما نه از پوتین های سنگین و زمخت و نه از غریبی و غربت از لباس‌های زبر و خشن هم نبود با آن اسلحه چماقی بدقواره که مثل نامه اعمال به گردنش آویزان بود. چیزی که زجرش می داد فضای ناخوش پادگان بود. از فحشهای رکیک فرمانده گروهان گرفته تا رفتار زشت و زننده و شوخی‌های خلافی عفت همکاران فرمانده که مدتی می شد حسابی حالشان گرفته بود وسط گیری و پرخاش می کردند. اصلاً حواسشان سر جاش نبود. از همه مهمتر اینکه آنجا«نه آب بود و نه آبادی ، نه گلبانگ مسلمانی» انگار کسی اهل خدا پیغمبر نبود. ساعت سین و لوحه نگهبانی و وقتی برای نماز نداشت. یکی دو تا هم که توی پناه پسغوله ها نماز می‌خواندند از تیر و طعنه کج کلاه خان های فرمانده در امان نبودند و معمولاً نظافت دستشویی ها مجازات این خلافکاران بود. یک متر در یک متر فضای فلزی بود با شیشه‌های چهار جهت و کثیف و سقف شیروانی کلاه مانند که باقر مرتب در آن قدم زد. گاهی هم نگاهش را تا چند متری اطراف می توان و دستی به کل های از ته تراشیده اش می کشید و زبری خاصی زیر دستش احساس می کرد. فکر می‌کرد به این پایگاه جهنمی که در آن زندانی شده است. با پا محکم به کف فلزی برجک زد و برای لحظاتی روی پتو نشست که در گوشه برجک لم داده بود و نوار باریکی حاشیه آن ، گِل خشک شده بود. بلورهای درشت باران سر هم به اطراف برجک میخوردم و آسمان بغض کرده بود خیلی هم سنگین. هوای سرد کمی دورتر از پادگان بود که رفته بود مثل دل باقر. کم کم درس های واقع در زیر قرار گرفت و تفنگ چخماقی بر شانه او به امان خدا رها شد. هوا سرد و تن شهر خیس. «کیست؟! آشناست.. آشنا کیست؟!» طنین صدای بود که یکی دو ساعت بعد در فضای شب گرفته اطراف باجک پیچید و بعد از آن صدای کشیدن گلنگدن و چکاندن ماشه. باقر از پله های فلزی پایین آمد و فاصله تا آسایشگاه را زیر باران دوید. وقتی به خلاص شدن از پادگان اندیشید باران شدید تر می شد. به سراغ شیر آب رفت. بند پوتین ها را شل کرد و آستین هایش را بالا زد. سیاهی شب انبوه بود. لحظاتی بعد در کنار تختش پتویی را پهن کرد و آرام آرام چیزهایی را زمزمه کرد. انگار که بیرون آسایشگاه ایستاده و آسمان را تماشا می‌کند. دستهایش را مقابل صورت گرفت.پلکهایش که به هم میخورد باران شدید تر می شد. دو زانو نشسته بود و ذکر می گفت. کمی بعد هم متوجه پچ پچ دیگر سربازان بود. چیزهایی می‌گفتند صداهای خفه و از ته گلو. همین صدای خس دار کنجکاوی اش را برانگیخت. او را از جایش بلند کرد و تا کنار بچه های آسایشگاه کشاند. یکی دوتا از هم ولایتی ها بودند،بچه های کازرون. محفل حسابی داغ بود و تصمیم هایی گرفتند.خبر از آشوب و اعتصاب و راهپیمایی مردم و اینکه آقا گفته است: «سربازان از پادگان ها فرار کنند» نشستند و فکر کردند و نقشه مهم طرح ریزی شد. نیمه های شب طبق نقشه ،از سیم خاردار نزدیک برجک ۲ ، نگهبان از قبل توجیح شده بود تعداد زیادی سرباز پا به فرار گذاشتند. باقر باید میرفت آموزش نظامی دیده بود و کار با اسلحه را می‌دانست به مبارزان پیوست تاآموزش نظامی دیده بود و کار با اسلحه را می‌دانست به مبارزان پیوست تا آخرین لحظه پیروزی در صف مقدم حضور داشت. یک شب از همان شب ها خواب دید گل سرخی برنوک تفنگش روییده است. چند ماه بعد باقر به کرج برگشت به همان پادگان. کوله پشتی اش پر از خاطره بود. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
