eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
اخبار دختر سوری 3 ساله را نشان می داد که کنار ساحل شهید شده بود. جلیل طاقت نیاورد و گریه کرد. به او نگاه کردم. برخواست و به حیاط رفت. پشت سرش رفتم. بی وقفه گفت: من در عجبم با این همه اعتقاداتی که داری چرا را ضی نمی شوی که مدافع حرم شوم. با شد نمی روم ولی جواب حضرت زینب و رقیه (س) را خودت بده . من جلیل را عمیقا دوست داشتم و از اوایل زندگی تا آن هر روز دلبسته تر می شدم . در باورم نمی گنجید که بخواهم جلیل را به این زودی از دست بدهم. نگاهم در نگاهش قفل شد. (با خود می گفتم مرا به که واگذار کردی … راه برگشتی برای من نگذاشتی…) شرمنده شدم سرم را پایین انداختم و همان لحظه از تمام وجودم جلیل را به حضرت زینب سپردم.  24 آبان سال 94 همزمان با لحظاتی که زمزمه زیارت عاشورا بر لبان ما بود و اشک بر مظلومیت حضرت رقیه می ریختیم، جلیل در سامرا در جوار مرقد ملکوتی امام حسن عسکری(ع) و امام علی النقی (ع) به شهادت رسید. نمی دانستم روضه در آن روز شامل حال یتیمان من هم می شود… جلیل خادمی 🌹 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹 *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹 *🏴گرامیداشت شهید سعید ابوالاحراری 🏴* 🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹 💢 برادر *کربلایی حسن پورحسن* 💢 : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ *پنجشنبه ۲۷ آبان ماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌱لبخند میان غم حقیقت دارد 🍃این قصه سرخ واقعیت دارد...🥀 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
شهادت از بی بی حضرت معصومه(س)🌹 در کربلاے۴ ، ترکشـی به شانه اش نشـست. او را به بیمارستانی در قم منتقل کردند، چند روز بعد هم به شیراز منتقل شد. زخمـش عمیق بود و باید استراحت می کرد. اما تا شنیـد عملـیاتے جدیـد در پیش است آمـاده شـد ڪه به جبهــه برگردد.هیچ وقت بدون اجازه من و پدرش نمی رفت. گفت: مادر، خواب (س)را دیدم، به من مژده داد این بار به آرزویـت می رسی و پیش ما میآیـی! وقتی التـماس های او را دیدم. گفـتم :عزیـزم باشه، برو! توی کوچه چرخید و باز نگاهم کرد، باز خواب حضرت معصومه (س)را یادآوری کرد و برای آخرین بار هم خداحافظی کرد! کربلاے ۵، حسینے شد ... فرهاد (مجتبی )اجرایی 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** آقای حسین تاش از اتاق بیرون رفته است.همسرش می گوید :«خوش به حالتون که دارید برای شهدا کار انجام میدین» می گویم:« خیلی ممنون. اما کار برای شهدا در صورتی ارزشمنده که رضایت شهدا هم در این کار باشه» مادر خانم حسین تاش که کنار دخترش نشسته میگوید: «همیشه سعی کن توی زندگی به شهدا ایمان و اعتقاد داشته باشی دخترم .هر وقت هم گره ای به کارت افتاد به شهدا متوسل شد و مطمئن باش که روی کسی را زمین نمی اندازن» رو به دخترش می گوید: «اون کتاب خوبی که درباره شهید برونسی نوشته شده اسمش چی بود؟» _خاک های نرم کوشک. روبه من می پرسد:« خوندین این کتاب را؟!» _بله خواندمش و خیلی هم لذت بردم. _کتاب خیلی خوبیه. من بعد از خواندن این کتاب چندین بار به روح شهید برونسی متوسل شدم و مشکل خودم یا بچه‌هام حل شده. حرف هایشان را تصدیق می کنم و می گویم: «خودم هم بارها برایم پیش آمده که با توسل به شهدا مشکلاتم حل شده,بخش خصوصی هم این کار کوچکی که برای شهید فردی دارم انجام میدم و چیزهای عجیبی از این شهید عزیز دیدم..» آقای حسین تاش به اتاق برمیگردد در حالیکه سالنامه جلد چرمی و زیبایی در دستشان است. سالنامه را به من هدیه میدهند صفحه را باز می کنم و دو بیت شعر را که در صفحه پر نقش و نگارش با خط خوشی نوشته شده است می خوانم. تشکر می کنم و دوباره بر می گردیم به مصاحبه و سوالات باقیمانده را می‌پرسم و ایشان مفصل و به دقت پاسخ می دهد. آقای حسین تا شادت دارد وقایع را به ترتیب تعریف کنند مثل یک سریال جذاب که آخرش را نمی دانیم آن را دنبال می‌کنم تا بلاخره می رسیم به پرسشی که روز ملاقات سردار رنجبر ذهنم را مشغول کرده است. می پرسم :«آقای حسین تاش من از سردار رنجبر شنیدم که قرار نبود اون شب حبیب همراه شما باشه .چی شد که یک دفعه با شما همراه شد؟!» سردار حسین تاج لحظاتی سکوت می‌کند آیه می‌کشد و بعد خیلی آرام و شمرده می گوید:« حبیب خیلی با معرفت و با مرام بود» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ فاطمه در محل کارش در کتابخانه از که تلفن زنگ می خورد. گوشی را که برمیدارد اول صدای خش خش گوش خراشی را می شنود.بعد صدای حبیب را از جایی دور آنقدر دور که نه انگار از شهری دیگر بلکه از سیاره دیگر حرف می زند: «سلام عمه حبیب هستم. خوبی؟!» هنوز به عادت بچگی هایش به فاطمه عمه می گوید.حالا هم که یکی دو سال است فاطمه با حمید ازدواج کرده و زن برادر حبیب شده ،هنوز به جای زن داداش گفتن ترجیح می دهد بگوید: عمه! فاطمه گوشی را محکم می چسبد و با ذوق احوالپرسی می کند: سلام حالت چطوره ؟خوبی؟! حبیب میخندد :خوبم عمه! اینجا که هوا خیلی سرده !هوای شیراز چطوره؟ _هوا خوبه !خیلی سرد نیست !هنوز بخاری روشن نکردیم. _خوش به حال تون. این جا که یخبندانه.حسابی هم برف میاد. _الهی بمیرم عمه! مواظب خودت باش سرما نخوری .چند تا لباس گرم روی هم بپوش. _چشم می پوشم. _جوراب کلفت و پشمی هم بپوش سرما از پا نفوذ میکنه به جون آدم. _چشم عمه میپوشم. _چشمت بی بلا خوب دیگه چطوری؟! ... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | 🔻خدایا! اون زمان هر کی راه می افتاد یک شبه راه صد ساله می رفت، آره؟! 📍...ماراهم ببر 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷مدام دربارۀ شهدا تحقیق می‌کرد. دربارۀ شهدای اقوام یا از خودم می‌پرسید یا به خانه‌هایشان سر‌می‌زد و تحقیق می‌کرد. 🍃 ویژگی شهدا را در زندگی¬نامه و وصیت¬ نامه‌هایشان دنبال می‌کرد اما گاه دلش تاب نمی‌آورد و دل به جاده می‌زد به مقصد خاک سرخ شلمچه و رمل‌ها‌ی آسمانی فکه تا طریق عاشقی را از عاشقان بپرسد. 🌷هر سال بلا استثنا اواخر اسفند، ساک به دست و چفیه بر دوش با بچه¬های مسجد امام حسین(علیه السلام)، همسفر راهیان نور می‌شد، تا با ساکنان بهشت انس بیشتری بگیرد. و آخر هم مثل شهدا عاقبت بخیر شد . ایمان خزاعی نژاد 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷روز اول عملیات محرم بود. از صبح پشت رودخانه دویرج که شب گذشته طغیان کرده و تیپ امام حسین(ع) را با خود برده بود ، بودیم و کار می‌کردیم. بچه‌های تیپ امام سجاد(ع) جایگزین تیپ امام حسین(ع) شده و خط شکنی کرده بودند. عراقی‌ها هم کم نمی‌گذاشتند و منطقه را دم به دم با گلوله‌های سنگین می‌کوبیدند. اذان ظهر شد. حبیب با آب رودخانه تجدید وضو کرد و جای همواری برای نماز ایستاد. پشت حبیب به نماز ایستادیم. لحظه‌ای نبود که زمین زیر پایمان از انفجار آرام بگیرد و یا صدای غرش و انفجار گلوله‌های توپ شنیده نشود. نماز ظهر و عصر را به امامت حبیب خواندیم، نمازی که حلاوتش بعد از سال‌ها در جانم مانده است. بعد نماز به حالت جماعت پشت سر حبیب نشسته بودیم. حبیب همان‌طور که رو به قبله بود گفت: می‌خواهم دعای جوش کبیر بخوانم، هر که می‌خواهد بنشیند! بی دلهره‌ای از آتشی که روی ما می بارید. شروع کرد.به نیت حبیب و دعایی که می‌خواند، گلوله و ترکش‌هایی که مثل تگرگ به زمین می‌بارید، به سمت جمع ما نمی‌آمد. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
11.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کشف پیکرهای مطهر ۳ شهید در شلمچه و شرق دجله عراق 😭 💠 گروه‌های موفق شدند در آستانه وفات حضرت معصومه(س) پیکرهای مطهر سه دوران را در مناطق عملیاتی شرق دجله و شلمچه تفحص کنند. 💐شادی ارواح طیبه شهدا آید.... 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌱من ، آفتاب پاڪ تری را در نوشخند مهر تو می بينم در مطلع بلند شكفتن ••• 🌤️من ، روز خويش را با آفتاب روی شما🌞 كز مشرق خيال دميده ست آغاز می كنم✨ 🕊️ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
(به مناسبت سالروز آزادسازی سوسنگرد) 🌷 حسن را کنار مسجد سوسنگرد دیدم در حالی که از بازویش خون می چکید و برجک یک تانک کنارش افتاده بود. گفتم چی شد؟ گفت: دشمن خانه به خانه در سوسنگرد پیش روی می کرد. ناراحت و مستأصل در کوچه ها می گشتم. وقت نماز مغرب بود. به خانه ای وارد شدم و به نماز ایستادم. بعد از نماز سرم را به سجده گذاشته بودم که برای لحظه ای خوابم برد. ناگهان شنیدم ندایی می گوید: حسن، بلند شو، الان وقت خواب نیست، سربازان من به کمک تو نیاز داند. از جا پریدم. وارد خیابان شدم. در تاریکی شب پایم به یک قبضه آرپی جی گیر کرد. کمی آنطرف تر یک کوله موشک آرپی جی دیدم. کوچه به کوچه پیش می رفتم و هر ماشین دشمن را می دیدم یا صدایش را می شنیدم، یک گلوله به آن می کوبیدم. تا رسیدم به مسجد و این تانک. قبل از اینکه شلیک کنم. گلوله تیربار روی تانک به بازویم نشست، اما گلوله آخرم را به آن کوبیدم، در اثر انفجار برجکش برداشته و کناری افتاد... آن شب حسن هشت تانک و بیست خودرو و نفر بر عراقی را شکار کرده بود. همین شکست زرهی دشمن در سوسنگرد، از عوامل اصلی عقب نشینی دشمن از سوسنگرد بود. ابوالحسن حق نگهدار 🌹 🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** _چشمت بی بلا خوب دیگه چطوری؟! _من که خوبم الحمدلله! شما بگید محسن چطوره ؟دلم براش یک ذره شده . _محسن هم خوبه دست بوس و دعا گوی عمو حبیب! حبیب از همان جا قربان صدقه محسن می رود. بعد از احوال تک تک اعضای خانواده میپرسد. فاطمه می پرسد:«کی میای انشاالله؟!» حبیب می‌گوید :«خدا بخواد دو سه روز دیگه» فاطمه ذوق می کند:« به سلامتی این دفعه که بیای انشالله دیگه حتماً عروسیته. قاسم هم که سر و سامان گرفت و حالا نوبت توئه» حبیب با کمرویی می خندد: هرچی خدا بخواد عمه! فاطمه می‌گوید :این روزا همش دعوتیم این طرف و آن طرف به خاطر پاگشای قاسم و زنش. تو هم زود بیا چون هرجا میریم جات خیلی خالیه امشب باهم باز دعوتیم. حبیب می‌گوید: شما ها به جای من خوش بگذرونید اما انشاالله من هم میام. فاطمه از ته دل می گوید :انشاالله بعد از خداحافظی فاطمه گوشی را می گذارد و به فکر فرو می رود. خبر آمدن حبیب خوشحالش کرده است.علاقه‌ای خاص و مادرانه به او دارد و سر و سامان گرفتنش یکی از آرزوهای او و شوهرش حمید است. وقتی که حبیب محسن را توی بغل می‌گیرد و آنقدر ذوقش را می کند فاطمه توی دلش می گوید: ایشالله هرچه زودتر بچه خودت را توی بغل بگیری! وقتی فاطمه از سر کار به خانه بر می گردد و خبر آمدن حبیب را می دهد موجی از شادی خانه را پر میکند. آمدن حبیب همیشه خوب است. انگار با خودش هوای تازه می آورد. دخترها شروع می‌کنند به جمع و جور کردن و تمیز کردن خانه.فاطمه هم لباس های حبیب را از توی کمد لباس هایش بر می دارد تا بشوید و برایش اتو کند تا وقتی برمی گردد لباسهایش مرتب و آماده پوشیدن باشد. 🌹🌹🌹🌹 خانه یکی از فامیل ها برای قاسم و همسرش که تازه عروسی کردند مهمانی پاگشا گرفتند. اکثر فامیل را هم دعوت کردند. حبیب اما جایش خالی است.هرچند که او هم همین روزها سر و کله اش پیدا می شود و طبق گفته خودش باید آستین بالا بزنند برای عروسی است و بعد هم شب های مهمانی پاگشا از سر گرفته شود. مهمان ها با هم صحبت می کنند.مسن ترها دارند عروس و داماد جوان را نصیحت می‌کنند و از تجربه های خودشان به آنها می‌گویند آنها است. دخترها دارم توی آشپزخانه بساط سفره شام را آماده می‌کنند و همانطور هم با هم فکر می‌کنند و سر به سر هم می گذارند. ...