📝 #دلنوشته | #حرف_دل
🌾 شما رفتهاید،
ما ماندهایم و دنیایی پر از درد و محنت...
انصافتان کجاست...
اینهمه شوق وصال در وجود ماست و اینهمه دور باشیم؟
خدا بندهنواز است، حتی بندگان سیهروی را هم میپذیرد
شما ای شهیدان، شمایی که آینه جمال خدایید رحمی به دل بیقرار ما کنید
دستی بر سر به زیر افتاده از شرممان کنید.....
بهشت نمیخواهیم!!
بهشت باشد برای بندگان خوب خدا
ما به نگاه از سر لطف شما قانع هستیم ،حتی اگر در میان شعلههای آتشی دست و پا بزنیم که از اعمال بد خودمان شعلهور شده....
ما با یاد جبهههایی روزگار سپری میکنیم که شماها در آن درس عشق و دلداگی آموختید و در همان جبههها به افلاک پرواز کردید...
مارا چه شده که اینهمه سنگین شدیم؟ چرا بال پروازمان حرکتی ندارد؟
کجای کارمان خراب شده که سبکبال نیستیم؟
🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🥀⃟🌧
🌱هرآمدنۍرفتنۍدارد،
جزشهادٺ!...🥀
شھیدڪہشدۍمیمانۍ،
یعنۍخدا
نگہٺمیداردبراۍهمیشہ...!✨
#شهید_امان_الله_عباسی🕊️
#شهید_سید_محمد_کدخدا🕊️
#شهید_هاشم_اعتمادی🕊️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
صبح زود فردای عقدمان به تپه شهدای گمنام جهرم رفتیم، آن روز ایمان از هر ﺟﺎﻳﻲ حرف زد...
از مسافرتها و گردشهای دوران مجردیاش.
ﮔﻔﺖ :کربلا که میرود در بین شش گوشه مینشیند و همانجا آرزوی شهادت میکند و شهادتش را از حضرت میخواهد. ....
پاتوق ایمان و دوستانش همیشه مزار شهدا رضوان بود. تفریحگاه صبح و شب و نصف شبشان بود.
ایمان عاشق شهدا بود و شهادت بزرگترین آرزویش. اما هیچ وقت حرفی از رفتن و شهید شدن تا زمانی که در کنار من بود نمی زد.
هر حرفی از رفتن، نبودن و جدایی من از ایمان در میان میآمد، من را به هم میریخت و نمیخواست من را ناراحت کند و یا اینکه ناراحتی من را حتی ببیند
ﻭﻟﻲ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﻪ اﺭﺯﻭﻳﺶ ﺭﺳﻴﺪ ....
#شهیدمدافــع_حرم
#شهید_ایمان_خزاعینژاد 🌷
#سالروز_شهادت🌹
#ﻳﺎﺩﺷﻬﻴﺪ_ﺑﺎﺻﻠﻮاﺕ
🍃🌷🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_چهل_و_یکم*
متعجب می گویم:« چه اوضاعی بوده !!پس حسابی دست شما آنجا بسته بود و در این رابطه خیلی هم از این بابت می خوردید به خصوص شهید فردی با روحیه خاص و سرسخت!»
_بله خیلی شرایط سختی بود این رفتار هیئت دولت زد لابها را خیلی جسورتر کرده بود یادم هست که یک روز من و حبیب روی پشتبام استانداری نشسته بودیم .همان روز ظاهراً سالگرد تاسیس حزب دموکرات بود و آنها برای نشان دادن قدرت تسلیحاتی شان با ابزار و ادوات جنگی مثل تانک و تیربار در خیابانهای شهر حرکت میکردند و ما نابود می دادند و سلاح هایشان را به نمایش گذاشته بودند.