14.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ... ...😭 نقلی زیبا از به شهید 👌 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷گفت: بریم سنگر کمین. دنبالش راه افتادم. مقداری از مسیر را با قایق رفتیم. باید مقداری از مسیر را روی پد پیاده می رفتیم تا به سنگر کمین برسیم. فاصله این پد تا خط عراقی ها بسیار نزدیک بود و معمولاً در سکوت و تاریکی شب نگهبان ها عوض می شدند. حالا ما در روز و در دید دشمن به سنگر کمین می رفتیم. محمد محکم قدم بر می داشت. اما من از ترس اینکه هر لحظه تیر یا ترکشی به تنم بنشیند پایم می لرزید. فاصله ما با عراقی ها آنقدر کم بود که صدای تقه بر خورد خمپاره 60 با انتهای قبضه را می شنیدم و بی اختیار می نشستم و چند لحظه بعد خمپاره روی پد، به زمین می نشست. من می نشستم، اما محمد محکم قدم بر می داشت. چند دقیقه بعد رگبار عراقی ها روی پد شروع شد. برق گلوله های رسامی که از جلو و بالای سرمان رد می شدند را می دیدم و باز پایم سست می شد و می نشستم و می خوابیدم. اما محمد تمام قامت، با قدم هایی محکم به سمت سنگر کمین می رفت. بالاخره به سنگر رسیدیم. کمی کنار نگهبان کمین نشستیم. گفت برگردیم. باز محمد و قدم های استوار و منُ قدم های لرزانم. راوی اسماعیل سالارنیا 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
جواد در حین نقاشی حرم اباعبدالله(ع) شهید شد. همراه پیکرش شب ساعت ۳ بود که به رسیدیم. خسته به خواب رفتم؛ در خواب دیدم در حال تلقین جواد هستم. یک لحظه سربلند کردم؛ دیدم  حبیب هم لبه قبر نشسته است. گفتم چرا برنمیگردی؟ خانواده ات چشم انتظارند. خندید و گفت نمیخوام.گفتم حداقل بزار یه نشان قبر برات بزاریم‌ ؛ خانواده آرام بشن. با خنده گفت خوب بزارید. روز بعد جریان را به مسئولین بنیاد گفتم. قرارشد بالای سر قبر جواد؛ قبری هم برای حبیب حفر شود. کارهای تشییع انجام شد. مادر جواد داخل قبر رفت؛ گفت وصیت کرده که خودم او را در قبر بگذارم تا دشمنها شاد نشوند و مادران شهدا روحیه بگیرند. بعد صدای من زدند و گفتند شما برای تلقین بروید. وارد قبر شدم؛ صحنه خواب دیشب جلویم ظاهر شد. همان قبر دیشب بود.قبر حبیب هم جایی حفر شده بود که در خواب دیده بودم‌. قرارشد لباسی از حبیب را داخل قبر بگذاریم. حاج محمود حافظ را درآورد و تفالی زد. ابیاتی آمد که روی سنگ مزار حبیب حک شد. من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم. حبیب روزیطلب *🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋* http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
کتاب الماس.pdf
37.08M
🚨🚨 🚨🚨 بر اساس زندگینامه و خاطرات سردارشهید محمد اسلامی نسب 🔹🔹🔹🔹🔹 مسابقه👇 مسابقه کتابخوانی بر اساس کتاب زندگینامه اسلامی نسب برگزار می گرد ۱. 🔰نسخه فیزیکی کتاب 📚 در مراسم هفتگی میهمانی لاله های زهرایی / عصرهای پنجشــبه در قطعه شهدای گمنام شیراز ارائه می‌گردد ♦️نسخه الکترونیکی (پی دی اف ) از طریق کانال شهداي شیراز در دسترس عموم می باشد 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ۲. 🚨🚨جهت مشاهده سوالات مسابقه به لینک زیر مراجعه کنید ⬇️⬇️ https://formaloo.com/rd401 ⭕️مهلت شرکت در مسابقه تا ۲۰ شهریور ۱۴۰۰ می باشد ⭕️ شرکت برای عموم نیزآزاد مي باشد ➡️ ۳. به لطف الهی به ۱۲ نفر از برندگان مسابقه به قید قرعه پلاک طلا هدیه داده میشود🎁🚨 🔹🔸🔹🔸🔹 شیراز
🌿خیالتان را در آغوش کشیدم ، دستانم گل کرد .. و دوباره🌤️ صبـح دوست داشتن تان ، از راه رسید .. 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌹 *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹 و عزاداری شهادت امام سجاد (ع)🏴 🏴گرامیداشت سالگرد قمری شهادت عارف بالله شهید جاویدالاثر شهید حبیب روزیطلب 🏴 🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹 💢 *کربلایی سید محمد موسوی* 💢 : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ *پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۰ /از ساعت ۱۸* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔹🔺🔹🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت اکبر پارسا با هم آموزش میدیم دوره ای ویژه نظامی در سال ۵۹. یعنی وقتی که هنوز جنگ شروع نشده بود آموزش چتربازی و عملیات ویژه جنگ شهری چیزی که آن روزها به درد می خورد.چون اوج درگیری های خیابانی بود و منافقین با پشتیبانی رئیس جمهور وقت هر روز گلبانگ ای چاق می کردند. شایعه اعزام به فلسطین هم بین بچه ها بود که فکر می‌کنم برخاسته از سختی دوره‌آموزش بود. اما این دوران سخت نظامی ناتمام ماند چون جنگ شروع شد و دم های عملیات ثامن الائمه بود که ما عازم جبهه شدیم. همه با احتمال سفر به فلسطین باروبندیل بسته بودیم تا اینکه سر از آبادان در آوردیم. آبادانی که در شورا فسق قوت بود و دشمن خرمشهر را اشغال کرده بود. مادر دلگه مستقر شدیم روستایی که ۵ کیلومتر تا آبادان فاصله داشت. ۵۰ روزی شد که آنجا بودیم تا این که لشکر ۷۷ خراسان هم به ما ملحق شد. مکافاتی هم داشتیم که یک روز ملحق می شدیم دوباره فرمان می آمد که جدا شویم. باز فردا همین طور. در همین حال تعدادی از بچه‌های سپاه خوزستان هم به ما ملحق شدند. فرمانده گردان هم فردی بود به نام حاج زندی که از شیراز آمده بود و ما ۴۰۰ نفر بودیم آموزش‌دیده آماده اعزام به فلسطین! بالاخره کاربران قرار گرفت که ما با لشکر ۷۷ تلفیق شویم. یک نفر اهوازی هم که بعدها گفتند نفوذی بوده شد فرمانده گردان. معاون اولش هم یک سلمان لشکر ۷۷ بود که بچه مشهد بود به اسم منصور و وقتی عملیات شد ما هیچ کدام از این ها را ندیدیم.!! من و باقر معاون های گروهان بودیم. باقر معاون اول و من معاون دوم. سازماندهی که تمام شد جبهه «فیاضیه» را سپردن به گروهان ما . منطقه ای که نه شناسایی شده بود و نمیدانستیم دشمن کجاست. موقعیت خودی و دشمن اصلا معلوم نبود. از اسباب و اثاث جنگ هم خبری نبود. دریغ از یک آرپی جی خشک و خالی. فقط چند تا کلاچ داشتیم و چندتایی هم نارنجک. بدون کمترین تجربه جنگی. بنده خدایی به نام بهلول فرمانده ما بود. گفت بفرمایید این محور شما این هم رمز عملیات! ما هم در حاشیه رودخانه حرکت کردیم که بعداً فهمیدیم کارون است. باغ هم با طبع شوخ و شنگ و با لحجه قشنگی که داشت افتاده بود با چند کازرونی دیگر و بازار شوخی و خنده داغ بود. من هم آدم خشکی بودم از شوخی بدم می آمد و مرتب می گفتم :«باقر شوخی نکن!! ناسلامتی اینجا جبهه جنگه» ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷آقای اسلام نسب محکم و استوار، مثل یک نظامی کار کشته، به نیروها اعلام آماده باش داد. دوربین را روی صورت او تنظیم کردم، آفتاب در زمینه صورتش در حال طلوع بود و جلوه ای زیبا به صورت محمد داده بود. در حالی که به جمعیت نگاه می کرد، با صورتی بر افروخته و سرخ با صدایی رسا و بلند گفت: کل پادگان، به فرمان من، از جلو نظام... مراسم تمام شده بود. محمد را صدا زدم. وقتی آمد، گفتم: محمد آقا، یک تصویر از شما گرفته ام معرکه، نظیر نداره. با تعجب گفت: ببینم! تصویر خودش را که دید. نشست روی زمین. با دست چند بار توی سر زد و اشک از چشم هایش جاری شد. از این تغییر حال ناگهانی اش جا خوردم. گفتم: چی شد! با گریه گفت: زمانی که این فرمان را می دادم، خودم احساس کردم دلم تکان خورد، غرور را در خودم حس کردم. گفت: اکبر تو رو به حضرت زهرا(س) قسم می دهم، همین الان این فیلم را پاک کنی! گفتم: یعنی چی، مگه این فیلم چشه! باز گفت:نمی خواهم اثری از این غرورم باقی بمونه! تا فیلم را جلو خودش پاک نکردم، آرام نشد. راوی حاج اکبر بهرنگ فرد 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰حاج قاسم سلیمانی: نباید تردید کنیم که شهدا مثل اولیای الهی دارای اعجازند. اینکه به قبور آنها توسل می‌کنیم و استمداد می‌طلبیم برای این است که آنها مثل قطره‌ای به دریا وصل و جزئی از ائمه(ع) شده‌اند. 🔹🔹🔹🔹🔹 اگر دلت برای گلزار شهدا و شهدا تنگ شده ، دلت را روانه کن .... روانه گلزار شهدای شیراز ... کنار قبور ⬇️⬇️ 🚨🚨آنلاین شوید پخش مستقیم زیارت عاشورا از کنار گلزار شهدای گمنام شیراز :‌ http://heyatonline.ir/heyat/120
16.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴شب زیارتی امام حسین(ع) 🔹🔹🔹🔹🔹 ✨﷽✨ 📝حـاج اسمـاعیل دولابـے؛ "هنگامے ڪه به یاد امام حسین علیـہ الســلام افتـادید، تردیـدی نداشته باشیـد ڪه حضرت هم به یاد شمــاست🏴" 📚طوباےِ ڪربلا 🔹🔹🔹🔹🔹 🌷 🌷 🏴🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb