فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞شهید فدایی امام زمان عج
💢ماجرای شهیدی که محل قبر خودش را تعیین کرد ....
🛑به مناسبت ایام شهادت شهید
#شهید عبدالحمید حسینی
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_سی_یکم*
✔️ به روایت حسن خلیلی همرزم شهید
از همان اول که در خط مستقر شدیم حاج مهدی جای خودش را در دل بچه ها باز کرد. آنها از عملیات گذشته سوال میکردند و با آرامش مانند پدری مهربان نگاهشان می کرد. لبخند میزد و جواب میداد.
از آن شب خیلی چیزها به یاد دارم.ناله هایی که دل را میلرزاند چشم های پر از اشک و حتی و شوخ طبعی بچههایی که معرکه گرفته بودند و صدای خنده شان چون آهنگی روحنواز در اطراف می پیچید.اما چیزی نگذشت که برای همیشه پر زدند و رفتند و بقیه در حسرت پرواز تا کربلای ۵ ماندند.
حدود نیمه شب بود که دستور حرکت دادند.برای آخرین بار لباس غواصی و تجهیزات خود را کنترل کردیم و راه افتادیم در دل تاریکی شب.
در میان آبگیر کم عمقی می گذاشتیم تا به مواضع دشمن برسیم. سکوت سنگینی بین مان حاکم بود. صدای اگر بود صدای دعاهایی بود که آب را می برید و جلو می رفت.یکی از بچه ها که وقت و بی وقت شوخی می کرد شروع کرد به سر به سر حاجی گذاشتن.هر وقت حاجی می خواست اون را کنترل کند و از کنار او رد شود میگفت: «ببین چه بر سر بچه های مردم میاری اگه مادراشون بفهمن تکه بزرگت گوشته . آخه نونت نبود آبت نبود فرمانده شدن چی بود... تو هم بیا مثل من توی این ستون.
حاج مهدی که زیاد اهل شوخی نبود فقط آرام می خندید و ما می فهمیدیم که زیاد هم بدش نیومده..
یک بار گفت:فرمانده خودتی ما اینجا ماموریم ستون را عمودی منظم کنیم. شاید آخر احترام ما را حفظ کنند و افقی ببرندمون خونه .حالا مواظب باش زمین نخوری .بسیجی بی دست و پا جاش ته صفه..
اتفاقاً در همان لحظه پایان دوستمان که با حاجی شوخی میکرد به بوته خاری گیر کرد و نزدیک بود بخورد زمین که تمام بچه ها زدند زیر خنده.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
❁﷽❁
پنجشنبه ڪه مے آید
باز دلتنگ #شهیدان مےشوم
بی قرارِ یـاد #یاران مےشوم
یاد #جانبازان میدان جنون
آشنایان غبارو خاڪ و #خون
یادآنانےڪه #مجنون کرده اند
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
اگر دلت برای شهدا تنگ شده و هوای بهشت گلزار شهدا داری ....
همینک آنلاین شو ...⬇️
💢پخش مستقیم و قرائت زیارت عاشورا از گلزار شهدای گمنام شیراز :
https://heyatonline.ir/shohada.gomnam
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫
🌷عبدالقادر با شهید ابراهیم ایل و چند ارتشی وارد سنگر شدند، ناگهان خمپاره ای روی سنگر آمد و ویران شد. موج من را هم گرفته بود، اما سریع شروع کردم خاک های سنگر را بیرون ریختن. عبدالقادر را بیرون آوردم ردی از خون از سرش تا روی صورتش کشیده شده بود. با هم ابراهیم را که ترکش خورده بود بیرون آوردیم. دو دیگر نفر به شدت مجروح شده بودند. با عبدالقادر هر کدام یک مجروح را روی دوش گذاشتیم و عقب آمدیم. تا به نیروهای خودی رسیدیم، متوجه شدیم عراقی ها به سمت سنگر ویران رفته اند و دارند به چند نفر مانده تیر خلاص می زنند. عبدالقادر بلافاصله مجروح را زمین گذاشت، اسلحه ای برداشت و به سمت سنگر ویران برگشت. چشمم به عبدالقادر بود که با عراقی ها درگیر شد و آنها را به درک واصل کرد...
تا شب درگیر بودم. شب به مقر رفتم. عبدالقادر هم آمد. سرش را روی شانه ام گذاشت و به خواب رفت. یک لحظه حس کردم رد خون روی شانه ام می آید. نگاه کردم دیدم هنوز از زخمی که صبح خورده بود خون می آید و او آنقدر درگیر کار بود که به بهداری نرفته بود...
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#سلام_ارباب_خوبم✋❤️
#خورشیدتابناڪ بہ رویٺ سلام ڪرد
خاڪ زمین بہ #زخم_گلویٺ سلام ڪرد
#آقاجواب نوڪرخودرانمیدهے؟
وقتے ڪه ایستادوبہ سویٺ #سلام ڪرد
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله🌹
#شب_جمعه 🌙
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#سلام_امام_زمانم 💚
⛅صبح یعنی ...
تپش قلب زمان،
در هوس دیدن تو
که بیایی و زمین،
گلشن اسرار شود...✨
🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی🕊️
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰با اینکه خیلی احترام پدرش را داشت، اما در مورد بیت المال حتی به پدربزرگ هم سخت می گرفت. پادگان ولی عصر(عج) آباده به همت پدر سر و سامان گرفته بود. پدربزرگ برایم تعریف می کرد؛ روزی گوسفند¬ها را در بیابان چِرا می دادم که نزدیک پادگان شدم. نزدیک پادگان دو پتوی سیاه رنگ سربازی پیدا کردم. آنها را هم با خود به خانه آوردم، شاید به کاری آید. وقتی پدرت به خانه آمد و چشمش به پتو ها افتاد گفت: بابا این پتو ها را از کجا آوردی؟
جریان را گفتم. پتوها را برداشت و گفت: این ها بیت المال است باید به پادگان تحویل بدهم!
بلافاصله به سمت پادگان برگشت تا حتی ساعتی مدیون بیت المال نباشد.
🔰. بعد از شهادت پدر خیلی ها از دور و نزدیک برای تسلیت می آمدند که ما اصلاً آنها را نمی شناختیم. به ما می گفتند: ما بعد از خدا امیدمان به اسد بود که هواسش به زندگی و دخل و خرج زندگی مان بود.
فهمیدم پدر چه شب ها و روزهایی که صرف رسیدگی به این یتیمان و مسکینان سپری نکرده است.
راوی فرزند شهید
🍃🌷
هدیه به شهید اسدقلی اسدی صلوات
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_سی_دوم*
✔️ به روایت حسن خلیلی همرزم شهید
چون مسیر قبلاً شناسایی شده بود بچهها آرام و مطمئن پیش میرفتند. بعد از نصف شب بود که بدون هیچ اتفاقی به نزدیکی های دشمن رسید یم. بعد از نصف شب بود که بدون هیچ اتفاقی به نزدیکی های دشمن رسیدیم.اما همانطور که حاجمهدی بابیسیم آمادگی بچهها را اعلام میکرد،یک مرتبه فضای اطراف با منورهای دشمن مثل روز روشن شد. دشمن از حضور ما آگاه شده بود.
برای پنهان ماندن از دید عراقیها چند بار زیر آب رفتیم و مجبور شدیم نیم ساعتی بدون حرکت بمانیم.در این گیرودار حاجی زمزمه ای بر لب داشت و با صبر و حوصله به دنبال راه چاره بود.چون میدانست که هرچه به حساب نزدیکتر شویم امکان عملیات کمتر میشود و بچه ها بیشتر در معرض خطر هستند.
سه نفر از بچه ها با مسئولیت برادر عزیزی و با هماهنگی هاجی به راهی سنگر کمین عراقیها شدند و ما منتظر ماندیم.
هر لحظه نگاه به ساعت میکردم عقربه های ساعت سر پشت سر هم گذاشته بودند و یک نفس می دویدند. فکرهای تلخی مثل آب زیر پوستم نفوذ میکند.
صدای حاج مهدی با گرمی خاص قوت قلبی برای بچه ها بود. بچههایی که نگران گذشت زمان و دیر کردن دوستانشان بودند. لحظات از اضطراب و نگرانی پر بود و داشتم ناامید می شدیم که آمدند. آنهم با دستی پر و انگار که دنیا را به ما داده بودند.
سنگر کمین دشمن جلو دار ما نبود و همگی آمادگی شروع عملیات بودیم. حاجی را در بغل گرفتیم و از حلالیت طلبیدیم. در حالی که هیچ نمی دانستم این آخرین دیدار ماست.
ارتباط بیسیم دوباره برقرار شد و حاجی باشادی برای حمله اعلام آمادگی کرد. لحظه بعد رمز یا زهرا دهان به دهان گشت تا الله اکبری شد که پر طنین در دشت پیچید.
حاجی زودتر از بقیه از خاک بالا رفت و پیشاپیش گردان حمله را شروع کرد.بسیجیان که یک لحظه فریاد الله اکبر شان قطع نمی شد به دنبال و به دشمن حمله کردند.اما حاج مهدی فرمانده گردان امام حسین ستاره بود که در آن شب تاریک از سینه آسمان جدا شد. گلوله های آتشین با بوسه های سرخ بدن مطهرش را هدف گرفتند و زمستان هجران آن خون جهاد بهار وصل انجامید .
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻چرا پای بازم...؟! چرا دست یازم...؟!
مرا خواجه اینگونه پسندد....
برای شهید شدن هنر لازم است؛
هنرِ رد شدن از سیمخاردار نفس
هنرِ تهذیب، هنرِ به خدا رسیدن
تا هنرمند نشی، شهید نمیشی!
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫
🌷با عبدالقادر رفتیم عین خوش، بچه ها هدایای مردمی را باز می کردند. یک بسته زعفران با نامه هم نصیب عبدالقادر شد، نامه را بلند خواند: سلام فرزندان گلم. من پیرزنی از یکی از روستاهاي استهبان هستم. موقعی که پسرم به جبهه رفت، با خودش تعدادی بسته زعفران که خودش کاشته بود را برای رزمندگان برد، حتماً این بسته زعفران را وقت نکرده بود که پخش کند. وقتی دیدم مردم براي کمک به جبهه صف کشیده اند، خیلی دلم گرفت. به خانه رفتم و این بسته زعفران که پسرم با دست خودش آنها را چیده و هنگام شهادت هم با خودش بوده داخل پاکت گذاشتم و با این نامه براي شما فرستادم. از اینکه کم است من را ببخشید...
تمام صورت عبدالقادر شده بود اشک. روي زمین نشست، بسته زعفران را نشان ما داد و با بغض گفت: می دونید کجاش بیشتر دردناکه، این که نه آدرسی نوشته و نه اسمی از فرزند شهیدش!
اسم این بسته زعفران را گذاشته بود زعفران شهادت، پیش هر کدام از بچه ها می ماند شهید میشد، آخرین نفری که زعفران شهادت را با خود برد، هاشم اعتمادی بود...
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
کار هر روز یک فرمانده لشکر!!
داشت محوطه رو آب و جارو می کرد. به زحمت جارو رو ازش گرفتم. ناراحت شد و گفت: اجازه بده خودم جارو کنم، اینجوری بدی های درونم هم جارو می شه. کار هر روز صبحش بود، کار هر روز یک فرمانده لشکر....
شهید محمد ابراهیم همت🕊🌷
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨🚨 #اطلاعیه 🚨🚨
#مسابقه_ملی کتابخوانی سردار بی سر
بر اساس زندگینامه و خاطرات سردارشهید حاج عبدالله اسکندری
🔹🔹🔹🔹🔹
#شرایط مسابقه👇
مسابقه کتابخوانی بر اساس کتاب #این رجبیون برگزار می گردد
۱. 🔰نسخه فیزیکی کتاب 📚 در مراسم هفتگی میهمانی لاله های زهرایی / عصرهای پنجشــبه در قطعه شهدای گمنام شیراز ارائه میگردد
♦️نسخه الکترونیکی (پی دی اف ) و از طریق کانال شهداي شیراز در دسترس عموم می باشد 👇
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz/12177
۲. 🚨🚨جهت مشاهده سوالات مسابقه به لینک زیر مراجعه کنید 🔻
https://formaloo.com/j7ml1
⭕️مهلت شرکت در مسابقه تااول خرداد سالروز شهادت این شهید بزرگوار می باشد ⭕️
شرکت برای عموم نیزآزاد مي باشد ➡️
۳. به لطف الهی به 8 نفر از برندگان مسابقه به قید قرعه پلاک طلا (پارسيان )هدیه داده میشود🎁🚨
🔹🔸🔹🔸🔹
#هییت_شهداےگمنام شیراز
شهید اسکندری.pdf
38.79M
نسخه پی دی اف کتاب "این رجبیون" زندگینامه و خاطرات سردار شهید حاج عبدالله اسکندری👆
🔹🔹🔹
🚨طبق مجوز نویسنده کتاب ، این نسخه فقط در جهت مطالعه و شرکت در مسابقه میباشد وهرگونه چاپ و نشر آن غیر قانونی می باشد
🌱گفتند که تا ،
صبح فقط یک راہ ست⛅
با عشق فقط،
فاصله ها کوتاہ است
هرچند که
رفتند ولی بعد از آن🕊️
هر قطعه ی
این خاک زیارتگاہ است✨
#رزمندگان_دفاع_مقدس 🕊
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
#حساب_آخرت
🔰در خانه نشسته بودم که محمدجعفر آمد. دست انداخت دور گردنم، صورتم را بوسید و گفت: مادر دوست داری برات یه دفترچه حساب باز کنم!
گفتم مادر، از سن من گذشته، پس انداز به چه درد من می خوره. اگر پولی دارید برای خودت پس انداز کن که به درد آینده ات بخوره!
صدای خنده اش خانه را پر کرد. گفت: مادر، حساب پس انداز برای آخرت می گویم!
آن روز از حرف هایش سر در نیاوردم تا روزی که شهید شد.
راوی مادر شهید
🍃🌷
#شهید محمد جعفر صادقی
#شهدای فارس
🌷🌱🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_سی_سوم*
✔️ به روایت قاسم سلطان آبادی همرزم شهید
عملیات کربلای ۴ حساسیت و ظرافت خاصی داشت و منطقه عملیاتی بسیار دشوار بود.تصمیم گرفتیم و گردان های قوی و بایسته وارد عملیات کنید و فرماندهان نیز بوده و قابل اعتماد انتخاب کنیم.برای این کار جمعی از فرماندهان رده بالا را در سطح های پایین تری گمارد ایم تا با اطمینان خاطر بیشتری عملیات را هدایت کنیم.
حاج مهدی زارع که فرمانده تیپ بود خواستیم فرماندهی گردان امام حسین را بپذیرد. ایشان نیز با دل و جان قبول کرد.یار قدیمی و صمیمی از سید محمد کدخدا که جانشین ایشان در تیپ بود پیشنهاد فرماندهی گردن دیگری دادیم. اما ایشان نپذیرفت و جانشینی حاج مهدی را ترجیح داد و باز هم نتوانستیم این دو طائر قدسی را از هم جدا کنیم.
حدود ۱۰ روز پیش از کربلای ۴ در شوشتر در منطقه پرورش ماهی کارخانه نیشکر،افتخار داشتم که در خدمت این دو راد مرد باشم.
این منطقه را به این دلیل شباهتی که با عرضه عملیات کربلای ۵ داشت برای تمرین نیروهایمان برگزیده بودیم.اما گردانهای امام حسین امام مهدی حضرت رسول و امام علی بی اعتنا به سرمای سوزان از اواخر پاییز به آموزش شنا و غواصی در عمق کم مشغول بودند.
فکر می کنم روز بیست و سوم آذرماه ۱۳۶۵ بود که حاج مهدی درخواست ۴۸ ساعت مرخصی کرد.
به شدت با این درخواست مخالفت کردم چرا که وضعیت ما عادی نبود. در شروع عملیات بودیم و مرخصی معنایی نداشت ضمن اینکه از این تقاضا واقعاً تعجب کردم. از ایشان اصرار و از من انکار تا این که مجبور شد علت درخواست خود را بگوید.
ایشان و دیگر مسئولان به دلیل حضور همیشگی در لشکر خانوادههای خود را در اهواز مستقر کرده بودند.حاج مهدی گفت من یقین دارم که از این عملیات برنمیگردم را از بر این است که پس از شهادت دوستانمان افرادی خانواده آنها را به شهر و دیار خود برمیگردانند و آنجا از شهادت عزیزان شان خبردار می شوند من نمیخواهم چنین شود.خود آماده ام و باید خانواده ام را نیز آماده کنم و آن ها را به شیراز ببرم بچه ها را در مدرسه ثبت نام کنم و با خیالی آسوده برگردم.
من دیگر نمی توانستم با این درخواست مخالفت می کنم و تا آخر عمر خود را مدیون آن بزرگوار کنم. ۴۸ ساعت مرخصی دادم و ایشان در عرض دو روز و نیم این کار را انجام دادند و با خیال راحت و وجودی آماده بازگشت.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهیدی که حکم مدیرعاملی راه آهن را نپذیرفت و گفت وظیفه من حضور در جبهه است.
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫
🌷عملیات والفجر 4 بود. ارتفاعات گرمک و پادگان آن، به خاطر حساسیت که برای عراقی ها داشت مقاومت شدیدی میکرد، نیروها زیر یال ارتفاع گرمک کُپ کرده و زمین گیر شده بودند. باران گلوله هاي تیربار و خمپاره هاي60 بی امان ادامه داشت. ناگهان عبدالقادر تفنگش را محکم در دست فشرد و تمام قامت ایستاد. از پشت جان پناه به بیرون پرید و در میان سیل گلوله هایی که به سمت ما جاری بود به سمت ارتفاع گرمک شروع به دویدن کرد و بلند فریاد می زد: یاالله یاالله، نیرو ها پشت سر من گرمک سقوط کرد...
نیروها که همه در برابر باران خمپاره ها، پشت تخته سنگ ها سنگر گرفته بودند با شنیدن این جملات حماسی عبدالقادر از جان پناه¬ها کنده شده و دنبال عبدالقادر شروع به دویدن کردند. آهن های گداخته بود که بر سر عبدالقادر باریدن گرفت . او را به زمین انداخت اما نیروهایي که پشت عبدالقادر به راه افتاده بودند با فریاد الله اکبر به سمت ارتفاعات گرمک دویدند و آن را تصرف کردند. پیکر مجروحش را عقب آوردند. گفتم: این چه کاري بود پای ارتفاع گرمک کردی؟
گفت: این جور هم جان بچه ها حفظ شد هم تپه آزاد...
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💌 #شھیدانہ
یڪبارڪہ جلوےدوستانم قیافہ
گرفتہبودم😌
ابراهیم ڪنارمآمد
وآرامگفت:
نعمتےڪہخداوندبہتو
دادهبہرخدیگراننڪش..!
🌹↵شَھیـدابـراهـیـمهــادی••
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰 #پیام_فرمانده
آن کسانی که حاضر نیستند نام شهیدان به عظمت برده شود، اینها بیگانگان از مصالح این ملتند.
۱۳۹۴/۴/۶
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
دُعـٰابِخـوٰان🌱
بَراۍِعـٰاقِبَـتبِخِیـر؎مَـن
تـویۍڪِہخَتـمِبِخـیٖرشُـدعـٰاقِبَتـَتッ❤️
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊️
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
🔰وقتی از جبهه می آمد عادت داشت با من هم غذا می شد و با هم توی یک ظرف غذا می خوردیم. دیدم قاشق را در غذا وارد می کند و بعد بی آنکه متوجه شوم، قاشق خالی را به سمت دهانش می برد.
مچش را گرفتم. گفتم: مادر این چه کاریه، چرا قاشق خالی؟
گفت: مادر می ترسم، لقمه ای را بردارم که شما خواسته باشید آن را بردارید!
راوی :مادر شهید
🔰سال 63 بود که با هم ازدواج کردیم. ازدواج و بعد هم پدر شدن مانع او برای حضور مستمرش در جبهه نشد. به خصوص بعد از شهادت برادش محمدجعفر و مجروحیت شدید خودش، خیلی به او اصرا می کردیم که تو دیگر دینت را به اسلام و انقلاب ادا کردی، دیگر بس است نرو!
با وقار جواب می داد: ما هنوز برای انقلاب و دین خود کاری نکردیم. من باید اسلحه زمین افتاده برادرم را بردارم!
اواسط سال 65 بود که به اتفاق پدرش، میرزا علی، به حج مشرف شد. پدرش تعریف می کرد روزی روبروی کعبه ایستاده بودیم. محمد جواد گفت: پدر جان من از خدا حاجتی دارم، می گویم شما از صمیم قلب آمین بگوئید!
دست هایش را به سوی خانه کعبه بلند کرد و گفت: اللهم الرزقنی توفیق شهاده فی سبیلک...
بلند گفتم آمین.
چند ماه بعد از بازگشت از سفر حج بود که حاجت روا شد.
راوی همسر شهید
🍃🌷🍃🌷
#شهید محمد جواد صادقی
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_سی_چهارم*
سرانجام شب عملیات فرا رسید و درست روی دژ اول ، سمت چپ پاسگاه کوت سواری ،چشمه ترانه خوان و زلال رو حاج مهدی به دریای بیکران خداوند پیوست.
شب عملیات گردان به دو بخش تقسیم شده بود و حاج مهدی و سید محمد کدخدا از هم جدا شدند حاج مهدی به آسمان پیوست .
شهید کدخدا هنوز اطلاع نداشت وقتی تماس بی سیم قطع شد دچار تردید شد و چندین بار با اصرار و نگرانی جویای احوال حاج مهدی بود و من به او گفتم .:حالش خوب است نگران نباش.
می دانستم که بعد از شنیدن خبر شهادت حاج مهدی سعی میکند خود را به او برساند که نه به صلاح بود و نه امکانپذیر .
همچنین روحیه جانشین در شهادت فرمانده باید قوی می ماند و کارها را ادامه می داد.
اما چنانچه عشق و دلبستگی این دو به هم زبانزد همه بود ناآرامی و جستجوگری و عطش پایانی نداشت.
ساعت ۸ صبح پاتک سنگین دشمن آغاز شد و دستور عقب نشینی کلی صادر شد. امکان اینکه کسی را بتوانند بازگردانند نبود.
پیکر حاج مهدی همانجا ماند. من در سنگر بعد از میدان مین، بر عملیات نظارت داشتم. پرسش ها و اصرار شهید کدخدا از طریق بیسیم هم هر لحظه بیشتر میشد.من که فرصت بحث مجادله نداشتم با لحنی تند از او خواستم که دیگر با من صحبت نکند و به سمت عقب برگردد.
لحظه ای بعد داخل سنگر نشسته بودم که صدایی از پشت سر به گوشم خورد برگشتم.
قامت رعنای سیدمحمد کدخدا را در آستانه در دیدم. تمام بدنش را گل و لای باتلاق پوشانده بود. خسته و دلشکسته،گرسنه و نگران،تشنه و بی قرار.
#ادامه دارد....
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻ما در ره دوست نقض پیمان نکنیم
جان گر طلبد دریغ از جان نکنیم
دنیا اگر از یزیدلبریز شود
ما پشت به سالار شهیدان نکنیم
ارتفاعات #قلاویزان_مهران
🎙راوی: حمید پارسا
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫
🌷یک ماه از تولد اولین فرزندمان می گذشت که عبدالقادر با تنی پر زخم به آباده برگشت. نگاهی غریبانه همراه با شرم و خجالت به فرزندش که گوشه دیگر اتاق خوابیده بود انداخت. هنوز نمیدانست فرزندش دختر است یا پسر. شرم می کرد از کسی هم سؤال کند. رو به من گفت: کمک مادر سفره را بیار!
رفتم. دیدم خودش را کنار فرزندش کشید. نگاهی به اطراف انداخت که کسی متوجه او نباشد، بند قنداق کودك را باز کرد تا ببیند فرزندش دختر است یا پسر!
با سر و صدا برگشتم توی پذیرایی، سریع خودش را جمع و جور کرد.گفت: اسمش را چی گذاشتید؟
گفتم: مهدي!
بیش از دو هفته کنار مهدي نماند. با بدنی که هنوز زخم هایش به هم نیامده بود برگشت جبهه.
فرزند دوممان را هم که باردار بودم عبدالقادر جبهه بود. چهل روز از به دینا آمدن فرزند دوم ما می گذشت که عبدالقادر برگشت آباده. باز با شرم پرسید: اسمش؟
گفتم: زینب!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
💠همیشه با دو سه نفر میرفت گلزار شهدا
قدم به قدم که میرفت جلو، دلتنگ تر از قبل میشد، دلتنگ شهادت، دلتنگ رفقای شهیدش....
کنار قبور می ایستاد و رازهای مگویش را به یارانش میگفت. جنس نجواهای فرمانده را نشنیده هم میشد فهمید. نجواهایی از جنس دلتنگی، جاماندگی و دلواپسی .حاجی بین قبر ها راه میرفت مینشست و خلوت میکرد بعد رو میکرد به ما و میگفت:《قرآن همراهتون هست؟》
اگر بود که سوره حشر را میخواند و اگر هم نبود از توی موبایل برایش می آوردیم این عادت حاجی بود باید سوره حشر را سر مزار شهدا حتما میخواند..
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی*
🔹گرامیداشت سالگرد شهادت شهید غلامرضا بی نوا🔹
🎙راوی: *حاج سید معین انجوی نژاد*
#بامداحی برادر *کربلایی مهدی کبیری نژاد* 💢
#مکان : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام*
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۲۲ اردیبهشت / از ساعت ۱۸*
⬇️⬇️⬇️⬇️
🚨👈 *مراسم در #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔺🔺🔺🔺🔺
پخش مستقیم از لینک هییت آنلاین:
https://heyatonline.ir/shohada.gomnam
⬇️⬇️⬇️
لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🌱ڪاش #اسم تو
آخرین #ڪلامم باشد
پروانہ شدن
حُسن #ختامم باشد
مانند #ڪبوترانِ🕊️
در #خون خفتہ💔🥀
عنوان #شهید
قبل نامم باشد...
#اللهم_الرزقنا....🕊️🌷
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰با بچه های کوهنوردی فارس رفته بودیم قله علم کوه. در چادر از سرما می لرزیدیم، هوا به شدت سرد بود و بیرون طوفان و کولاک. دیدم حمید از جا کنده شد و رفت سمت درب چادر. گفتم: کجا؟
سکوت و لبخند تحویلم داد. رفت بیرون. از گوشه چادر چشم به بیرون دوختم. دیدم کاپشن را در آورد، آستین ها را بالا زد و شروع کرد به گرفتن وضو. بعد هم به نماز قامت بست... و ما همچنان در خود پیچیده بودیم تا کمی گرم شویم...
#شهید حاج حمید رضا فرخی
#شهدای_فارس
فرمانده آموزش قرارگاه نوح(ع) و تیپ المهدی(عج)
🍃🌷🍃🌷
کانال گلزار شهدا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_سی_و_پنجم*
✔️
لبهایش کبود شده بود و به گونی شن تکیه زده بود که نیفتد. انگار کمرش شکسته بود. دلم شکست. با صدایی حزین که هنوز طنینش در گوشم است گفت:«کو حاج مهدی؟!»
گفتم :«هست رفته عقب.
_راست میگی؟
_ها مگه شوخی هم داریم
_یعنی هیچ طوریش نشده؟
_نه سریع با نیروهایت برو عقب.
نومیدانه نگاه گرفته اش را به من دوخت. دستش را بلند کرد و محکم به روی گونی ها زد . هیچ نگفت و از در خارج شد.
ساعت بعد که به عقب برگشتن بچه ها در سنگر تاکتیکی شهید قطبی مستقر شده بودند.کدخدا دیدم که خبر شهادت حاج مهدی اورا از پای درآورده بود. چشمانش سرخ و مالامال از اشک بود. سلام کردم جواب نداد. و روی از من برگرداند. هیچ نگفتم و بازگشتم. حدود دو ساعت دیگر آمدم. صورتش را بوسیدم را از خود دور کرد.
گفتم سید چی شده؟! گفت دروغگو!
گفتم.:من به خاطر حاج مهدی دروغ گفتم اگر نگفته بودم تو حالا اینجا نبودی»
اما پریشان بود و فریاد می کشید و ما را مقصر می دانست.
_من هم می خواستم نباشم و تو این را نفهمیدی!
_چرا با خواست خدا مقابله می کنی؟ اراده او چنین بود که او برود و من و تو بمانیم!
_آخه حاجمهدی بدقول نبود ما قرارمون این بود که باهم شهید شویم به جنازه ما با هم به شیراز برود و کنار هم دفن شویم. حالا کجاست و من کجا؟!چرا به من اطلاع ندادی تا بروم..
در فاصله بین کربلای ۴ و ۵ یعنی حدود ۱۵ روز آن دل نازنین با من بر سر قهر بود و مرا نمی بخشید.
برادران ذوالانوار شهیدان مهدی و کمال و جمال هم که خویشاوندان شهید کدخدا بودند به گردان او پیوسته بودند و قصد داشتند با هم در عملیات شرکت کنند.با دوستان تلاش بسیاری کردیم تا از شرکت همزمان این چهار عزیز در یک عملیات جلوگیری کنیم اما موفق نشدیم و آن چهار ستاره هم به آسمان پیوستند.
روز پس از عملیات افتخار آن را یافتم که جنازه شهید زارع را در منطقه آزاد شده کوت سواری پیدا کنم و به عقب برگردانم. پیکر آن دو پرنده را در کنار هم نهادیم و دستشان را به هم دادیم.
چند روز بعد از عملیات، شطی پرشکوه از بهشت شهادت، شیراز را درنوردید و آن دو مسافر معراج در کنار هم و در بزم عشق به آرامش آبی راضیه مرضیه رسیدند.
پایان🌹
🌸شادی روح شهید حاج مهدی زارع صلوات
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*