من و حبیب هم که روی پشت بام نشسته بود این صحنه را می دیدیم. یکباره حبیب با یک لحن پر از حسرت گفت: «ببین اصغر چقدر به ما نزدیک کند اگر دستمون باز بود همین الان با چند تا دونه آر پی جی میتونستیم تمام تسلیحات شون رو نابود کنیم که اینقدر راحت برای ما شاخ و شونه نکشن»
بازهم حیرت می کنم: «یعنی تا این حد؟! واقعا هیچ کاری نمی توانستید بکنید؟»
باز هم لبخندی برلب های آقای حسین تاش مینشیند: «بله دستمون کاملاً بسته بود و ما هم که این موضوع را می دونستند میخواستند با خودت نمایی کاری کنند که مردم ازشون حساب ببرند»
سر پایین می اندازد و پس از لحظاتی ادامه میدهد: «البته بعدها با عوض شدن دولت سپاه قدرت گرفت و دست ما باز شد و آنها را کاملاً سر جایشان نشوندیم فقط حیف که دیگه اون موقع حبیب نبود..» خانم حسین تاجیک با یک سینی چای میآید و میگوید: «اصغر جان کمی به خودت و مهمونمون استراحت بده»
فنجان چای را که عطر سرمست کننده بهارنارنج دارد از توی سینی برمیدارم و تشکر می کنم.
🌹🌹🌹🌹
حبیب دوستی پیدا کرده است که گهگاه به مقر پاسداران در باشگاه افسران می آید و ساعت ها با حبیب حرف می زند. اسم شهاب است.یک جوان کُرد که اکثر اطرافیانش عضو گروهکها هستند اما خودش به واسطه دوستی با حبیب گرایش ویژهای به پاسدارها دارد.هرچند که جو شهر کاملاً بر ضد آن هاست و چندی نمی گذرد که گروهی ضد انقلاب تهیه لباس و ماشین مشابه سپاه به شهر آمده اند و یکی از بزرگان ریش سفید شهر که لقب ماموستا دارد را به قتل رساندند و این مسئله مردم سنندج را بیش از پیش بر علیه پاسدارها شورانده است.
با اینحال شهاب از روز اول که حبیب را دیده است احساس خاص نسبت به او پیدا کرده . گویی که سالهاست این پاسدار جوان خوش سیما را میشناسد.
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
2.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اولین نامحرمی که شهید دید...
#شهیدعباس_دانشگر🌹
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣
#راه_شهادت
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫
🌷گفت سید کارت دارم، اما قبلش بریم حمام. نگاه خودم کردم به خاطر کثرت کارها مدتی بود حمام نرفته و همه لباس هایم کثیف بود. به آبادان و حمام احمد آباد رفتیم. شروع به شستن خودم کردم. حبیب هم آمد و بالای سرم ایستاد و گفت: سید اجازه بدهید من سر شما را بشورم! شروع به شستن سرم کرد. جوری من را میشست، که احساس میکردم پدرم بالای سرم ایستاده و با مهربانی دارد من را شستشو میدهد.تا من بدنم را بشورم، چند دقیقهای من را تنها گذاشت و بیرون رفت.وقتی برگشت گفت: با اجازه شما من غسل شهادت هم انجام بدم، بعد بریم. بعد رفت برایم حوله اورد و لباس هایم را که خودش شسته و خشک کرده بود. بغض در گلویم چنگ میزد. خودم را شست، روحم را لطافت داد، دست آخر لباسهایم را هم شست. گفتم: حالا کار خودت چی بود؟گفت مانع من می شوند به خط بروم، شما کمک کنید تا من به خط برم!
گفتم: حبیب کسی که کمک نمیکنه خوبان ازش دور بشن!
خواهش کرد، کلی به من وعده شفاعت داد تا راضی ام کند... رضایت را گرفت و رفت...
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#شهــیدمدافع_حرمے_با_دو_قبـــر😭😳
در ســوریه، ایمــان به دوستانے که مداحے میڪــردند میگه برایــم #روضہ حضــرت #ابوالفضــل(س) بخونــید و بهشــون میــگه برایــم دعــا کنید؛ اگر قرار هست شهید بشم یا به روش آقا ابوالفضــل یا به روش سرورمــون آقا #امام_حســین(ع) یا مثل خانم #فاطمه زهرا.
ایمان به سہ روش شهــید شد: #دستے ڪہ عبــارت یا #رقیه روی ان نوشته شــده بود مــثل آقا ابوالفضل، قسمتی از گردنش مثل سرورمون آقا امام حسین ع و قسمت اصلے جراحـت ایمــان #پهلـو و شـکم بود؛ مـثل خانم فاطمه زهرا. که بعد از برگرداندن پیکر مطهرش متوجه میشوند یک قــسمت از بدنش جا مانده که آن را همان جا در سوریه تپه العیس دفن میکنند؛
یعنے یک قســمت از وجــود من در خاک #سـوریه جـا مانــد.
ﺭاﻭﻱ : ﻫﻤﺴﺮﺷﻬﻴﺪ
#ﺷـﻬﻴﺪاﻳﻤﺎﻥ_ﺧﺰاعے_ﻧﮋاﺩ
#شهـدای_فارس 🌷
🌹🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
༻🦋🦋༺
دائم الوضو بود!
موقع اذان خیلی ها می رفتند وضو بگیرند
ولی حسن اذان و اقامه می گفت و نمازش شروع می کرد .
می گفت :« زمین جای جمع کردن ثوابه...
حیف زمین خدا نیست که آدم بدون وضو روش بره؟
🌷 شهید حسن طهرانی مقدم
#شبتون شهدایی
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃نعمت آسمان فقط باران نیست.
گاهی خدا کسیانی را نازل می کند
به زلالی باران🥀
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🕊️
#شهید_خلیل_مطهرنیا🕊️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
@golzarshohadashiraz
🌷چیزی که از شخصیت سعید من را مجذوب خودش کرد، محاسبه و مراقبه شدیدی بود که سعید داشت. خیلی مراقب نفسش بود و از آن حساب میکشید. خیلی کم سخن میگفت، اما از زیر زبانش بیرون کشیدم که دفتر محاسبه نفس دارد. بعد از شهادتش با خودم عهد کردم "دفتر نفس" سعید را پیدا کنم.
این جستجو شش ماه طول کشید. دست آخر رسیدم به مدرسه امام صادق(ع) قم. خادم مدرسه را راضی کردم تا اجازه بدهد وسایل زیر شیروانی که سعید به جای حجره آنجا زندگی می کرد را جستجو کنم.
یک دفترچه سبزرنگ پیدا کردم. خودش بود، دفتر محاسبه اعمال سعید. یک چیز ماورایی و غیرقابلتصور برای من که یک جوان بیستساله چطور توانسته نفس خودش را اینگونه مهار کند.
سعید از دقیقهبهدقیقه عمرش حسابرسی کرده و آن را نقد کرده بود. اگر جایی خطایی و گناهی از او سرزده بود حتی بهاندازه ذرهای، خودش را بابت آن توبیخ و تنبیه کرده بود، کمترین تنبیهش روزه گرفتن بهخاطر آن خطا، یا نخوردن یک وعده غذایی بود.
#طلبه_شهید سعید ابوالاحراری
#شهـدای_فارس
🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_چهل_و_دوم*
وقتی برای ارضای حس کنجکاوی در اطراف باشگاه افسران برسه می زد،حبیب را دیده بود که نگاهش میکند. دلش ریخته بود که الان پاسدار جوان به او حمله می کند.مطمئن بود که الان به جاسوسی متهمش میکند و بعد از شکنجه های زیاد او را می کشند.اما برخلاف انتظار او، حبیب با لبخندی جلو آمد و پرسیده بود :بفرمایید برادر کاری داشتی؟!
شهاب خیره به دندان های سفید و مرتب حبیب و لب های خندانش از تعجب خشکش زده بود.به فارسی دست و پا شکسته گفته بود که کاری ندارد و از این اطراف رد میشده.
حبیب دستش را جلو آورده بود :من حبیب هستم.
شهاب با تردید دست او را گرفته بود: شهاب.
ساعتی بعد دو جوان طوری با هم صمیمی شده بودند که انگار رفیق چندین ساله اند.بعد از آن روز شهاب چندباری به باشگاه افسران میآمد و با حبیب صحبت میکرد.خوراکی های محلی و چیزهایی سنتی کوچکی برای حبیب و دوستانش می آورد.
حبیب میگوید: «یک وقت این که آمدنت برات دردسر نشه؟»
شهاب شانه بالا می اندازد: «طوری نمیشه»
یک روز شهاب دست پر می آید حبیب تعجب می کند: «این بقچه چیه دیگه؟»
شهاب این بار برخلاف همیشه نگران است و مدام دور و بر است نگاه میکند و اطراف را می پاید.بعد حبیب را به گوشه خلوت می کشاند و باخت را جلوی رویش باز می کند.
چشمهای حبیب گشادمیشود: «اسلحه؟»
سه تا کلت کمری تو یه بقچه است. شهاب می گوید برای شما آوردم لازمتون میشه.
_از کجا آوردی؟!
_از یه جایی که از اینا زیاد دارند نترس کسی نمیفهمه.
_اگه اونایی که اینا رو ازشون برداشتی بفهمن بد بلایی سرت میارن.
_گفتم که کسی نمیفهمه اینقدر اسلحه هاشون زیاده که کسی کم شدن سه تا کلت رو نمیفهمه.
من دست میگذارد روی شانه حبیب: «آخه دلم برای شما میسوزه که اینقدر اسلحه هاتون کمه و اونا اینقدر دارند که نمی دونن باهاش چیکار کنن... اینا حق شماست تازه بازم سعی می کنم براتون اسلحه های بیشتری بیارم»
حبیب می گوید:خودتو حسابی به خطر انداخت این میتونم قبول شون کنم.
شهاب یکی از کلت ها را در دست حبیب می گذارد و می فشارد: «به خاطر حرمت رفاقتمون قبولش کن باشه؟»
حبیب مردد مانده چه کند نگاه التماس آمیز شهاب را که میبیند آهی می کشد: «باشه ولی قول بده دیگه چنین کاری نکنی. نمیخوام بخاطر ما بلایی سرت بیاد»
شهاب که با خوشحالی میرود حبیب اسلحه را به مسئول مقر می سپارد .آن شب راجع به شهاب با دوستانش حرف میزند: «خیلی جوان نترسیه اما میترسم بلایی سرش بیارن»
چند روزی که می گذرد و شهاب پیدایش نمی شود دل حبیب به شور می افتد.به سرش میزند که با لباس شخصی به شهر برود و از شهاب خبر بگیرد،اما دوستانش نمیگذارند. سنندج برای پاسدارها به شدت ناامن است.گروه ها بین خودشان به مردم شهرم زیبا گذاشتند که با فریاد زدن آن در بین مردم همه می فهمند که پاسداری در بین آنها است و باید همه روی زمین دراز بکشند تا پاسدارها بین جمعیت مشخص شوند و توسط ضد انقلاب ها به گلوله بسته شوند.
حبیب با این که به شدت نگران شهاب است در مقر میماند. مدتی بعد توسط یکی از رابطین خبر تلخی را که دلش گواهی میداد می شنود.کمال ها نیمه شب در خانه شهاب رفتند و او را همانجا جلوه در خانهاش و جلوی چشم های وحشت زده اعضای خانواده به اتهام ارتباط با سپاه با رگبار گلوله اعدام کردند.
جشنواره حبیب پر از اشک می شود با خرج موهایش را به هم می فشارد .صورت معصوم شهاب با آن نگاه ملتمس روز آخری جلوی چشم هایش می آید و بغضش می ترکد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرایی که حاج قاسم با گریه آن را تعریف کرد😭
#خادممثلِقاسم
#سرداردلها
🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید